✿❀❀✿✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿✿❀❀✿ 🇮🇷رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی 🌷قسمت ۱۵ تاكسی ترمز ميزند و او به  ناچار سوار مي شود. تاكسي  مسافتي نميرود كه ليلا دست به كيفش برده تا پول خُرد آماده  كند ولي هرچه ميگردد، كيف پول را نمی‌يابد، سراسيمه با صدای لرزانی ميگويد: - ببخشيد آقا! كيف  پولم  رو جا گذاشتم ميخوام برگردم خونه ...  پياده ميشود و با عجله به طرف خانه به راه  می‌افتد. به خانه ميرسد، داد و فرياد دوقلوها، هنوز هم به گوش ميرسد. به آشپزخانه ميرود، طلعت را نمي بيند، سبزی‌ها هنوز روی ميز آشپزخانه پخش  هستند، و بخار از گوشه و كنار در قابلمه بيرون  ميجهد  به طرف اتاقش به راه می‌افتد كه صدای قهقهه طلعت ، او را كنجكاوانه به آن سو ميكشاند: - چي گفتي !... چقدر مزه می‌پراني ...دختره  خيلي اُمّله پس چي فكر كردي ! فكر كردي ليلا مثل ناتاليه ... ولي  خودمانيم ها، خوب نقش بازي ميكني ... آن قدر خوب كه اصلان عاشق اخلاق و رفتارت شده . ... تازه اين رو هم بگم كه ليلا از اين پسره دل‌كَن نيست ... راستي مبادا سفارشهايی  رو كه كردم يادت بره ... ببينم ميتوني اين ورپريده رو از چشم باباش بندازي ، ميدوني كه اصلان خيلي دوستش داره .... ليلا نفسش به شماره افتاده ، زانوانش سست ميشود، دست به چهارچوب  در تكيه ميدهد كيف از شانه‌اش بر زمين می‌افتد. طلعت يك دفعه به طرف صدا برميگردد، با ديدن ليلا چون برق گرفته‌ها، بر جاي خشكش ميزند و رنگ از چهره‌اش ميپرد 🍃🇮🇷ادامه دارد... 🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی --------->>🪴🍁🪴<<--------- 🍁 🍁 •اللهم‌عجل‌لولیڪ‌الفࢪج•🌻•• ═══🪴🍁🪴═══