بعد فهمیدم خیلی وقت است گم شده‌ام. انگار دست بزرگی محکم زد توی صورتم... اشک شروع کرد به دویدن روی گونه. شروع کردم به دویدن. بغض، محکم ایستاده بود در گلو. نفس نمی‌رفت، نمی‌آمد. بریده بود. بریده بودم. می‌دویدم. بدون این که بدانم کجایی. بدون این که بدانم کجایم. زانوان کوچکم می‌لرزید. ریه‌های کوچکم تاب نداشت. بغض داشت بزرگ می‌شد. وسط فروشگاه ایستادم و شروع کردم به ضجه زدن. شبیه کودک زاری شدم که در بازار... تو دست را مگر نمی‌گیری؟ 🍃 ✅ کانال مسجد مقدس جمکران:👇 @jamkaran_ir