🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان ✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_صد_بیستم_دوم
#مقداد
زنگ زدم به نرجس خانم و خبر دادم .
بعد چند دقیقه با یه پسر جوون اومد .
قبلا که من ۴ سالم بود همسایه این خانواده بودیم و از اونجا با نیما دوست شدم .
نرگس و نرجس تازه به دنیا اومده بودن .
که بخاطر شغل پدرشون از اون محله رفتن .
ولی دوستی من و نیما سر جاش بود.
تا الان که ...
نیما خیلی به من اعتماد داشت ...
اون پسر جوون گفت .
رسول:سلام ، ببخشید شما از دوستای نیما هستید؟
مقداد:سلام....اره همکارشم
رسول:میشه خوب توضیح بدی ببینم چی شد؟
مقداد:خوب....من جلو تر رفتم.....در ماشین رو باز کنم که یه دفع.....با صدای جیغ برگشتم و ....نیما رو دیدم که روی زمین افتاد .
رسول:چرا اینطوری حرف میزنی ؟😳ترسیدی؟
از خجالت سرم رو پایین انداختم که نرجس خانم گفت
نرجس:ایشون همون آقا مقداد هستن .
رسول:اها !!!! پس شمایی ، خوشبختم .
مقداد: شما هم باید آقا رسول باشید .
رسول:بله
مقداد:منم خوشبختم .
نرجس:به منم میگید داداشم کجاست یا نه ؟
در همین لحظه نرگس خانم بلند شد .
نرجس خانم با دیدن نرگس گفت
نرجس:تو هم اینجایی !؟
نرگس:یا حسین این چه بلائی بود به زنش چی بگیم ،،، کیمیا تازه عروسه ، تو چشم آقا محمد چطوری نگاه کنیم...
و بقیه حرفش با شکستن بغضش خفه شد.....
مقداد:نرگس خانم حالا که چیزی نشده ! فقط یکم هوشیاریش پایینه که به لطف خدا میره بالا کم کم.
نرگس:اگه نرفت چی؟
مقداد:نیما انقدر پسر خوبیه که خدا بدون شهادت و با مرگ عادی نمیبرتش پیش خودش ، مادر میخواهد بچه مثل نیما تربیت کنه....نگران نباشید.
انگار با حرفام آروم شدن .
مشغول صحبت با رسول بودم که دکتر اومد و گفت.........
#زهرا
از خونه بودن خسته شده بودم .
یکی از اون دوتا هرکول که بهم حمله کردن اعتراف کرد که از طرف رکس اومده .
حس عجیبی داشتم که با اون همه محافظت از چهره و هویتم بازم لو رفتم .
شاید بخاطر محافظت بیش از حد بوده .
بعید نیست .
اطلاعاتی بودن یعنی مثل مردم خاکی
با مردم مهربان
گوش به زنگ برای کمک به مردم
ولی من....
خاکی نبودم و اصلا بین مردم نمیرفتم .
مهربان بودم اما با هر کسی نه .
گوش ب زنگ بودم اما با ترس از شناسایی شدن.
دستم هنوز درد میکرد.
تصمیم گرفته بودم که به محض خوب شدن ،،،،، انتقالی بگیرم برای کار داخل واحد سایبری سپاه ،،،،، واحد امنیت و اطلاعات به درد من نمیخورد .....
چند باری هم تلفنی با آقا محمد دربارش صحبت کرده بودم که گفته بود مشکلی نیست و تو وظیفه ات رو کامل انجام دادی .
پ.ن:مادر میخواهد بچه مثل نیما تربیت کنه......💔✨
آنچه خواهید خواند:
گذری بر رمان ....
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م