eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
847 دنبال‌کننده
17.9هزار عکس
2.6هزار ویدیو
52 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @goomnaam_1366
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🕊 #شهیدانه ✍پیڪرش را با دو #شهید دیگر، تحویل #بنیاد_شهید داده و گذاشتہ بودند سردخانہ، 💠نگهبان سردخانہ مے گفت: یکے شان آمد به خوابم و گفت:جنازه ے من رو فعلاً تحویل خانواده ام ندید از #خواب بیدار شدم. هر چہ فڪر مے ڪردم کدام یڪ از این دو نفر بوده ، نفهمیدم ؛ گفتم ولش کن خواب بوده دیگہ و فردا قرار بود جنازه ها رو تحویل بدیم ڪہ شب دوباره خواب #شهید رو دیدم. 💠دوباره همون جملہ رو بهم گفت این بار فوراً #اسمش رو پرسیدم. گفت: #امیر ناصر سلیمانی. از خواب پریدم ، رفتم سراغ #جنازه ها. روی سینہ ی یڪے شان نوشتہ بود ✨ #شهید_امیر_ناصر_سلیمانی✨ بعدها متوجہ شدم توی اون تاریخ، خانواده اش در تدارڪ مراسم #ازدوج پسرشان بوده اند ؛ #شهید خواستہ بود مراسم برادرش به هم نخورد. 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 ✅ @karbala_1365
⚡️ … بر نَفْس خود... باشیم نه ...! زندگی، اسارت نیست زندگی محل تا خداست...!! پرواز کن‌ تا خدا... اَعُوذُ بِاللّهِِ مِنْ شَرِّ نَفْسِی وَ مِنْ شَرِّ غَيْرِی وَ مِنْ شَرِّ اَلشَّيَاطِينِ... ✨ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 💧 ۵۶ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 💧ساعت دور و بر ۸ صبح بود. هر هشت نفرمان جلوی رودخانه رفتیم. با سعید اسلامیان، و حاج مهدی روحانی، چشم انتظار ما آن طرف رودخانه بودند. هنوز آب به حدی فروکش نکرده بود که بشود از آن عبور کرد. هوا همچنان مه آلود بود و تا روی قله قامیش را در خود فرو برده بود. از آن طرف آب داد زدند که از کنار رودخانه به سمت پایین حرکت کنید تا به عرض باریکتری برسید. رفتیم و به همان جایی رسیدیم که کم عرض ترین بود. اما همچنان عبور بدون وسیله ممکن نبود. گشتیم یک برانکارد پیدا کردیم. آن را با پارچه‌ای سفت و سخت به یک تخته سنگ بستیم. از آن طرف هم علی آقا با آن چند نفر کار ما را کردند. برانکارد، محکم روی رودخانه ایستاد و با احتیاط رد شدیم. به مقر تاکتیکی لشکر در شهر ماووت رسیدیم. علی آقا چند نفر را فرستاده بود تا شاید پیکر شهدای شب گذشته را پایین دست رودخانه پیدا کنند، اما دست خالی برگشتند. خیلی خسته و گرسنه بودیم.چند وقت بود که یک وعده غذایی درست حسابی نخورده بودیم. به حاج مهدی روحانی گفتم: چیه؟ باز میخوای ببری نون و پنیر بهمون بدی؟ ما به بچه‌های که از آب با تن خیس بیرون می آمدند، عسل می‌دادیم. خندید و هفت هزار تومان داد و ما برای استحمام و خرید عسل به شهر بانه رفتیم. با همان هفت هزار تومان، یک دبه ۴ کیلویی عسل خریدیم. وقتی به مقر آمدیم، هنوز دبه عسل را باز نکرده بودیم که حاج مهدی روحانی گفت:حرکت کنید. امشب قراره بچه ها را که عراق گرفته بود، پس بگیرند. عسل را یک گوشه گذاشتیم. من مسئول بردن (۱۵۴) از عقب تا پای ارتفاع بودم. نیروها سوار کمپرسی شدند. روی کمپرسی ها را برزنت کشیده بودند که دیده بان های دشمن از آمدن نیرو بو نبرند و به ولی الله سیفی از دوستان قدیمی اطلاعات گفتم: برو از روی دیدگاه سروگوشی آب بده ببین چه خبره. رفت و زود از دیدگاه که ۴۰ متر بالاتر از سنگر ما بود، بی‌سیم زدند که خمپاره آمد ولی الله سیفی شهید شد. این خبر قبل از عملیات حالم را گرفت. چند دقیقه بعد باز دوباره بیسیم زدند و گفتند که خبر اشتباه بوده و ولی الله مجروح شده و بردنش عقب. وقتی خبر شهادتش را شنیدم، برایش فاتحه خوانده بودم. تا ساعت ده شب توی سنگر فرماندهی، کنار فرمانده لشکر و مسئول محور ماندم. نیروهای گردان حضرت علی اکبر، از راهکارها رها شدند و دقایقی بعد، از صدای رگبار کلاش و تیربار و شلیک آرپی‌جی بلند شد و درگیری در کمتر از یک ساعت تمام شد و صداها خیلی زود خاموش شدند. بچه ها دامنه را تا ارتفاع تپه سبز و و دوقلو، در یک حمله برق آسا پس گرفته بودند. دم صبح هم تعدادی از را از عقب آوردند. وقتی داشتند آنها را تخلیه می‌کردند، که پدر _حاج ناصر چیت‌سازیان_ را دیدم و جا خوردم. هنوز یک ماه از شهادت پسرش می‌گذشت؛ اما علی آقا از او خواسته بود که به جبهه بیاید. حاج ناصر لباس خاکی پوشیده بود و یک کلاه سربازی روی سرش بود و عینک ته استکانی اش را با نخ بسته بود. تا مرا دید، گفت:کریم! مگه تو زنده ای؟! این سوال حتماً مقدمه یک تیکه انداختن بود که با من و بسیاری از دوستان علی آقا شوخی داشت. گفتم: این قدبلند هم شده برای ما دردسر. عراقی ها سر پسر تو رو نشانه میگیرند، میخوره گردن من.😏 دید که دستش را خواندم، گفت:عراقی‌ها می‌دانستند که زبانت هم مثل قدت درازه که گوشه زبونتو بریدند.😌 شیرینی بازپس‌گیری برده هوش با شیرینی حضور گرم حاج ناصر چیت‌سازیان و ضیافت صبحانه با عسل کامل می شد. میهمانش کردم و از خط مقر ستاد لشکر در اردوها اردوگاه برگشتیم. تازه وارد چادر طرح عملیات شده بودم که چشمم به دبه خالی عسل افتاد. به حمیدزاده گفتم: پس ۴ کیلو عسل چیشد؟! 😳 حاج ناصر با قهقهه خوش آهنگی که داشت گفت: رفقات زدن به بدن.☺️ … …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🍃♥️ #کتاب‌عشق‌بازی‌باامواج زندگی‌نامه‌ی داستانیِ #غواص‌شهید « #امیرطلایی» باقلم زیبای #خانم‌زینب‌ش
~ 🍃♥️ زندگی‌نامه‌ی داستانیِ « »🕊 ♥️🕊 " مامان! مامان!"  جونم؟ چی میخوای امیر؟ " میشه بهم پول بدی؟"  واسه چی می خوای؟ « میخوام برمنقل بخرم. امشب بچه‌ها میان خونمون. هیئت داریم.»  بچه‌ها که دیشب اینجا بودند " خوب امشبم میان. مثل بابا اینا هر شب میرن هیئت. "  باشه عزیزم، برو از تو تاقچه بردار. " بهمون چایی هم میدی؟ "  آره عزیزم هیئت که بدون چایی نمیشه. " قربونت برم مامان "  خدا نکنه، دورت بگردم. درب قدیمی کوچک با رنگ سفید و آبی که باز میشد یک دالن باریک و بلند بود که دو خانه بیشتر نداشت. خانه آخری پر بود از بچه‌های شش هفت ساله محل که جمع شده بودند تا با هم هیئت راه بیندازند. ایام محرم بود. وسط ایستاده بود و حسین حسین میگفت و بقیه هم تکرار میکردند. هر کدام تکهای از یک نوحه را که بلد بود و همان می شد ذکر لبشان. آن قدر این کار را ادامه میدادند که همه خسته میشدند. از نفس که می‌افتادند کناری می‌نشستند و مادر برایشان چایی میآورد. از اینکه مادر تحویلشان گرفته بود کلی ذوق میکردند. سادگی و صفا را میشد از حرفها و رفتارهای بچه‌گانشان فهمید. امیر باز به یکی از بچه‌ها پیله کرده بود؛ "زود باش سینه بزن" کار همیشگیاش بود. اگر یکی از بچه‌ها نمیخواند یا سینه نمیزد تهدیدش می کرد که به تو نقل نمی- دهم آن طفلی هم شروع میکرد به سینه زنی... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ پ.ن: 🌸: (مادرشهید) 🌾🕊 ٤👇 @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🍃♥️ #کتاب‌عشق‌بازی‌باامواج زندگی‌نامه‌ی داستانیِ #غواص‌شهید « #امیرطلایی» باقلم زیبای #خانم‌زینب‌ش
~ 🍃♥️ زندگی‌نامه‌ی داستانیِ « »🕊 : 🍃اوایل خرداد ماه سال ۳۹ بود، فصل چیدن گیالس. باغ گیالسی که درروستای (۲) داشتیم منتظر بود تا بارهایش را زمین بگذارد و من هم منتظر تولد سومین فرزندم بودم. بچه‌ای که هنوز نمیدانستم پسر است یا دختر. بچه آرامی بود در این مدت که همراه من بود هیچ اذیتی نداشت. با اینکه روزهای آخر بارداری بود اما خیلی راحت به کارهای خانه میرسیدم. وقتی شوهرم خواست برای چیدن گیالس برویم خیلی راحت قبول کردم. من و آقا تاروردی، شوهرم را میگویم، همراه مادرم و بچه‌هایم کریم و مهری راهی شدیم. خانه یکی از برادرشوهر هایم در همین روستا بود. آنها هم برای کمک آمدند. کنار کوچک باغ یک (۱) قدیمی بود که هر وقت می رفتیم باغ آنجا می ماندیم. جای دنج و کوچکی بود. یک اتاق، آشپزخانه و سرویس بهداشتی. البته آب لوله کشی و برق و گاز نداشتیم. نه ما، خیلی از خانه های روستا و حتی شهر هم از این چیزها نداشتند. آن روز هم مثل روزهای قبل صبح زود بیدار شدیم و رفتیم سراغ کارها. خانم‌ها مشغول پختن غذا و مردها باکمک چند کارگر که از اهالی روستا بودند، مشغول چیدن گیالس‌ها شدند. برای ظهر آبگوشت بار گذاشتیم. سبزی تازه و پیاز هم آماده شدکمی احساس سنگینی کردم. رفتم زیر یکی از درختها تکه موکتی پهن کردم و دراز کشیدم. یواش یواش دردم بیشتر شد. انگار کوچولو برای دنیا آمدن عجله داشت. حتی نتوانستم از جا بلند شوم. مادرم را صدازدم. مامان هول شده بود. با عجله مردها را از باغ بیرون فرستاد. خودش و آسیه، جاری‌ام را می گویم، بنده خدا خیلی کمک کرد، وسایل را آماده کردند. وسایل زیادی نداشتیم. چون انتظار آمدن بچه را نداشتم وسیله زیادی نه برای خودم و نه برای بچه نبرده بودم. چند دقیقه بعد وقتی داشتم به آسمان نگاه میکردم، در عرض کمتر از چند دقیقه بچه به دنیا آمد. با کمترین درد. باورم نمیشد. خیلی تمیز و سبک بود. او را در تشت آب شست. چادری دور نوزاد تازه پیچید و گذاشتش بغلم. کمکم کردند بلند شدم ورفتیم داخل خانه. دراز کشیدم و چند دقیقه‌ای خوابم برد. وقتی بیدار شدم کریم پسر بزرگترم که ۹ ساله بود را دیدم، نشسته بود کنار برادرش. بچه را سمت راستم گذاشته بودند و مادر ناهار را آماده میکرد. مردها کار چیدن گیالس‌های قرمز را ادامه میدادند. همه جا آرام بود. آرامش قشنگی تمام باغ را گرفته بود. کریم به برادرش نگاه می کرد، با همان زبان بچه‌گانه و شیرینش گفت: »مادر اسمش امیر باشه؟ «راستش هنوز برای اسمش فکری نکرده بودیم، نگاهش کردم و گفتم:»باشه مامانجان، قربونت برم هر چه توبگی. « حالا من با ۱۸ سال سن، مادر سه‌بچه بودم، مهری که وقتی ۱۴ ساله بودم برکت خانه ما شد، کریم یک سال بعدچراغ خانه را روشن کرد و حالا امیر. 🍃🌸 تقریبا ۲۰ روز همان جا ماندیم، وسایل زندگی در حد نیاز داشتیم ولی به خاطر گرما و دوری راه کمی احساس ناراحتی میکردم. کارهای باغ که تمام ً شد برگشتیم دو سال بعد از امیر دختر آخرم اشرف هم به دنیا آمد. راستش همه بچه‌هایم را دوست داشتم، جانم به آنها بسته بود ولی کمی با بقیه فرق داشت. نه اینکه چون شده این را بگویم. من هنوز هم به شهادت امیر عادت نکرده‌ام. هنوز هم وسایل امیر داخل اتاق خودش است. صندلی نمازم را روبروی وسایل امیر گذاشتم تا دائم جلوی چشمم باشد و از او دور نباشم. وقتی این خانه را خریدیم با همان زبان بچگانه گفت:»میشه این اتاق که پنجره دارد مال من باشه؟« قبول کردم. از آن روز تا حالا همه‌وسایلش را روی میزگوشه همین اتاق گذاشته‌ام و هر روز گرد گیری میکنم. ....✨ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ پ.ن: 🌸راوی: (مادر شهید) ۱. روستای دیوین یا دیویجین هم گفته می شود. ۲. کلبه روستایی کوچک کنار باغ 🌾🕊 ٤👇 @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
ازراست: شهیدان #امیرطلایی #علی‌رضاشمسی‌پور #غلامرضاخدری 🌾🕊 #تنهــاکانال‌شهـدای‌کربلای٤👇 @Karbala_13
~ 🍃♥️ زندگی‌نامه‌ی داستانیِ « »🕊 ♥️🕊 🍃چند نفری ساعت حدود هشت و نیم شب راه می‌افتادیم میرفتیم خیابانهای اصلی شهر. گاهی وقتها فقط یک چوب دستی داشتیم و گاهی یک سرنیزه یا تفنگ «ام یک» که به یک اکیپ پنج شش نفره میدادند تا اگر مشکلی پیش آمد بتوانیم از خودمان دفاع کنیم. اما همین گشت‌های شبانه بچه‌های بسیج با دست خالی دل‌های مردم را محکم میکرد. در فضایی که تازه انقلاب شکل گرفته بود، دشمنان و منافقان بیشتر از قبل فعالیت می کردند و گاه گداری گروهک‌ها فضای شهر را ناامن میکردند. همین گشتها و بازرسی‌های ساده هم میتوانست ترس را در دل دشمنان بیندازد. کار ما در بازرسی‌ها هم به همین سادگی بود. در خیابانهای اصلی مثل خیابان بوعلی، خیابان شریعتی، ایستگاه عباس آباد، و میدان جهاد و جاهای مهم و پررفت و آمد شهر، ایستگاه‌های ایست و بازرسی گذاشته بودیم و ماشینهایی که سرنشینهای مشکوک داشتند و بیشتر ماشینهایی که سرنشین جوان داشتند را نگه میداشتیم و بازرسی میکردیم. بیشتر دنبال این بودیم که بمب یا مواد منفجره و مواد مخدر نداشته باشند. در این گشتها و بازرسیها بود که بیشتر را میدیدم. اما یکی از جاهایی که ارتباط ما بیشتر شد ورزش بود. بعد از انقلاب به خاطر سابقه نامناسب مسئول فدراسیون کونگ‌فو که از اعضای گارد شاهنشاهی بود و عقاید کمونیستی خودش را بین اعضای باشگاهها تبلیغ کرده بود، این ورزش ممنوع شد. من و چند نفر از بچه‌ها مثل حمید ملکی، باقر سیلواری که بعدها در جنگ اسیر شد و چند سالی در اردوگاه های عراق با بعثیها دست و پنجه نرم کرد و به عضویت باشگاه انجمن رزم آوران جمهوری در آمد. ادامه‌دارد...... 🌾🕊 ٤👇 @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
~ 🍃♥️ #کتاب‌عشق‌بازی‌باامواج زندگی‌نامه‌ی داستانیِ #غواص‌شهید « #امیرطلایی»🕊 #قسمت‌نهم
~ 🍃♥️ زندگی‌نامه‌ی داستانیِ « »🕊 ♥️🕊 🌷 و چند نفر دیگر هم رفتند باشگاه تختی و تکواندو را ادامه دادند. خدایی امیر از همه ما بهتر کار میکرد. در همان رشته تکواندو جزو مدال آورها و قهرمانهای استان شد. آن روزی که دستور داد بسیج تشکیل شود در همین مسجد امام‌حسین(ع) که در منطقه بختیاری‌ها بود، پایگاه بسیج را راه انداختیم. برادران مازویی بودندکه بعدها برادر بزرگتر شهید شد، که بعد از شهادتش پایگاه را به اسم او نام گذاری کردیم، بهرام لو، بختیاری‌ها ، من و امیر و خیلی دیگر از جوانها که خیلی از آنها شهید شدند.❣ یکی از کارهای اصلی ما در این پایگاه که طرفدار هم زیاد داشت، آموزش ورزشهای رزمی به بسیجی‌ها بود. من و امیر سعی میکردیم هر چه که یاد گرفتیم به بقیه یاد بدهیم. برای اولین بار فنون دفاع شخصی را از امیر دیدم. اصلاً انتظار نداشتم این فنون را یاد گرفته باشد. با اینکه تکواندو بیشتر فرم و اجرای فنون فردی است اما امیر به فنون دفاع شخصی مسلط بود تا جایی که در همین تمرینها من تسلیم او شدم. نمیدانم این تمرینات را کی و کجاانجام داده بود. کنار کارهای کمیته و بسیج یک کار مهم دیگری که انجام میدادیم برخورد با گروهک‌هایی مثل توده‌ای‌ها، کمونیست‌ها و چریک‌های فدایی خلق بود که هر روز آرامگاه بوعلی یا خیابان بوعلی جمع میشدند و با صحبت ها و شعارهایی که میدادند سعی میکردند جوانها را جذب و از مسیر انقلاب دور کنند. کار بچه‌هایی مثل امیر که اطلاعات دینی و سیاسی خوبی داشتند این بود که در بین جمعیت بنشینند و سر فرصت با سوالها و جوابهایی که میدادند مردم را از توطئه‌های آنها آگاه کنند. بیشتر مواقع منافقین در این مناظره‌ها که کم می‌آورند شروع میکردند به زدو خورد و سر و صدا و از همه بدتر اینکه همیشه چاقو یا تیزی‌هایی همراهشان بود که با شلوغ شدن فضا به بچه‌های بسیجی که دیگر شناخته شده بودند، آسیب میزدند. 🌾🕊 ٤👇 @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🍃♥️ #کتاب‌عشق‌بازی‌باامواج زندگی‌نامه‌ی داستانیِ #غواص‌شهید « #امیرطلایی»🕊 #قسمت‌‌یازده
🍃♥️ زندگی‌نامه‌ی داستانیِ « »🕊 ♥️🕊  گفتم نکن، گوش که نمیدی حالا چطوری بیارمت بیرون؟  داداش قول بده به هیچ کس نگی که من از سنگه شکست خوردم. نخند دنده‌هات میشکنه آخه الان وقت خندیدنِ. رفته بودیم باغ، روزهای اول بهار بود و کار کشاورزی هم زیاد. من و رفته بودیم به بابا کمک کنیم. بعضی وقتها بیل میزدیم، بعضی وقتها دیوار باغ را درست میکردیم، دم عصر هم که می‌شد چندتا سیب زمینی زیر زغالها میگذاشتیم تا کبابی شود و با نان تازه و نمک بخوریم. هر دو پر سر و صدا و بازی‌گوش بودیم و بیشتر وقتها صدای بابا را در می‌آوردیم. سنگ بزرگی کنار دیوار بود، امیرگفت: باید این سنگ را بردارم.  باز شروع کردی، سنگ به این بزرگی رو چطور میخوای برداری؟ بابا کمرت درد می گیرد. چرا گوش نمیدی؟  باید بلندش کنم. باید ببینم میتونم یا نه؟ آن موقع امیر پانزده سالش بود. از بچگی‌هر کاری که میخواست انجام بدهد، تا آخر انجام میداد. بالاخره سنگ را بلند کرد. سنگ از خودش بزرگتر بود. همین‌که بلندش کرد افتاد و سنگ نشست روی سینه‌اش. حالا من باید هر چی زور داشتم بگذارم تا سنگ را از روی سینه‌اش بردارم. خدا رحم کرد که آسیب جدی ندید. همان سال ورزش رزمی را شروع کرد. اول رفت کونگ فو تا مرحله کمربند مشکی هم پیش رفت. انقلاب که پیروز شد، کونگ‌فو ممنوع شد این دفعه رفت سراغ تکواندو. تکواندو را هم تا کمر بند مشکی ادامه داد. بقیه را هم به ورزش تشویق میکرد. یکی از دوستانش معتاد بود. آنقدر با او صحبت کرد که راضی شد برود باشگاه، خودش برایش لباس خرید و کمکش کرد تا ترک کند. آن بنده خدا بعدها رفت جبهه و از ناحیه پا جانباز شد. 🌷وقتی انقلاب پیروز شد. هیئت رزمی استان تشکیل شد، امیر به عنوان مسئول هیئت انتخاب شد. بعد از مدتی هیئت بر اساس رشته های ورزشی تفکیک شد و امیر شد مسئول هیئت تکواندوی استان. در همان باشگاه تختی زیر نظر امیر کلاسهای متنوعی تشکیل شد که تعداد زیادی هم عضو داشت.کار امیر هم بیشتر شد، اما این فعالیت‌ها باعث نشد که از فعالیت در بسیج و کمیته انقلاب غافل شود. 🌾🕊 ٤👇 @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#گردان‌غَواصی‌جَعفرطَیار(ع) سدگِتوَند - سال ۶۵ قبل‌از #عملیات‌کربلای۴ 🌾🕊 #تنهــاکانال‌شهـدای‌کربلای
🍃♥️ زندگی‌نامه‌ی داستانیِ « »🕊 ♥️🕊 🍃قبل از اذان صبح از خانه بیرون آمدم. با دور میدان جهاد قرار داشتیم. طبق معمول امیر قبل از من سر قرار حاضر بود. کوله پشتی را روی پشتم جابجا کردم و راه افتادیم. با ماشین خودمان را رساندیم اول اعتمادیه و بعد هم پیاده از کوچه باغها گذشتیم تا رسیدیم به روستای دره مرادبیگ. در آن فصل سال، روستای دره با باغهای آلبالو و گیلاس خیلی قشنگ می‌شد و کوههای دره پاتوق ما جوانهایی که قبلا این مسیر را تجربه کرده بودیم بود. مخصوصا وقتی نسیم خنک نیمه شب به صورتت میخورد و خواب را از سرت می پراند. آرام آرام راه میرفتیم و حرف میزدیم. کوچه‌های قدیمی دره با سنگ فرش‌ها و دیوارهای کاهگلی باغها مثل تابلوهای نقاشی بود. از بچگی این کوچه‌ها را دوست داشتم. راهمان طولانی بود، بیشتر از یک‌ساعت طول میکشید. نزدیک اذان میرسیدیم به قله. با آب خنک چشمه‌ای که از کوه می‌آمد وضو میگرفتیم و نماز را میخواندیم. خستگی راه که از تنمان در می‌آمد، وسایل صبحانه را در میآوردیم و کمی به شکم‌های گرسنه که بیشتر از یک ساعت بود قارو قور میکردند غذا میرساندیم. پاهایمان را در چشمه فرو می بردیم و سردی آب را با تمام وجود حس میکردیم. هنوز هم دلم لک می زند برای آن آب و هوا و کوهپیمایی‌ها. دیگر هیچ وقت آن روزها تکرار نشد. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ پ.ن: راوی: (پسر عموی شهید) 🌾🕊 ٤👇 @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🍃♥️ #کتاب‌عشق‌بازی‌باامواج زندگی‌نامه‌ی داستانیِ #غواص‌شهید « #امیرطلایی»🕊 #قسمت‌چهارده
~ 🍃♥️ زندگی‌نامه‌ی داستانیِ « »🕊 ♥️🕊 🍃نزدیک غروب بود که صدای در حیاط آمد. در را که باز کردم امیر آقا پشت در بود. شنیده بودم از برگشته، چند روزی بود که دوست داشتم بروم خانه عمو و امیر را ببینم ولی وقت نمیشد. حالا خودش آمدا بود، تقریبا هربارکه مرخصی می‌آمد برای دیدن پدرم به روستا می آمد مخصوصا وقتهایی که داداش یوسف هم جبهه بود، میآمد تا اگر خبری از یوسف دارد به مادر برساند و ایشان را از نگرانی بیرون بیارود. تعارفش کردم آمد خانه. هنوز ننشسته بود که یک مرتبه برگشت. گفتم:  چیزی شده؟ چرا بلند شدی؟ " نامه یوسف آمده بود در خانه ما. یادم رفت بیارمش. باید برگردم."  خوب عجله ای نیست، یک روز دیگر میاری. " نه، مادرت از دیدن نامه خوشحال می شود. باید زودتر بروم نامه را بیاورم. می تونی موتور همسایه را بگیری؟" همسایه بغل دستی، یک موتور یاماهای ۱۰۰ داشت. من موتور سواری بلد نبودم اما امیر آقا موتور سوار قابلی بود. موتور را گرفتم. امیر آقا موتور را روشن کرد و من ترکش نشستم و راه افتادیم. خصوصا اینکه هواداشت تاریک می‌شد. فاصله روستا تا شهر زیادبود. بیشتر از نیم ساعت طول کشید تا رسیدیم خانه عمو، نامه را برداشتیم و دوباره راه افتادیم. بین راه نزدیک کوههای چشمه ملک رسیدیم به حدود ۴۰ نفر که داشتند از دامنه به سمت قله میرفتند. آن زمان یک سری گروهک‌ها راه افتاده بودند که شبها روی کوه جمع میشدند، شعر میخواندند و شعار میدادند. هدفشان این بود که فضا را نا امن کنند و رعب و وحشت را در دل مردم به وجود بیاورند. وقتی به آنها رسیدیم امیر آقا چراغ جلوی موتور را روی صورتهای آنها می انداخت تا چهره‌ها را بهتر ببیند. من از ترس داشتم میلرزیدم. گفتم: «امیر آقا چه کار میکنی؟ بیا برویم. اگر بیان سمت ما، از پسشون بر نمیایم. آن هم با این سرعتی که این موتور دارد تا ما بخواهیم فرار کنیم دوره امون میکنند. تو رو خدا بیا برویم.» لرزش تنم به وضوح حس شد. دستم را محکم دور کمر امیر آقا حلقه کرده بود و دور و برم را نگاه میکردم. گفت: «صبر کن پسر، طوری نمی شود. باید بشناسمشان. فکر کنم فهمیدم سر دستشون کدوم.» مدام نور چراغ را روی صورتها میچرخاند و با سرعت نه چندان زیاد موتور جلو میرفت. آنها هم با تعجب به ما نگاه میکردند و جلو میرفتند. هنوز متوجه هدف امیر نشده بودند. کمی بعد سرعتش را زیاد کرد. گفت: دو سه تا را شناختم. میدانم چه کار کنم. امیر قبلا در بخش اطلاعات سیاسی استانداری کار کرده بود و شَم اطلاعاتی خوبی داشت. وقتی رسیدیم خانه نفس راحتی کشیدم. هم وقتی نامه را که به مادر داد خیالش راحت شد.🌸 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ راوی: ، پسر عموی شهید. بازنشسته سپاه. 🌾🕊 ٤👇 @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🍃♥️ #کتاب‌عشق‌بازی‌باامواج زندگی‌نامه‌ی داستانیِ #غواص‌شهید « #امیرطلایی» باقلم زیبای #خانم‌زینب‌ش
~ 🍃♥️ زندگی‌نامه‌ی داستانیِ « »🕊 ♥️🕊 🍃بعد از چند ماه اومده بود مرخصی. نفهمیدم مامان چطور خودش را رساند دم در. همچین را بغل کرده بود که احساس کردم الان دنده هایش می شکند. میخواهد این دفعه تلافی دفعه قبل رو هم در بیاورد. دفعه قبل بعد از عملیات ۸ بود که آمده بود خانه. از در که آمد همه دویدیم جلو. مادر دستهایش را باز کرده بود تا امیر آقا را بغل بگیرد، بچه‌های من هم کوچک بودند و از دیدن عمو امیر خیلی خوشحال شدند. بالا پایین میپریدند و میخواستند با یک خیز بلند خودشان را به امیر آقا برسانند که همه غافلگیر شدیم. امیر آقا کنار در ایستاد و گفت:»هیچ کس نیاد جلو.« صداش به سختی در میآمد. فکر کردیم سرماخورده و میخواهد که بقیه سرما نخورند. مادر با تعجب و نگرانی پرسید: چرا امیر جان؟ چیزی شده؟ گفت: نه مامان جان! لباس های تنم آلوده است بذارین برم حمام بعد که آمدم همه را بغل می کنم. مامان نگران شد، گفت: تلویزیون گفت در عملیات زدن، نکنه تو هم شیمیایی شدی؟ گفت: آره مامان جون، شیمیایی زدن ولی من خوبم نگران نباش. می بینی که چیزیم نیست. بچه ها را کنار کشیدیم. نیم ساعتی طول کشید تا از حمام برگردد، آن موقع در خانه حمام نداشتیم باید میرفت حمام سر کوچه، بیشتر خانه‌ها حمام نداشتند و حمام های عمومی رونق و صفای خاصی داشت. وقتی برگشت، گفت: خواهر جان لباسها را داخل پلاستیک گذاشتم که دور بندازیم. نکنه آنها را بشورید. پرسیدم:چرا؟ نشست کمی برایم حرف زد. دلش گرفته بود و بیخبری از شرایط و وضعیت رزمنده ها هم اذیتش می کرد. گفت: تو عملیات ۸ نیروهای عراقی که دیدن شکست خوردن و کاری از دستشان بر نمیاد شیمیایی زدن. بیشتر بچه‌ها شیمیایی شدن. من وضعیتم خیلی بد نیست. فرمانده‌ها آنهایی را که زنده مانده بودن فرستادن عقب تا برن دکتر و خودشان را مداوا کنن. مادر شنید، شروع کرد به گریه کردن. امیر نشست کنارش و دستش را در دست خودش گرفته بود و هی میبوسید و می گفت: مامان جان نگران نباش. میبینی که سالمم. فردا باید برگردم. فقط امشب پیش شما هستم، حالا شما می خواهی تمام این مدت را گریه کنی؟ نمیخواهی به من شام بدهی؟ ً وضعیت گلوی امیر خوب نبود ولی هر چه اصرارکردیم دکترنرفت. گفت:" خودش خوب میشود. مادر یک شیشه شربت سینه از یخچال آورد و گذاشت تو ساکش. کار دیگری از دستش بر نمیآمد. فردا صبح دوباره با گریه‌های مادر و دستهای مهربان پدر خداحافظی کرد و رفت. ... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ پ.ن: راوی: ، زن برادر شهید. 🌾🕊 ٤👇 @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
~ 🍃♥️ #‌عشق‌بازی‌باامواج زندگی‌نامه‌ی داستانیِ #غواص‌شهید « #امیرطلایی»🕊 #قسمت‌‌بیستُ‌ی
~ 🍃♥️ زندگی‌نامه‌ی داستانیِ « »🕊 ♥️🕊 🕊 یکی از بچه‌های پر شر و شور گروه بود. اهل روستا بود و صفای خاصی داشت. بعدها در عملیات ۴ شهید شد.🕊❣ یکسری که برای مرخصی رفته بود خانه، یکی از بزهای بخت برگشته گله پدرش را بیرون میکشد و یکی از ضربه‌ها را روی بز بیچاره امتحان میکند. زدن ضربه همان و افتادن بز بیچاره همان. بعد برای این که بز از دست نرودسریع چاقو میآورد و حلالش میکند. وقتی برگشت و این داستان را برای بقیه تعریف کرد تا مدتها شده بود سوژه خنده بچه‌ها. امیر آقا همیشه می- گفت: بچه‌ها یادتون باشه این ضربه‌هاروروی کسی امتحان نکنین. هرضربه ممکن یکی رو از پا در بیاره. رزمی کار بود. مربی باشگاه تختی. من تازه رفته بودم باشگاه و خیلی از اخلاقش خوشم می‌آمد. حجب حیاو جدیت خاصی در رفتارش بود. از وقتی رفتم جبهه از امیر خبر نداشتم تا وقتی که در دوره آموزش داشتیم. تازه یگان غواصی را تاسیس کرده بودیم و داشتیم برای عملیات ۴ آماده میشدیم. من فرمانده یگان غواصی بودم و برادر بزرگوارم حاج محسن جامه‌بزرگ مربی شنا و غواصی بود. مدت زیادی نبود که کار آموزش را شروع کرده بودیم. یک روزبعد از ظهر داشتیم استراحت میکردیم، از لای در چادر امیر را دیدم که با یکی از دوستانش به سمت ما می‌آمد. کلی ذوق کردم، دویدم بیرون و صداش زدم. امیر هم از دیدن من خوشحال شد. بدون مقدمه گفتم: وای امیر ! چقدر خوب شد آمدی، جون میدی برای غواصی. بیا برات توضیح بدم. بعد در مورد یگان غواصی براش توضیح دادم و کلی در مورد اینکه با این تن و بدن ورزیده چقدر میتواند مفید باشد حرف زدم. سرش را پایین انداخته بود و گوش میداد. بعد با علامت سر قبول کرد که بماند. رفتیم دوری درمحوطه زدیم و با بچه‌ها آشنا شد. 🌾🕊 ٤👇 @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🍃♥️ #کتاب‌عشق‌بازی‌باامواج زندگی‌نامه‌ی داستانیِ #غواص‌شهید « #امیرطلایی» باقلم زیبای #خانم‌زینب‌ش
~ 🍃♥️ زندگی‌نامه‌ی داستانیِ « »🕊 ♥️🕊 همان روز دم غروب رفتیم برای تمرین شنا. از قبل شنا را یاد گرفته بود. برای همین و به خاطر تجربیاتش چند روزی که از تمرینها گذشت تصمیم گرفتیم را فرمانده دسته بکنیم. نه فقط به خاطر اینکه شناگر خوبی بود، اخلاق و رفتارش هم باعث میشد بچه ها ارتباط خوبی با او داشته باشند، وقتهای بیکاری فنون رزمی را که بلد بود به کسانی که علاقه داشتند یاد میداد و این خودش کلی روحیه بچه‌ها را تقویت میکرد. این کار چند فایده دیگر هم داشت؛ یکی این که توان جسمی بچه‌ها بالا میرفت چون یک به توان و استقامت بالایی نیاز دارد. گاهی لازم است ساعتها در آب بماند و شنا کند. دوم اینکه، یک غواص ممکن است در حین عملیات با نیروهای زمینی دشمن روبرو و غافلگیر شود، باید بتواند در مبارزه نفر با نفر از خودش دفاع کند و آسیب نبیند. بعد از آموزشهای غواصی امیر و چند نفر از بچه‌ها سوار قایق میشدند و میرفتند جاهایی که شن‌های نرمی داشت و از آنجا به جای تشک ورزشی استفاده میکردند. امیر فنون مختلف رزمی را به آنها یاد میداد و تاکید می کرد: مبادا این فنون را روی همدیگه امتحان کنید. در واقع فنونی را یاد میداد که اگر روزی با یکی از نیروهای دشمن روبرو شدند با اولین فن بتوانند او را از پا در بیاروند. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ پ.ن: راوی: (فرمانده گردان غواصی جعفرطیار(ع) 🌾🕊 ٤👇 @Karbala_1365
~ 🍃♥️ زندگی‌نامه‌ی داستانیِ « »🕊 ♥️🕊 هوا سرد بود. نیمه‌های شب، اوایل زمستان و تمرینات فشرده غواصی. خستگی هم به همه اینها اضافه میشد. گاهی از شدت سرما دندانها به سرعت روی هم میخورد تا حدی که فک بعضی از بچه‌ها از جا در میرفت. یکی از بچه‌ها آنقدر فکش از جا در رفته بود که عادت کرده بود. یعنی به محض وارد شدن درآب فکش در میرفت و باید جایش می‌انداختیم. آخر سر چون راضی نشد از گردان غواصی بیرون برود مجبور شدیم فکش را با چفیه ببندیم که وقتی وارد آب میشود کمتر روی هم بخورد و اذیت شود. در این شرایط برای اینکه بچه‌ها بتوانند کمی داخل آب بمانند تا دمای بدنشان کمی با دمای آب سازگار شود یک قاشق مرباخوری عسل دهان هر کدام میگذاشتیم. سختی زمانی بیشتر میشد که از آب بیرون می‌آمدیم باید سریع لباسهای غواصی را بیرون می آوردیم. بیرون آوردن لباسهای غواصی به خاطر تنگی، کشی بودن و خیس بودن طول میکشید، باید می نشستیم زمین و آرام آرام آنها را از تنمان بیرون میکشیدیم. بدنی که ساعتها در آب دست و پا زده توانی برای ایستادن نداشت و سرمای هوا و ضعفی که به خاطر شنای زیاد بر بدن غالب می‌شد در کنار لرزش شدیدی که چهار ستون بدنت را درگیر کرده بود، اجازه این کار را به فرد نمیداد. دستها از شدت خستگی و سرما کبود شده بود و می لرزید و لباس خیس از دست در میرفت. هر چه مدت تعویض لباس بیشتر طول میکشید لرزش تنت بیشتر می شد و احتمال مریض شدن و جا ماندن از تمرنیات فردا بیشتر بود. شاید نه که قطعا سختترین قسمت کار همین جا بود. اینجا بود که بعضی از بچه‌ها خودشان را خیلی خوب نشان میدادند. همان‌هایی که نور بالا میزدند و شبها و روزهای عملیات قبل از بقیه آسمانی میشدند.🕊 یکی ازهمان‌ها امیر بود. برای این لحظات ابتکار جالبی به خرج داده بود. روزها با یکی دو نفراز بچه‌ها نخلهای خشکیده روستای خسرو آباد که محل اسکانمان بود، را جمع میکردند و زیر یک بشکه آب میگذاشتند. قبل از اینکه وارد آب شویم چوبهای زیر بشکه را آتش میزدند، تا وقتی بیرون می‌آییم، آب مالیم شده باشد. از آب که بیرون می‌آمدیم همگی دور بشکه جمع می شدیم. در آن شرایطی که هر کس به فکر خودش بود امیر و دوستاش با همان لباسهای خیس میدویدند و سطل‌های آب را پر میکردند و روی تن بچه‌ها میریختند. بعد هم کمک میکردند تا لباسهایمان را بیرون بیاوریم. خودشان آخرین نفراتی بودند که برای استراحت به چادر برمیگشتند. آن همه انرژی و توان اگر زاییده ایمان و اعتقاد نبود پس از چه ناشی می شد؟ البته امیربعضی وقتها ابتکارهای دیگری هم داشت که از آنها فرار میکردیم. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ پ.ن: - آزاده و جانباز (مربی غواصی گردان‌جعفرطیار 🌾🕊 ٤👇 @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
~ 🍃♥️ #عشق‌بازی‌باامواج زندگی‌نامه‌ی داستانیِ #غواص‌شهید « #امیرطلایی»🕊 #قسمت‌بیست‌ُپنج
~ 🍃♥️ زندگی‌نامه‌ی داستانیِ « »🕊 ♥️🕊  باز هم تمرینهای دفاع شخصی بود. این دفعه قرار بود آقا به ما یاد بدهد که چطور چاقو را از دست رقیبمان بیرون بیاریم و از همان بر علیه خودش استفاده کنیم. آن روز طبق معمول یکی از بچه‌ها باید داوطلب تمرین می شد. که از بچه‌های شوخ و پرتحرک گروه بود داوطلب شد. از َ همان اول تمرین مسعود شوخی اش گرفته بود.مدام با امیرآقاکل انداخت و سر به سرش می‌گذاشت و سعی میکرد مانع از انجام فن شود. بالاخره امیر آقا که استاد این کار بود، فن را اجرا کرد و مسعود را زمین زد. حالا باید چاقو را زیر گلوی مسعود میگذاشت. مسعود مدام دستش را روی زمین میزد و قوپی میآمد. امیر آقا هم برای اینکه حال مسعود را بگیرد کمی چاقو را فشار داد و از روی سینه‌اش بلند شد. مسعود خیلی آرام دستش را زیر گلویش گرفت و بلند شد. چشمان همه گرد شد. برگشتیم طرفش و دوره‌اش کردیم. سرش را پایین انداخته بود و چیزی نمی‌گفت. با سر و صدای ما امیر هم برگشت. رد چاقو زیر گلویش مانده بود. چند قطره خون هم یواش یواش داشت خودش را نشان میداد. طفلی گردنش شده بود مثل قربانی که از دست قصاب فرار کرده باشد. امیر آقا دستش را گرفته بود و با ناراحتی نگاهش میکرد. و می‌گفت: تقصیر خودت بود. آخر چرا اینقدر تکان میخوری؟ حالا درد نداری؟ 😢 میخواهی بریم بهداری؟ امیر آقا پشت سر هم سوال میکرد و مسعود هم خودش را لوس میکرد.🙃 بالاخره گفت: طوری نیست و نیاز به بهداری هم نداره. ولی تا آن زخم زیر گلوی مسعود خوب شود امیر آقا پکر بود.😞 وقتی کسی جدیت امیر آقا را در تمرینات میدید فکر میکرد این آدم اصلا رحم و مروت در دلش ندارد. ولی رفتارش بعد از تمرین‌ها کاملا فرق داشت. ًروی دیگر امیر آقا وقتی بود که بچه‌ها بعد از تمرینات طولانی و خسته کننده غواصی میخوابیدند، آن وقت امیر آقا و گروهش فعال میشدند. امیر با ، و شهیدمحمدحسن‌اکبری جمع قشنگی را تشکیل داده بودند.✨ هر روز یکی از بچه‌های داخل چادر مسئول کارهای عمومی میشد. کارهایی مثل غذا گرفتن، آماده کردن سفره و جمع کردن سفره، شستن ظرفها و تحویل دادن آنها به خادم بعدی. در جبهه به این نقش شهردار می گویند ولی معمولا ما می‌گفتیم خادم الحسین(ع). گاهی بعضی از بچه‌ها بعد از تمرینات شبانه خسته میشدند و ظرفهای شام را میگذاشتن تا فردا صبح قبل از ناهار بشویند و به خادم بعدی تحویل بدهند، وقتی صبح بیدار میشدند می دیدن ظرفها شسته شده و آماده است. گاهی لباسهای نشسته را که کنار گذاشته بودند تا بشویند روی طناب میدیدن و نمی‌فهمیدندچه کسی شسته. سرویسهای بهداشتی که جای خود داشت، هر روز صبح تمیز بود و کسی نمیدانست چه کسی مسئول نظافت آنهاست.... 🌾🕊 ٤👇 @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
~ 🍃♥️ #عشق‌بازی‌باامواج زندگی‌نامه‌ی داستانیِ #غواص‌شهید « #امیرطلایی»🕊 #قسمت‌بیستُ‌هفت
~ 🍃♥️ زندگی‌نامه‌ی داستانیِ « »🕊 ♥️🕊 هوا سرد بود. سردی هوا باعث شده بود لباسهای مثل فریزر سرد و خشک شود، به سختی میشد دست و پاهایت را تکان بدهی. نزدیک سه ساعت تمام فین زده بودیم و حاال داشتیم به ساحل بر می‌گشتیم. از شدت خستگی و خواب داشتم از حال میرفتم. دیگر نفسم به شماره افتاده بود. ای کاش الان در رختخواب بودم. بچه ها یکی یکی به خشکی میرسیدند و خودشان را روی خاکهای نرم ساحل ولو میکردند. بعضیها دیگر توان بلند شدن نداشتند. بعضی از بچه‌ها حتی نمیتوانستند دستهایشان را بالا بیاورند و زیپ لباس غواصی را پایین بکشند. فقط چند متر مانده بود تا من هم خودم را روی خاکها رها کنم و چند دقیقه سرم را رو به آسمان بگیرم، چشمهایم را ببندم و استراحتی به دست و پاهایم بدهم. باز هم چند نفر از آنهایی که توان جسمی بیشتری داشتند سر پا بودند. خدای من این همه انرژی را از کجا میآورد؟ باز هم داشت کفش و جوارب غواصی بچه‌ها را بیرون می‌آورد. همیشه به این فکر میکنم که در شرایط عادی شاید این بچه‌ها حتی برای پوشیدن اورکت و پیراهن هم به یک غریبه کمک نکنند، اما اینجا، همه مثل یک روح درتنهای مختلف هستند. 🌾🕊 ٤👇 @Karbala_1365
~ 🍃♥️ زندگی‌نامه‌ی داستانیِ « »🕊 ♥️🕊 کسی که از بقیه بزرگتر و قوی‌تر است خم میشود و جوراب از پای بقیه بیرون می‌آورد. اینجا چه چیزی هست که در شهرها نیست؟ آن چیزی که اینجا به بچه‌ها روحیه میدهد، جنگ نیست، مطمئنم، چون در شهرها و کشورهای دیگر هم جنگ بوده، پس باید دنبال دلیل مهمتری بگردیم. خدای من چقدر سرد است. انگار بیرون از آب سردتر از داخل آب است. کاش یک پتو داشتم.  اه... چه خبره؟ آقا چه کار میکنی؟... باز شوخی‌ات گرفته؟ ...تو رو خدا منو بذار زمین. باشه نمی خواهم که تا آخر بالا نگهت دارم، حتما میذارمت زمین. ولی نه روی خاک، داخل آب.  نه! نه! دیگر نمیتوانم شنا کنم، خواهش میکنم. ای کاش امیر آقا میدانست الان وقت شوخی کردن نیست. لااقل میگذاشت کمی استراحت کنم بعد. وای دوباره داره بر میگرده. باید سریعتر دور شوم. نمیخواهم دوباره شنا کنم.  وایسا بابا کاریت ندارم، می خواهم کمکت کنم.  حمید جان!  حمید !  نمیخواهم، برو سراغ یکی دیگر. تا خود چادرها دویدم. باید کمی استراحت کنم یکی دو ساعت دیگر اذان صبح میشود و باید دوباره بلند شویم. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ (دوست و همرزم شهید) 🌾🕊 ٤👇 @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🍃💧 🌾 #کربلای۴ قصه ناتمام تاریخ ماست. قصه ناگفته ها وبغض های تا ابد در گلو خفته… کربلای۴ جغرافیای یک
دمی از یک 🕊🌱 🍃🌸 🍃 🌾 🌾 سن و سال زیادی نداشت شاید ۱۹_۲۰ سال، اما قدبلند و چهارشونه و خوشتیپ بود. بیشتر با می‌گشت خیلی باهم رفیق شده بودن , مثل برادر شده بودن. گاهی هردو موهاشون رو از ته می زدن... ✨ شب آخر حال عجیبی داشت، توی پوست خودش نمی‌گنجید و ذکر میگفت. گاهیم میرفت تو لاک خودش...زدم رو شونش و گفتم کجایی رفیق؟ خبریه؟؟ سرش رو بلند کردو گفت:مگه خبرنداری؟ گفتم از چی؟ گفت بذار صبح بشه بهت میگم.... ساعت ۱۰ونیم شب بود که زدیم به آب...💧 با اون همه سروصدای توپ و گلوله ها و دوشکایی که یک بند فریاد میکشید منطقه رو گذاشته بود روی سرش. باهمه این سروصداها اما یه سکوت عجیبی کل فضارو گرفته بود که دل آدم آروم میشد و گاهیم شور میزد... نمیدونم تو این هیروویر چرا دلم گرفته بود!! یه لحظه نگاهم افتاد به ، مثل قرص ماه شده بود ، مثل بااون قد بلندش که چقدر لباس غواصی بهش میومد، مثل سیدمهدی که چهره زیباش زیباتر شده بود، مثل مسعود که چه آرامش عجیبی داشت، مثل و مثل خیلی از بچه های دیگه که وسط آب مثل قرص مهتاب می درخشیدن... تو فکر محمد بودم که گفت صبح بشه بهت میگم... تو این فکر بودم که یهو همه چیز ریخت بهم... سکوت بچه ها شکست و هواپیماها از آسمون منور مینداختن. دوشکا هم هرلحظه وحشی تر میشد و دامن میزد به موج های اروند... انگار میدان امتحان انواع سلاحهای عراق بود... هم همه بی پناه و تنهاسنگرشون آب بود...💧 باهزار سختی رسیدیم لب ساحل دشمن.. درگیری شدیدتر شد.. بچه هارو دیدم که خیلیهاشون زخمی شده بودن. زمان خیلی بد میگذشت.. رو دیدم که روی خیلی زیبا خوابیده بود. امیر کنار خورشیدیها به معبود خود لبیک گفته بود. حاج‌کریم و جامه‌بزرگ زخمی شده بودن و افتاده بودن. آنطرف تر رو دیدم که روی خوابیده بود که معبر باز بشه مثل ... ، طلبه با اخلاصی که از سرورویش میبارید، او هم شهید شده بود مثل و و بقیه رفقایم.. چند متر آنطرف تر هم رو دیدم که کرکسهای بعثی عراق خفه اش کرده بودن و دور پیکرش میرقصیدن...🌹 مجید رو ندیدم هرچی چشم انداختم. داشت صبح میشد، خواستم بگم مرد حسابی آخه الان وقت خبرگفتن بود!؟ حالا اصلا کجاهستی؟؟ نکنه توام؟! و لب گزیدم.... صبح شد و باز خبری از محمد نشد.... خیلیها شهیدشدن و چندنفریم با حاجی برگشتن عقب و بقیه هم زخمی اسیرشدیم... چهارسال بعد که از اسارت آزادشدیم شنیدم همون صبح توی توی عملیات ۴ محمد هم شهید شده..تازه فهمیدم خبری که گفت صبح بشه میگم این بود...سرم رو انداختم پایین ،چقدر شرمنده شدم.💔 ❣هنوز بعداز ۳۲ سال منتظرم که از اروند برگرده تا بهش بگم شرمنده که نفهمیدم خبری که خواستی بگی شهادتت بود و چرا اون لحظه دیگه ندیدمت... راستی محمدجان! خیلی دلتنگت هستم رفیق الان کجای اروند آرام گرفتی؟؟ اصلا هواست به پدرومادر پیرت هست؟؟ هنوز منتظرتن ها..... 🍂❣ تقدیم به شهادت:عملیات ۴_ام الرصاص💧🌾 🌾🕊 ٤👇 @Karbala_1365
  🌷بعد از مدت ها را دیدم . شروع به گلایه کردم. گفتم همه کسانی که به سپاه رفتند یک سر و سامانی گرفتند، فلانی و فلانی که هم دوره تو بودند، هر وقت از کنار رد می شوم، می بینم میلگرد و آجر خالی کرده اند و دارند خانه می سازند. هم از سپاه موتور گرفت... تو چرا هیچ کاری برای خودت نمی کنی، باری برای خودت بر نمی داری؟  سرش را پائین انداخت. گفت: مگر من رفتم توی سپاه و زمین بگیرم که حالا عقب افتاده باشم. همین هم که در سروستان گرفتم با پول کارگری خودم گرفتم. من نه یک سانت زمین از گرفتم نه چیز دیگری!  گفتم: حداقل به فکر پدر و مادرت باش.  خندید و گفت: نگران آنها نباش به زودی زود پدر و مادرم مــــی شوند. منظورش را از بیمه شدن نفهمیدم، خداحافظی کرد و رفت. آخرین دیدارم با امیربود. هفته بعد، خبر شهادت و در کربلای 4 آمد و با شهادت خودش، دنیا و آخرت پدر و مادرش را بیمه کرده است. 🌷🍃🌹🍃🌷  
دمی از یک 🕊🌱 🍃🌸 🍃 🌾 🌾 سن و سال زیادی نداشت شاید ۱۹_۲۰ سال، اما قدبلند و چهارشونه و خوشتیپ بود. بیشتر با می‌گشت خیلی باهم رفیق شده بودن , مثل برادر شده بودن. گاهی هردو موهاشون رو از ته می زدن... ✨ شب آخر حال عجیبی داشت، توی پوست خودش نمی‌گنجید و ذکر میگفت. گاهیم میرفت تو لاک خودش...زدم رو شونش و گفتم کجایی رفیق؟ خبریه؟؟ سرش رو بلند کردو گفت:مگه خبرنداری؟ گفتم از چی؟ گفت بذار صبح بشه بهت میگم.... ساعت ۱۰ونیم شب بود که زدیم به آب...💧 با اون همه سروصدای توپ و گلوله ها و دوشکایی که یک بند فریاد میکشید منطقه رو گذاشته بود روی سرش. باهمه این سروصداها اما یه سکوت عجیبی کل فضارو گرفته بود که دل آدم آروم میشد و گاهیم شور میزد... نمیدونم تو این هیروویر چرا دلم گرفته بود!! یه لحظه نگاهم افتاد به ، مثل قرص ماه شده بود ، مثل بااون قد بلندش که چقدر لباس غواصی بهش میومد، مثل سیدمهدی که چهره زیباش زیباتر شده بود، مثل مسعود که چه آرامش عجیبی داشت، مثل و مثل خیلی از بچه های دیگه که وسط آب مثل قرص مهتاب می درخشیدن... تو فکر محمد بودم که گفت صبح بشه بهت میگم... تو این فکر بودم که یهو همه چیز ریخت بهم... سکوت بچه ها شکست و هواپیماها از آسمون منور مینداختن. دوشکا هم هرلحظه وحشی تر میشد و دامن میزد به موج های اروند... انگار میدان امتحان انواع سلاحهای عراق بود... هم همه بی پناه و تنهاسنگرشون آب بود...💧 باهزار سختی رسیدیم لب ساحل دشمن.. درگیری شدیدتر شد.. بچه هارو دیدم که خیلیهاشون زخمی شده بودن. زمان خیلی بد میگذشت.. رو دیدم که روی خیلی زیبا خوابیده بود. امیر کنار خورشیدیها به معبود خود لبیک گفته بود. حاج‌کریم و جامه‌بزرگ زخمی شده بودن و افتاده بودن. آنطرف تر رو دیدم که روی خوابیده بود که معبر باز بشه مثل ... ، طلبه با اخلاصی که از سرورویش میبارید، او هم شهید شده بود مثل و و بقیه رفقایم.. چند متر آنطرف تر هم رو دیدم که کرکسهای بعثی عراق خفه اش کرده بودن و دور پیکرش میرقصیدن...🌹 مجید رو ندیدم هرچی چشم انداختم. داشت صبح میشد، خواستم بگم مرد حسابی آخه الان وقت خبرگفتن بود!؟ حالا اصلا کجاهستی؟؟ نکنه توام؟! و لب گزیدم.... صبح شد و باز خبری از محمد نشد.... خیلیها شهیدشدن و چندنفریم با حاجی برگشتن عقب و بقیه هم زخمی اسیرشدیم... چهارسال بعد که از اسارت آزادشدیم شنیدم همون صبح توی توی عملیات محمد هم شهید شده..تازه فهمیدم خبری که گفت صبح بشه میگم این بود...سرم رو انداختم پایین ،چقدر شرمنده شدم.💔 ❣هنوز بعداز ۳۲ سال منتظرم که از اروند برگرده تا بهش بگم شرمنده که نفهمیدم خبری که خواستی بگی شهادتت بود و چرا اون لحظه دیگه ندیدمت... راستی محمدجان! خیلی دلتنگت هستم رفیق الان کجای اروند آرام گرفتی؟؟ اصلا هواست به پدرومادر پیرت هست؟؟ هنوز منتظرتن ها..... 🍂❣ تقدیم به شهادت:عملیات الرصاص💧🌾 🌾🕊   ⊰❀⊱ 👣 …❀ @Karbala_1365🌾 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄