🔰 כ״ג قسمت ۲۳: «علی (ع) و میراث خیانت؛ نبرد خاموش با نفوذ خزنده» 🔸غروب روز هجدهم ذی‌الحجه سال ۳۵ هجری بود. خورشید کم‌کم پشت تپه‌های داغ و خسته مدینه قایم می‌شد و کوچه‌ها با سایه‌ها بازی می‌کردن. سه روز بود که خلافت مثل یه سیب نیمه‌گازخورده وسط زمین مونده بود و هیچکس دل و جرئت نداشت برش داره. مردم سردرگم تو مسجد جمع شدن و بهم میگفتن: «فقط علی (ع) می‌تونه جمعش کنه...» یکی از اون عقب داد زد: «آخه کدوم عاقلی این دردسر رو به جونش می‌خره؟!» همه ساکت شدن و همدیگه رو نگاه کردن. جوابش رو خوب می‌دونستن: «علی (ع) ». علی (ع) گوشه خونه‌ گِلیش رو حصیر نشسته بود و به دیوار ترک‌خورده زُل زده بود. با خودشون فکر کردن: «این حکومت به کجا می‌رسه؟ اینا که حالا اومدن دارن در خونه‌م رو از جا درمیارن، فردا هم باهامن؟» 📍مردم دست‌بردار نبودن. مهاجرین، انصار، حتی مصری‌ها و کوفی‌ها و بصری‌ها، همه‌شون پشت در خونه علی (ع) صف کشیده بودن. بالاخره قبول کرد. رفتن مسجد و وسط اون همه آدم که چشم انتظارش بودن گفتن: «میدونم چی میخواین ازم! من اگه قبول کردم فقط برای برقراری عدالته» اینجوری بود که همونجا همه ماستاشون رو کیسه کردن. یکی اون پشت یواشکی گفت: «نه بابا، فقط یه کم دردسر هست، چیز خاصی نیست!» همه خندیدن😒 فرداش علی (ع) شروع کرد. اولین دستوری که داد این بود: «تمام اموالی که خلفا و آقازاده ها و مخصوصا عثمان به قوم و خویشاش داده، پس گرفته بشه.» 🔺چِشمِ طلحه و زبیر از کاسه زد بیرون. شب نشده بود که یکی از تاجرای یهودی خیبر که خیلی زرنگ بود رفت خونه طلحه و گفت: «آقا، پول و اسلحه ما پشت شماست. فقط نذارین این علی کاراش رو پیش ببره. این بشر یه جوری عدالت اجرا می‌کنه که کاسبی ما رو به فنا می‌ده.» طلحه و زبیرم که دلشون برای عدالت خیلی نمی‌سوخت، پریدن وسط معرکه و تو بصره سپاه دوازده هزار نفری جمع کردن. جمادی‌الثانی سال ۳۶ هجری جنگ جمل به راه افتاد. این وسط عایشه و شتر قرمزش شده بود پرچم جنگ و فرماندهی و دور خودش می‌چرخید. هر بار که شتر یه دور می‌زد، یکی از یهودیای خیبر می‌گفت: «خدا کنه این شتره زودتر خسته نشه... 🚩علی (ع) میون جنگ یه آهی کشید و گفت: «خدایا، می‌بینی چه خبره؟ اون که زن پیغمبره و اونام که دوشادوش پیامبر تو جنگ ها فرمانده بودن و جانباز جنگن و بقیه شون هم تا همین دیروز اومدن دَم خونه‌م التماس، اما امروز باهام می‌جنگن!» جمل که تموم شد، علی (ع) به کوفه رفت. اونجا معاویه دست به کار شده بود. تو شام، با تاجرای یهودی که زرنگ‌تر از خودش بودن معامله کرده بود. اونا قول داده بودن تا وقتی تجارتشون به راه باشه، آذوقه و اسلحه سپاه معاویه رو تأمین کنن. یه یهودی تو بازار شام زیرلب گفت: «معاویه فکر کرده خیلی زرنگه، ولی یادش نیست ما نسل اندر نسل بازار رو اداره کردیم. می‌ذاریم بازی‌ش رو بکنه، ولی بندهای عروسکش تو دستای ماست.» ⚠️جنگ صفین رسید و معاویه قرآن‌ها رو بالای نیزه زد. یه ریش‌سفیدی از سپاه علی (ع) گفت: «آقا، بازم این ملت گولشون رو خوردن؟» علی علیه‌السلام سری تکون دادن و گفتن: «مشکل اینه که اینا یه عمره گول خوردن و عادت کردن...» بعد از صفین، خوارج از گوشه و کنار پیدا شدن. تو کوچه و بازار شایعه افتاد که علی (ع) از دین خارج شده! علی (ع) با خودش گفت: «جل‌الخالق! دیگه فقط همین مونده بود.» ⚜نهروان سال ۳۸ هجری شد جایی برای جنگیدن با همین آدما که فریب خورده بودن. علی (ع) یه شب کنار چاه نشست و به آسمون نگاه کرد: «خدایا! اینا دشمنشون رو کنار خودشون نمی‌بینن. خنجر رو به سمت من نشونه گرفتن.» ▪️گذشت و گذشت تا رسیدیم به شب ۱۹ رمضان سال ۴۰ هجری. مسجد کوفه پر از آرامش بود. علی (ع) در محراب ایستاد. نماز که شروع شد، ابن ملجم که کله‌ش پر از احادیث ساختگی و حرفای کعب الاحبار شده بود و قُطام هم تطمیعش کرده بود، شمشیرش رو بلند کرد. یکی از اون عقب تو دلش گفت: «کاش این احمق یه کم فکر می‌کرد قبل این‌که شمشیر بزنه...» ولی دیگه دیر شده بود. 🔅خون از پیشونی علی (ع) جاری شد و صدای «فُزتُ وَ ربِّ الکعبه» مسجد رو پُر کرد. 👈تو بازار کوفه، یهودی‌ها یه نفس راحتی کشیدن. اما یادشون رفته بود علی با خونش، چیزی کاشته بود که هزار سال بعد هم از خاک در می‌اومد و بلند می‌شد... ✍️ سید روح‌الله حسینی 🍃 کانال رسمی طبیب جان 👇 https://eitaa.com/joinchat/3658612752C778c1803ba