-امروز دخترم میاد، میرم با او ناهار بخورم. -خب به سلامت. و با کمی مکث در حالی که صدایش افت می‌کند می‌گوید: -خوش بگذره. در که توسط زیبا‌خانم بسته می‌شود، نازنین کف‌گیر برمی‌دارد و سراغ قابله‌ی غذا می‌رود. بشری کنارش می‌ایستد. -بذار کمکت کنم. آهی می‌کشد و بی‌تعارف و در واقع از خداخواسته کف‌گیر را به دست بشری می‌سپارد. -زیبا خانم دیپلمم نداره ولی میفهمه که دخترش به ناهار خوردن با مادرش احتیاج داره. مامان منم دکتره ولی فقط بلده اُرد بده. اینو بوپوش! اونو درآر از تنت؟ مهم‌تر از همه جیغ گوش‌خراش بکشه که ای طوری حرف نزن. سالاد را از یخچال بیرون می‌آورد و روی میز می‌گذارد. -حرف میزنم، دلم می‌خواد. لهجه‌ی مادرجونمه. بشری می‌خندد و تزیین دیس را با نقطه‌های نازنین که با زرشک نوشته کامل می‌کند. -ولی مادره! احترامشم واجب.... -امروز حوصله‌ی نصیحت ندارم. ولُم کن. بشری باز هم می‌خندد. -من که عاشق حرف زدنتم. نازنین چشم‌های چهارتا شده‌اش را از دیس به صورت بشری تاب می‌دهد. -چی کار کِردی؟! و مگر بشری دلش می‌آید بگوید مادرم روی دیس پلو اسم ما را تزیین می‌کند؟ برای امتحان پس‌فردا اشکالات نازنین را رفع می‌کند. خودکار را زمین می‌گذارد و پلک‌هایش را می‌مالد. صبر می‌کند خمیازه‌ی بلند نازنین تمام بشود. با لبخند می‌پرسد: -سوال دیگه‌ای نداری؟ -نه. دسّت درد نکنه. -خواهش گلی فقط حواست به گلدونا باشه. در شیشه‌ای تراسش را چک می‌کند. -این نباید باز بشه‌ها وگرنه گلات داغون میشه. هوا که گرم شد خبری نیست. دوست داشتی بازش کن. خیالت تختی که نازنین می‌گوید در خمیازه‌ی دیگری گم می‌شود و دوباره قرص خندان روی ماه بشری طلوع می‌کند. -خسته‌ای. برم تو راحت برو بخوابی. دست در کیفش می‌برد. -فقط یه زنگ به امیر بزنم. موبایلش را بیرون نیاورده، در دستش می‌لرزد و زنگ خاص تماس باخبرش می‌کند که امیر در حال تماس است. به تراس برمی‌گردد. هر چه محبت به امیر دارد به علاوه نازی که برای حرف زدن با امیر خرج می‌کند را در صدایش سرازیر می‌کند. _ سلام امیر دلم! و خستگی امیر با این سلام دلنشین عزم رفتن می‌کند. -سلام به روی ماهت. دارم میام دنبالت. -کجایی عزیز؟ -سر گلخون. -تا برسی دم درم. ✍🏻 ❌ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯