⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ واقعاً خسته شده و بیش‌تر از خستگیِ جسمی، درگیری ذهنی‌اش است که او را کلافه‌اش کرده. دوست دارد چشمانش را ببندد و به ذهنش استراحت بدهد. دلش آرامش می‌خواهد، آرامش. کمی بی‌خیالی هم چیز بدی نیست. ساعت گوشی‌اش را روی نیم ساعت قبل از اذان مغرب تنظیم می‌کند و نمی‌فهمد کی خواب چون مادری دلسوز، جنین جسم در هم جمع شده‌اش را در برمی‌گیرد. با صدای آلارم گوشی‌اش بیدار می‌شود. خستگی‌اش تا حدودی رفع شده. عطری آشنا پیچیده در محفظه‌ی بسته‌ی اتاق را استشمام می‌کند. عطر دریک پدرش! شامه‌اش را تیز می‌کند. باورش نمی‌شود! خیالاتی نشده بودم که اونم شدم. الحمدلله! بلند می‌شود که بیرون برود ولی سر و صدایی که از سالن پایین می‌آید باعث می‌شود کمی مکث کند. شاید مهمون داریم! چادر رنگی‌اش را می‌پوشد و بیرون می‌رود. سر پله‌ها که می‌رسد، صدای فاطمه را می‌شناسد. از خوشحالی بال درمی‌آورد و چند پله را تا پایین پرواز می‌کند. می‌خواهد زودتر ببیندش اما همین‌ که از جلوی آشپزخانه رد می‌شود، چشمش به پدرش می‌افتد. دارد به زهراساداتش کمک می‌کند. از خوش‌حالی زبانش بند می‌آید، دهانش باز و بسته می‌شود. -بابا! ولی فقط خودش صدای خودش را می‌شنود. سیدرضا برمی‌گردد تا ظرفی را به دست زهراسادات بدهد، چشمش به بشری می‌افتد، ظرف را هل می‌دهد در بغل همسرش و به طرف بشری می‌رود. بی آنکه خودش حرفی بزند و حتی بی آنکه امان بدهد دخترش حرفی بزند، در مامن پدرانه‌اش محصورش می‌کند. بشری انگار جسم کرختش جان تازه گرفته است، سرش را روی سینه‌ی نستوه پدرش می‌گذارد. تازه می‌فهمد دل‌تنگی‌اش برای پدرش چقدر بوده! نمی‌تواند جلوی اشک‌هایش را بگیرد. زبانش هم نمی‌چرخد که حرفی بزند! هق هق می‌کند و اشک می‌ریزد. شاید اگر از قبل می‌دانست که قرار است پدرش بیاید، این‌قدر شوکه نمی‌شد. سیدرضا سرش را می‌بوسد، بعد هم پیشانی‌اش. بشری دست می‌اندازد دور گردن پدرش و رهایش نمی‌کند! و به سختی خودش را آرام می‌کند تا بتواند حرفی بزند. -چرا انقدر دیر اومدی باباجون؟! هر شب خدا رو به حضرت زینب قسم می‌دادم که تو زودتر برگردی. مادر و فاطمه با ناراحتی نگاهشان می‌کنند. مگر کسی هم هست که این‌گونه دلتنگی دختر را برای پدرش ببیند و دلش به درد نیاید؟! و چه کسی می‌تواند این دلتنگی‌ها را ببیند و برچسب پول دوستی روی پیشانی مدافعان حرم بزند؟! یاسین برای تعویض حال و هوای پیش آمده می‌گوید: -این خرس گنده رو ول کن بابا. مگه بچه چهارساله‌اس انقدر لوسش می‌کنی؟! جبین خوشبخت بشری دوباره از بوسه‌ی سیدرضا گرم می‌شود و دلش گرم‌تر، از تعبیری که پدر برایش به کار می‌برد. -خرس گنده نیست. میوه‌ی دل باباست. گل همیشه بهار این خونه‌اس. یاسین کم نمی‌آورد. -آره خب. حق دارین. شما اجاقتون کور بوده خدا این ته‌گاری رو بهتون داده! همیشه وقتی می‌خواهد به بشری بگوید ته‌تغاری، می‌گوید ته‌گاری و حرص بشری را درمی‌آورد. از حرف یاسین همه‌شان می‌خندند. یک جو گرم و صمیمی که بشری با دنیا عوضش نمی‌کند. بین فامیل و آشنا همه خبر دارند که سیدرضایی هست و بشرایش! این علاقه‌ی پدر و دختری زبانزد همه است و این حد وابستگی مورد تعجّبشان! دل‌بستگی‌ای که به سیدرضا دارد، یک جورِ عجیب است. فاطمه جلو می‌رود. چند روزی می‌شود که بشری را ندیده، چشم‌های نم‌دیده‌اش نشان از حال منقلبش دارد، که با دیدن بشری و سیدرضا در آن حال گریه کرده است. بشری دستش را گرم می‌فشارد. -سلام عزیز دلم. جوجه‌ی عمه حالش چه‌طوره؟ فاطمه نیم نگاه خجلی به یاسین می‌اندازد و لبش را به دندان می‌گیرد. یاسین جفت دست‌هایش را بالا می‌آورد. -قسم می‌خورم من چیزی لو ندادم! بشری حرف‌ برادرش را تائید می‌کند: -آره. شوهرت دهنش قرصه. اون فقط گفت حالت خوب نیست. من خودم تا ته قضیه رو رفتم! بعد با ذوق می‌خندد و بشکنی می‌زند‌: -فهمیدم یه بسیجی مخلص تو راه داری! با این حرف، حتی فاطمه‌ی خجالتی هم به خنده می‌افتد و یاسین می‌گوید: -بسیجی مخلص رو خدا از دهنت بشنوه! پدر برق شادی نگاهش را از یاسین به فاطمه سر می‌دهد. -مبارکه! خدا رو شکر. همه چیز خوب است. برگشتن پدر. خبر بابا شدن یاسین. جای دوقلوها به چشم می‌آید. طاها و طهورا؛ صدای قرآن قبل از اذان از تلویزیون پخش می‌شود. سیدرضا آماده‌ی رفتن به مسجد می‌شود. دوباره سر و صورت دخترکش را می‌بوسد. -من برم نماز و بیام، بشینیم کنار هم. هنوز دل‌تنگیم رفع نشده! زهراسادات می‌گوید: یه دل سیر هم وقتی خواب بودی بوسیددت. -پس عطری که تو اتاقم پیچیده بود واقعی بود! به پیشانی‌اش می‌زند: -من فکر کردم از دل‌تنگی خیالاتی شدم!