🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
-سعید که تعریف کرد. می‌مونه بریم سراغ همسایه‌ها و آشناهای دیگه‌اش. مهلا دستش را زیر چانه‌اش زده بود و با گل رومیزی بازی می‌کرد. آذر دست مهلا را گرفت و رو به محمد کرد: -حالا بیان. حرف می‌زنیم. محمد سرش را جنباند. بعد انگار که سوالی برایش پیش آمده باشد رو به آذر کرد: -فقط نمی‌فهمم اون جمله‌ی آخرش برای چی بود؟ اینکه مهلا با علاقه ازدواج کنه. نمی‌فهمم ما که به زور دخترهامون رو شوهر نمی‌دیم. پس چرا سعید اینطوری گفت؟ مهلا ببخشیدی گفت و از جایش بلند شد. سمت اتاقش رفت. در را پشت سرش بست. روی زمین ولو شد. صداها را اما ناواضح می‌شنید. مادر به پدر گفت: