🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ از هواپیما پیاده شدیم و رفتیم هتل . قرار بود تا ظهر استراحت کنیم و بعد اون با چند تا از بچه های اطلاعات داخل کویت دیدار داشته باشیم. چون تعداد بچه های خودمون که از ایران اومده بودیم زیاد نبود ، باید از بچه ای خودمون داخل کویت هم کمک میگرفتیم. وارد هتل شدیم و به اتاق خودمون رفتیم . اتاق هممون کنار هم بود . انگار از قبل این راهرو رو رزرف کرده بودن 😅😂 اتاق ما یدونه تخت بزرگ داشت . خیلی تمیز و خوب بود . نرگس از داخل چمدون یه لباس خوب در اورد داد بهم و گفت نرگس : اونو بپوش. نرجس:باشه. نمیدونم نرگس بعد من میخواهد چیکار کنه ! شاید اون خوابی که دیدم واقعی نباشه ! چون میگن خواب سر صبح واقعی نیست ! اصلا چرا بیخودی نیما رو نگران کردم ! این چه حرفی بود که زدم اخه ! تلفنم رو در آوردم و خواستم شماره ی نیما رو بگیرم که در زدن ! چادرم رو پوشیدم و رفتم در رو باز کردم دیدم آقا رسوله. رسول :سلام نرجس : سلام رسول: خوب هستید ؟ نرجس: ممنون. رسول: آقا محمد گفت بهتون بگم ممکنه خط ها سفید نباشه پس فعلا با کسی تماس نگیرید و اگه بهتون زنگ زدن جواب ندید . نرجس: چشم ، خدا حافظ رسول: یه لحظه ... نرجس:بله ؟ رسول: یه چیزی میخواستم بگم ! نرجس:بفرمایید 🤨 رسول: جسارتا چمدونامون عوض نشده باهم ؟ نرجس: بزار ببینم! 😟 رفتم داخل و در چمدون رو باز کردم که با یه کپه کتاب مواجه شدم 😐😂این همه کتاب برا چشه اخه !!! رفتم دم در و گفتم نرجس: پس این چمدون شماست که پر توش کتابه !؟ رسول: عه ، اره اره ، ببخشید میشه بهم پسش بدید !؟ نرجس: پس چمدون من کجاست؟ رسول: تو اتاقمه یه لحظه صبر کنید ! بعد رفت و با یه چمدون برگشت . رسول: بفرمایید نرجس: ممنون رسول: بازم ببخشید ، خدا نگهدار. نرجس: خدا حافظ بعد دراتاق رو بستم و اومدم داخل . از خنده داشتم قش میکردم . نرگس: چته ؟ همه داستان رو براش تعریف کردم که اونم زد زیر خنده ! پ.ن: یعنی خوابش واقعی بوده ؟ آنچه خواهید خواند: زهرا هستم 😊 ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م