🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ یهو بابا محمد نشست روی یه صندلی و کمیل و رضا رفتن طرفش !!! اولش ترسیدم بعد که دیدم هیچی نیست دوباره افتادم یاد عزیز و گریم شروع شد . مامان رفت طرف بابا و گفت عطیه:محمد جان تسلیت میگم ! محمد:دروغ که نیست؟ عطیه:نه، گفت بری کارای انتقال به سردخونه رو انجام بودی ! محمد:باشه باشه ! بابا بلند شد و رفت . بعد چند دقیقه رفتیم طرف خونه. کمیل و رضا و بابا محمد رفتن تا کارای مراسم رو انجام بدن .(پدر رضا و مینا یعنی داماد آقا محمد اینا شهید شده ) من و مینا هم رفتیم تا علامیه چاپ کنیم . (•( ۱ روز بعد)•) رفتم سایت . از در که رفتم داخل رسول اومد طرفم و گفت رسول:سلام آقا دریاب رو روی گوشی امیر ارسلان نصب کردیم محمد:خوبه رسول:آقا چرا سیاه پوشیدید ! محمد:آقای عبدی کجاست؟ رسول:توی اتاقش ! رفتم طرف اتاق آقای عبدی . در زدم و وارد شدم . عبدی:سلاااااام آقا محمد گل محمد:سلام آقا عبدی:چه خبر ؟کارت انجام شد؟ حس کردم که یه لحظه بغض گلوم رو گرفت.گفتم محمد:آقا ..... عبدی:چی شده؟ محمد:مادر فوت شدن عبدی:چی؟ محمد:امروز ساعت ۴ ظهر مراسم داریم . عبدی:خدا رحمت کنه محمد جان ! باشه ، با بچه ها هماهنگ میکنم ساعت ۴ اونجا باشیم ،بازماندگان سلامت باشن. محمد:ممنون آقا . از در اومدم بیرون و رفتم توی اتاق خودم ، با تلفن زنگ زدم به داوود. داوود:سلام، بله آقا! محمد:سلام داوود ، گذارش اتفاقات دیروز رو میخواهم ، هر کاری که بلیک و امیر ارسلان انجام دادن ، به همه بچه ها بگو تا ۱ ساعت دیگه آماده کنن . داوود:چشم محمد:۱ ساعت دیگه جلسه داریم ، به همه بگو ، دوباره هم تاکید میکنم ، گذارش هاشون همراهشون باشه . داوود:چشم ۱ساعت بعد ........................................................ پ.ن: نظر بدید درباره رمان 😊 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: آقا خدا رحمت کنه ! ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م