🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ محمد : بهش فکر کن . سعید: آخه محمد: سعید تو جز بهترین افراد منی ، دوباره نمیخواهم یکی تون رو بفرستم ، با هم میرید اونجا ، مثل فرشید ! سعید: آقا اون قطره نه انگلیس !!! محمد: سعید خودت راضی ؟ سعید: اره اقا ولی زینب محمد: سعید باهاش حرف بزن خوب ! بلند شدم و گفتم سعید: چشم آقا بهش میگم . بعد اومدم بیرون . قرار بود نیروی جدید استخدام بشه و ما هم قرار بود بریم انگلیس . خواستم از سایت خارج بشم که رسول و نرجس خانم اومدن جلوم . سعید:سلام داداش رسول خودم چطوری ؟ رسول: سلام آقا سعید . سعید: سلام زن داداش نرجس : سلام آقا سعید . رسول: خوبی ؟ سعید: تشکرررر شما خوبید ؟ رسول:شکر خدا ! سعید: زن داداش چی میدی داداش ما انقدر لاغر شده ؟ نرجس: من !؟ رسول: سعید سر به سرش نزار سعید: چشم ! اها راستی منم رفتنی شدممممم☹️ رسول: چی شده !؟ سعید: میگم منم رفتنی شدم ، قراره بپرم برم انگلیس 😎 رسول: اوهههههه ماشاالله داداش خارجی شدی °-° سعید: بععععلههههه رسول: پس زینب چی ؟ سعید: اونم میاد 😜 رسول: پس خوش به حالت 😂 سعید: اره ، من برم خونه کاری نداری ؟ رسول: نه خدا حافظ سعید: خدا حافظ نرجس خانم نرجس: خدا حافظ پ.ن: زن داداش گفتن سعید فقط 😐 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: دلم براش پر کشیده بود . تلفنم زنگ خورد چرا صدات گرفته 😨 ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م