•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمان_انلاین
#راه_عاشقی♥️
#قسمت_شصت_دوم
آری...
شهادت پایان نیست...
شهادت آغاز است...
علیرضا و مرتضی به محل حادثه نزدیک تر بودند...
با شنیدن صدای انفجار به سمت صدا دویدند...
خدا خدا می کردند اتفاقی نیافتاده باشد..
علیرضا با دیدن مهدی سرعتش رو بیشتر کرد و دوید به سمتش...
با دیدن صحنه رو به رو برای چند لحظه سر جاش میخکوب شد...
جلو رفت و کنار مهدی نشست...
مهدی رو در آغوش گرفت...
علیرضا نمی توانست حرفی بزند...
اصلا حرفی برای گفتن نیست..!
----------------------------------------------
با شنیدن صدای انفجار دلهره به همه هجوم آورد...
حدیث: بچهها صدای چی بود..؟!.
الهه: نمیدونم...
حدیث سریع با علیرضا تماس گرفت...
جوابی نگرفت
زینب با مرتضی تماس گرفت...
- الو سلام بابا این صدای چی بود؟!!!
- سلام.. زینب..
- الو .. بابا ... چیشده ؟!؟
- فقط بیا...
رنگ از صورت زینب پرید...
-همه سالمن؟!
- گفتم بیا اینجا...
- کجا بیاییم ؟!؟ چیشده ؟!
- فقط بیاین.. محل انفجار..
با شنیدن کلمه انفجار..
رنگ از چهره زینب پرید..
گوشی رو قطع کرد...
زهرا: چی شد زینب.؟!
زینب:نمیدونم .. یه.. یه اتفاقی افتاده... انفجار..
سريع به سمت محل انفجار رفتند...
-------------------------------------
شاید آرزوی هرکس که مخاطب آن صحنه بود...
که از کابوس هجران بیدار شود..
چقدر تصورش سخت است..
کسی را که با قامتی بلند و چهره ای زیبا عمری دیده ای...
غرق در خون ببینی...
تصور نبودن بشری شعله ای شده بود بر آتش سوزان قلب بچه ها..
صدای جیغ زینب ..
خبر از درد از دست دادن بشری میداد...
باورش سخت بود...
لحظه ای خنده هایش از جلو چشمان حدیث رد شد..
صدای حرف هایش در گوش زهرا بود...
الهه خاطره گریه های دعای کمیل بشری را به یاد اورد...
- بشری... بشریییی..
مگه قرار نبود تو بین الحرمین عکاست بشم ؟!
مگه قول ندادی وقتی رسیدیم کربلا ازمون عکس بگیری...
تو قول دادی بشری.. قول دادی..
قرارمون این نبود ...
نبود...
چی کار کردی با خودت..
بشری...
پاشو .. پاشو بشری..
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥
#خط_شکن
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞