•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ _ همینجا باش تا برم باند بیارم ... دستت خونریزی داره .. حدیث نتونست تحمل کنه... جلو رفت و گفت: - لطفا..! بزارید من پانسمان میکنم..! - باشه.. پس با ما بیاید.. سرش رو به علامت تایید تکون داد و همراهشون به اتاقی که به این موارد اختصاص داده شده بود رفتند... کمال روی تخت نشست.. هر چند دردش رو بروز نمی داد اما چهره‌اش بیانگر همه چیز بود.. علیرضا و مهدی از اتاق بیرون رفتند.. مشغول پانسمان شد... مرتضی با دقت تمام طوری شلیک کرده بود که گلوله کمترین آسیب رو برسونه و وارد بدن نشه.. سعی می کرد سرش رو بالا نیاره تا کمال چشمان پر از اشکش رو نبینه.. اما کمال حواسش جمع تر از اونی بود که متوجه حال حدیث نشه.. با دست راستش چونه حدیث رو گرفت و سرش رو بالا آورد.. آروم گفت..: - حدیث..!! منو نگاه کن!! تو حالت خوب نیست.. برو بیرون میگم علیرضا بیاد.. - نه..نه.. خودم میکنم.. - یه قولی به من داده بودی... - یادمه عمو.. ولی باور کنین خیلی سخته.. چطور چشمم رو ای کمال حرفش رو قطع کرد.. - تازه با هم صحبت کردیم..! - میدونم.. باید بیشتر از اینا حواسم باشه.. ولی قرار نبود این اتفاقات بیافته..! - خیلی وقت ها زندگی اونطور که ما پیش‌بینی کردیم پیش نمیره..! حدیث قطره اشکی روی گونه اش غلتید دیگه چیزی نگفت.. ----------------------------------------- مهدی از در اتاق خارج شد ... با دیدن سلما عصبانی شد .. سرش رو پایین انداخت تا بی توجه از کنارش رد شه .. اما انگار سلما مهدی رو زیر نظر داشت ... _ عماد... حالت خوبه ؟! وقتی شنیدم چی شده خیلی نگرانت شدم ... بلند بلند فحش نثار خالد کرد ... مهدی بی توجه از کنارش رد شد .. اما سلما دست بردار نبود ... _ وایستا ... وایستا تا برات یه دست لباس تمیز بیارم ... لباس هات خاکیه ... _ نیازی نیست .. _ از اینجا خوشت نمیاد ؟! چرا ناراحتی ؟! من دوست ندارم اینجوری ببینمت عماد.. بگو چرا ناراحتی.. همین لحظه بود که حدیث از اتاق بیرون اومد.. با دیدن مهدی و سلما سریع به سمتشون پا کج کرد.. علیرضا بهش گفته بود که سلما کیه و میدونست الان اینکار های اون چقدر مهدی رو عذاب میده.. مهدی رو صدا کرد.. - ببخشید.. آقا عماد.. مهدی با شنیدن صدای حدیث سریع به سمتش برگشت و چند قدم فاصله ای که بینشون بود رو پر کرد.. بعد از چند دقیقه ای که صحبت کردند مهدی رفت.. تو تمام این مدت سلما گوشه ای ایستاده بود و با حرص و عصبانیت بهشون نگاه میکرد... اونهمه تلاش کرده بود تا عماد شده چند کلمه باهاش صحبت کنه و بهش اهمیت بده... اما هربار با بدترین شکل پسش میزد.. ولی تا صدای راحیل رو شنید سریع به سمتش رفت... اکثر مواقع هم کنار راحیل و ساره بود.. این ها افکاری بود که سلما به شدت ازش ناراحت و عصبی بود و نمیتونست این بی محلی ها رو تحمل کنه... بدتر از اون اهمیتی که عماد به راحیل و ساره میداد داشت دیوانه اش میکرد.. •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• نویسنده: فاطمه رستگار... ┄•●❥ @Hlifmaghar313 •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌