💠✨
⚜
بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ29
همهی کارهای خانه و عروسی را انجام داده و برای روز دهم نوروز، تولد حضرت زینب(سلاماللهعلیه) تالار سادهای را رزرو کردهاند. غروب هنگام، امیر و بشری در همان پارکی که بار اول با هم رفته بودند، قدم میزنند. بعد از انجام آن همه کار، آن هم با عجله، نیاز دارند کمی خستگیشان را بگیرند.
هوا کمی سوز دارد ولی دیگه مثل قبل سردیاش را به رخشان نمیکشد. روی یه نیمکت کیپ هم مینشینند و به بچههایی که توی سرسرهها، مشغول بازی هستند نگاه میکنند.
-ای جانم! آدم دلش میخواد همشون مال خودش باشه.
امیر میخندد.
-خودت هنوز بچهای.
چرخی میزنند و هوای مطبوع قبل از عید را در ریههایشان انباشته میکنند. هوای گلزار شهدا به سر بشری زده است. نمیداند امیر دوست دارد یا نه ولی حرفش را میزند.
-امیــــر!
-جان.
-جان شما بیبلا. میشه با هم تا یه جایی بریم؟
امیر نگاهی به ساعتش میاندازد.
-کجا مثلاً؟
-گلزار.
-ها؟!
از چهرهی بامزهی امیر خندهاش میگیرد.
-گلزار شهدا.
نگاه امیر در آسمان دوَران میکند.
-دیگه داره شب میشه!
-یه مرد همرامه. خیلی وقتا با طهورا، با طاها و یاسین شب میریم گلزار.
لبهایش را جلو میدهد. تن صدایش عوض میشود، حسرتگونه.
-اگه دوست نداری بریم اصراری ندارم.
امیر قاعدتاً ترس ندارد از اینکه بخواهد شب به گلزار برود ولی خب به نظر خودش این موقع از روز را که تا شب قدمی بیش نمانده را وقت مناسبی برای گلزار رفتن نمیبیند لیکن وقتی بشری میگوید یه مرد همراهمه، غرور به او دست میدهد. مثل این که این دختر در هر موقعیتی که باشد، حاضر است با تکیه به من تا هر جای دنیا بیاید. میایستد و به صورت بشری که در پی صورت امیر بالا آمده لبخند میزند.
-میبرمت.
..
..
از در گلزار شهدا چند سبزه میخرند. به سمت
قطعهی شهدای گمنام که راه میافتند، تکبیرهای اذان روی قبور شهدا، منور میزنند. جبروت خاکی قبرستان، تنشی آهسته وجودشان را درگیر میکند.
بشری سبزهها را از دست امی می گیرد و روی قبرهایی که گویی امروز میهمانی نداشتهاند میگذارد. "حی علی الصّلاه" که در گوش گلزار میپیچد، امان از کفش میرود.
-امیر جان! بریم حسینیه نماز بخونیم؟
به طرف حسینیه میروند. بعد از نماز، بشری سر روی مهر میگذارد. از خدا و شهدا میخواهد که زندگیشان ساده و شهدایی باشد. یک زندگی که یاد خدا و آخرت درش فراموش نشود. یک زندگی ساده ولی باصفا.
خدایا لطف بزرگی کردی و منو از سادات قرار دادی. خودتم کمکم کن فردا جلوی مادرم، امام زمانم، شهدا و رهبرم شرمنده نباشم.
تصویر امیر روی صفحهی گوشیاش میافتد.
-سلام امیرم.
-از تو هم قبول باشه. چشم اومدم.
نیم ساعتی در گلزار بین قبور مطهر قدم میزنند تا اینکه امیر به ساعتش نگاه میکند.
-نریم به نظرت؟
-کار داری؟
-یه قرار دارم. باید برم دفترم.
کمی این پا و آن پا میکند و با رودربایستی میگوید:
-ببخش خانمگل. دیر شده. حتی نمیتونم شام دعوتت کنم!
-همین زیارتی که منو آوردی ارزش زیادی برام داره.
بشری را تا خانهشان میرساند و باز معذرتخواهی میکند. دم رفتن شیشهاش را پایین میفرستد و صدایش میزند. بانوی کوچک به طرفش برمیگردد.
-جانم عزیزم!
-ببین میشه یه سفر با هم بریم؟ خونوادت اجازه میدن؟
-بذار صحبت کنم. کجا میخوای بریم؟
-اصفهان. دوست داری؟
-از خدامه!
..
..
مثل دختربچههایی که ازشان خطایی سر زده گوشهی مبل کز میکند. زهراسادات هنوز کتاب کلبهی احزان را تمام نکرده. از پشت عینک به صورت دخترش نگاه میکند و بشری مجبور میشود زبان باز کند.
-امیر پیشنهاد یه مسافرت داده.
زهرا سادات عینکش را برمیدارد و نگاهش دقیق میشود. بشری کف دستهایش را به هم میچسباند. خیس عرق شدهاند.
-گفتیم اول به شما و بابا بگیم.
زهراسادات کتاب را میبندد و با عینک روی میز میگذاردشان. بشری به خودش میگوید: قبل از این که مامان چیزی بگه باید حرفمو بزنم.
-روم نمیشه به بابا بگم. میشه شما زحمتشو بکشی؟
-کجا میخواید برید؟!
نگاهش را از انگشتهای کشیدهاش بالا نمیبرد.
-اصفهان.
-خاتون!
دل بشری با این لقب، آرام میشود. سرش را بالا میگیرد. زهراسادات طوری نگاهش نمیکند که احساس غریبگی به سراغ دخترش بیاید.
-دلتون میخواد باهم باشین، بهتون خوش بگذره، خاطره بسازین ولی تو بگو من چطور خیالم راحت باشه وقتی گل پنبهی تازه شکفته و لطیفم رو با یه گولهی تند و تیز آتیش راهی سفر میکنم؟!
بشری به معنای واقعی هنگ میشود. با دندانهای پایینیاش به جان لبهای ریزش میافتد. میخواهد دزدکی به مادرش نگاه کند که نگاه خیرهی مادرش، مچش را میگیرد. دست روی صورتش میکشد.
-مامان!
-انقدر خوددار هستین که خیال من رو راحت کنی که بری و برگردی و هیچ اتفاقی بینتون نیفته؟