☺️✌️➻ ◽️رمان به‌قلم شھید طاها ایمانے ‹ پارت‌هفتادودوم! › شروع کردیم به گشتن ... کل خونه رو زیر و رو کردیم ... تا پیدا شد ... سعید رفت سمتش تا برش داره که کشیدمش عقب - سعید مطمئنی این زهر نداره؟ علی‌رغم اینکه سعید اصرار داشت مارش بی خطره ، اما یه حسی بهم می گفت اصلاً این طور نیست ... مار آرومی بود و یه گوشه دور خودش چمبره زده بود . آروم رفتم سمتش و گرفتمش . ـ کوچیک هم نیست ... این رو کجا نگه داشته بودی؟ ـ تو جعبه کفش مار آرومی بود ولی من به اون حس بیشتر از چیزی که می دیدم اعتماد داشتم. به سعید گفتم سینک ظرف شویی رو پر آب کنه ... و انداختمش توی آب ... به سرعت برق از آب اومد بیرون و خزید روی کابینت ـ سعید شک نکن مار آبی نیست ... اون که بهت دروغ گفته آبیه ... بعید می دونم بی زهر بودنش هم راست باشه . چند لحظه به ماره خیره شدم - خیلی آروم برو کیسه برنج رو خالی کن توی یه لگن و بیارش ... سعید برای اولین بار ... هر حرفی رو که می زدم سریع انجام می داد ... دو دقیقه نشده بود با کیسه برنج اومد ... خیلی آروم دوباره رفتم سمتش ... و با سلام و صلوات گرفتمش ... و انداختمش توی کیسه ... درش رو گره زدم ... رفتم لباسم رو عوض کردم ... ـ کجا میری؟ ـ می برمش آتش نشانی ... اونها حتما می دونن این چیه... اگر زهری نبود برش می گردونم... ـ صبر کن منم میام ... و سریع حاضر شد اول باور نمی کردن ... آخر در کیسه رو باز کردم و گفتم . ـ خوب بیاید نگاه کنید ... این که دیگه این همه سر به سر گذاشتن نداره . کیسه رو از دستم گرفت ... تا توش رو نگاه کرد ... برق از سرش پرید - بچه ها راست میگه ... ماره ... زنده هم هست یکی شون دستکش دستش کرد ... و مار رو از توی کیسه در آورد ... و بعد خیلی جدیبه ما دو تا نگاه کرد ... - این مار رو کی بهتون فروخته؟ ... این مار نه تنها مار آبی نیست ... که خیلی هم سمیه گرفتنش هم حرفه ای می خواد ... کار راحتی نیست سعید بدجور رنگش پریده بود - ولی توی این چند روز ... هر چی بهش دست زدم و هر کاریش کردم ... خیلی آروم بود - خدا به پدر و مادرت رحم کرده ... مگه مار ... مرغ عشقه ... که به جای حیوون خونگی خریدی بردیش؟ ... رو کرد به همکارش ـ مورد رو به ۱۱۰ اطلاع بده ... باید پیگیری کنن ... معلوم نیست طرف به چند نفر دیگه مار فروخته ... یا ممکنه بفروشه سعید، من رو کشید کنار ... - مهران من دیگه نیستم ... اگه پای خودم گیر بیوفته چی؟... دلم ریخت ـ مگه دروغ گفتی یکی بهت فروخته؟ ... ـ نه به قرآن ـ قسم نخور ... من محکم کنارتم و هوات رو دارم ... تو هم الکی نترس ... خیلی سریع ... سر و کله‌ی پلیس پیدا شد ڪپےبدون‌ذڪرنام‌نویسنده‌ممنوع!.📌 . . . 🌤 •• Eitaa.com/Heiyat_Majazi