eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
1.1هزار دنبال‌کننده
19.7هزار عکس
3هزار ویدیو
53 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @goomnaam_1366
مشاهده در ایتا
دانلود
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🍃♥️ #کتاب‌عشق‌بازی‌باامواج زندگی‌نامه‌ی داستانیِ #غواص‌شهید « #امیرطلایی» باقلم زیبای #خانم‌زینب‌ش
~ 🍃♥️ زندگی‌نامه‌ی داستانیِ « »🕊 ♥️🕊 همان روز دم غروب رفتیم برای تمرین شنا. از قبل شنا را یاد گرفته بود. برای همین و به خاطر تجربیاتش چند روزی که از تمرینها گذشت تصمیم گرفتیم را فرمانده دسته بکنیم. نه فقط به خاطر اینکه شناگر خوبی بود، اخلاق و رفتارش هم باعث میشد بچه ها ارتباط خوبی با او داشته باشند، وقتهای بیکاری فنون رزمی را که بلد بود به کسانی که علاقه داشتند یاد میداد و این خودش کلی روحیه بچه‌ها را تقویت میکرد. این کار چند فایده دیگر هم داشت؛ یکی این که توان جسمی بچه‌ها بالا میرفت چون یک به توان و استقامت بالایی نیاز دارد. گاهی لازم است ساعتها در آب بماند و شنا کند. دوم اینکه، یک غواص ممکن است در حین عملیات با نیروهای زمینی دشمن روبرو و غافلگیر شود، باید بتواند در مبارزه نفر با نفر از خودش دفاع کند و آسیب نبیند. بعد از آموزشهای غواصی امیر و چند نفر از بچه‌ها سوار قایق میشدند و میرفتند جاهایی که شن‌های نرمی داشت و از آنجا به جای تشک ورزشی استفاده میکردند. امیر فنون مختلف رزمی را به آنها یاد میداد و تاکید می کرد: مبادا این فنون را روی همدیگه امتحان کنید. در واقع فنونی را یاد میداد که اگر روزی با یکی از نیروهای دشمن روبرو شدند با اولین فن بتوانند او را از پا در بیاروند. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ پ.ن: راوی: (فرمانده گردان غواصی جعفرطیار(ع) 🌾🕊 ٤👇 @Karbala_1365
🍃♥️ زندگی‌نامه‌ی داستانیِ « » باقلم زیبای ❣🕊 « » سال ۱۳۳۹ در به دنیا آمد. پس از پیروزی انقلاب اسلامی، کارهای بزرگی چون مسئولیت واحد اطلاعات و تحقیقات کمیته‌ی انقلاب اسلامی، ریاست هیأت تکواندوی همدان، مسئولیت پذیرش پاسداران در منطقه‌ی کردستان، مسئولیت دایره‌ی سیاسی استانداری، مسئولیت دسته‌ی غواصی (ع) و تشکیل واحد مقاومت بسیج در گل‌تپه را عهده‌دار بود. این شهید بزرگوار در تاریخ سوم دی‌ماه سال ۱۳۶۵ ،در عملیات « ۴»، به درجه‌ی رفیع رسید.🕊🌷 درکانال این کتاب زیبا را بصورت داستان برایتان قرار داده‌ایم. باشد که دعاوشفاعت شهید شامل حالمان گردد. 🌾🕊 ٤👇 @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
~ 🍃♥️ #عشق‌بازی‌باامواج زندگی‌نامه‌ی داستانیِ #غواص‌شهید « #امیرطلایی»🕊 #قسمت‌بیستُ‌سه
~ 🍃♥️ زندگی‌نامه‌ی داستانیِ « »🕊 ♥️🕊  امیر آقا پاشو ، غلط کردم پاشو. جون مادرت پاشو .  بابا کم زجه بزن سرمون رفت.  آخه امیر، استادم بود، خدایا چه کاری کردم . من، ، (شهید) و (شهید) طبق برنامه هر روزه سوار قایق شدیم و رفتیم به جایی که هرروز برای تمرینات رزمی میرفتیم. امیر روحیه خاصی داشت. دوست نداشت جلوی چشم باشد و بچه‌ها او را بالاتر از خودشان بدانند. تا آخر هم هیچ کس متوجه نشد که امیر دانشجو، پاسدار رسمی و رزمی کار بوده به جز چند نفری که از قبل او را می شناختند. اول کمی نرمش انجام دادیم و بعد تمرینات تخصصی شروع شد. هر وقت میخواستیم فن جدیدی را تمرین کنیم اول علی منطقی و امیر آن فن را انجام میدادند. علی کونگفو کار کرده بود و حریف خوبی برای امیر بود. تنها اشکالش این بود که علی خیلی شوخ بود و نمیتوانستی بفهمی الان شوخی می کند یا جدی است؛ حتی درتمرینات رزمی که با کسی شوخی ندارد. ولی امیر همیشه ضربه‌ها را کنترل شده اجرا میکرد. نمیخواست کسی آسیب ببیند. به ما هم تاکید میکرد خیلی مراقب باشیم. میگفت:این فنون برای مقابله احتمالی با نیروهای دشمن، مبادا کار خطرناکی بکنید. اول امیر اسم فن را گفت و کمی راجع به آن توضیح داد، بعد روی علی فن را اجرا کرد. حالا نوبت علی بود که خودش را نشان بدهد. باز هم علی شوخی اش گرفت و ضربه را کمی با آب و تاب اجرا کرد. مشت علی خورد روی دیافراگم امیر و امیر نقش زمین شد. اول فکر کردیم شوخی میکند. چند ثانیه که گذشت دیدیم امیر تکان نمی خورد. همه دویدیم جلو و دور امیر را گرفتیم. هر چه صدا زدیم جواب نداد. علی خودش را انداخته بود روی امیر و التماس میکرد. " امیر آقا غلط کردم، پاشو. امیر آقا! ببخشید نمیخواستم اذیت شوی مدام بوسش میکرد و قربون صدقه‌اش میرفت. حالا نمیدانم این کارهای علی جدی بود یا باز هم داشت سربه سر ما میگذاشت. رفتیم کمی آب آوردیم و به سر و صورتش پاشیدیم. کمی هم از روشهای مالش و نرمش استفاده کردیم تا بالاخره امیر آقا به هوش آمد. حالا باید سعی میکردیم علی رو از روی سینه امیر بلند کنیم که داشت مثل مادرهای داغ دیده گریه میکرد و زجه میزد.😂 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ پ.ن: مدافع‌حرم (همرزم شهید) 🌾🕊 ٤👇 @Karbala_1365
~ 🍃♥️ زندگی‌نامه‌ی داستانیِ « »🕊 ♥️🕊 هوا سرد بود. نیمه‌های شب، اوایل زمستان و تمرینات فشرده غواصی. خستگی هم به همه اینها اضافه میشد. گاهی از شدت سرما دندانها به سرعت روی هم میخورد تا حدی که فک بعضی از بچه‌ها از جا در میرفت. یکی از بچه‌ها آنقدر فکش از جا در رفته بود که عادت کرده بود. یعنی به محض وارد شدن درآب فکش در میرفت و باید جایش می‌انداختیم. آخر سر چون راضی نشد از گردان غواصی بیرون برود مجبور شدیم فکش را با چفیه ببندیم که وقتی وارد آب میشود کمتر روی هم بخورد و اذیت شود. در این شرایط برای اینکه بچه‌ها بتوانند کمی داخل آب بمانند تا دمای بدنشان کمی با دمای آب سازگار شود یک قاشق مرباخوری عسل دهان هر کدام میگذاشتیم. سختی زمانی بیشتر میشد که از آب بیرون می‌آمدیم باید سریع لباسهای غواصی را بیرون می آوردیم. بیرون آوردن لباسهای غواصی به خاطر تنگی، کشی بودن و خیس بودن طول میکشید، باید می نشستیم زمین و آرام آرام آنها را از تنمان بیرون میکشیدیم. بدنی که ساعتها در آب دست و پا زده توانی برای ایستادن نداشت و سرمای هوا و ضعفی که به خاطر شنای زیاد بر بدن غالب می‌شد در کنار لرزش شدیدی که چهار ستون بدنت را درگیر کرده بود، اجازه این کار را به فرد نمیداد. دستها از شدت خستگی و سرما کبود شده بود و می لرزید و لباس خیس از دست در میرفت. هر چه مدت تعویض لباس بیشتر طول میکشید لرزش تنت بیشتر می شد و احتمال مریض شدن و جا ماندن از تمرنیات فردا بیشتر بود. شاید نه که قطعا سختترین قسمت کار همین جا بود. اینجا بود که بعضی از بچه‌ها خودشان را خیلی خوب نشان میدادند. همان‌هایی که نور بالا میزدند و شبها و روزهای عملیات قبل از بقیه آسمانی میشدند.🕊 یکی ازهمان‌ها امیر بود. برای این لحظات ابتکار جالبی به خرج داده بود. روزها با یکی دو نفراز بچه‌ها نخلهای خشکیده روستای خسرو آباد که محل اسکانمان بود، را جمع میکردند و زیر یک بشکه آب میگذاشتند. قبل از اینکه وارد آب شویم چوبهای زیر بشکه را آتش میزدند، تا وقتی بیرون می‌آییم، آب مالیم شده باشد. از آب که بیرون می‌آمدیم همگی دور بشکه جمع می شدیم. در آن شرایطی که هر کس به فکر خودش بود امیر و دوستاش با همان لباسهای خیس میدویدند و سطل‌های آب را پر میکردند و روی تن بچه‌ها میریختند. بعد هم کمک میکردند تا لباسهایمان را بیرون بیاوریم. خودشان آخرین نفراتی بودند که برای استراحت به چادر برمیگشتند. آن همه انرژی و توان اگر زاییده ایمان و اعتقاد نبود پس از چه ناشی می شد؟ البته امیربعضی وقتها ابتکارهای دیگری هم داشت که از آنها فرار میکردیم. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ پ.ن: - آزاده و جانباز (مربی غواصی گردان‌جعفرطیار 🌾🕊 ٤👇 @Karbala_1365
🍃♥️ زندگی‌نامه‌ی داستانیِ « » باقلم زیبای ❣🕊 « » سال ۱۳۳۹ در به دنیا آمد. پس از پیروزی انقلاب اسلامی، کارهای بزرگی چون مسئولیت واحد اطلاعات و تحقیقات کمیته‌ی انقلاب اسلامی، ریاست هیأت تکواندوی همدان، مسئولیت پذیرش پاسداران در منطقه‌ی کردستان، مسئولیت دایره‌ی سیاسی استانداری، مسئولیت دسته‌ی غواصی (ع) و تشکیل واحد مقاومت بسیج در گل‌تپه را عهده‌دار بود. این شهید بزرگوار در تاریخ سوم دی‌ماه سال ۱۳۶۵ ،در عملیات « ۴»، به درجه‌ی رفیع رسید.🕊🌷 درکانال این کتاب زیبا را بصورت داستان برایتان قرار داده‌ایم. باشد که دعاوشفاعت شهید شامل حالمان گردد. 🌾🕊 ٤👇 @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
~ 🍃♥️ #عشق‌بازی‌باامواج زندگی‌نامه‌ی داستانیِ #غواص‌شهید « #امیرطلایی»🕊 #قسمت‌بیست‌ُپنج
~ 🍃♥️ زندگی‌نامه‌ی داستانیِ « »🕊 ♥️🕊  باز هم تمرینهای دفاع شخصی بود. این دفعه قرار بود آقا به ما یاد بدهد که چطور چاقو را از دست رقیبمان بیرون بیاریم و از همان بر علیه خودش استفاده کنیم. آن روز طبق معمول یکی از بچه‌ها باید داوطلب تمرین می شد. که از بچه‌های شوخ و پرتحرک گروه بود داوطلب شد. از َ همان اول تمرین مسعود شوخی اش گرفته بود.مدام با امیرآقاکل انداخت و سر به سرش می‌گذاشت و سعی میکرد مانع از انجام فن شود. بالاخره امیر آقا که استاد این کار بود، فن را اجرا کرد و مسعود را زمین زد. حالا باید چاقو را زیر گلوی مسعود میگذاشت. مسعود مدام دستش را روی زمین میزد و قوپی میآمد. امیر آقا هم برای اینکه حال مسعود را بگیرد کمی چاقو را فشار داد و از روی سینه‌اش بلند شد. مسعود خیلی آرام دستش را زیر گلویش گرفت و بلند شد. چشمان همه گرد شد. برگشتیم طرفش و دوره‌اش کردیم. سرش را پایین انداخته بود و چیزی نمی‌گفت. با سر و صدای ما امیر هم برگشت. رد چاقو زیر گلویش مانده بود. چند قطره خون هم یواش یواش داشت خودش را نشان میداد. طفلی گردنش شده بود مثل قربانی که از دست قصاب فرار کرده باشد. امیر آقا دستش را گرفته بود و با ناراحتی نگاهش میکرد. و می‌گفت: تقصیر خودت بود. آخر چرا اینقدر تکان میخوری؟ حالا درد نداری؟ 😢 میخواهی بریم بهداری؟ امیر آقا پشت سر هم سوال میکرد و مسعود هم خودش را لوس میکرد.🙃 بالاخره گفت: طوری نیست و نیاز به بهداری هم نداره. ولی تا آن زخم زیر گلوی مسعود خوب شود امیر آقا پکر بود.😞 وقتی کسی جدیت امیر آقا را در تمرینات میدید فکر میکرد این آدم اصلا رحم و مروت در دلش ندارد. ولی رفتارش بعد از تمرین‌ها کاملا فرق داشت. ًروی دیگر امیر آقا وقتی بود که بچه‌ها بعد از تمرینات طولانی و خسته کننده غواصی میخوابیدند، آن وقت امیر آقا و گروهش فعال میشدند. امیر با ، و شهیدمحمدحسن‌اکبری جمع قشنگی را تشکیل داده بودند.✨ هر روز یکی از بچه‌های داخل چادر مسئول کارهای عمومی میشد. کارهایی مثل غذا گرفتن، آماده کردن سفره و جمع کردن سفره، شستن ظرفها و تحویل دادن آنها به خادم بعدی. در جبهه به این نقش شهردار می گویند ولی معمولا ما می‌گفتیم خادم الحسین(ع). گاهی بعضی از بچه‌ها بعد از تمرینات شبانه خسته میشدند و ظرفهای شام را میگذاشتن تا فردا صبح قبل از ناهار بشویند و به خادم بعدی تحویل بدهند، وقتی صبح بیدار میشدند می دیدن ظرفها شسته شده و آماده است. گاهی لباسهای نشسته را که کنار گذاشته بودند تا بشویند روی طناب میدیدن و نمی‌فهمیدندچه کسی شسته. سرویسهای بهداشتی که جای خود داشت، هر روز صبح تمیز بود و کسی نمیدانست چه کسی مسئول نظافت آنهاست.... 🌾🕊 ٤👇 @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🍃♥️ #کتاب‌عشق‌بازی‌باامواج زندگی‌نامه‌ی داستانیِ #غواص‌شهید « #امیرطلایی» باقلم زیبای #خانم‌زینب‌ش
~ 🍃♥️ زندگی‌نامه‌ی داستانیِ « »🕊 ♥️🕊 از همه سختتر پر کردن تانکر آب بود. به خاطر حفظ امنیت بچه‌ها چادرها با فاصله دورتر از آب بنا میشد. برای پر کردن باید یک نفر با شیر دوشهای ۲۰ لیتری را که برای این کار گذاشته بودیم، حد اقل ۳۰ مرتبه فاصله طولانی بین تانکر تا آب رودخانه را میرفت و برمی- گشت. معمولا وقتی ما خواب بودیم امیر آقا و بچه‌های مخلص گروهش این کار را انجام میدادند. همه اعضای این گروه شدند و ما بعدها فهمیدیم یکی از راههایی که باعث میشود انسان محبوب خدا شود و مزدش را که شهادت است بگیرد، همین است. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ پ.ن: آزاده وجانباز (همرزم‌شهید) 🌾🕊 ٤👇 @Karbala_1365
🍃♥️ زندگی‌نامه‌ی داستانیِ « » باقلم زیبای ❣🕊 « » سال ۱۳۳۹ در به دنیا آمد. پس از پیروزی انقلاب اسلامی، کارهای بزرگی چون مسئولیت واحد اطلاعات و تحقیقات کمیته‌ی انقلاب اسلامی، ریاست هیأت تکواندوی همدان، مسئولیت پذیرش پاسداران در منطقه‌ی کردستان، مسئولیت دایره‌ی سیاسی استانداری، مسئولیت دسته‌ی غواصی (ع) و تشکیل واحد مقاومت بسیج در گل‌تپه را عهده‌دار بود. این شهید بزرگوار در تاریخ سوم دی‌ماه سال ۱۳۶۵ ،در عملیات « ۴»، به درجه‌ی رفیع رسید.🕊🌷 درکانال این کتاب زیبا را بصورت داستان برایتان قرار داده‌ایم. باشد که دعاوشفاعت شهید شامل حالمان گردد. 🌾🕊 ٤👇 @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
~ 🍃♥️ #عشق‌بازی‌باامواج زندگی‌نامه‌ی داستانیِ #غواص‌شهید « #امیرطلایی»🕊 #قسمت‌بیستُ‌هفت
~ 🍃♥️ زندگی‌نامه‌ی داستانیِ « »🕊 ♥️🕊 هوا سرد بود. سردی هوا باعث شده بود لباسهای مثل فریزر سرد و خشک شود، به سختی میشد دست و پاهایت را تکان بدهی. نزدیک سه ساعت تمام فین زده بودیم و حاال داشتیم به ساحل بر می‌گشتیم. از شدت خستگی و خواب داشتم از حال میرفتم. دیگر نفسم به شماره افتاده بود. ای کاش الان در رختخواب بودم. بچه ها یکی یکی به خشکی میرسیدند و خودشان را روی خاکهای نرم ساحل ولو میکردند. بعضیها دیگر توان بلند شدن نداشتند. بعضی از بچه‌ها حتی نمیتوانستند دستهایشان را بالا بیاورند و زیپ لباس غواصی را پایین بکشند. فقط چند متر مانده بود تا من هم خودم را روی خاکها رها کنم و چند دقیقه سرم را رو به آسمان بگیرم، چشمهایم را ببندم و استراحتی به دست و پاهایم بدهم. باز هم چند نفر از آنهایی که توان جسمی بیشتری داشتند سر پا بودند. خدای من این همه انرژی را از کجا میآورد؟ باز هم داشت کفش و جوارب غواصی بچه‌ها را بیرون می‌آورد. همیشه به این فکر میکنم که در شرایط عادی شاید این بچه‌ها حتی برای پوشیدن اورکت و پیراهن هم به یک غریبه کمک نکنند، اما اینجا، همه مثل یک روح درتنهای مختلف هستند. 🌾🕊 ٤👇 @Karbala_1365
~ 🍃♥️ زندگی‌نامه‌ی داستانیِ « »🕊 ♥️🕊 کسی که از بقیه بزرگتر و قوی‌تر است خم میشود و جوراب از پای بقیه بیرون می‌آورد. اینجا چه چیزی هست که در شهرها نیست؟ آن چیزی که اینجا به بچه‌ها روحیه میدهد، جنگ نیست، مطمئنم، چون در شهرها و کشورهای دیگر هم جنگ بوده، پس باید دنبال دلیل مهمتری بگردیم. خدای من چقدر سرد است. انگار بیرون از آب سردتر از داخل آب است. کاش یک پتو داشتم.  اه... چه خبره؟ آقا چه کار میکنی؟... باز شوخی‌ات گرفته؟ ...تو رو خدا منو بذار زمین. باشه نمی خواهم که تا آخر بالا نگهت دارم، حتما میذارمت زمین. ولی نه روی خاک، داخل آب.  نه! نه! دیگر نمیتوانم شنا کنم، خواهش میکنم. ای کاش امیر آقا میدانست الان وقت شوخی کردن نیست. لااقل میگذاشت کمی استراحت کنم بعد. وای دوباره داره بر میگرده. باید سریعتر دور شوم. نمیخواهم دوباره شنا کنم.  وایسا بابا کاریت ندارم، می خواهم کمکت کنم.  حمید جان!  حمید !  نمیخواهم، برو سراغ یکی دیگر. تا خود چادرها دویدم. باید کمی استراحت کنم یکی دو ساعت دیگر اذان صبح میشود و باید دوباره بلند شویم. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ (دوست و همرزم شهید) 🌾🕊 ٤👇 @Karbala_1365
#سید‌مصطفی‌خاتمیان ۲۰بهمن‌۶۴ جزیره ام الرصاص ⊰❀⊱ ۴ 👣 …❀ @Karbala_1365🌾 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
#سید‌مصطفی‌خاتمیان ۲۰بهمن‌۶۴ جزیره ام الرصاص ⊰❀⊱ ۴ 👣 …❀ @Karbala_1365🌾 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄