حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
...: #رمان_فرشته‌ی‌من #قسمت_19 استاد داشت بقیه اسم هارو میخوند ولی از وقتی که اسم زهرا رو خونده
...: +نظرت چیه بریم دوتا کاسه آش بخوریم؟تو این هوای سرد آش خیلی میچسبه _آره بریم.من خیلی سردمه.این نزدیکی جایی هست آش بفروشه؟ چشمکی زد و با خنده گفت: +آره من میشناسم.آش های خوبی هم داره.میریم اونجا؛نزدیکه رفتیم سمت جایی که آش می فروختند.تو راه بیرون رفتن از دانشگاه،سنگینی نگاه یه سری از دخترا و پسرای دانشگاه،وقتی که منو کنار یه دختر چادری می دیدند اذیتم میکرد ولی سعی کردم به روی خودم نیارم.به هرحال میتونستم به اونا حق بدم.چون من از کسایی بودم که به شدت از چادریا و مذهبیا متنفر بودم ... شب که مامانم از سرکار اومد،بعد از عوض کردن لباسهاش اومد تو اتاقم و گفت: +نیلوفر،بابات که گشنش نیست شام نمیخوره.تو نیمرو می خوری برات درست کنم؟ دراز کشیدم روی تخت؛آهی کشیدم و با اعتراض گفتم: _ای بابا!مامان،من شبیه نیمرو شدم.یه غذای دیگه بلد نیستی درست کنی؟بخدا دلم برای یه غذای خوشمزه خونگی تنگ شده +تو که میدونی من از سرکار میام خسته ام.تازه وقت هم کمه.تا بخوام یه غذای خوب درست کنم و بخوری شده نصف‌شب.ولی میرم ببینم چی میتونم برات درست کنم به زور لبخندزدم و سرتکون دادم.مامانم هم از اتاق بیرون رفت. نیم ساعت بعد مامانم صدام کرد و گفت که برم شام بخورم.رفتم بیرون و باکمال تعجب دیدم که کوکو سیب زمینی درست کرده.نزدیک بود ذوق مرگ بشم.واقعا هرکس هم جای من بود ذوق میکرد ... روز جمعه مامانم شیفت بود و بابام هم با دوستاش رفته بود شمال.هرچی به من اصرار کرد که باهاش برم،نرفتم.خوشم نمیومد با دوستای بابا و دختراشون که معلوم نبود چطوری هستن و چه اخلاقی دارن برم گردش. ...