🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ دادگاه به پایان رسید . خانواده اون دکتر نزدیک بود حتی به پای رسول بیوفتن از خوشحالی ! به رسول گفتم نرجس: کار خوبی کردی ! رسول: میدونم ! نرجس: رسول ؟ رسول: هم ؟ نرجس: الان چی شده ؟ منم جای تو بودم همین کار رو میکردم ! رسول: این کارم از ته دل نبود ! ولی مجبور بودم ، اگه میرفت زندان چه سودی به حال من داشت ؟ من مشکلی با فوت شدن بابا و مامان ندارم همه یه روزی باید برن ولی.... رها رو نگاه کن ! افسرده شده ! نرجس: اینم درسته ! خوب تو هم اگه غمبرک بگیری رها بد تر میشه خوب ! باید شاد باشی تا اونم شاد بشه ! رسول: نمیدونم اصلا دارم دیوونه میشم ! نرجس: میگم دانشگاه رها که تموم شده ! یه مدت بفرستش شمال پیش داییت ! رسول: راست میگی ! اونجا خوبه براش ! نرجس: با همین مغزم اطلاعات قبول شدما !😌 رسول: عه نرجس وسط خیابان اسم اونجا رو میارن ! عقل کل !😳 نرجس: ببخشید ! پ.ن: رها هم رفتنی شد 😉 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: من نمیرم مگه زوره ! ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م