eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6.5هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
2 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
قبل از پیاده شدن، حلقه‌اش را از کنسول ماشین برمی‌دارد. بند سوم انگشتش هنوز از گرمی دست امیر ملتهب است. کسی کنارش نیست اما با خجالت رد دست امیر روی انگشتش را می‌بوسد و تازه متوجه می‌شود به جز گرمای دست امیر، عطرش را هم دزدیده و با خود آورده! باید یک بند به احکام رساله اضافه کنند، آن هم حلال‌الابد بودن سرقت رایحه‌ی لباس کسی باشد که دوستش داری. با سرخوشی کلید می‌اندازد و در حیاط را باز می‌کند. این حیاط همیشه برایش تازگی دارد، حتی اگر روزی ده بار بخواهد از درش وارد شود. خانه‌ای که زهراسادات و سیدرضا به معنای واقعی آن را مَسکن ساخته‌اند، نه چهار دیواری‌ای جهت اخلال در آسایش و آرامش یکدیگر! تا به در سالن برسد چند بار کف دستش را می‌بوید و هر بار روحش لبریز می‌شود از عطش دوباره با هم بودن. ✍🏻 ❌ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
امیر صدایش را پایین می‌آورد. -الآن دیگه ارتباط دختر و پسرا راحته. کدوم دیوونه‌ای با دیدن دستای ما آه می‌کشه؟ -این دلیل نمی‌شه که اگه تو با دیدن دستای توی هم زن و مردی به گناه نمی‌افتی، بقیه هم این‌جوری باشن. ما باید مراعات همه رو داشته باشیم. شما یه درصد احتمال بده که کسی به گناه بیفته یا با دیدن ما دلش بشکنه، اون‌وقت تصمیمت چیه؟ گردنش را می‌خاراند. فرم جدی و خاموش چهره‌اش خبر از به فکر فرو رفتنش می‌دهد و بشری دیوانه‌وار جزء به جزء صورت امیر را زیر ذره‌بین می‌گیرد. -فکر می‌کنم حق با تو باشه. این تائید نصفه نیمه‌اش روی لب‌ بشری لبخند می‌کارد، نه فاتحانه، بلکه از جنس تفاهم؛ امیر گویا چیزی به یادش آمده باشد، چشم‌های گرد و ابروی بالا رفته‌اش که همین برداشت را به بشری می‌دهد. -ولی بعضی جاها باید دستات رو بگیرم. جایی که خیلی شلوغ باشه. گردنش را به سمت چپ مایل می‌کند و منتظر جواب بشری می‌شود. بشری با نگاه همیشه مهربانش از چشم‌های امیر پذیرایی می‌کند. -اون که حتماً! امیر می‌ایستد و کش و قوسی به بدنش می‌دهد. دست‌هایش رو بالای سرش می‌برد تا خستگیش در برود. -عصر باید برم بنگاه. پاشو بریم یه دور بزنیم. هم‌قدم می‌شوند. آرام راه می‌روند. گوش بشری به حرف‌های امیر است و گاه‌گداری لبخند می‌زند. ساسان مثل همیشه سر به زیر به طرف سرویس‌ها می‌رود. با دیدن امیر و بشری، راهش را کج می‌کند. نمی‌خواهد با آن‌ها روبه‌رو بشود. صبر می‌کند تا امیر و بشری دور شوند. با دیدن بشری تمام تاکیدهایی که به زور منطق در جهت فکر نکردن به بشری به مغزش تزریق کرده است، بی‌اثر می‌شوند. چند ساعتی بیشتر نمی‌گذشت که فهمیده بشری را به دست نیاورده از دست داده. یه روزه به دل من ننشسته بود. با برخوردای پخته‌اش که نشون می‌داد چقدر مقیده بهش علاقه‌مند شدم. شیطان را لعنت می‌کند. زمانی که بشری مجرد بود، به خودش اجازه نمی‌داد فکرش پا از گلیم درازتر کند، الآن که دیگر بشری متاهل است. به ماشین که رسیدند، امیر متوجه‌ی نگاه نیلوفر روی خودشان مخصوصاً خیرگی‌اش روی بشری می‌شود. یادش به چند مرتبه‌ای افتاد که این دختر به هر بهانه‌ای می‌خواست سر حرف با او را باز کند. در دلش نیشخندی به طلبکارانه‌ نگاه کردنش زد. مردمک‌هایش از زهر نگاه نیلوفر به شیرین‌عسل‌های همسر خودش کشیده می‌شود. دلش خطاب به نیلوفر می‌گوید: مگه من احمق باشم که به مثل تویی نگاه کنم! اهل این کارها نیست ولی برای این‌که نیلوفر را سر جای خودش بنشاند و حساب کار را همین اول دستش بدهد، در سمت بشری را باز و چادرش را مثل حریر با ارزش یمانی برایش جمع می‌کند و به پشت چشم نازک‌ شده‌ی نیلوفر پوزخند می‌زند. حدس می‌زند که حتماً نیلوفر می‌گوید همچین خم و راست می‌شه جلوش انگار خانم ملکه الیزابت هستن. -خب کجا بریم خانم‌گل؟ بشری کیفش را از روی شانه‌اش درمی‌آورد. -هر جا شما امر کنی. -تو بگو کجا دوست داری بریم؟ تو که هر جا راحت نیستی. جاهای زیادی هست که دوست دارد با امیر برود ولی امروز دلش به فکر نازنین است. می‌خواهد هر طور شده به دوستش سر بزند. -تا ساعت چند وقت داریم؟ به ساعت ماشین نگاهی می‌کند. -دو سه ساعتی بیکارم. -میشه بریم گل‌فروشی؟ می‌خوام واسه صبوری چند تا گلدون بخرم. فرمان را کمی می‌چرخاند و نیلوفر از میدان دیدش خارج می‌شود‌‌. -چرا که نشه؟! با لحن جذابی که تا به امروز برای هیچ دختری رو نکرده می‌گوید: -مهم با تو بودنه. آرامشی زیر پوست بشری می‌دود. برای اولین بار احساس می‌کند خوشبخت‌ترین زن دنیا است. خدایا شکرت! ممنون که امیر رو بهم دادی. محبت‌های امیر، علاقه‌ی بشری را بیش‌تر می‌کند. همین حرف‌هایش، ابراز علاقه‌های غیرمستقیمش، محبت‌های کوچک و گاه به گاهش، بشری را هر روز وابسته‌تر می‌کند، بدون این‌که خودش متوجه باشد یا این‌که حتی به ذهنش خطور کند چه به روز دل پاک بشری می‌آورد. ✍🏻 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
-امروز دخترم میاد، میرم با او ناهار بخورم. -خب به سلامت. و با کمی مکث در حالی که صدایش افت می‌کند می‌گوید: -خوش بگذره. در که توسط زیبا‌خانم بسته می‌شود، نازنین کف‌گیر برمی‌دارد و سراغ قابله‌ی غذا می‌رود. بشری کنارش می‌ایستد. -بذار کمکت کنم. آهی می‌کشد و بی‌تعارف و در واقع از خداخواسته کف‌گیر را به دست بشری می‌سپارد. -زیبا خانم دیپلمم نداره ولی میفهمه که دخترش به ناهار خوردن با مادرش احتیاج داره. مامان منم دکتره ولی فقط بلده اُرد بده. اینو بوپوش! اونو درآر از تنت؟ مهم‌تر از همه جیغ گوش‌خراش بکشه که ای طوری حرف نزن. سالاد را از یخچال بیرون می‌آورد و روی میز می‌گذارد. -حرف میزنم، دلم می‌خواد. لهجه‌ی مادرجونمه. بشری می‌خندد و تزیین دیس را با نقطه‌های نازنین که با زرشک نوشته کامل می‌کند. -ولی مادره! احترامشم واجب.... -امروز حوصله‌ی نصیحت ندارم. ولُم کن. بشری باز هم می‌خندد. -من که عاشق حرف زدنتم. نازنین چشم‌های چهارتا شده‌اش را از دیس به صورت بشری تاب می‌دهد. -چی کار کِردی؟! و مگر بشری دلش می‌آید بگوید مادرم روی دیس پلو اسم ما را تزیین می‌کند؟ برای امتحان پس‌فردا اشکالات نازنین را رفع می‌کند. خودکار را زمین می‌گذارد و پلک‌هایش را می‌مالد. صبر می‌کند خمیازه‌ی بلند نازنین تمام بشود. با لبخند می‌پرسد: -سوال دیگه‌ای نداری؟ -نه. دسّت درد نکنه. -خواهش گلی فقط حواست به گلدونا باشه. در شیشه‌ای تراسش را چک می‌کند. -این نباید باز بشه‌ها وگرنه گلات داغون میشه. هوا که گرم شد خبری نیست. دوست داشتی بازش کن. خیالت تختی که نازنین می‌گوید در خمیازه‌ی دیگری گم می‌شود و دوباره قرص خندان روی ماه بشری طلوع می‌کند. -خسته‌ای. برم تو راحت برو بخوابی. دست در کیفش می‌برد. -فقط یه زنگ به امیر بزنم. موبایلش را بیرون نیاورده، در دستش می‌لرزد و زنگ خاص تماس باخبرش می‌کند که امیر در حال تماس است. به تراس برمی‌گردد. هر چه محبت به امیر دارد به علاوه نازی که برای حرف زدن با امیر خرج می‌کند را در صدایش سرازیر می‌کند. _ سلام امیر دلم! و خستگی امیر با این سلام دلنشین عزم رفتن می‌کند. -سلام به روی ماهت. دارم میام دنبالت. -کجایی عزیز؟ -سر گلخون. -تا برسی دم درم. ✍🏻 ❌ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
تقریبا‌ً به خانه‌ی یاسین نزدیک شده که فاطمه تماس می‌گیرد. -سلام جانم. -سلام بشری‌جان. می‌خوام یکم قدم بزنم. فکر کنم نزدیکی‌های پارک سر خیابون بهم برسیم. -باشه عزیز. منتظرت می‌مونم. از راه رسیدن فاطمه با برخاستن صدای اذان همزمان یکی می‌شود. -بریم همین مسجد کنار پارک نماز. فاطمه چشم‌هایش را مظلوم می‌کند. -مگه من می‌تونم تو رو از نماز اول‌وقتت باز کنم؟ -بَده مگه؟ توفیق اجباری نصیب تو هم می‌شه. فاطمه با احتیاط از روی جوی کم‌عرض رد می‌شود. -نماز که جای خود داره با تو جهنمم واسه من توفیقه! -وای وای چه زبونی هم می‌ریزه این عروس ما! -درس پس میدم! بشری می‌ایستد و لب‌هایش را به جلو جمع می‌کند. فاطمه می‌خندد و بشری می‌گوید: -حیف که حالا نمی‌تونم حسابت رو برسم ولی بالآخره که این فسقل رو زمین می‌ذاری! فاطمه انگشت درازشده‌ی بشری را می‌گیرد و پایین می‌آورد و از در مسجد داخل می‌روند. .. .. شام را می‌خورند و بشری سریع ظرف‌ها را می‌شوید. دست‌هایش را خشک می‌کند و پیش مادرش و فاطمه که سریال می‌دیدند، می‌رود. میل و کلاه نیمه بافته را برمی‌دارد و کنار آن‌ها می‌نشیند. فاطمه نگاهی به بافتنی می‌کند. -برا کی می‌بافی؟ امیر؟ -آره. -مگه امتحاناتت نیس؟ وقت می‌کنی؟ دست میش می‌برد تا بافتنی را از دستش بگیرد. -بذار من می‌بافم تو برو سراغ درسات. -نه. خودم باید ببافمش. زهراسادات خنده‌ی کوتاهی می‌کند. -نذاشت منم کمکش کنم. نگاهی به دست‌های بشری که تند تند می‌بافتند می‌کند. -زرنگه. از پسش بر میاد. خودم باید ببافم. رج به رجش رو. ✍🏻 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
امیر کف دو دستش را به هم می‌زند و چانه‌اش را روی نوک انگشت‌هایش می‌گذارد. سر و گردنش بالاتر می‌رود و از همان زاویه هنوز به بشری نگاه می‌کند. -به من شک داری آره؟ خب شاید حق داری! چیکار کنم که یه دل بشی؟ -تو نظرت چیه امیر؟ -من که تو رو دوستت دارم. نگاهش می‌پرسد: واقعا؟ امیر دست از زیر چانه‌اش می‌کشد. -مطمئن باش! فکر می‌کنم تو هم بی‌علاقه نباشی‌. شانه‌هایش را بالا می‌اندازد. -رفتارت که این رو میگه. دست می‌کشد روی شال گردنی که روی شانه‌اش شل افتاده. -مثلاً وقتی این رو می‌بافی. دست‌هایش را روی میز روی هم می‌گذارد تا بشری با خیال راحت به حرف‌هایش گوش کند. -حتی اگه این شال و کلاه رو هم حساب نکنم بقیه رفتارات میگه که بی میل نیستی. همون‌طور که من بی‌میل نیستم. تیرامیسوی مقابل بشری زیر چنگال پودر و خمیر شده و دل امیر خرد و خاکشیر می‌شود از این کلنجاری که بشری با خودش دارد. -مطمئنم الآن اگه خونه بودیم، یا تو ماشین خودمون، رفتارت یه چیز دیگه بود. بشری! تو بیرون از خونه یه آدم دیگه‌ای میشی. اگه الآن تو اتاقت بودیم، می‌نشستی جفت من، دستت رو بهم می‌دادی. هر دو دستش را باز و به بشری اشاره می‌کند. -ولی حالا خودت رو جوری پیچوندی که من جرات نکنم دست بهت بزنم. خراب کردم. دستم رو خونده! مامان من چیکار کنم با این مرد؟! -ما با هم مشکلی داشتیم بشری؟ به من نگاه کن. بشری سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد: -نه. -تا اسم عروسی اومد ریختی بهم! -خب آره! -یعنی من و تو باید با هم گل و بلبل باشیم تا وقتی که قرار نباشه این رابطه ثبت بشه! آره؟ باید خوشحال باشم از این‌که انقدر خوب من رو می‌فهمی یا ناراحت؟ امیر فقط با تو میشه خوشبخت باشم. مامان میگه با عقل تصمیم بگیرم با دل پات وایسم. شاید مامان شورش کرده که من بهتر تصمیم بگیرم. بازی دست‌های امیر هنوز ادامه دارد. حالا در هم قلابشان کرده و به بشرایی نگاه و فکر می‌کند که فکرش درگیر است. تو نمی‌دونی که من با اصرار مامانم اینجا نشستم و دارم تو رو آماده می‌کنم برای شروع یه زندگی که خودم نمی‌خوام شروع بشه. به صورت فرشته‌ی زمینی کنار دستش نشسته عمیق نگاه می‌کند. به زبان اوردن حرف‌هایی که می‌خواهد، سخت است ولی مجبور به گفتن است. دلش رنجش بشری را نمی‌خواهد ولی باید دل کوچک این به قول خودش فینگیلی را آرام کند. -تو از من می‌ترسی بشری! نگاهت از وقتی گفتن عروسی بگیریم عوض شده. من می‌فهمم که تو آمادگی نداری. مکث کوتاهی می‌کند و قبل از این‌که پشیمان شود، ادامه می‌دهد: - میشه زیر یک سقف رفت ولی عجله‌ای برای انجام رسم و رسومات نداشته باشیم. لب‌های بشری توی دهانش جمع می‌شود و صورتش را پشت دستش پناه می‌دهد. آب دهانش را به سختی قورت می‌دهد و امیر از دیدن خجالت بشری دست می‌کشد روی صورتش. نفسش را رها می‌کند، مثل کسی که باری سنگین از روی دوشش برداشته‌اند. -الآن دیگه مشکلی نیس؟ از تیرامیسویی که دیگر چیزی ازش به جا نمانده دست برمی‌دارد. خیلی به خودش قوت قلب داده که بتواند با امیر حرف بزند آن هم وقتی هنوز از خجالت حرف‌های سربسته‌ی امیر سر به زیر است. -فقط اینا نیست... و امیر مطمئن می‌شود که خب، این هم بخشی از دلایلت برای این موضعت بود. -چیزی که خیلی مهمه اینه که من و تو واقعاً بهم می‌خوریم یا نه؟ من با امیری که تا الآن شناختم می‌تونم زندگی کنم. تو با این بشری می‌تونی؟ -بهترین تایم روز من اون دقیقه‌هاییه که پیش همیم. ✍🏻 ❌ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨           ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم قسمت۳ با خستگی از جایش بلند می‌شود. مقابل آینه‌ی تمام‌قد می‌ایستد و از دیدن خودش، لبخند رضایتی می‌زند. همان بشرای ساده‌ی همیشگی است، ساده ولی زیبا! فقط حالت صورتش از فرم دخترانه خارج شده. شنیون باز و بسته‌ی موهای هایلایتش، نیم‌تاجی که بیش‌تر شبیه تل روی موهایش می‌درخشد و دامن کلوش لباسش را در آینه نگاه و غرق نشاط می‌شود. آستین‌های بلند و یقه‌ی پوشیده‌‌ی سنگ‌دوزی شده‌اش را دست می‌کشد. دوست دارد زودتر امیر برسد تا واکنشش را ببیند. آرایشگر بانگاهی تحسین‌آمیز به بشری نزدیک می‌شود. -باور کردنی نیست با آرایش و لباس به این سادگی و پوشیدگی، فوق‌العاده شدی! بشری چرخی می‌زند و صورتش را از چپ و راست با دقت نگاه می‌کند. لبخندی از روی تشکر می‌زند. -می‌خواستم همونی باشم که هستم نه یه چهره‌ای جدید که هیچ شباهتی به خودم نداره. امیر که می‌رسد با کمک شاگردهای آرایشگاه شنل بلندش را می‌پوشد. -تمام زحمات من رو این زیر قایم کردی! سرش را بالا می‌گیرد و می‌گوید: -تو تالار همه خانوما میبینن. شما مشتری آقا نداری که نگرانی. تلاش می‌کند تا خنده‌اش را در لبخندی خلاصه کند و آرایشگر خیالش را راحت می‌کند. -راحت بخند عزیزم آرایشت فیکسه. بند شنل را برایش می‌بندد. -می‌تونی جلوت رو ببینی؟! -آره. با باز شدن در سالن، امیر را می‌بیند و اشتیاق نگاهش را. اما نگاه حستجوگرانه‌ی امیر، گویای این است که نتوانسته چیزی از چهره‌ی بشری را ببیند. با شک صدایش می‌زند: بشری؟! -سلام امیر! جلو می‌رود و دست بشری را می‌گیرد. -سلام. خانم‌گل. لبه‌ی شنل را می‌گیرد. -من که چیزی نمی‌بینم! بشری باز سرش را بالا می‌گیرد و امیر را در کت و شلوار نباتی و پیراهن سفید، بدون کراوات و پاپیون. -ولی من تو رو خوب می‌بینم. عجب تیپی شدی! امیر چشمک کوتاهی می‌زند. -مبارکت باشه بشری خانم. پشت چشمش را نازک می‌کند. -ممنون همسری. دست‌هایش را از آستین شنل بیرون می‌آورد و جلوی شنلش را کیپ می‌گیرد. امیر هم ناچار دسته گلی که برایش خریده را، خودش می‌آورد و یک دست بشری را می‌گیرد. در را باز می‌کند و دامن لباسش را برایش جمع می‌کند. دست گلش را هم توی دستش می‌گذارد. -بشینم ببینم فرشته‌ام چه شکلی شده! بدون توجه به تذکرات فیلمبردار ماشین را دور می‌زند و می‌نشیند. -ببینمت عزیزم. بشری به طرفش می‌چرخد اما میلیمتری شنل را کنار نمی‌زند. -جان. چی می‌خوای ببینی؟ امیر عجولانه شنل را بالا می‌زند. انتظار چهره‌ای متفاوت و گریم شده دارد اما با خود بشرای همیشگی منتها باطراوت‌تر از همیشه روبه‌رو می‌شود. جا می‌خورد اما چهره‌اش باز می‌شود، آن‌گونه که بشری مطمئنمی‌شود پسندیده است. -با همه‌ی سادگیت عالی شدی؛ طبق قرار قبلیشان، بعد از آتلیه به حرم حضرت احمدابن‌موسی علیه‌السلام می‌روند. امیر می‌خواهد پیاده شود که بشری مانع می‌شود. -از همین‌جا زیارت می‌کنم. -مگه دوست نداشتی بری تو حرم؟! -دوست دارم ولی با این لباس؟! جلب توحه می‌کنه. نمی‌خوام نگاه نامحرما و آه کسی دنبالم باشه. این جور زیارت کردن که معتی نداره. سرش را بالا می‌آورد و دست‌ امیرش را در دست می‌گیرد. -یه دعا کن امیر. -چه دعایی؟ -که خدا هیچ‌وقت تو رو از من نگیره. ✍🏻   ❌ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯