🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_صد_چهل_ششم
#سعید
محمد : بهش فکر کن .
سعید: آخه
محمد: سعید تو جز بهترین افراد منی ، دوباره نمیخواهم یکی تون رو بفرستم ، با هم میرید اونجا ، مثل فرشید !
سعید: آقا اون قطره نه انگلیس !!!
محمد: سعید خودت راضی ؟
سعید: اره اقا ولی زینب
محمد: سعید باهاش حرف بزن خوب !
بلند شدم و گفتم
سعید: چشم آقا بهش میگم .
بعد اومدم بیرون .
قرار بود نیروی جدید استخدام بشه و ما هم قرار بود بریم انگلیس .
خواستم از سایت خارج بشم که رسول و نرجس خانم اومدن جلوم .
سعید:سلام داداش رسول خودم چطوری ؟
رسول: سلام آقا سعید .
سعید: سلام زن داداش
نرجس : سلام آقا سعید .
رسول: خوبی ؟
سعید: تشکرررر شما خوبید ؟
رسول:شکر خدا !
سعید: زن داداش چی میدی داداش ما انقدر لاغر شده ؟
نرجس: من !؟
رسول: سعید سر به سرش نزار
سعید: چشم ! اها راستی منم رفتنی شدممممم☹️
رسول: چی شده !؟
سعید: میگم منم رفتنی شدم ، قراره بپرم برم انگلیس 😎
رسول: اوهههههه ماشاالله داداش خارجی شدی °-°
سعید: بععععلههههه
رسول: پس زینب چی ؟
سعید: اونم میاد 😜
رسول: پس خوش به حالت 😂
سعید: اره ، من برم خونه کاری نداری ؟
رسول: نه خدا حافظ
سعید: خدا حافظ نرجس خانم
نرجس: خدا حافظ
پ.ن: زن داداش گفتن سعید فقط 😐
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
دلم براش پر کشیده بود .
تلفنم زنگ خورد
چرا صدات گرفته 😨
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م