『حـَلـٓیڣؖ❥』
به ناخدا🕊🖤🌷 #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_صد_و_بیست_و_هفت #رسول شب که شد نوبت من بود که ت.م رئوف باشم
به نام خدا🕊🖤 ~ چرا از خودت پذیرایی نمیکنی؟؟؟ یه لیوان برداشت ... به سمتم تعارف کرد... از بوی الکلی که داشت میشد فهمید که چیه... < این بی کلاس بازیا چیه؟؟😅 من اهلش نیستم... ~ اهلش نیستی؟؟ مگه میشه... حالا یه امشب رو به خاطر من بزن... نترس... اصله.. از یه کار درست گرفتم.. < نه بابا... من ترجیح میدم میوه پوست بکنم... ~ جون ویشکا... یه قلپ... ◇ چرا اینقدر مقاومت میکنی.... داشتم سکته میکردم... نمی تونستم... از پس هرکاری برمیومدم الا این ... < خودتم که اهلش نیستی عزیزم.. ◇ من با شما فرق دارم... من یه جورایی صاحب خونم.... ما رسم نداریم جلو مهمونا بریم اون دنیا... بعد هم با ویشکا شروع کردن به خندیدن... $ خانم مهرابی... وارد بحث های کاری بشید.. < شما مشغول چه کاری هستی... اخم کرد.. نفس عمیقی کشید و چشم غره ای به ویشکا رفت که بره.. ◇ بیزینس.... کار با شرکت های خارجی... <، چ...چه ج...جالب🤒 اتفاقا... منم همیشه بابام بهم میگه که فکر اقتصادیم خوبه.. ◇ خودت چی کاره ای؟؟؟ مونده بودم چی بگم.. < ام.... یه جورایی... باهم... همکاریم... یعنی شما توی کار شراکتی من تو کار خرید و فروش نقاشی... < هع.... از روزی که بیخ ویشکا دیدمت ازت خوشم نیومد..... نمیدونستم ویشکا عاشق چیه تو شده.... هه.... جل الخالق.... پس تو ام یه بیکاری هستی عین خودش... < من... من واقعا نمیدونم چی بگم... نقاشی الان یکی از تجارتای بزرگ ... شما اصلا میدونی نقاشی رو که من توی ایران با چندرغاز میخرم... با چند دلار توی خارج از اینجا معامله میشه... حداقل ۶ برابر... سرش رو آورد جلو... < اون چیزی رو که تو داری میگی خیلی سال پیش من با ویشکا طی کردم... الان پول توی ... < چیه؟؟؟ راز پولدار شدن رو به ماهم بگو ◇ وللش ... تو ادمش نیستی... < ای بابا... مشتی گرفتی مارو.... چرا نصفه کاره ول میکنی حرفتو.. پاشد رفت.... اونشب اصلا خوش نگذشت.. کلی مرد و زن که همه با لباس های عجغ وجغ اومده بودن... و با حال خراب برگشتن... اصلا حالشون دست خودشون نبود... کار دوتا شون به بیمارستان کشید... اون شب تصمیم گرفتم نصف شب برم اداره ... رفتم خونه ... لباس هام رو عوض کردم.. دلم خیلی برای چادرم.. حجابم.. حیام... هعییییی********* کاش آقا محمد قبول کنه که من از این دستگاه.. از این پوشش مسخره... از همه چیزهایی که توش هستم بکشم بیرون... تاکسی گرفتم... به سمت اداره حرکت کردم.. از در اصلی وارد نشدم... از در پشتی که توی پوشش یه لوازم خونگی بود خواستم وارد شم.... که فهمیدم بسته است... طبیعی بود... خب... مغازه که نصف شب باز نیست... کارم خیلی خطرناک بود... یه دختر ... اون موقع شب.. اونم با شرایط من .. تنها.... با کلی احتیاط وارد شدم... از دیدنم همه تعجب کردن... به سمت اتاق آقا محمد میرفتم.. $ خانم مهرابیان... شما... شما چجوری اینجایید... با هماهنگی کی اومدید.. اینجا چیکار میکنید؟؟؟