#کتاب_عارفانه💖(فوق العاده زیبا)
#خاطرات_شهید_احمدعلی_نیری
#قسمت_هشتم 8⃣
آن روزها: راوی⬅️ مادر شهـید
تـهــران خیــلے کـوچـک تر از حـالا بود.مـردم زندگے های ساده ولے با صفایـے داشـتند.
بہ کم قـانع بودنـد. امـا خیـر وبرکـت از سـر وروے زنـدگے هایشان مے بارید.
خدا مے داند با ایـنکہ اوضـاع اقتصـادے مـردم ضعیف تر از حـالا بود امـا دلـخوشے مـردم بیشـتر بود.
درب هر خـانہ که باز مے شد لشکــرے از بچــہ هاے قد ونیـم قـد راهے کـوچہ و خیـابـان مے شـدنـد ! خـانـہ ها کـوچـک و شلــوغ بــود امـا پـر از خـیـر و بـرکـت .
صبـح زود مــردها بســم الله مے گـفـتـنـد وراهے کـار مے شـدند وخــانـم هـا تـوے خــانہ مشـغول پـخـت و پـز و شـسـت و شـو و...
✨✨✨
مـن و حـاج مـحـمـود در روسـتـاے آیــنہ ورزان دمـاونـد بـہ دنـیـا آمـدیـم . دسـت تـقدیـر مـارا بہ
تـهـران آورد و در اطــراف بـازار مولـوے سـاکـن کـرد.
✨✨✨
حــاجـے مغـازه ے چـایـے فـروشـے در چــهار راه سـیـروس داشـت . آن موقـع اکـثـر بـازارے ها در اطـراف بـازار سـاکـن بـودنـد تـا بـہ محـل کـار نـزدیـک بـاشـنـد.
خـداونـد بـاب رحـمـتـش را بـہ روے مـا بـاز کـرد. زنـدگـے خـوب و هـشـت فـرزنـد عطــا کرد.🌸
آن سـال هـا ، در ایــام تـابـسـتـان ، بـہ هـمـراه بـچـہ ها بـہ دمــاونـد مـے رفـتـیـم و سـہ مـاه در روسـتـا مے مــاندیــم .
بـــچــہ هــا از خــانــــہ و مـحـیـط بـازار دور مـے شـدنـد و حـسـابـے از آب و هـواے روسـتـا لـذت مـے بـردنـد . آنـجـا بـاغ سـیـب داشـتـیـم و بـیـشـتـر فـامـیـل مـا هـم در آنـجـا بـودنـد.
تـابـسـتـان سـال ۱۳۵۴ بـود کـہ بـار دیـگـر راهـے روسـتـا شـدیـم . آن مـوقـع بـاردار بـودم.
در آخــرین روز هـاے تـیـر مـاه بـود کــہ بـا کـمـک قـابـلـہ ی روسـتـا آخـریـن فـرزنـدم بـہ دنـیـا آمـد
:پسـرے بـسـیـار زیــبـا کـہ آخــریـن فـرزنـد خــانـواده ے مــا بـاشـد.
دوســت داشــتـم نـامـش را وحـیـد بـگـذارم امــا حــاجـے اصـرار داشــت اســمـش را احــمـد علــے بـگـذاریـم.
احــمــد علـے از روز اول بـا بـقـیـہ بـچـہ هـایـم فـرق مـے کـرد . خـیـلـے پـسـر آرامـے بـود.
اصـلا اذیــت و حـرص وجـوش نـداشـت.
مـن خـیـلـے دوســتـــش داشــتـم . مـظـلـوم بـود کـارے بـہ کــسـے نـداشـت . از بـچـگـے دنـبـال کـار خـودش بـود.
داخـل خــانـہ....
#ادامه_دارد ...
💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜
#قسمت_هشتم
٭٭٭٭٭
سرمو از سجده بلند کردم، تشهد و سلام دادم و نمازمو با الله اکبر تموم کردم، باز سرمو به سجده گذاشتم تا طبق عادت همیشگی شکر بعد نماز بگم، چشمامو تو سجده بستم، خدایا شکرت، شکرت که من سالمم، شکرت که خونواده ی خوبی دارم، شکرت که تو هستی کنارم، شکرت که من عاشق عطر یاسم، شکرت ...
اشک تو چشمام جمع شد، سرمو از سجده بلند کردم، نگاهمو به بالای سرم دوختم و گفتم: خداجون خودت تنها یار و یاورمی، میدونم که تا نخوای برگی از درخت نمی افته، میخام به این جمله ایمان بیارم طوری با من عجین بشه که جلوی حکمتات قد علم نکنم و غر نزنم، مددی یا الله مددی ..
با دستام اشکامو پاک کردم ..
کم پیش می اومد که نماز صبحم اول وقت باشه، شاید روزایی که بیشتر دلتنگ بودم و محتاج خدا نماز صبحم اول وقت بود، از بی وفایی خودم بدم اومد، من هیچ وقت راه عاشقی رو یاد نمیگرفتم😔
در اتاق و باز کردم رفتم بیرون، دلم می خواست یه کم برم کنار گلهای یاسم، همه خواب بودن هنوز، از جلوی اتاق محمد که رد شدم صدای نجوا و ذکری به گوشم رسید، حتما محمد هم دلتنگه مثلِ من!
به در حیاط که رسیدم با یه فکری تو ذهنم برگشتم به در اتاق محمد نگاه کردم و فکرمو زمزمه وار به زبون آوردم"نکنه صدای نجوای تو باشه عباس!؟"
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_عشق_که_در_نمیزند 💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾ #قسمت_هفتم علی علی ببین هستیا داره صحبت
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_عشق_که_در_نمیزند
💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾
#قسمت_هشتم
بغض گلوم و گرفته بود
-بسه علی میدونی داری چی میگی؟! من عاشق تو و زندگیمم و حاضر نیستم از دستش بدم و مطمعنم تو خوب میشی‼️
اشکها صورتم و خیس کردن😭😭 علی اشکام و پاک کرد و گفت:
باشه گریه نکن، میدونی این اشکات منو نابود میکنن پس لطفا.....
....................
یه ماه گذشت و بلیط قطار🚞 هم اماده شده بود قرار بود با مامان بابای علی و علی بریم مشهد. ساک و جمع کرده بودم علیام خوشحال به نظر میرسید از اون شب به بعد زندگیمون دوباره جون گرفت و صدای خنده و شیطنتهامون گوش حسودارو کر میکرد....😍😊
- علی
جون علی!
- حال من با بودنت خوبه 🌼
حال منم با بودن پیش ملکه خوبه😏
..............
رو به روی حرم نشسته بودم و فقط اشک😭 میریختم کاش میشد اقا امام رضا علی رو شفا بده با گریه اقا رو التماس میکردم. دستی رو شونم خورد سرمو بالا اوردم.خادم میانسالی بود گفت : چیزی شده دخترم؟!
- از اقا شفا میخوام شفای عشقم😢
- آقا رو به پهلوی شکشته مادرش یا جوادش قسم بدی اگه مصلحت باشه بی شک رد نمیکنه. اینو گفت و رفت‼️
سرمو رو مهر گذاشتمو گفتم :
اقا جون به پهلوی شکسته مادرت زهرا (س) علی رو شفا بده، اینقدر گریه کرده بودن خوابم😴 برده بود.
یه خانم قد خمیده اومد پیشم یه کاغذ بهم داد و گفت : بگیر دخترم و بدون خدا خیلی دوستت داره!!!🍃
گفتم شما؟! گفت: مادر همونی که به جان مادرش قسمش دادی و رفت... هرچی صداش کردم بر نگشت. برگه رو باز کردم دیدم توش نوشته به نام خالق هستی
((( شفای مریض )))🍃
دخترم نرجس پاشو عزیزم...
از خواب پریدم تو دستمو نگاه کردم چیزی نبود و چندبار اینور و اونور و دید زدم و داد زدم بی بی جان کجایی⁉️
مادر علی متعجب نگاهم میکرد. مادر رو بغل کردم و اشک میریختم.😭😭 بعد تعریف کردم قضیه رو، سریع با مادر رفتیم طرف علی...
تو صحن رو به روی حرم رو ویلچرش نشسته بود و اشک میریخت😭 با دیدن ما اشکاش و پاک کرد و گفت:
ااا اومدید بریم پس
متعجب پرسیدم
- علی تو نمیتونی راه بری؟ 😐
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو shiva_f@
@karbala_1365
💝زندگینامه #شهیدحججی💝
💥 #قسمت_هشتم💥
🍃
#شغل دولتی و رسمی را دوست نداشت. خوشش نمی آمد.
بهم میگفت: "زهرا، اونجور حس میکنم برا کارهای #فرهنگی، دست و بالم بسته میشه. "
با این وجود، یکبار پیشنهاد #سپاه رو بهش دادم. گفتم: "محسن من دلم نمیخواد برا یه لحظه هم ازم دور باشی. اما اگه به دنبال #شهادت میگردی، من مطمئنم شهادت تو توی #سپاه رقم میخوره."❣
این را که شنید خیلی رفت توی فکر. قبول کرد.
افتاد دنبال کارهای پذیرش سپاه.
در به در دنبال #شهادت بود.❣
.
°°°°°°°°°
سپاه قبولش نمی کرد.😢
بهانه می آورد که: "رشته ات برق است و به کار ما نمی آید و برو به سلامت."😐
برای حل این مساله خیلی دوندگی کرد.
خیلی این طرف و آن طرف رفت.
آخرش هر جور بود درستش کرد.
این بار آمدند و گفتند: "دندون هات هم مشکل دارن. باید عصب کشی بشن"😩
آهی در بساط نداشت. رفت و با بدبختی پولی را قرض کرد و دندان هایش را درست کرد.
آخر سر قبولش کردند.
خودش میگفت :"اگه قبولم کردن، اگه من رو پذیرفتن،دلیل داشت. رفته بودم #گلزارشهدا سر قبر #حاج_احمد. رو انداخته بودم به حاجی."😍😎
.
::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::
برای گذراندن دوره ای از طرف سپاه رفته بودیم #مشهد. تا دم ظهر کلاس بودیم.
بعد از ظهر که میشد، دیگر محسن رو نمی دیدم. بر میداشت و میرفت حرم تا فرداش.
یکبار بهش گفتم: "محسن. اینهمه ساعت توی حرم چیکار میکنی؟ شامت چی؟ استراحتت چی؟"🤨
#بغض راه گلویش را گرفت. گفت: "وقتی برگشتیم حسرت این روزها رو میخوریم. روزهایی که پیش علی بن موسی الرضا علیه السلام بودیم و خوب #گدایی نکردیم. "😢
فرداش قبل نماز صبح رفتم حرم. توی یکی از رواق ها یکدفعه چشمم بهش افتاد.
گوشه ای برای خودش نشسته بود و با گردنی کج داشت زیارت میخواند. 🌸
ایستادم و نگاهش کردم. چند دقیقه بعد بلند شد و مشغول شد به #نمازشب. مثل باران توی قنوت نماز شبش #اشک می ریخت.
آنروز وقتی برگشتم محل اسکان، رفتم پیشش نشستم. سر صحبت زیارت و امام رضا علیه السلام را باهاش باز کردم.
#حال_معنوی عجیبی داشت. بهم گفت: "از امام رضا فقط یه چیزی رو خواستم. اونهم اینکه تو راه امام حسین علیه السلام و مثل امام حسین علیه السلام شهید بشم."❤️
بهش گفتم: "محسن خیلی سخته آدم مثل امام حسین علیه السلام شهید بشه. خیلی زجر آوره!"
گفت: " به خود امام رضا علیه السلام قسم که من حاضرم. خیلی لذت آوره… .
@Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
صفحه۱۸ 🍃🌸 🌻 در همین خانه زندگی میکردم. در کوچه ابوذر. وقتی آمدیم اینجا دورواطرافمان خالی بود. گندم
صفحه۱۹
🍃🌸
💕 #مثل_علی_مثل_فاطمه…
🌷 این داستان:
#این_سایه_ها
🌺راوی:
#سکینه_پاک_ذات
(مادرشهید)
💠 #قسمت_هشتم
🍂❣
💐 آقا خطبه را خواند. 💞
من گفتم خانه مان را مهر عروسمان کنیم. #علی مانع شد و
گفت:خانه مال مادرم است.
گفتم:راضیم به خدا. خانه مال شماست.💕
چند سکه بهار آزادی مهرش کردیم و بعد توی قباله اش نوشت، هر وقت خودش خانه دار شد، سه دانگش را به فاطمه ببخشد. بعدا #سپاه در مهدیه به علی خانه داد و کم کم پولش را گرفت. وقتی علی شهید شد، #سردارسلیمانی پول آن خانه را گرفت و داد به فاطمه.
دوران زندگی آنها کوتاه بود، اما خیلی بود. گمانم نکنم این دختر نازک تر از گُل به علی گفته باشد. گشنه میخوابید، اگر علی در کرمان بود و دیر میکرد. وقتی عزت و احترام #فاطمه را دیدم، گفتم خدایا تو را شکر که بچه ام عاقبت بخیر شد.✨
بعداز عروسی، علی در خانه پدر زنش زندگی میکرد. فردایش آمد بیرون و سری هم به من زد.
گفتم:این چه کاری است؟
گفت:کار داریم ننه، کار.
یک هفته بعد ساکش را بست و رفت اعزام شود که #سردارسلیمانی برش گرداند. عاقبت طاقت نیاورد و سر بیست روز رفت.
گفتم:خانمت راضی است؟
گفت:فاطمه می داند ما در چه وضعی هستیم.
گفتم:مراعاتش را بکن.
گفت:هرکاری بکنم، باز هم جبران نمیشود. فقط خدا می تواند اجرش را بدهد.
وقتی راه افتاد، دیدم فاطمه رنگ به صورت ندارد. قربان صدقه اش رفتم و دعایش کردم.💕
علی یک روز در میان تلفن میزد. اگر تلفن نبود، نامه می داد.
🌷من دیگر به ستاد پشتیبانی نمی رفتم. یا من به عروسم سر می زدم و یا او می آمد پیشم. زندگیم رنگ و بوی دیگری پیدا کرده بود.🦋
🌹 #جبهه آرام بود.
چون نه رادیو #عراق حرفی می زد و نه در شهر هیاهو بود. همیشه چند روز مانده به عملیات جوش و خروش دیگری در همه جا دیده میشد. مثلا آمد و شد مسجد جامع زیاد میشد ، غذای عملیات جمع میکردند، نیرو به جبهه می رفت.
غذای عملیات معمولا خشکبار؛ مثل:پسته ، برگه قیسی ، خرما و کشمش ، نان. و لباس گرم ، پتو پوتین. چراغ، کاسه و بشقاب. خب میخواستند، در جبهه هم زندگی میکردند دیگر.. حتی عطر و گلاب . گلاب که زیاد مصرف میکردند. چون بچه ها در #شب_عملیات غسل شهادت میکردند و معطر به جبهه می رفتند. یا مثلا در معراج شهدا بکار میگرفتند….🌹
👇👇👇
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 💧 #حقیقت_کربلای۴ #قسمت_هفتم
🌴🌾🌴🌾 🕊
🌾 🌴 🕊
🌴 🕊
💧 #حقیقت_کربلای۴
#قسمت_هشتم
#صفحه۱۵
🕊
🍂🍃🌾
🕊
از ستاد لشکر دستور آمد که شبانه بچهها را برای استقرار در منطقه جدید به روستای خسروآباد در کنار ساحل رودخانه بهمن شیر در جزیره آبادان ببرید.
انتقال غواصها به خسروآباد به عهده حاج حسین بختیاری بود. او همیشه برای تامین امکانات یا جذب نیرو در رفت و آمدبود. در شامگاه ۲۱ آذرماه بچه ها را سوار چند اتوبوس کردیم. حاج حسین که محل استقرار را میشناخت جلو افتاد. من باید برای جلسه به ستاد لشکر میرفتم و بعدا به جمع بچه ها ملحق می شدم.
وقت رفتن هر کسی یک کولهپشتی شخصی داشت و یک ساک غواصی ؛ بسیاری از بچه ها فکر می کردند که جایی که می روند تا یکی دو شب دیگر عملیات می شود، لذا سعی می کردند خودشان را قبراق و آماده نشان دهند، حتی #غواص نوجوانی مثل #محمدخلیلی که پایش فلج مادرزادی بود هم، شاداب و سرحال نشان میداد. جلوی اتوبوس مثل شاگردهای پارکابی راننده ایستاده بود
و با صدای بلند می خواند:"باید به شرط خون شنا کنیم ، شِلِپ شُلُوپ...."
و دست هایش را مثل حرکت شنای کرال تکان میداد و با دهان صدا در می آورد: " شلب شلوپ " و ادامه می داد:" باید با اتوبوس سفر کنیم، تِلِپ تُلُوپ" و بچه ها هم با او تکرار میکردند.
#غواص ها که از #سدگتوند دور شدند، من با کارت ترددی که از حفاظت اطلاعات لشکر گرفته بودند، به خرمشهر رفتم تا منطقه عملیاتی را از نزدیک ببینم. رفتن به خرمشهر حالت قرنطینه داشت و برای هر کسی امکان پذیر نبود. به لشکر ما فقط ۵ کارت تردد از سوی قرارگاه #خاتم_الانبیا داده بودند. که یکی در اختیار فرماندهی لشکر ، یکی در اختیار مسئول واحد #اطلاعات_عملیات ، یکی در اختیار مسئول واحد طرح و عملیات، و یکی در اختیار و مسئول واحد تدارکات بود. پنجمی هم به شکل چرخشی به فرماندهان گردانهای عمل کننده داده می شد و اولین گردانی که باید منطقه را از نزدیک می دید #گردان_غواصی بود.
وقتی وارد خرمشهر شدند شهر ساکت و خلوت بود. به جز نیروهای درخط، که اجازه خروج از شهر را به عقب نداشتند، کسی در شهر نبود. باحاج محسن یک راست به دیدگاه اطلاعات عملیات در محل تلاقی #کارون با #اروندرود رفتیم. دست چپمان کارون بود که به اروند میریخت و روبه رویمان اروند خروشان و آن سوتر، جزایر عراقی #ام_الرصاص و پشت جزیره، نخلستان هایی که از وسط آن، جاده آسفالته #فاو_البحار_بصره عبور میکرد.
🍂_____________________
پ.ن:
یک پای محمد خلیلی فلج بود و عضله نداشت وقتی راه میرفت می لنگید اما از ترس اینکه او را به عملیات نبریم پا به پای بقیه غواصی می کرد. یک بار حاج کریم برای درمان پای او فرش خانه اش را می فروشد و او را به درمانگاه میبرد اما پزشک ارتوپدی میگوید:این پا فلج مادرزادی است و قابل درمان نیست.
محمد خلیلی با همان پای فلج به عملیات آمد و در شلمچه جاودانه شد.🕊🌹
…❀
@Karbala_1365🌹
●➼┅═❧═┅┅───┄
🌴🌾🌴🌾 🕊
🌾 🌴 🕊
🌴 🕊
💧 #حقیقت_کربلای۴
#قسمت_هشتم
#صفحه۱۶
🕊
🍂🍃🌾
🕊
🌾 #منطقه_عملیاتی پیش رو بسیار شبیه منطقه عملیاتی #والفجر۸ بود. فقط عرض اروندرود در اینجا کمتر از #اروند در مقابل شهر فاو نشان می داد. بعد از دیدن موقعیت جغرافیایی به طبقه پایین دیدگاه رفتیم. آنجا ماکت همین جبهه توسط علی شاه حسینی از مسئولان واحد اطلاعات عملیات ساخته شده بود و به خوبی جزئیات رودخانه اروند پیدا بود که به دو شاخه اروند کبیر و اروند صغیر تقسیم میشد.
#علی_آقا هم روی ماکت نشان داد که خط و هدف عملیات #لشکرانصارالحسین از نقطه تلاقی کارون به اروند کبیر است و مدتی است که #غواصان اطلاعات عملیات هر شب تا نزدیک ساحل دشمن در آن سوی اروند را شناسایی میکند و تاکنون سه راهکار برای نفوذ به خط دشمن پیدا کردند و دشمن هم تاکنون متوجه غواص ها نشده است✨
و ادامه داد:
" #کریم! کلید عملیات دست بچههای #غواص توست. شما باید بدون درگیری از کنار جزیره #ام_الرصاص عبور کنید و خط #عراق را به طول سه کیلومتر به تصرف در آورید و راه را برای ادامه عملیات توسط گردانهای آبی_خاکی از سر پلی که گرفتید باز کنید. این همون کاریه که سال گذشته غواصهای #خطشکن در لشکر #ثارالله و لشکر #امام_حسین و لشکر #کربلا در ساحل مقابل فاو انجام دادند، که نتیجهاش تسخیر شهر #فاو شد."🌹
پرسیدم:غیر از ما چه یگان هایی غواص توی آب رها میکنند؟
گفت:۶ لشکر از #سپاه. هر کدام یک گردان #غواص برای موج اول وارد عمل می کنند. سمت چپ ما غواص های لشکر #المهدی و لشکر #ولیعصر و سمت راستمون غواصهای #نجف، لشکر #امام_حسین و لشکر #کربلا...🕊
🍃 با توضیحات علی آقا و آشنایی به منطقه عملیاتی، بار مسئولیت سنگینی بر دوش خود احساس کردم.🇮🇷
علی آقا نگفت که هدف اصلی عملیات رسیدن به شهر استراتژیک #بصره است؛ ولی روی ماکت به خوبی پیدا بود که اگر لشکرهای خطشکن از اروندرود عبور کنند، نیروهای پیاده می توانند تا جاده اصلی بصره_فاو ، عملیات را ادامه دهند. در این صورت تمام نیروهای عراقی در سمت چپ، یعنی فاو ، به محاصره نیروهای خودی در میآیند و در محور راست، یعنی بصره، نیروهای ما به دروازه شهر می رسند. گویی این عملیات در ادامه و امتداد عملیات سال پیش ، #والفجر۸ است. با این اختلاف که آنجا فاو به دست ما افتاد و اینجا بصره...✨
#ادامه_دارد…
…❀
@Karbala_1365🌹
●➼┅═❧═┅┅───┄