🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_صد_چهل_سوم
#نرجس
دادگاه به پایان رسید .
خانواده اون دکتر نزدیک بود حتی به پای رسول بیوفتن از خوشحالی !
به رسول گفتم
نرجس: کار خوبی کردی !
رسول: میدونم !
نرجس: رسول ؟
رسول: هم ؟
نرجس: الان چی شده ؟ منم جای تو بودم همین کار رو میکردم !
رسول: این کارم از ته دل نبود ! ولی مجبور بودم ، اگه میرفت زندان چه سودی به حال من داشت ؟ من مشکلی با فوت شدن بابا و مامان ندارم همه یه روزی باید برن ولی.... رها رو نگاه کن ! افسرده شده !
نرجس: اینم درسته ! خوب تو هم اگه غمبرک بگیری رها بد تر میشه خوب ! باید شاد باشی تا اونم شاد بشه !
رسول: نمیدونم اصلا دارم دیوونه میشم !
نرجس: میگم دانشگاه رها که تموم شده ! یه مدت بفرستش شمال پیش داییت !
رسول: راست میگی ! اونجا خوبه براش !
نرجس: با همین مغزم اطلاعات قبول شدما !😌
رسول: عه نرجس وسط خیابان اسم اونجا رو میارن ! عقل کل !😳
نرجس: ببخشید !
پ.ن: رها هم رفتنی شد 😉
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
من نمیرم مگه زوره !
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م