『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 💧 #حقیقت_کربلای۴ #قسمت_پنجم
.
🌴🌾🌴🌾 🕊
🌾 🌴 🕊
🌴 🕊
💧 #حقیقت_کربلای۴
#قسمت_ششم
#صفحه۱۱
🕊
🍂🍃🌾
🕊
🌾ذکر #خاطرات_گذشته وقتی که با نواختن نی توسط #علی_شمسی_پور در دل شب هماهنگ می شد، سوز هجران #یاران_شهید تا اعماق وجودمان مینشست…💔🍂
آن شب از بچههای #تخریب توی جزیره مجنون گفتم و از گشت های #غواصان اطلاعات عملیات که تا عمق خط سوم عراق را در #جزیره جنوبی شناسایی کرده بودند و از گِل مقدسی که رزمندگان در ایام #محرم بر سر و شانه خود میزدند. گلی که به درخواست #علی_چیت_سازیان باید از پشت #کمین دشمن و از انتهای #پدغربی آورده می شد.
خلاصه همه کلمات دست به دست هم دادند تا #حمیدی_نور از آن گشت شبیه به رویای خود تعریف کند.✨ #محرابی هم که کمی بیشتر احساس خودی می کرد، با #صداقت و سادگی گفت ما هم توی بچه های بسیجی شنیده بودیم که آقای حمیدی نور وقتی به #شناسایی توی جزیره #مجنون می رفته، می چسبیده به زیر قایق عراقیها.
چهره نحیف و صورت استخوانی حمیدی نور از خجالت سرخ شد. تبسمی کرد و به تازه وارد گفت
"باید از ناگفته ها حرف زد. دل مجنون پره از حماسه های خونین که فقط در روز قیامت به إذن الله آشکار خواهد شد." ❣
این عادت حمیدی نور بود که وقتی از او تعریف میکردند، با استادی ، شنونده را در سر سفره شهیدان می نشاند و دست آخر نتیجه میگرفت که هیچکس جز شهید سزاوار توصیف و تعریف نیست.
آن شب سه میهمان ما شبی پرالتهاب را در فروغ کم سوی ستارگان گذراندند و ثلث آخرشب زودتر از بقیه از چادر بیرون زدند. همان شب وقتی از دور نگاهم به محرابی افتاد، دیدم توی یکی از چاله های #مناجات است. چاله هایی که به تعبیر #علی_منطقی، سرقفلی آن خیلی بالا بود.✨
🍃نزدیک صبح وقتی که خورشید باز هم چشم به جمال شب زنده داران حاشیه #سدگتوند گشود، سه میهمان توی محوطه صبحگاه در انتهای صف بچه ها ایستاده بودند، با تواضع تمام. به نظر میرسید که حمیدی نور و #پولکی میبایست از همان روز خود را به مقر #اطلاعات عملیات در #دزفول برسانند؛ لذا سخت مورد تکریم و توجه #غواصها قرار گرفتند. من هم باید برای دعوت از غواصانی که در جزیره مجنون با ما بودند و هم گرفتن کمک های مردمی به همدان میرفتم. با آن سه نفر و سایر بچه ها خداحافظی کردم و راهی #همدان شدم.
دو ماهی میشد که از #جبهه به همدان نیامده بودم و حالا فقط دو روز از آمدن به همدان میگذشت که هوای برگشتن به منطقه به سرم زد.❤️ در این دو روز با بچه هایی که تجربه عملیات غواصی داشتند صحبت کردم. چند نفرشان اعلام آمادگی کردند که با من به منطقه بیایند. دو دیدار هم با حاج محمدسماوات و حاج علی اکبرمختاران داشتم. مشکل اصلی، نداشتن لباس غواصی بود که باید از خارج از کشور خریداری میشد و این دو فقط می توانستند امکاناتی از نوع خودرو، لباس، خوراک و حتی قایق برایمان تهیه کنند و خرید لباس غواصی از خارج از کشور کاری بیرون از مجرای پیگیری این دو نفر بود.
…❀
@Karbala_1365🌹
●➼┅═❧═┅┅───┄
🌴🌾🌴🌾 🕊
🌾 🌴 🕊
🌴 🕊
💧 #حقیقت_کربلای۴
#قسمت_ششم
#صفحه۱۲
🕊
🍂🍃🌾
🕊
🌾میدانستم که هر چقدر هم نیروی کار آمد و با انگیزه داشته باشم بالاخره عامل تعیین کننده برای حضور آنها در عملیات پیش رو، لباس غواصی است که تا آن زمان فقط ۷۵ دست لباس تحویل #گردان_غواصی_جعفرطیار شده بود. در تکاپوی برگشتن به جبهه بودم که از #سپاه با حاج محسن تماس گرفتم. حاج محسن گفت:امروز هواپیماهای دشمن، محل استقرارمان را در #سدگتوند بمباران کردند. و انگار که از آن سوی تلفن نگرانی را در چهره ام دیده باشد گفت:بمباران خوشه ای شدیم. یک بمباران خیلی گسترده. اما فقط ۳ تا #شهید دادیم و الحمدالله گردان سراپاست.
پرسیدم: اون سه نفر کیان؟
گفت:همون سه تا مهمان چند شب پیش که اومده بودن غواصی. " #حمیدی_نور، #پولکی و #محمدمحرابی."
پرسیدم:روحیه بچه ها چطوره؟
گفت: خوبه ، یه تعدادی هم #مجروح دادیم.
گفتم:برای تشییع شهدا تعدادی رو بفرست همدان خودت هم بیا.
قبول نکرد و گفت:بچه ها رو میفرستم اما خودم میمونم همینجا توی منطقه.
روز بعد تعدادی از بچه های غواصی همراه پیکرهای حمیدی نور، پولکی و محرابی به همدان آمدند. مردم با وجود تهدید به بمباران شهر توسط هواپیماهای عراقی، برای تشییع جنازه به شکل گسترده ای آمدند و شعار "جنگ ،جنگ، تا پیروزی" سردادند و تابوت سه #شهید را روی دستهایشان را بلند کردند.🌹
در مسیر تشییع وقتی که از کنار سر گذر(محل دوران کودکی ام) عبور می کردیم، یاد روزهایی افتادم که با دوقلوهای درویشخان توی این کوچه ها شیطنت می کردیم. درویشخان جلوتر از تابوت می رفت و می گفت:"بلندگو لا اله الا الله"🌺 ما هم با بچه های غواصی پشت سر تابوت ذکر می گفتیم و می آمدیم. همان جا بچه ها تعریف کردند که پیکر #رضاحمیدی_نور را بدون سر پیدا کرده بودند. میگفتند که وقت بمباران او به حالت #سجده، پیشانی بر زمین گذاشته بود.
در میان ما #مرتضی همزاد دوقلوی رضا هم بود. با سری پایین و افتاده که با کسی حرف نمی زد. انگار که روح او هم با جفت دوقلویش روز قبل، از بدن جدا شده بود. درست مثل #اصغرپولکی که حالا بعد از چهل روز پس از #شهادت برادرش، #محسن، در #جزیره_مجنون به او پیوسته بود.🕊🌹
تشییع که تمام شد به قصد دلجویی سری به خانه سه شهید زدیم.
در جمع ما چند نفر مجروح بمباران هم بودند که یا زخمشان سطحی بود، یا مثل شعبان تیموری راضی نمی شدند که به بیمارستان یا حتی منزل خودشان بروند. وقتی جریان این #غواص مجروح را برای مادرم تعریف کردم، عزیز گفت: "خُب بیارش منزل ما. اینجا هم مثل خونه خودشه." شعبان هم که زخم پایش عفونت کرده بود حاضر شد که مثل برادرم تا زمان مداوا توی خانه ما بماند و مادرم او را درمان کند.
بعد از هماهنگی و کسب اجازه از ستاد لشکر، اتوبوسی از استانداری گرفتیم و با بچه ها آزمون قم شدیم. اما اول در مسیر، سری به پدر معنوی بچه های استان همدان، #آیت_الله_حاج_آقاسیدرضافاضلیان، امام جمعه #ملایر زدیم. من که از پیش با ایشان برادر شده بودم، به بچه ها گفتم:این فرصت را از دست ندهید و با این مرد خدا #صیغه_برادری بخوانید.
حاج آقا خواست که بیشتر پیش او باشیم.♥️
گفتیم:عازم #قم هستیم و میخواهیم به خدمت #آیت_الله_مشکینی برسیم.…
#ادامه_دارد…
…❀
@Karbala_1365🌹
●➼┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
. 🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 💧 #حقیقت_کربلای۴ #قسمت_ششم
🌴🌾🌴🌾 🕊
🌾 🌴 🕊
🌴 🕊
💧 #حقیقت_کربلای۴
#قسمت_هفتم
#صفحه۱۳
🕊
🍂🍃🌾
🕊
🌹حاج آقا خواست که بیشتر پیش او باشیم. گفتیم عازم قم هستیم و میخواهیم به خدمت آیت الله مشکینی برسیم.
با دفتر ایشان تماس گرفت و برای ما وقت ملاقات گرفت.
این دو نور پاک خیلی با هم رفیق بودند آیت الله مشکینی هم مثل حاج آقا رضا چند نکته اخلاقی به ما به عنوان توشه معنوی گفت.
برای نماز ظهر و عصر خدمت آیت الله بهاءالدینی رسیدیم. یک آقای نورانی با سیمای تماشایی و روحی که انگار هستی در سیطره اوست. بعد از نماز سیدمجیدباقری رفت تنگ دل آقا نشست از آقا خواست انگشترش را به او هدیه کند. من گوشه پیراهنش را کشیدم و در گوشی گفتم:آقا رو توی معذورات نذار. اما سید گفت: می خوام که می خوام. آخرش نفهمیدیم انگشتر را گرفت یانه.
وقت ناهار شد. آقا گفت:بمانید بهتان کباب میدهم. مابا سپاه قم برای ناهار هماهنگ کرده بودیم، اما نه بوی کباب، که عطر مصاحبت با آقا دلمان را چنگ زد که به بهانه ناهار، وقت بیشتری کنار او باشیم.
عصر همان روز از قم به تهران رفتیم تا حمید حمیدزاده و سعید احمدی را که در بمباران جنگ #مجروح شده بودند، عیادت کنیم. حمیدزاده قطع نخاع شده بود. یک #غواص پر جنب و جوش که باید برای همیشه روی ویلچر می نشست.
اما سعید احمدی از تا ترکش خورده بود و به نظر می رسید زود سرپا شود همان شب را در منزل حاج محمد جعفری ماندیم، معاون آموزش و پرورش همدان و از همراهان همیشگی بچه های جبهه. و فردا به #سدگتوند برگشتیم.
چند روز از بمباران سد گذشته بود، اما فضای سنگین و غم زده ای همچنان بر اردوگاه حاکم بود.
حاج محسن، نیروها را برای آموزش باخودش به آن طرف آب برده بود و داخل شیارها چادر زده بودند تا اگر هواپیماهای دشمن دوباره آمدند در امان بمانند. حاج محسن آدم صبوری بود اما دلخوری داشت. روحیه تعدادی از بچه ها بعد از بمباران خراب شده بود. کمی گلایه کرد و از مشکلات و دلخوری های پیش آمده گفت. او در تماس قبلی وقتی خبر بمباران را به من داد سعی کرد آرامم کند، اما اینجا ماجرا برعکس شد، من به او دلداری دادم و با هم فکری، جایی را در قسمت بالای سد انتخاب کردیم که رفت و آمد راحت تر باشد و مشکل رفتن به آن طرف آب هم نداشته باشیم.
آن شب بعد از نماز مغرب و عشا برای بچهها صحبت کردم. از رفقای شهیدمان گفتم و از مرام و معرفت شان و اراده محکم و ثبات قدم شان و گریز زدم به سیدالشهدا و بیآنکه روضه بخوانم ، هم خودم به گریه افتادم هم بچه ها.
آن جو سرد و سنگین شکسته شد و حال بچهها به گونهای زیر و رو شد که آنهایی هم که با هم صیغه برادری نخوانده بودند، خواندند و برادر شدند.
…❀
@Karbala_1365🌹
●➼┅═❧═┅┅───┄
🌴🌾🌴🌾 🕊
🌾 🌴 🕊
🌴 🕊
💧 #حقیقت_کربلای۴
#قسمت_هفتم
#صفحه۱۴
🕊
🍂🍃🌾
🕊
بازنشستیم لب آب و #علی_شمسی_پور برایمان نیزد.
صدای شورانگیز نی علی، در شبی که آسمان غم زده سدگتوند پراز ستاره ها شده بود، دلمان را گرم کرد.
#علی نه تنها در نی زدن که در رشتههای مختلف ورزشی و هنری استاد بود و در میان هنرهایش، شنا و غواصی اش همه را وادار به تحسین میکرد. او را از سالهای نوجوانی می شناختم. توی اصیل محله صدف، در یک استخر باغی به اسم "اصیل و قلمبه" وقتی به آب می افتاد، یک نفس چند ساعت شنا می کرد. آن روز آنجا هم سرآمده همه شناگران محله بالای صدف بود و من همیشه فکر می کردم که اگر یکی توی همدان پیدا شود که تشنه تر از من به آب و شنا باشد، او علی شمسی پور است.
توی گتوند هم در کنار معاونان گردان غواصی _ حاج محسن و حاج حسین بختیاری _ #علی شمسی پور هم به آموزش غواصان کمک میکرد. آن شب همراه نی زدن علی ، #مصطفی_جریان که ته صدایی داشت، زمزمهای کرد و #محمدبهشتی برایمان چند خط خواند. کمی سینه زدیم و اشک ریختیم که یکباره حاج محسن برای اینکه حال و هوا را عوض کند، پرید داخل آب و پشت سرش علی شمسی پور، من و بقیه هم وارد آب شدیم و زودتر از شبهای قبل آموزش شبانه غواصی را شروع کردیم. تا همان یک ساعت مانده به نماز صبح، که به قول علی #منطقی، منورها روشن می شدند داخل آب بودیم.
من زودتر از بقیه از آب بیرون آمدم و دیدم که حاج آقا عنایتی فانوس به دست به طرف ما می آید شاید می خواست با همان یک قاشق #عسل، تن های خیس و لرزان غواصان را مثل گذشته گرم کند. من دور از چشم او، یک بسته انفجاری " سی۴" برداشتم تا در میان بچه هایی که از آب بیرون می آمدند بیندازنم.
کمی مکث کردم که ده_دوازده نفر به حاج آقا عنایتی نزدیک شدند. یکی شان علی #شمسی_پور بود. به خیالم پنهانی فیتیله انفجاری را روشن کردم، ماده ای که فقط موج انفجار و صدای مهیبی داشت و آن را وسط جمع انداختم. دست برقضا افتاد کنار حاج آقا عنایتی که فانوس به دست ایستاده بود. شمسی پور سی۴ را دست من دیده بود و برای
این که به حاج آقا عنایتی آسیبی نرسد، مثل عقاب پرید و سی۴ را گرفت و به جایی دورتر پرتاب کرد. همین که منفجر شد، موج انفجار او را کله پا کرد. کمی گیج و منگ شد و برای اینکه به خودش بیاید، دوباره پرید توی آب و تا اذان صبح توی آب چرخید.
این اولین بار نبود که من با انواع انداختن مواد منفجره کنار پای بچه ها، آنها را برای شنیدن صدای انفجارهای ناگهانی آماده می کردم. بچه ها همیشه نیم نگاهی به دست یا لباس غواصی من داشتند که آیا مواد انفجاری با خودم دارم یا نه...☺️
یک بار هم توی روز ، سی۴ را وسط جمع غواصانی گذاشتم که لباس خاکی تنشان بود و بند #پوتین هایشان را به هم گره زدم و شماره ۱۰ ،شمارش معکوس دادم و گفتند اگر دیر بجنبید و دور نشوید، سی۴ منفجر میشود.
تقلای بچهها برای دور شدن از سی۴ دیدنی بود. عدهای با هم می پریدن تا دور شوند.😄 عده ای همدیگر را می کشیدند و چند نفری هم گره بند پوتین ها را باز میکردند.😅 ولی بیشترشان درمانده و عاجز، منتظر شنیدن صدای انفجار بودند🙁 که فتیله به ماده انفجاری رسید و چون چاشنی نداشت، منفجر نشد.😖
ایام آموزش در #سدگتوند داشت به روزهای آخر می رسید. روزهایی که با #دعای_توسل و #زیارت_عاشورا شروع میشد و تمرینهای چند ساعته صبح، بعد از ظهر و شب در آب و شب زنده داری تا صبح.
این همان برنامه ای بود که میتوانست توفیق ما را برای یک نبرد سنگین آبی، قطعی و حتمی کند...🕊🌹
#ادامه_دارد….
…❀
@Karbala_1365🌹
●➼┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 💧 #حقیقت_کربلای۴ #قسمت_هفتم
🌴🌾🌴🌾 🕊
🌾 🌴 🕊
🌴 🕊
💧 #حقیقت_کربلای۴
#قسمت_هشتم
#صفحه۱۵
🕊
🍂🍃🌾
🕊
از ستاد لشکر دستور آمد که شبانه بچهها را برای استقرار در منطقه جدید به روستای خسروآباد در کنار ساحل رودخانه بهمن شیر در جزیره آبادان ببرید.
انتقال غواصها به خسروآباد به عهده حاج حسین بختیاری بود. او همیشه برای تامین امکانات یا جذب نیرو در رفت و آمدبود. در شامگاه ۲۱ آذرماه بچه ها را سوار چند اتوبوس کردیم. حاج حسین که محل استقرار را میشناخت جلو افتاد. من باید برای جلسه به ستاد لشکر میرفتم و بعدا به جمع بچه ها ملحق می شدم.
وقت رفتن هر کسی یک کولهپشتی شخصی داشت و یک ساک غواصی ؛ بسیاری از بچه ها فکر می کردند که جایی که می روند تا یکی دو شب دیگر عملیات می شود، لذا سعی می کردند خودشان را قبراق و آماده نشان دهند، حتی #غواص نوجوانی مثل #محمدخلیلی که پایش فلج مادرزادی بود هم، شاداب و سرحال نشان میداد. جلوی اتوبوس مثل شاگردهای پارکابی راننده ایستاده بود
و با صدای بلند می خواند:"باید به شرط خون شنا کنیم ، شِلِپ شُلُوپ...."
و دست هایش را مثل حرکت شنای کرال تکان میداد و با دهان صدا در می آورد: " شلب شلوپ " و ادامه می داد:" باید با اتوبوس سفر کنیم، تِلِپ تُلُوپ" و بچه ها هم با او تکرار میکردند.
#غواص ها که از #سدگتوند دور شدند، من با کارت ترددی که از حفاظت اطلاعات لشکر گرفته بودند، به خرمشهر رفتم تا منطقه عملیاتی را از نزدیک ببینم. رفتن به خرمشهر حالت قرنطینه داشت و برای هر کسی امکان پذیر نبود. به لشکر ما فقط ۵ کارت تردد از سوی قرارگاه #خاتم_الانبیا داده بودند. که یکی در اختیار فرماندهی لشکر ، یکی در اختیار مسئول واحد #اطلاعات_عملیات ، یکی در اختیار مسئول واحد طرح و عملیات، و یکی در اختیار و مسئول واحد تدارکات بود. پنجمی هم به شکل چرخشی به فرماندهان گردانهای عمل کننده داده می شد و اولین گردانی که باید منطقه را از نزدیک می دید #گردان_غواصی بود.
وقتی وارد خرمشهر شدند شهر ساکت و خلوت بود. به جز نیروهای درخط، که اجازه خروج از شهر را به عقب نداشتند، کسی در شهر نبود. باحاج محسن یک راست به دیدگاه اطلاعات عملیات در محل تلاقی #کارون با #اروندرود رفتیم. دست چپمان کارون بود که به اروند میریخت و روبه رویمان اروند خروشان و آن سوتر، جزایر عراقی #ام_الرصاص و پشت جزیره، نخلستان هایی که از وسط آن، جاده آسفالته #فاو_البحار_بصره عبور میکرد.
🍂_____________________
پ.ن:
یک پای محمد خلیلی فلج بود و عضله نداشت وقتی راه میرفت می لنگید اما از ترس اینکه او را به عملیات نبریم پا به پای بقیه غواصی می کرد. یک بار حاج کریم برای درمان پای او فرش خانه اش را می فروشد و او را به درمانگاه میبرد اما پزشک ارتوپدی میگوید:این پا فلج مادرزادی است و قابل درمان نیست.
محمد خلیلی با همان پای فلج به عملیات آمد و در شلمچه جاودانه شد.🕊🌹
…❀
@Karbala_1365🌹
●➼┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 #حقیق
...
🌴🌾🌴🌾 🕊
🌾 🌴 🕊
🌴 🕊
هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣
💧 #حقیقت_کربلای۴
#قسمت_نهم
#صفحه۱۹
🕊
🍂🍃🌾
🕊
🌾یک بار هم سعید نظری را که جثه کوچکی داشت و ۱۵ سالش بود، به حالت حمل مجروح از این سوی آب #اروند تا آن طرف، یعنی ساحل #فاو بردم و برگرداندم. این آمادگی تقریباً در همه در حد قابل قبولی وجود داشت حتی آنها که از لحاظ جثه و توان بدنی ضعیف تر از بقیه بودند.
#نادرعبادی_نیا #طلبه غواص، یکی از آنان بود که سختترین کارهای غواصی یعنی شلیک با موشک انداز آر پی جی را برای شب عملیات انتخاب کرده بود با این احتمال که شاید مجبور باشیم در شب عملیات قبل از رسیدن به ساحل دشمن مجبور به درگیری شویم تمرین تیراندازی و شلیک آرپیجی و نارنجک انداز داشتیم این کار برای آرپی جی زن که باید در هنگام شنا، پای دوچرخه میزد و داخل آب می ایستاد و تا کمر از آب بیرون می آمد و سپس آرپیجی می زد، به مراتب دشوارتر از بقیه بود.
#نادر به خوبی این کار را انجام میداد. اما یک بار در حین شلیک موشک آرپیجی به سمت دشمن فرضی در ساحل فاو قبضه آرپی جی از دستش رها شد و به داخل آب افتاد. خودش هم مثل قبضه آرپیجی تا چند ثانیه زیر آب رفت و یکباره بالا آمد. دیدن این صحنه کمی نگرانم که مبادا در شب عملیات از عهده شلیک آرپیجی از داخل آب بر نیاید. این کار را یکی دوبار تکرار کرد. بالا آمد، غوصی زد و دوباره پایین رفت. وقتی به ساحل برگشتیم، خلوتی پیدا کردم و
گفتم:آقای عبادی نیا شلیک موشک کار سختیه. آرپیجی شما را خسته می کنه. بهتره یک سلاح دیگر انتخاب کنید.
با خوشرویی و آرامش جواب داد: من آرپیجی را خسته می کنم شما نگران نباش.
کمی جدیتر گفتم:اما ایندفعه با قبضه آرپیجی هر دو رفتید داخل آب.
تبسمی شیرین کرد و جواب داد:قبضه آرپیجی اونجا از دستم در رفت، چون بیت الماله دو_سه بار رفتم توی آب که شاید پیداش کنم که نشد.
با شنیدن این حرف سکوت کردم و پیشانی اش را بوسیدم.
پس از یک هفته تمرین، آب توفنده و مواج رودخانه #اروند مثل #سدگتوند برای #غواصان رام و آرام شد...
#ادامه_دارد…
🍂______________________
پ.ن:
دکترسعیدنظری:
من و دو سه نفر دیگر از حیف جثه، کوچکترین #غواصها بودیم.
برعکس من حاج کریم فرمانده بلند بالا و پرتوانی در شنا و غواصی بود. فراموش نمیکنم که در تمرین عبور از اروند، بچهها با چه سختی از دو کیلومتری اروند را فین می زدند؛ ولی حاج کریم مرا به حالت حمل مجروح در این رودخانه وحشی حمل می کرد.
…❀
@Karbala_1365🌹
●➼┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
. 🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 #را
.
🌴🌾🌴🌾 🕊
🌾 🌴 🕊
🌴 🕊
هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣
💧 #راهکار_اشک
💧
#قسمت_هجدهم
#صفحه۳۹
🕊
🍂🍃🌾
🕊
✨همه توی یک زیرزمین در حسینیه همدانی های مقیم #مشهد جا شدیم.
شب در هوای گرفتن شفای یکی از #غواصها _حمیدحمیدزاده_ که در بمباران #سدگتوند قطع نخاع شده بود، در یکی از حجرههای داخل #حرم جمع شدیم، دعا خواندیم، اشک ریختیم و سینه زدیم. تا جایی که سروصدای ما، آرامش حرم را به هم ریخت و چند نفر از خدام آمدند و گفتند:"اگر میخواهید سینه بزنید، برید توی حیاط." و خیلی محترمانه بیرونمان کردند.
بههمان برخورد. طوری که چند نفر این تعبیر را داشتند که:امام رضا شفا که نداد هیچ ، جوابمان هم کردند. حرف پختهای نبود. فردا یکی ازهمان خدام آمد جلوی حسینیه همدانی ها و بدون هماهنگی قبلی گفت:شما مهمان حضرت هستید. تشریف بیارید برای ناهار.
آن دو_سه نفر که فکر میکردند امام رضا با ما قهر کرده، شادی کنان گفتند:امام رضا آشتی کرد. این هم نشانه اش. البته نه جواب کردن مادر آن شب و نه وعده ناهار امروز، هیچ کدام نشانه قهر و آشتی امام نبود. اما خُب عده ای دل نازکی داشتند.
بعد از این ماجرا، دوباره در حجره ای اجتماع کردیم. اینبار هر کس در حال و هوای خودش بود. درست مثل خلوت شبهای #سدگتوند و آن شب زنده داری های بی تکلف که به قول #علی_منطقی
منورها تا صبح می سوختند؛ اما لو نمی رفتند.
#منطقی اینجا هم دست از شیطنت برنمیداشت. از حرم که برگشتیم، بساط کُشتی در زیرزمین به پا شد و بعد که بچه ها حسابی عرقشان درآمد، #علی_شمسی_پور شروع کرد نی زدن و مسعود اسدی دوبیتیهای باباطاهرعریان را خواند:
به صحرا بنگرم صحراتِه وینُم
به دریا بنگرم دریاتِه وینُم
به هرجا بنگرم کوه و درو دشت
نشان از قامت رعناتِه وینم
✨🍃
به این مصرع آخر که رسید، علی منطقی با دست اشاره به قدبلند من کرد و دو_سه بار گفت:"قامت رعناتو بینم؟! " و تا دستم به لنگه دمپایی رفت، دستش را جلوی صورتش کج کرد و گفت: "بشکند این دست که نمک نداره. اگه من و سیدحسین تورو با این قد و بالای رعنا، یک کیلومتر توی #اروند نمیکشیدیم، امروز مزدمان لنگه دمپایی نبود.
❣یک شب همین #علی آنچنان در هوای دوستان #شهید سوخت که نه از گریه، که از نعره های جانسوزش، زائرینی که در طبقه بالای حسینیه همدانیها بودند، ریختن پایین که:چه خبره؟ چی شده؟چه اتفاقی افتاده؟
علی منطقی در اوج گریه ای که از سر صدق و اخلاص بود، یکباره با همان صورت پر از #اشک💧 به پیرمرد معترضی که جلوی اتاقمان ایستاده بود گفت:پدر جان اگر به شما خبر بدهند که همه برادرانتان باهم یکجا شهید شدن، آتیش نمیگیرید؟!💔🍂
علی دروغ نگفته بود. او در حسرت دوستان شهیدش که مثل #برادر و بلکه نزدیکتر از برادر بودند، میسوخت.❣
اما این حرف را با نمکی از شیطنت جوری گفت که پیرمرد با او همدردی کرد و با اعتراض به ما گفت:خب چرا این وقت شب به این بنده خدا خبر #شهادت برادراشو دادین؟
به صورت پر از اشک منطقی، گره خنده افتاده بود. پیرمرد شک کرد. همین که خنده علی و بقیه بچهها آشکارتر شد، پیرمرد عصبانی شد و گفت:
مثل اینکه همه شما دیوانهای به جای حسینیه همدانی ها، برید دارالمجانین(دیوانه خانه).😏😠
🌸از مشهد که برگشتیم در مسیر #اراک سری به استاندار قبلی همدان _ دکتر صالح مدرسه ای _ زدیم که استاندار اراک شده بود.
تا جمع ما را دید، یادشب عملیات #کربلای۴ افتاد که با امام جمعه مان آمده بود. تا خاست خاطره آن شب را برایمان یادآوری کند، رئیس دفترش پیغام داد که:حاج آقا! بازدید از کارخانه دیر شده. استاندار گفت:اینها دوستان من هستند و از جبهه آمده اند. همه شون با من میان بازدید. و ما که تا دیروز توی حجره #حرم راهمان نمیدادند، مثل همراهان و مشاوران استاندار، کلاه ایمنی بر سر گذاشتیم
و از کارخانه های صنعتی در حاشیه شهر اراک بازدید کردیم😌 و از همان جا بعد از ناهار عازم دزفول شدیم...
…❀
@Karbala_1365🌹
●➼┅═❧═┅┅───┄
🌴🌾🌴🌾 🕊
🌾 🌴 🕊
🌴 🕊
هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣
💧 #راهکار_اشک
💧
#قسمت_بیستم
#صفحه۴۵
🕊
🍂🍃🌾
🕊
💐برای رفتن پیش امام و خواندن خطبه عقد، کمی لازم بود تصمیم بگیرم. اول صیغه محرمیت را برایمان آقانجفی بخواند و بعد خطبه عقد را برویم پیش امام.
آقانجفی را بردیم منزل سیده خانم و عقد را خواند و محرم شدیم.💞
تعداد زیادی از بچه های #جبهه آمده بودند و گاهی بهم تیکه می انداختند که: بالاخره کریم هم رفت توی مرغا.🐤
🍃چند وقتی می شد که فرمانده #لشکرانصارالحسین، حاج مهدی کیانی، جایش را به حاج علی شادمانی داده بود.
در حدّفاصل رفتن آقای کیانی و آقای شادمانی، علی آقا #چیتسازیان سرپرستی لشکر را به عهده داشت.
به غیر از تغییر فرمانده لشکر، منطقه عملیاتی هم تغییر کرده بود و بچه ها از #شلمچه به جبهه ای در مناطق کردستان شمال غرب،
در استان #سلیمانیه عراق به نام #ماووت رفته بودند.
دلم میخواد سری به بچه ها در منطقه جدید بزنم، اما از آنجا که به سیده خانم قول داده بودم که تا عقد رسمی در #همدان بمانم، خودم را با کار آموزشی بچه های تازه جذب شده به #گردان_غواصی مشغول کردم.💧
آموزش غواصی داخل سداکباتان همدان حال و هوای بچه های #غواص قبل از #عملیات_کربلای۴ در #سدگتوند را برایم تازه میکرد.🌾💔 همان روزها بود که گروهی از صدا و سیمای مرکز همدان برای #مصاحبه با من درباره چندوچون عملیات غواصی در کربلای ۴ آمدند.
بچه ها داخل آب بودند. گوشه ای نشستم در مقابل دوربین از لحظه ورود ۷۲ غواص به داخل آب #اروند
در شامگاه ۴ دی ماه ۱۳۶۵ گفتم و تعریف که میکردم چشمم به غواص های جدید در حین تمرین در سد اکباتان بود.
دیدن قیافه های آنان که عمدتا دانشآموز بودند، تصویر #شهدا را یکی یکی مقابلم می آورد.🌷 و به خاطره مجروحیتم داخل اروندرود رسیده بودم و به گلوی بریده و سوراخ شده و لحظهای که برمی گشتم
و از میان پیکر #شهدای_غواص که روی آب و لای #خورشیدی_ها افتاده بودند، می گفتم. که یک دفعه میکروفون صدا را از پیراهن بیرون آوردم با چشمان خیس و صدای گرفته و بغض آلود،
خطاب به تصویربرداران تلویزیون گفتم:دیگر حرفی ندارم. تمامش کنید.😔💔
مسئول گروه فیلمبرداران با خواهش و تمنا گفت:چرا آقای مطهری؟ حالا که بحث به خودش رسیده، چرا تمامش کنیم؟
گفتم:نمیدانم.😔
و هر چقدر اصرار کردند، نپذیرفتم.
در همین حال بچهها گفتند از دفتر فرمانده لشکر با تو کار دارند. رئیسدفتر آقای شادمانی بود که از طرف فرمانده جدید لشکر پیغام میداد و آقای شادمانی خواسته بود که سریع خودم را به عقبه لشکر در اردوگاه چهارزبر #اسلام_آبادغرب برسانم…
#ادامه_دارد…
…❀
@Karbala_1365🌹
●➼┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
. 🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 #را
.
🌴🌾🌴🌾 🕊
🌾 🌴 🕊
🌴 🕊
هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣
💧 #راهکار_اشک
💧
#قسمت_بیست_سوم
#صفحه۵۰
🕊
🍂🍃🌾
🕊
🌴به #خرم_آباد رسیدیم. یک ایستگاه صلواتی بین راهی بود که بچههای #همدان آنجا را خوب می شناختند. نماز خواندیم. شام، نان و پنیر و انگور می دادند. حاج مهدی روحانی و جواد قزل فکر میکردند که من از سکوتی که کردم، لب به غذا نمیزنم. گفتند:کریم! یه لقمه نان و پنیر بخور تا راه بیفتیم و بریم. با یک قیافه حق به جانب گفتم:این همه راه ما را آوردید حالا دارید بهمون نون و پنیر می دید؟😒
آقاجواد قزل که همیشه ساده و کم خوراک بود، با آن لحن عارفانه اش گفت:برادر جان! بیا به مرام علی(علیه السلام) اقتدا کنیم.
گفتم: اتفاقاً من امشب می خوام به مرام علی اقتدا کنم.😊 البته به مرام #علی_چیت_سازیان.☺️
مهدی روحانی پرسید: مگه علی چیت ساز چی میخوره؟! گفتم:چلوکباب.😋
خندید.😂
رفتیم یک چلوکبابی خوش غذا که از کف نان زیر کبابش، چکه چکه روغن می ریخت. هوس نوشابه کردیم. نداشت. گفتم: دوغ بیار .
پشت سر هم چند لیوان دوغ خوردیم. حداقل ۸ ساعت تا مقصد فاصله داشتیم و شب بود. غذا آنقدر سنگینمان کرد که پیک ها بالا نمی آمد. دوغ هم که خواب زده مان کرده بود. حاج مهدی چشمش ترکش خورده بود و نمی توانست پشت فرمان بنشیند. آقاجواد قزل هم یک پایش از قبل قطع بود و پای مصنوعی داشت و نمی توانست با پدال گاز و ترمز کار کند. من هم که داشتم از مستی دوغی که خورده بودم مثل معتادها چرت میزدم. آقا جواد مقداری نشست و کف پاهایش درگرفت. ناچار شدم من پشت فرمان بنشینم. توی تنگ فنی، آن طرف خرم آباد یک لحظه چشمانم بسته شد و نزدیک بود به کوه بخوریم که از خواب پریدم.
حاج مهدی هم که از خواب بلند شد، خندید و نیشگونم گرفت که مبادا خوابم ببرد.
گفت کریم: امشب تو مارو شهید راه دوغ می کنی حالا ببین!!
تا صبح ۷_۸ مرتبه جاهایمان را عوض کردیم تا خواب سراغمان نیاید. تا بلاخره به پادگان #شهیدمدنی #دزفول رسیدیم. با توصیفی که با نبود عملیات آبی، رغبتی برای رفتن به #شلمچه نداشتم، وقتی در مسیر به #سدگتوند رسیدیم گفتنم: من همینجا میمونم.
آن دو به شلمچه رفتند و من میان محوطه خالی از نیروی کنار سدگتوند که روزگاری
از غوغای #عشق و #عرفان آکنده بود، چرخیدم. فقط چند نفر از تدارکات لشکر آنجا بودند. خبری از چادرهای اجتماعی بچههای #غواصی نبود. هرجا که قدم میزدم جای خالی بچه ها را می دیدم.🥀💔
بغضی گلوگیر داشت خفه ام میکرد. تنهای تنها ساعتی چرخیدم.
توی چادر پیرمرد ترک زبانی نشستم که از نیروهای تدارکات لشکر بود، تا غم سنگینی را چه روی سینه ام آوار شده بود روی کاغذ بیاورم. دنبال یک تکه کاغذ بودم. دست توی جیب هایم چرخاندم یک ورق تا شده بود مثل یک نامه. بازش کردم. دستخط سیده خانوم بود. چشمانم سو گرفت و با شعری که برای #غواصان سروده بود خیس شد. شعر را با زنگ صدای سیده خانم خواندم:
❣ #غواص دریای دلیم، چابک به رزم ساحلیم
سالک به راه عادلیم، عباس دورانیم ما
پیروز میدانیم ما، از #عشق سوزانیم ما
موج خروشانیم ما، دین را نگهبانیم ما
.
.
.
غواص #فاو و بهمنیم، #اروند را خصم افکنیم
گر درخلیج میهنیم، نصرت نصیبانیم ما
توفنده ایم در هر مکان، آماده ایم در هر زمان
در انتظار امر آن، پیر جمارانیم ما....❣
گویی که همه #دلتنگی های من در این کلمات خلاصه شده بود. 💔🍂
سکوت و بهت زدگی ساعتی پیش، جای خود را به گرمی حضور #غواصها داد. انگار هوا از عطر نفس #شهدا پر شده بود و پنداری که همه با هم بودیم.😭🕊🌹
مثل آن چهل شبانه روز پر از دعا و گریه و سرخوشی و مزاح و خنده.💔
آنقدر گرم دیدار رویاگونه بچه های #کربلایی_چهار بودم که گذر زمان را تا اذان صبح نفهمیدم....🕊❣
🍂____________________
پ.ن:
خلاصه ای از شعر را در داستان قرارداده ایم.
…❀
@Karbala_1365🌹
●➼┅═❧═┅┅───┄
آب با خونشان خو گرفته بود ، گویی جزوی از #اروند شدهاند...
منزلشان کنار #سدگتوند بود و صدای مناجاتشان تا آسمانها میرفت.
صدای خروشان موجهای اروند صدایشان میزد.
بی تاب شب عملیات بودند.❣
شور و شوق غواصی در موجهای ناآرام #اروند فقط کار آنها بود. دیده و ندیده دلباخته بودند.
شب عملیات که رسید ، شهدا را چیده شدند....🕊🌾
#شُهدٰاۍغَوّٰاصْ
#تنهـاکانالشهـدایکربلای٤
@Karbala_1365🌹
●➼┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
~ 🍃♥️ #عشقبازیباامواج زندگینامهی داستانیِ #غواصشهید « #امیرطلایی»🕊 #قسمتبیستُی
~
🍃♥️
#عشقبازیباامواج
زندگینامهی داستانیِ #غواصشهید
« #امیرطلایی»🕊
#قسمتبیستُدوم
♥️🕊
🕊 #مصطفیجوان یکی از بچههای پر شر و شور گروه بود. اهل روستا بود و صفای خاصی داشت. بعدها در عملیات #کربلای۴ شهید شد.🕊❣
یکسری که برای مرخصی رفته بود خانه، یکی از بزهای بخت برگشته گله پدرش را بیرون میکشد و یکی از ضربهها را روی بز بیچاره امتحان میکند. زدن ضربه همان و افتادن بز بیچاره همان. بعد برای این
که بز از دست نرودسریع چاقو میآورد و حلالش میکند. وقتی برگشت و این داستان
را برای بقیه تعریف کرد تا مدتها شده بود سوژه خنده بچهها. امیر آقا همیشه می-
گفت: بچهها یادتون باشه این ضربههاروروی کسی امتحان نکنین. هرضربه ممکن
یکی رو از پا در بیاره.
#امیر رزمی کار بود. مربی #تکواندو باشگاه تختی. من تازه رفته بودم باشگاه و خیلی از اخلاقش خوشم میآمد. حجب حیاو جدیت خاصی در رفتارش بود. از وقتی رفتم جبهه از امیر خبر نداشتم تا وقتی که در #سدگتوند دوره آموزش #غواصی داشتیم. تازه یگان
غواصی را تاسیس کرده بودیم و داشتیم برای عملیات #کربلای۴ آماده میشدیم. من
فرمانده یگان غواصی بودم و برادر بزرگوارم حاج محسن جامهبزرگ مربی شنا و غواصی بود. مدت زیادی نبود که کار آموزش را شروع کرده بودیم. یک روزبعد از ظهر داشتیم استراحت میکردیم، از لای در چادر امیر را دیدم که با یکی از دوستانش به سمت ما
میآمد. کلی ذوق کردم، دویدم بیرون و صداش زدم. امیر هم از دیدن من خوشحال شد.
بدون مقدمه گفتم: وای امیر ! چقدر خوب شد آمدی، جون میدی برای غواصی. بیا
برات توضیح بدم.
بعد در مورد یگان غواصی براش توضیح دادم و کلی در مورد اینکه با این تن و بدن ورزیده
چقدر میتواند مفید باشد حرف زدم. سرش را پایین انداخته بود و گوش میداد. بعد با علامت سر قبول کرد که بماند. رفتیم دوری درمحوطه زدیم و با بچهها آشنا شد.
🌾🕊
#تنهــاکانالشهـدایکربلای٤👇
@Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌙همه چیز در سکوت هست و فقط صدای امواج خروشان #اروند به گوش میرسد...🌊 گمانم وقتش شده، 🕊پرستوها به آب
آب با خونشان خو گرفته بود ، گویی جزوی از #اروند شدهاند...
منزلشان کنار #سدگتوند بود و صدای مناجاتشان تا آسمانها میرفت.
صدای خروشان موجهای اروند صدایشان میزد.
بی تاب شب عملیات بودند.❣
شور و شوق غواصی در موجهای ناآرام #اروند فقط کار آنها بود. دیده و ندیده دلباخته بودند.
شب عملیات که رسید ، شهدا را چیده شدند....🕊🌾
#شُهدٰاۍغَوّٰاصْ
#تنهـاکانالشهـدایکربلای٤
@Karbala_1365🌹
●➼┅═❧═┅┅───┄