[سیم خاردار.... 🔗] شب عملیات بود و وقت تنگ، به بن بست میدان مین رسیدیم برای رد شدن از روی سیم خاردار ها باید یک نفر روی سیم خاردار ها میخوابید و بقیه از رویش رد می‌‌شدند... داوطلب زیاد بود، قرعه انداختند نام یک جوان بسیجی درآمد، همه رزمنده ها اعتراض کردند به جز یک پیرمرد! پیرمرد گفت :‌(چه کار دارید، قرعه به نامش افتاده دیگه! ) بچه ها از رفتار پیرمرد ناراحت شدند. دوباره قرعه کشی کردند، اما باز هم اسم همان جوان درآمد! جوان بدون معطلی خودش را با صورت روی سیم خاردار ها انداخت. بقیه بچه ها بی میلی و از روی اجبار از روی بدن جوان رد شدند.همه رفتند جز پیرمرد! به او گفتند (چه شده؟ چرا معطلی؟) پیرمرد گفت: (نه شما بروید,من باید بدن پسرم را برای مادرش ببرم، منتظره!) بعد پیرمرد با چشمانی پر از اشک بدن پسرش را به دوش کشید و گفت:(برای رسیدن به خدا باید چشم مان را روی دنیا و دلبستگی هایش ببندیم...... ) 🔰روایت شهادت بهمن بیگ محمدی نوجوان 15 ساله. 🆔 @bdilam