eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6.5هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
2 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
💠✨            ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم قسمت۱ بعد از نماز، مفاتیحش را برمی‌دارد و ادعیه‌ی هر روزش را می‌خواند. همان سر سجاده می‌نشیند و خاطراتش را مرور و به چند ماه گذشته فکر می‌کند، به اولین برخوردش با امیر، به اخم امیر. لبخند روی لب‌هایش نقش می‌بندد. آی آی چقدر بداخلاق بودی تو! ولی از همون روز چشات کار خودشون رو کردن" همیشه مراقب بودم که نگام به نامحرمی نیفته. اولین پسری بودی که نگام به نگات گره خورد. خدا رو شکر که تو قسمتم بودی وگرنه هیچ‌وقت نمی‌تونستم خودمو ببخشم بابت اون علاقه‌ای که توی دلم ریشه زده بود. یادش به شب خواستگاری می‌افتد. "می‌ریم پایین. میگی ما به درد هم نمی‌خوریم‌" بی‌صدا می‌خندد ولی شانه‌هایش می‌لرزند. چه ژستی هم می‌گرفتی برام! بلند می‌شود و پشت پنجره‌ی اتاقش می‌ایستد. لامپ اتاق امیر هم روشن است. دلش ضعف می‌رود برای عکس امیر روی پرده. دست زیر چانه‌اش می‌زند و به امیرش خیره می‌شود. کم‌کم رفتارات عوض شد تا روزی که بهم گفتی "فکر می‌کنم نیمه‌ی گم‌شده‌ی زندگیم رو پیدا کردم" اون جا بود که دیگه بهت بله دادم. تلخ‌ترین مرد دنیا! چه شیرین توی دل سخت من نشستی! صدای نفسش لرز کوچکی می‌شود به حرارت ملایم اتاق گرم و پرخاطره‌اش و آخرین خاطره‌ی شیرینش به روزی می‌رسد که بیدار شد و امیر را کنار خودش دید. میز خاطره‌ی ذهنش را دور می‌زند و شروع به آماده کردن لوازمی می‌کند که باید با خودش به آرایشگاه ببرد. کفش و لباس عروس و شنل را داخل یک ساک بزرگ جا می‌دهد. حس خاصی دارد و فکرش مدام حول این‌که از این به بعد مسئولیتش بیش‌تر می‌شود می‌چرخد. به حق همسری که باید مراقبت می‌کرد تا ناحقش نکند. خدایا کمکم کن از عهده‌اش به بهترین نحو بر بیام. کمی هم دلگیر است، از این‌که باید از این خانه برود. دیگر نمی‌تواند خانواده‌اش را زیاد ببیند، از همین لحظه دلتنگ می‌شود. به طهورا که بعد از نماز دوباره خوابش برده نگاه می‌کند. روزهای خوشی که با همه‌ی سختی‌ها و کمبودها کنار آمده و نگذاشته بودند اوقاتشان به خاطر مسائلی گذرا تلخ بشود را یاد می‌کند، روزهایی که از بچگی تا به امروز دور هم با شیطنت و بازی گذرانده بودند و همه‌ی روزهایی که از پدر دور بودند و مادر، جور پدر را هم برایشان می‌کشید. وقت‌هایی که پدر از در حیاط داخل می‌آمد و با یاسین و طاها و طهورا، چهار نفری طرفش می‌دویدند و بابا اول دخترها را بغل می‌کرد و بشری را بیش‌تر در آغوشش نگه می‌داشت چون کوچک‌تر بود. اشک‌هایش راه باز می‌کند، خودش می‌داند بچگانه است ولی دلتنگ می‌شود، مطمئن است. با این حال لبخندی می‌زند به طهورا که بی‌خیال از همه‌ی افکاری که در ذهن بشری چرخ می‌خورد، هم‌چنان راحت خوابیده. به اتاق طاها سر می‌زند. هدفون به گوش پشت سیستمش نشسته. راهش را می‌کشد و به سمت پنجره‌ بلند انتهای هال کوچک می‌رود. همیشه حیاطشان را از این منظر بیشتر دوست داشته. درخت‌ها در تاریکی بی‌جان به انتظار نور، تمام قد ایستاده‌اند و خورشید هنوز میل باز کردن سفره‌ی گرم سخاوتش را ندارد. قدم‌های آهسته‌اش او را به آشپزخانه می‌رسانند. دعای عهدی که سیدرضا در اتاقش می‌خواند، از لای در به گوش بشری‌سادات کوچکش می‌رسد و دل بشری از همین ساعت برای این نوای دلنشین پدرانه تنگ می‌شود و دوباره قطره‌ی شور دلتنگی روی گونه‌اش می‌نشیند. تکیه‌اش را به کابینت می‌دهد و منتظر جوش آمدن آب کتری گاز می‌ایستاد. -سلام عروس‌خانم سحر‌خیز! سمت مادرش می‌چرخد. -سلام. صبحتون به خیر. می‌خواهد گاز را روشن کند که مادر از پشت سر بغلش می‌کند. دوباره پیاله‌های چشمش که منتظر تلنگرند، پر می‌شود. دستش را روی دست‌های زهراسادات که روی شکمش قفلشان کرده، می‌گذارد. دلم برای این گرمای دست‌ها که هر روز لمسش می‌کردم تنگ می‌شه! .. .. نگاهی به جمع می‌اندازد. بی‌بی و آقاجان هم سر سفره نشسته‌اند. جای خالی یاسین به چشمش می‌آید. شب میاد تالار ولی کاش بود تا یه بار دیگه خونوادمو دور هم می‌دیدم. ساکت کنج سفره می‌نشیند و با قاشق مربای به را فقط هم می‌زند. طهورا ظرف کره را جلویش می‌کشد. -بخور آبجی. ضعف می‌کنی تا ظهر! و خودش اولین لقمه را برایش می‌پیچد. بشری به طاها نگاه می‌کند. امروز او هم سربه‌سرش نمی‌گذارد، حتی یک‌جورهایی نگاه از بشری می‌دزدد. کنار ذوق و شوقی که برای یکی شدن با امیر دارد، احساسی نهیبش می‌زند که به همین راحتی‌ها هم نیست! سعی می‌کند افکارش را پس بزند ولی باز هم حسی می‌گوید که یک خبرهایی هست. باید محکم باشم! یک لحظه این آیه روی لبش جاری می‌شود: فان مع‌العسر یسرا. صدای زنگ را می‌شنود. حتماً امیر است. بدون این‌که کسی صدایش بزند، می‌رود بالا و ساکش را می‌آورد. دلش آشوب است ولی باز هم تا تراس می‌رود. ✍🏻 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨           ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ قسمت۲ امیر با سرخوشی به طرف پله‌ها می‌آید ولی از پکر دیدن بشری جا می‌خورد. با صدایی که انگار از ته چاه شنیده می‌شود به امیر سلام می‌کند. امیر پله‌ها را به سرعت طی می‌کند‌. -سلام خانوم‌گل! با یک دست، دست جلو آمده‌ی بشری را محکم می‌گیرد و با دیگری چانه‌‌اش را. مجبورش می‌کند که نگاهش کند. چشم در چشم می‌شوند اما بشری نگاه می‌گیرد و به غنچه‌های صورتی بوته‌ی رز که در باغچه بی‌خبر از تمام دنیا چشم‌نوازی می‌کنند، می‌نگرد. حتی دیدن این زیبایی‌ها که همیشه برایشان ذوق می‌کرد هم نمی‌تواند حالش را عوض کند. اشک در چشم‌هایش می‌دود و لب‌هایش جمع می‌شوند. امیر بی‌طاقت می‌شود -چت شده بشری؟ بگو تا جون به سر نشدم! بشری سعی‌اش را می‌کند تا امیر بیش از این نگران نشود ولی صدای دورگه‌اش کار را خراب‌تر می‌کند. -چیزی نیست. -تو که تا دیشب سرحال بودی! -حالام چیزی نیست. فقط دلم.... اشک‌هایش راهشان را پیدا می‌کنند. پشت سر هم تا زیر چانه‌اش رد خیسی می‌گذارند. امیر پلکی طولانی می‌زند و حروف به جان کندن از لای دندان‌هایش درز می‌کنند. -چرا گریه می‌کنی؟! -دلم برای خونمون تنگ میشه. برای مامان بابام. امیر خنده‌اش گرفته ولی دلش هم برای بشری می‌سوزد. -تو که منو کشتی. دندم نرم، چشمم کور. خودم جور فینگیلیمو می‌کشم. قول می‌دم زود به زود بیارمت. اصلاً مگه یه خیابون فاصله‌ بیشتره؟! هر وقت خواستی بیا سر بزن. دست می‌برد و خیسی گونه‌های بشری را می‌گیرد. -جوجه‌ی کی بودی تو؟ بشری می‌خندد: تو! -صدات تو دماغی شده. بینی‌اش را بین انگشت‌هایش آرام می‌فشارد. -چه قرمز شده! نمی‌خواهد بشری را با این حال به خانه‌اش ببرد. بشری چشم‌هایش را باز نگه داشته و نفس‌های عمیق می‌کشد تا جلوی اشک‌هایش را بگیرد. تا چند لحظه هیچ‌کدامشان حرفی نمی‌زنند‌. امیر نگاهی به ساعتش می‌اندازد، نمی‌خواهد تایم کارهایش بهم بریزد. آرام اسم بشری را به زبان می‌آورد و با لحن مهربان و صدای آرامی می‌گوید: -می‌دونی که نمیشه مراسمو کنسل کرد. از این حرف بشری با حیرت نگاهش می‌کند و امیر در حالی که با تمام اجزای صورتش سعی دارد اطمینان خاطر بشری را جلب کند، ادمه می‌دهد. -اون قرارمون رو هم که یادم نرفته. و بشری دیگر مثل قبل سرخ و سفید نمی‌شود. مثل این‌که که همان چند روز همسفر بودنشان، ترس و دلهره از با امیر بودن را برایش به صفر رسانده باشد. دست‌ امیر را می‌گیرد. -خیلی مهربونی! چه می‌توانست بگوید به مردی که با غرور و ابهتش، با دل نازکش با لطافت راه می‌آمد؟! دست امیر هنوز بین دست‌هایش است. از لمس گرمای پوست دست‌ امیر، دلش هم گرم می‌شود. زمزمه می‌کند: -و توکّلت علی‌ الله و کفی بالله وکیلا. باید عادت کنم امیر. آبروی تو هم از هر چیزی واسه من مهم‌تره مرد خودم! نگاهش را در چشم‌های امیر به شیرینی خیره می‌کند. -بیا از این به بعد برای هم مثل لباس باشیم. عیب و ایرادای منو تو بپوشون، عیب و ایرادای تو رو من می‌پوشونم. -لباسا هم که با صاحابشون سر جنگ ندارن! ✍🏻 ❌ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨           ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم قسمت۳ با خستگی از جایش بلند می‌شود. مقابل آینه‌ی تمام‌قد می‌ایستد و از دیدن خودش، لبخند رضایتی می‌زند. همان بشرای ساده‌ی همیشگی است، ساده ولی زیبا! فقط حالت صورتش از فرم دخترانه خارج شده. شنیون باز و بسته‌ی موهای هایلایتش، نیم‌تاجی که بیش‌تر شبیه تل روی موهایش می‌درخشد و دامن کلوش لباسش را در آینه نگاه و غرق نشاط می‌شود. آستین‌های بلند و یقه‌ی پوشیده‌‌ی سنگ‌دوزی شده‌اش را دست می‌کشد. دوست دارد زودتر امیر برسد تا واکنشش را ببیند. آرایشگر بانگاهی تحسین‌آمیز به بشری نزدیک می‌شود. -باور کردنی نیست با آرایش و لباس به این سادگی و پوشیدگی، فوق‌العاده شدی! بشری چرخی می‌زند و صورتش را از چپ و راست با دقت نگاه می‌کند. لبخندی از روی تشکر می‌زند. -می‌خواستم همونی باشم که هستم نه یه چهره‌ای جدید که هیچ شباهتی به خودم نداره. امیر که می‌رسد با کمک شاگردهای آرایشگاه شنل بلندش را می‌پوشد. -تمام زحمات من رو این زیر قایم کردی! سرش را بالا می‌گیرد و می‌گوید: -تو تالار همه خانوما میبینن. شما مشتری آقا نداری که نگرانی. تلاش می‌کند تا خنده‌اش را در لبخندی خلاصه کند و آرایشگر خیالش را راحت می‌کند. -راحت بخند عزیزم آرایشت فیکسه. بند شنل را برایش می‌بندد. -می‌تونی جلوت رو ببینی؟! -آره. با باز شدن در سالن، امیر را می‌بیند و اشتیاق نگاهش را. اما نگاه حستجوگرانه‌ی امیر، گویای این است که نتوانسته چیزی از چهره‌ی بشری را ببیند. با شک صدایش می‌زند: بشری؟! -سلام امیر! جلو می‌رود و دست بشری را می‌گیرد. -سلام. خانم‌گل. لبه‌ی شنل را می‌گیرد. -من که چیزی نمی‌بینم! بشری باز سرش را بالا می‌گیرد و امیر را در کت و شلوار نباتی و پیراهن سفید، بدون کراوات و پاپیون. -ولی من تو رو خوب می‌بینم. عجب تیپی شدی! امیر چشمک کوتاهی می‌زند. -مبارکت باشه بشری خانم. پشت چشمش را نازک می‌کند. -ممنون همسری. دست‌هایش را از آستین شنل بیرون می‌آورد و جلوی شنلش را کیپ می‌گیرد. امیر هم ناچار دسته گلی که برایش خریده را، خودش می‌آورد و یک دست بشری را می‌گیرد. در را باز می‌کند و دامن لباسش را برایش جمع می‌کند. دست گلش را هم توی دستش می‌گذارد. -بشینم ببینم فرشته‌ام چه شکلی شده! بدون توجه به تذکرات فیلمبردار ماشین را دور می‌زند و می‌نشیند. -ببینمت عزیزم. بشری به طرفش می‌چرخد اما میلیمتری شنل را کنار نمی‌زند. -جان. چی می‌خوای ببینی؟ امیر عجولانه شنل را بالا می‌زند. انتظار چهره‌ای متفاوت و گریم شده دارد اما با خود بشرای همیشگی منتها باطراوت‌تر از همیشه روبه‌رو می‌شود. جا می‌خورد اما چهره‌اش باز می‌شود، آن‌گونه که بشری مطمئنمی‌شود پسندیده است. -با همه‌ی سادگیت عالی شدی؛ طبق قرار قبلیشان، بعد از آتلیه به حرم حضرت احمدابن‌موسی علیه‌السلام می‌روند. امیر می‌خواهد پیاده شود که بشری مانع می‌شود. -از همین‌جا زیارت می‌کنم. -مگه دوست نداشتی بری تو حرم؟! -دوست دارم ولی با این لباس؟! جلب توحه می‌کنه. نمی‌خوام نگاه نامحرما و آه کسی دنبالم باشه. این جور زیارت کردن که معتی نداره. سرش را بالا می‌آورد و دست‌ امیرش را در دست می‌گیرد. -یه دعا کن امیر. -چه دعایی؟ -که خدا هیچ‌وقت تو رو از من نگیره. ✍🏻   ❌ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨           ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ قسمت۴ قبل از ورود به تالار، امیر گل را به دستش می‌دهد. بشری خواهش دست امیر را با جان و دل پذیرا می‌شود و انگشت‌هایشان تا پای رسیدن به خنچه‌ی عقد در هم قفل می‌شوند. قرآن باز می‌کنند که تا جاری شدن خطبه، بخوانند. امیر به فاصله‌ی ایجاد شده توسط بشری نگاه معترضی می‌کند و به شنلی که تا زیر صورتش پایین آورده هم. -چرا خودت رو پیچوندی؟ می‌خوام وقتی داره خطبه می‌خونه دستت رو بگیرم. -تا دوباره محرم بشیم صبر کن امیرم! -امیر سرش را نزدیک‌تر می‌برد. -چی میگی؟ -مگه تو باقی محرمیت رو نبخشیدی؟ خب الآن نامحرمیم. صبر کن بله رو بگیم. چشم دستت رو می‌گیریم تا آخر عمرم ولت نمی‌کنم. -باشه. دارم برات. خودش را عقب می‌کشد و تکیه‌اش را به دستش می‌دهد. سوره‌ی نوری که طهورا برایشان باز کرده را می‌خوانند. بالآخره عاقد برای سومین مرتبه از بشری وکالت می‌خواهد. بشری بسم‌الله می‌گوید و سیل دعاهایش را به درگاه خداوند جاری می‌کند. خدایا توکل می‌کنم به خودت. از بزرگترها اجازه می‌گیرد و بله می‌گوید. نغمه‌ی صلوات بر پیامبر، آهنگی دلنشین می‌شود و امیر را به ورطه‌ی جدیدی از زندگی‌اش می‌رساند. دل بشری، درست شبیه دریایی که از صبح پریشان بوده و حالا زیر پهنه‌ی گرم و وسیع آفتاب ظهر ریزموج‌هایش را به تماشا نشسته، آرام می‌گیرد. و از هیاهوی اطرافش فقط بله‌ی امیر را می‌شنود. نفس‌های عمیقی می‌کشد. گرمای درونش به صورتش هم سرایت کرده. دست امیر که روی بند شنلش می‌نشیند را می‌بیند. -وقتشه عروسم رو ببینم؟ -اول تهدیدت رو پس بگیر! -چی؟! -تهدیدت. -آ. خب بالآخره که من با تو تنها میشم! و بدون این‌که فرصتی برای دفاع به بشری بدهد، شنل را از روی سرش برمی‌دارد. صدای کف و کل گوش هر دویشان را می‌خراشد. مریم ظرف‌های عسل و ماست را جلوتر می‌گذارد. -دیگه باید کامتون رو شیرین کنین جاری جان. بشری که دلخوری مصنوعی‌اش را هنوز حفظ کرده، انگشت عسلی‌اش را در دهان امیر می‌گذارد. گوشه‌های بینی‌اش از درد چین می‌افتند. پاشنه‌ی پایش را روی پای امیر می‌گذارد و در حالی که نفسش از درد بند آمده محکم می‌فشارد. امیر با همان خنده‌هایی که از پشت لب‌هایش فراتر نمی‌روند در چشم‌هایش زل می‌زند. انگشت بشری را از چنگ دندان رها نمی‌کند تا وقتی که تراشه‌ی اشک را اطراف مردمک‌های لرزان بشری می‌بیند. سریع انگشتش را رها می‌کند سرش را نزدیک صورتش می‌برد. -شوخی بود باور کن. بشری انگشت کوچکش را در پناه باقی انگشت‌هایش می‌گیرد و امیر به جای دلجویی ناچار است انگشت عسلی‌اش را تعارف کند. بشری دست امیر را می‌گیرد و با خجالتی که تا آب شدنش فاصله‌ای ندارد، عسل را می‌خورد. به نظرش مزخرف‌ترین کار دنیا همین ماست و عسل خوردن از دست همدیگر آن هم در میان چندصد جفت چشم میکروسکوپی است! لب از لب باز نمی‌کند فقط منتظر نشسته تا تشریفاتی که دخترهای فامیل برایشان ردیف کرده‌اند تمام شود. نوبت به حلقه انداختن می‌شود. امیر دست‌ بشری را می‌گیرد. -خوبه این بار سرد نیست و نمی‌لرزه! بشری فقط به دست‌هایشان نگاه می‌کند. امیر پشیمان از شوخی خود با لحن و تنی آرام می‌گوید: -امیدوارم بتونم خوشبختت کنم! دست بشری را بالا می‌آورد و کف دستش را می‌بوسد. -عجب داماد پررویی! و بشری حتی برای دیدن صاحب این صدای پر از زهر هم سر بلند نمی‌کند. در عوض امیر با پررویی و حق‌جانبانه جوابش را می‌دهد. -خانممه، دلم خواست دستش رو ببوسم. ✍🏻 ❌ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨            ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم قسمت۵ دست امیر را می‌گیرد و حلقه‌اش را دستش می‌کند. بر خلاف تصور امیر با لبخند به صورتش نگاه می‌کند. -ان‌شاءالله بتونم همسر خوبی برات باشم. امیر دستش را نگاه می‌کند. انگشت کوچکش هنوز قرمز است. همان انگشت را بین انگشت‌هایش می‌گیرد. می‌خواهد دلجویی کند که با هیاهوی اطرافیان مجبور به سکوت می‌شود. با آمدن پدر و مادرهایشان، روی پا می‌ایستند و دوباره تکرار پدرانه‌ها و مادرانه‌ها، این بار با مهری دیگر، که خوشبختی میوه‌های دلشان را از خدا می‌خواهند و از دیدن خوشحالی‌شان، خوشحالند. صورت طاها و یاسین از شرم حضور در میان زنان تا سرخی تمام مرزی ندارد. کادوهایشان را می‌دهند و با عکس دسته جمعی خیلی زود به سالن مردانه برمی‌گردند. و خواهر بشری که از چهره‌اش خوشحالی می‌بارد. -خوشبخت بشی عزیز دلم. ماه شدی آبجی! دیده‌بوسی‌ها و تبریکات را پشت سر می‌گذارند. آخر از همه نازنین برای تبریک و کادو دادن می‌آید. -خوشبخت بشی عزیزم. ماه پیشونی! -امیرخان! پاشید من کنار عروس خوشگلت بشینم. امیر سوالی نگاهش می‌کند و نازنین می‌گوید: -شما باید برید قسمت آقایون. امیر به ناچار بلند می‌شود و رنگ رخساره‌اش از نارضایتی درونش خبر می‌دهد. خم می‌شود و طوری که فقط بشری بشنود می‌گوید: -تا آخر شب دلم برات تنگ می‌شه! بشری می‌خواهد حرفی بزند که نازنین نمی‌گذارد. -شما برو حالا. نمی‌خوایم که بخوریمش. بعد بیا ببرش. امیر حرفی نمی‌زند. با بشری دست می‌دهد و چشم‌هایش را در نگاه گرم بشری حل می‌کند. بشری پلک عمیقی می‌زند و خنده در چشم‌های امیر می‌شکفد. با رفتن امیر، بیشتر زن‌ها حجابشان را کم می‌کنند و بشری معترض نازنین را صدا می‌زند. -جونم عزیزم! -چی کار به امیر داشتی؟ گناه داشت! -گناه چی داره بابا! بذار بره بیش‌تر قدرتو بدونه. بعد چشم‌غره‌ای به بشری می‌رود. -آرایشگاه بوده تو رفتی؟! ساده‌ی ساده. خودت تو خونه یه سرمه می‌کشیدی و می‌اومدی دیگه! بشری زیر خنده می‌زند. -از دست تو! -والا. حالا خوبه خودت یه قیافه‌ی درست درمون داشتی وگرنه... سرش را تکان می‌دهد. -پولتون رو حروم کردین. بشری هنوز هم می‌خندد. -نازنین! من خودم نخواستم زیاد کار کنه روی صورتم. در آینه‌ی میان خنچه خودش را نگاه می‌کند. -بنده خدا کم هم زحمت نکشیده! ✍🏻 ❌ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯