~
🍃♥️
#کتابعشقبازیباامواج
زندگینامهی داستانیِ
#غواصشهید
«
#امیرطلایی»🕊
#قسمتسوم
♥️🕊
🌱خیلی زود قد کشید و بزرگ شد. از همان سیزده چهارده سالگی کارهایی میکرد که با بقیه فرق داشت. تازه رفته بود دبیرستان، یک روز یکی ازدوستاش به
اسم امیر جعفری را آورد خانه. از آن روز تا وقتی امیر شهید شد با هم بودن.
پولهای توجیبی خودشان را روی هم میگذاشتند و نان و روغن و برنج میخریدند و می بردند پایین شهر. میگفت:
خانوادههای زیادی هستند که حتی نان برای خوردن ندارند ما باید
به آنها کمک کنیم.
نزدیک عید که میشد ماهی میخریدند، نمیدانم پول ماهی را از کجا می آورند، پول ماهی از پول توجیبی آنها خیلی بیشتر بود.
یکبار به شوخی گفتم:
»مادر جان منهم دلم ماهی میخواد میشه دو سه تا از
این ماهیها را بدی به من؟«
سرش را انداخت پایین و گفت:
»مامان جان شما میتونی از بازار ماهی
بخری«.
هیچی نگفتم، ولی خیلی خجالت کشیدم.
روح بزرگ و دست بخشنده امیر خیلی وقتها من را به فکر فرو میبرد.
نه اینکه با کارهای امیر موافق نباشم ولی مادر بودم، دوست داشتم کمی به فکر
خودش باشد و از پولهایی که می گیرد برای خودش خرج کند.
ولی امیراصلا
در بند این حرفها نبود.
این کارشان سالها ادامه داشت. بعد از انقلاب بیشتر هم شد. ولی فکر می
کنم از آدمهای دیگری هم پول می گرفتند. بعضی وقتها آذوقه تهیه میکردند
ومی بردند روستاهای اطراف. یکی از آن روستاها غارعلیصدر بود. هنوز غار
مثل الان شناخته نشده بود و کسی برای آبادیش کاری نکرده بود.
شام را با عجله میخورد و میرفت. می پرسیدم:»مادر کی برمیگردی؟
« می
گفت:»معلوم نیست، شما بخواب.«
ولی مگر میشد خوابید.
🌾🕊
#تنهــاکانالشهـدایکربلای٤👇
@Karbala_1365