بسم الله الرحمن الرحیم سالها بود که دردش دیوانه ام کرده بود. درد ناشی از همین بیماریم را می گویم. همین مرضی که سالهاست مرا از این طبیب به آن دیگری می کشاند. عاقبت پس از مدتها درب خانه ی این و آن زدن، نشانی طبیبی حاذق را گرفتم و حرکت کردم. معاینه که شدم گفت: درمان دارد اما درمانی که درد هم بسیار دارد. خنده بر لبانم جاری شد و با خوشحالی گفتم :مانعی نیست تحمل میکنم. من شغلم درد کشیدن است آخر. گفت : باید جراحی شوید، یک جراحی چند ساعته، آن هم بدون بیهوشی و بی حسی. قبول کردم، آخر دردِ بیماری امانم را بریده بود. جراحی که شروع شد داد و فریاد من هم شروع شد. دردِ مرض یک طرف و درد تیغ و ..... یک طرف. مدام درد بیشتر و بیشتر می شد و توان من هم کم و کمتر. حالا سرم نیز از درد داشت منفجر می شد. خواستم بگویم بس است. یادم آمد از دردهای مداوم این سالیان دراز. پس چاره ای ندیدم جز فریاد زدن بر سر طبیب. دوست داشتم هرچه از دهانم در می آید به او بگویم. با خودم گفتم اگر خوب نشوم دمار از روزگارش در می آورم. دلِ خوشی از او نداشتم اما حرفی هم نمی زدم . تا اینکه طاقتم تمام شد و ناگهان فریاد کشیدم : زودتر تمامش کن، آخر تو که کشتی ما را، بی وجدان. با آرامش رو به من کرد و گفت آرام باش عزیزم آرام. گفتم:باید هم اینقدر آرام باشی تو که درد نمی کشی. در طول آن چند ساعت هر چه توانستم بارَش کردم. بگذریم. با اینکه تا پای جان دادن رفتم ، اما به هر حال عمل تمام شد. مدتی درد ناشی از عمل همراهم بود و هر بار که برای ادامه درمان پیش طبیب می رفتم با طلبکاری کنایه ای هم نصیبش می کردم. و او همچنان با آرامش، کارش خودش را انجام می داد و مراقباتِ دوران نقاحت را یاد آور می شد. مدتی که گذشت، دیگر از دردها خبری نبود، همان درد های جانکاهِ سالیان متمادی را می گویم. لذت راحتیِ ناشی از خلاصی از درد،تمام زندگیم را پر کرده بود. به طوریکه اصلا ازطبیب و جراحی و دردهای ناشی از آن فراموش کرده بودم. مدتی به همین منوال سپری شد تا اینکه یک روز ناگهان یادم آمد از آن طبیب حاذق و مهربان . شرمندگی، محبت، ارادت و تلاش برای جبران زحمات او، درونم را پر کرده بود. از طرفی باید برای لا اقل تشکری کوچک به دیدارش می رفتم و از طرف دیگر از آن همه اتهام زدنهای نابه جا و بی احترامی های پی در پی،رویِ دیدار نداشتم. آن هم بدیهایی که در عوضش مهر دیده بودم و لبخند . دوست داشتم آن دستانِ حاذق وهنرمند را بگیرم،با گرمی بفشارم و ببوسم. حالا دیگر از اعماق جان آن طبیب را دوست داشتم.حتی آن تیغی که با آن بدنم را شکافت را. بالاخره دل به دریا زدم و رفتم. سرافکنده و شرمنده. گرم استقبال کرد مرا و انصافا یتیم نوازی کرد. خوش مشرب بود و آرام رفیق شدم با او دیدار ها ادامه پیدا کرد و از آن پس دردهایم را تنها به سوی او می برم. با خودم میگویم کجا بود این گنج نایاب؟ رفیقی طبیب . ناگهان یاد این جمله می افتم. ایها الناس انتم المرضاء و ربی هو الطبیب به خودم می آیم و حدیث نفس می کنم. نکند تمام این درد هایی که دادِ مرا در آورده درد جراحی باشد. جراحی برای درمان درد های نفسی مبتلا به امراض صعب العلاج راستی آن نوجوانی که دیروز دشنام داد مرا تیغ جراحی حضرت دوست نبود؟ آن دیگری چه طور؟ خوب، دوای مریضی که طالب سلامتی است دارویی تلخ است و جراحی دیگر. وگرنه به امتداد لایتناهی باید دردِ جانکاهِ ناشی از امراض گوناگون نفس را تحمل کرد. شرمندگی تنها ثمره ی جهل جاهلی است چون من، که عمری طلبکارانه فریاد زدم و الطاف و نعماتش را نادیده گرفتم. باید حواسم باشد که روزها روزهای درمان است.