به وقت شیدایی💕
┈┈•••♡🦋♡•••┈┈ 💙 #ضحی 💙 #قسمت_180 با در نظر گرفتن تمام این شرایط به مسلمانان دستور داده میشه با همس
┈┈•••♡🦋♡•••┈┈ 💙 💙 همین که وارد آشپزخانه شدم ژانت با ذوق گفت: یکی دو تا از آهنگاتو گوش کردم خیلی جالب بود با لبخند پشت میز نشستم: ببینم چی گوش دادی؟ با انگشت اشاره دو ترک رو نشونم داد: اینو گوش دادم اینم یکمشو. خیلی جالب بودن. رکعت هشتم* و شاه خراسانی ام* رو گوش کرده بود. لبخندم عمیق تر شد: تو که نفهمیدی چی میگن درسته؟ _نه نفهمیدم منظورم ریتمش بود من که فارسی نمیفهمم _یکی از این آهنگها تاجیکیه یکی از گرایشهای زبان فارسی متوجه تفاوتشون نشدی؟ _نه... _هر دوی این آهنگها در ستایش یک نفر هستن _کی؟! صدای کتایون هر دومون رو متوجهش کرد: وای ببینید اینجا رو! گوشیش رو به طرفمون گرفت عکس یک دختر چهارده پونزده ساله که چشم و ابروش خیلی به کتایون شباهت داشت با لبخند حدسم رو به زبون آوردم: خواهرته؟! ناباور نگاهش رو از عکس گرفت و بهم خیره شد چشمهاش میخندید: الان برام فرستاد باورم نمیشه یه خواهر داشته باشم! میبینی چقدر شبیه منه؟ ژانت در کسری از ثانیه با جیغ و سر و صدا بغلش کرد و ابراز شادمانی کرد انگار اونهم به اندازه کتایون خوشحال بود. چند دقیقه ای به نظر دادن حول چهره ی کمند خواهر کتایون و ذوق کردن برای این اتفاق غیر مترقبه گذشت تا اینکه بالاخره ژانت گفت: دیگه ادامه بدیم! ✍🏻 نویسنده: شین الف 🦋انتشار تنها با ذکر اسم نویسنده آزاد🦋