eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
1هزار دنبال‌کننده
18.6هزار عکس
2.7هزار ویدیو
52 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @goomnaam_1366
مشاهده در ایتا
دانلود
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#صفحه۴۴ 🍃🌸 🌷حسین شریف آبادی مسعول اعزام پادگان امام حسین(ع) بود. #علی چندبار تقاضای اعزام به جبهه ر
۴۵ 🍃🌸 💕 … 🌷 این داستان: 🌺راوی: (همرزم شهید) 💠 🍂❣ 🌾هوا بارانی بود و می غرید. آب گِل آلود بود. ابتدا به آن طرف اروند رسیدند. قرار بود آنها با نور چراغ قوه علامت بدهند تا نیرو حرکت کند. با اولین قایق به آن سوی اروند رسید. عراقیها متوجه شدند و چراغ زدند و چندقایق را طرف خود کشاندند و عده ای از بچه های مارا شهیدکردند. حرکت فریب آنها لو رفت و قایق ها پشت سر یکدیگر به مقصد رسیدند. زمین چسبنده بود و حرکت بچه ها را کند میکرد. از زمین و زمان آتش می بارید. هدف رسیدن به جاده استراتژیک بود. یکی از ایستگاههای عملیات بود. بچه هاباید آنجا به یکدیگر ملحق میشدند. نقطه بعد جاده البحار یا بصره بود. علی بود. عده ای از عراقیها نتوانسته بودند عقب نشینی کنند. بنابراین بین نیروهای ما محاصره شده بودند. اطراف کارخانه نمک نبردی سخت و تن به تن در گرفت. حسین خزاعی یکی از دوستان علی بعداز اشغال میدان قشله شهیدشد. علی روی الحاق کار میکرد و سخت درگیربود . بچه ها نمی توانستند خبر شهادت حسین را به او بدهند. آنها خیلی یکدیگر را می خواستند. وقتی خبرشهادت حسین را به او دادند، آشفته شد. اشک توی چشمانش حلقه زد، ولی خویشتن داری کرد. گفت میخواهم حسین را ببینم. ترس این را داشت که جنازه حسین در منطقه بماند. او که راه افتاد عده ای همراهش کردند. حسین را آوردند سه راه قشله. علی به سختی راه میرفت. حسین را بوسید. دلداریش دادیم و حرکت کردیم طرف پایگاه موشکی. پایگاه سقوط کرد. آنجا ماندیم. پ یزدانی با ما بودند. وقتی اذان مغرب را زدند، علی با آب قمقمه اش وضو گرفت. رفتیم میان سنگر که نماز بخوانیم. علی رفت بیرون و پشت سنگر جای خلوتی پیداکرد. پشت سرش استادم و نمازخواندیم. علی نشست برای دعای توسل. طوری دعا خواند که طاقتم تمام شد. 👇👇👇
هدایت شده از 🌷شهیدعلی‌شفیعی🌷
۴۸ 🍃🌸 🌷خوب، هم در مرحله آماده سازی عملیات ۸ بود، هم در مرحله عملیات و هم تثبیت. از پاییز ۶۴ تا تابستان ۶۵. بیست ساله بود اما سرشار از تجربه. برنده علی بود. ظاهری شاد و شوخ و پر جنب و جوش و مردم دار و پرجاذبه و درونی پرآشوب و غمگین. روزها شاد جلوه میکرد و شبها گرفته. علی را باید با تلاوت قران شناخت، سر دعای توسل و ندبه و زیارت عاشورا و نماز. صوت جلیل او نشان میداد چگونه مردی است. را گرفتیم و تثبیت شدیم که شنیدیم عراق برای بار دوم را گرفته و صدام اعلام کرد، مهران در برابر فاو. تابستان آن سال مهران آزاد شد. از مهران همین را بگویم که جنگ گوشت و آهن بود. بعداز خاتمه عملیات ۱ ، زمزمه ازدواج را سرداد. متعجب شدم آخر گفته بود بعداز جنگ عروسی خواهد کرد. دلیلش هم این بود که شهیدخواهد شد، پس چرا دختر مردم را غمگین کند. گفتم خودم میروم خواستگاری. کسی را نشان دارم که لنگه اش در زمین نیست. پرسید:چه کسی را؟ گفتم:خاله ام. خوشحال شد و بناکرد پرس وجو. گفتم:خانه دار است، اصل و نسب داراست، مومن و متقی است و زیبا عین پنجه آفتاب. علی دیگر در پوست خود نمی گنجید و دم به ساعت دورم می گشت و پرس وجو میکرد. گفتم:طاقت داشته باش تا پایمان به کرمان برسد. رفتیم . چندروز استراحت کردیم و به اتفاق علی رفتیم منزل خاله مان. دوسه نفردیگر هم همراهمان بودند. هرقدر پافشاری کردم که گل و شیرینی بخرد، به شیرینی اکتفا کرد. رسیدیم کوچه خاله مان و در به روی آقا داماد و همراهان بازشد و پیرزنی پیشواز آمد. همین که گفتم سلام خاله ، علی از خنده روی پایش نشست.😂 گفت:خیلی جالب بود. به این میگویند پاتک شوخی. با بگوبخند چای و شیرینی خوردیم و برگشتیم. چندروز بعد گفت که دختر آقای کیانی را برای علی در نظر گرفته. با او صلاح و مصلحت کردیم. راضی بود. مادرعلی را خبر کردیم. گفت هرچه قسمت باشد. من بودم و و حاج آقامحمدی و علی و چندنفر دیگر. گفت:علی است. از مال دنیا چیزی ندارد، اما جوان صادق و باغیرتی است. اگر راضی به وصلت هستید، بسم الله. شیرینی را خوردیم. اشک شوق می ریختم. علی را سالها میشناختم و حالا شاهد سروسامان گرفتنش بودم.💞 🌾تااینکه بحث عملیات ۴ پیش آمد. @Karbala_1365
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 💧 ۴ ۱۶ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 🌾 پیش رو بسیار شبیه منطقه عملیاتی ۸ بود. فقط عرض اروندرود در اینجا کمتر از در مقابل شهر فاو نشان می داد. بعد از دیدن موقعیت جغرافیایی به طبقه پایین دیدگاه رفتیم. آنجا ماکت همین جبهه توسط علی شاه حسینی از مسئولان واحد اطلاعات عملیات ساخته شده بود و به خوبی جزئیات رودخانه اروند پیدا بود که به دو شاخه اروند کبیر و اروند صغیر تقسیم می‌شد. هم روی ماکت نشان داد که خط و هدف عملیات از نقطه تلاقی کارون به اروند کبیر است و مدتی است که اطلاعات عملیات هر شب تا نزدیک ساحل دشمن در آن سوی اروند را شناسایی می‌کند و تاکنون سه راهکار برای نفوذ به خط دشمن پیدا کردند و دشمن هم تاکنون متوجه غواص ها نشده است✨ و ادامه داد: " ! کلید عملیات دست بچه‌های توست. شما باید بدون درگیری از کنار جزیره عبور کنید و خط را به طول سه کیلومتر به تصرف در آورید و راه را برای ادامه عملیات توسط گردانهای آبی_خاکی از سر پلی که گرفتید باز کنید. این همون کاریه که سال گذشته غواصهای در لشکر و لشکر و لشکر در ساحل مقابل فاو انجام دادند، که نتیجه‌اش تسخیر شهر شد."🌹 پرسیدم:غیر از ما چه یگان هایی غواص توی آب رها میکنند؟ گفت:۶ لشکر از . هر کدام یک گردان برای موج اول وارد عمل می کنند. سمت چپ ما غواص های لشکر و لشکر و سمت راستمون غواصهای ، لشکر و لشکر ...🕊 🍃 با توضیحات علی آقا و آشنایی به منطقه عملیاتی، بار مسئولیت سنگینی بر دوش خود احساس کردم.🇮🇷 علی آقا نگفت که هدف اصلی عملیات رسیدن به شهر استراتژیک است؛ ولی روی ماکت به خوبی پیدا بود که اگر لشکرهای خط‌شکن از اروندرود عبور کنند، نیروهای پیاده می توانند تا جاده اصلی بصره_فاو ، عملیات را ادامه دهند. در این صورت تمام نیروهای عراقی در سمت چپ، یعنی فاو ، به محاصره نیروهای خودی در می‌آیند و در محور راست، یعنی بصره، نیروهای ما به دروازه شهر می رسند. گویی این عملیات در ادامه و امتداد عملیات سال پیش ، ۸ است. با این اختلاف که آنجا فاو به دست ما افتاد و اینجا بصره...✨ … …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 #حقیق
... 🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 ۴ ۱۹ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 🌾یک بار هم سعید نظری را که جثه کوچکی داشت و ۱۵ سالش بود، به حالت حمل مجروح از این سوی آب تا آن طرف، یعنی ساحل بردم و برگرداندم. این آمادگی تقریباً در همه در حد قابل قبولی وجود داشت حتی آنها که از لحاظ جثه و توان بدنی ضعیف تر از بقیه بودند. غواص، یکی از آنان بود که سخت‌ترین کارهای غواصی یعنی شلیک با موشک انداز آر پی جی را برای شب عملیات انتخاب کرده بود با این احتمال که شاید مجبور باشیم در شب عملیات قبل از رسیدن به ساحل دشمن مجبور به درگیری شویم تمرین تیراندازی و شلیک آرپی‌جی و نارنجک انداز داشتیم این کار برای آرپی جی زن که باید در هنگام شنا، پای دوچرخه میزد و داخل آب می ایستاد و تا کمر از آب بیرون می آمد و سپس آرپی‌جی می زد، به مراتب دشوارتر از بقیه بود. به خوبی این کار را انجام می‌داد. اما یک بار در حین شلیک موشک آرپی‌جی به سمت دشمن فرضی در ساحل فاو قبض‌ه آرپی جی از دستش رها شد و به داخل آب افتاد. خودش هم مثل قبضه آرپی‌جی تا چند ثانیه زیر آب رفت و یکباره بالا آمد. دیدن این صحنه کمی نگرانم که مبادا در شب عملیات از عهده شلیک آرپی‌جی از داخل آب بر نیاید. این کار را یکی دوبار تکرار کرد. بالا آمد، غوصی زد و دوباره پایین رفت. وقتی به ساحل برگشتیم، خلوتی پیدا کردم و گفتم:آقای عبادی نیا شلیک موشک کار سختیه. آرپی‌جی شما را خسته می کنه. بهتره یک سلاح دیگر انتخاب کنید. با خوشرویی و آرامش جواب داد: من آرپی‌جی را خسته می کنم شما نگران نباش. کمی جدی‌تر گفتم:اما ایندفعه با قبضه آرپی‌جی هر دو رفتید داخل آب. تبسمی شیرین کرد و جواب داد:قبضه آرپی‌جی اونجا از دستم در رفت، چون بیت الماله دو_سه بار رفتم توی آب که شاید پیداش کنم که نشد. با شنیدن این حرف سکوت کردم و پیشانی اش را بوسیدم. پس از یک هفته تمرین، آب توفنده و مواج رودخانه مثل برای رام و آرام شد... … 🍂______________________ پ.ن: دکترسعیدنظری: من و دو سه نفر دیگر از حیف جثه، کوچکترین بودیم. برعکس من حاج کریم فرمانده بلند بالا و پرتوانی در شنا و غواصی بود. فراموش نمی‌کنم که در تمرین عبور از اروند، بچه‌ها با چه سختی از دو کیلومتری اروند را فین می زدند؛ ولی حاج کریم مرا به حالت حمل مجروح در این رودخانه وحشی حمل می کرد. …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
. 🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 #را
. 🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 💧 ۵۰ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 🌴به رسیدیم. یک ایستگاه صلواتی بین راهی بود که بچه‌های آنجا را خوب می شناختند. نماز خواندیم. شام، نان و پنیر و انگور می دادند. حاج مهدی روحانی و جواد قزل فکر می‌کردند که من از سکوتی که کردم، لب به غذا نمیزنم. گفتند:کریم! یه لقمه نان و پنیر بخور تا راه بیفتیم و بریم. با یک قیافه حق به جانب گفتم:این همه راه ما را آوردید حالا دارید بهمون نون و پنیر می دید؟😒 آقاجواد قزل که همیشه ساده و کم خوراک بود، با آن لحن عارفانه اش گفت:برادر جان! بیا به مرام علی(علیه السلام) اقتدا کنیم. گفتم: اتفاقاً من امشب می خوام به مرام علی اقتدا کنم.😊 البته به مرام .☺️ مهدی روحانی پرسید: مگه علی چیت ساز چی میخوره؟! گفتم:چلوکباب.😋 خندید.😂 رفتیم یک چلوکبابی خوش غذا که از کف نان زیر کبابش، چکه چکه روغن می ریخت. هوس نوشابه کردیم. نداشت. گفتم: دوغ بیار . پشت سر هم چند لیوان دوغ خوردیم. حداقل ۸ ساعت تا مقصد فاصله داشتیم و شب بود. غذا آن‌قدر سنگینمان کرد که پیک ها بالا نمی آمد. دوغ هم که خواب زده مان کرده بود. حاج مهدی چشمش ترکش خورده بود و نمی توانست پشت فرمان بنشیند. آقاجواد قزل هم یک پایش از قبل قطع بود و پای مصنوعی داشت و نمی توانست با پدال گاز و ترمز کار کند. من هم که داشتم از مستی دوغی که خورده بودم مثل معتادها چرت میزدم. آقا جواد مقداری نشست و کف پاهایش درگرفت. ناچار شدم من پشت فرمان بنشینم. توی تنگ فنی، آن طرف خرم آباد یک لحظه چشمانم بسته شد و نزدیک بود به کوه بخوریم که از خواب پریدم. حاج مهدی هم که از خواب بلند شد، خندید و نیشگونم گرفت که مبادا خوابم ببرد. گفت کریم: امشب تو مارو شهید راه دوغ می کنی حالا ببین!! تا صبح ۷_۸ مرتبه جاهایمان را عوض کردیم تا خواب سراغمان نیاید. تا بلاخره به پادگان رسیدیم. با توصیفی که با نبود عملیات آبی، رغبتی برای رفتن به نداشتم، وقتی در مسیر به رسیدیم گفتنم: من همینجا میمونم. آن دو به شلمچه رفتند و من میان محوطه خالی از نیروی کنار سدگتوند که روزگاری از غوغای و آکنده بود، چرخیدم. فقط چند نفر از تدارکات لشکر آنجا بودند. خبری از چادرهای اجتماعی بچه‌های نبود. هرجا که قدم میزدم جای خالی بچه ها را می دیدم.🥀💔 بغضی گلوگیر داشت خفه ام میکرد. تنهای تنها ساعتی چرخیدم. توی چادر پیرمرد ترک زبانی نشستم که از نیروهای تدارکات لشکر بود، تا غم سنگینی را چه روی سینه ام آوار شده بود روی کاغذ بیاورم. دنبال یک تکه کاغذ بودم. دست توی جیب هایم چرخاندم یک ورق تا شده بود مثل یک نامه. بازش کردم. دستخط سیده خانوم بود. چشمانم سو گرفت و با شعری که برای سروده بود خیس شد. شعر را با زنگ صدای سیده خانم خواندم: ❣ دریای دلیم، چابک به رزم ساحلیم سالک به راه عادلیم، عباس دورانیم ما پیروز میدانیم ما، از سوزانیم ما موج خروشانیم ما، دین را نگهبانیم ما . . . غواص و بهمنیم، را خصم افکنیم گر درخلیج میهنیم، نصرت نصیبانیم ما توفنده ایم در هر مکان، آماده ایم در هر زمان در انتظار امر آن، پیر جمارانیم ما....❣ گویی که همه های من در این کلمات خلاصه شده بود. 💔🍂 سکوت و بهت زدگی ساعتی پیش، جای خود را به گرمی حضور داد. انگار هوا از عطر نفس پر شده بود و پنداری که همه با هم بودیم.😭🕊🌹 مثل آن چهل شبانه روز پر از دعا و گریه و سرخوشی و مزاح و خنده.💔 آنقدر گرم دیدار رویاگونه بچه های بودم که گذر زمان را تا اذان صبح نفهمیدم....🕊❣ 🍂____________________ پ.ن: خلاصه ای از شعر را در داستان قرارداده ایم. …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
. 🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 #را
. 🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 💧 ۵۲ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 ❣توی مقر واحد عملیات همه ساکت نشسته بودند. علی آقا هم کنار گودالی که محل اصابت توپ بود، به خون دَلَمه شده خیره مانده بود. پرسیدم:چی شده علی؟! گفت:شاه حسینی مجروح شده. هادی فضلی را فرستادم. شما هم برو ستاد لشکر. اگر خبری گرفتی، به من بگو. لحن بوی غم داشت. انگار که شاه‌حسینی ماندنی نیست.🕊 ❣شاه حسینی بعد از معاون اول _آقای در _ از تکیه گاه های اصلی علی آقا بود. شهادت مصیب که علی آقا را زیرورو کرد. اگر برای شاه حسینی هم این اتفاق می‌افتاد، حتماً علی آقا را تر می کرد. بنابه دستور علی آقا رفتم و در ستاد لشکر نشستم که با عقبه ها ارتباط تلفنی داشته باشم. فردا صبح، هادی فضلی از بیمارستان زنگ زد و با بغض و گریه گفت:به علی آقا بگو علی شاه حسینی رفت پیش آقامصیب.🕊🌹 توی مسیر ستاد تا مقر واحد، پشت فرمان یک ریز گریه کردم.😭 رسیدم و دیدم که علی آقا برخلاف انتظار من، وسط گود زورخانه میل گرفته و بدون ضرب ورزش می کند. تا مرا دید و چشمش به صورت خیسم افتاد، بلند فریاد زد و گفت: برای شادی روح پهلوانِ روزهای سخت جنگ، صلوات.🌷 همه صلوات فرستادند. از گود خارج شد. پیش بچه‌های واحد بغضش را فرو خورد و رفت کنار تانکر آب نشست و صورتش را شست. نگاهش می کردم شانه هایش از شدت گریه تکان میخورد.😭💔 چند روز بعد زمان عملیات برای فتح نزدیک شد. عراقی‌ها از بالای قامیش به تمام منطقه، از جمله شهر دید داشتند و ما باید سه گردان پیاده را شبانه و از رودخانه ای که در زیر ارتفاع بود، عبور می دادیم و از هفت راهکاری که بچه‌های اطلاعات عملیات برای حرکت گردان‌ها کرده بودند، رهایشان می‌کردیم. به غیر از سه گردان ما، یک گردان هم باید از لشکر ، از راهکار دیگری به سمت راست قامیش حمله می‌کرد. سختی کار اینجا بود که هر چهار گردان باید از روی یک پل چوبی که یک متر عرض، و هفت متر طول داشت و روی رودخانه زیر ارتفاع قامیش زده شده بود، عبور می کردند. طی کردن این مسافت نیروها را خسته می کرد. به ناچار در طراحی عملیات، چنین تدبیر شد که گردان ها را یکی یکی نزدیک رودخانه‌ای ببریم که از دید دشمن پنهان بود و بعد از عبور از پل چوبی، به داخل غار بزرگی که در دل کوه قامیش بود جا دهیم. نیروها یک روز آنجا بمانند و فرداشب به قله حمله کنند. 🍂_____________________ پ.ن: مسئولان تیم های هفت راهکار عبارت بودند از: ۱_ سید علی مساواتی ۲_ایرج شهر دوست ۳_محمد طهماسبی ۴_علیرضا میرزایی مطلوب ۵_رضا علیزاده ۶_محمد حاج‌بابایی ۷_نام مسئول تیم هفتم را فراموش کرده ام. …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
❂○° °○❂ ✍ای امت رسول ا... مبادا پشت به امام عزیزمان کنید زیرا اگر قدر امام را ندانیم خود در محضر الهی باید پاسخگو باشیم . چون امام آیت حق است . امام نجات دهنده مسلمین است . امام دلسوز ما است . ) و شما برادران بسیج و سپاه و گروههای مقاومت مردمی که این چنین در محضر خدا آبرو دارید و در جبهه های حق علیه باطل نهایت ایثار و جانبازی را به نمایش گذاشته اید . قدرخود را بدانید ، قدر سنگرهای مقدس خود را بدانید . هرگز نباید سنگرتان خالی بماند . هرگز نباید مرزهای پاک جمهوری اسلامی ایران بی دفاع بماند . چه سعادتی است که برادرانمان اسلام را درک کرده و دنبال عیش و نوش و زر و زور نیستند . و اما ای مخالفین انقلاب وای به حال شما که هنوز همچون کبک سر بزیر برف کرده اید و حقیقت را نادیده می گیرید و شما هستید که آلت دست منافقان کفار و پلیدان جامعه هستید . شما ایثار امت حزب ا... ، خون دادن و جان دادن حزب ا... را دیده اید .مستضعفین و پا برهنه مملکت را دیده اید و هنوز در خواب غفلت و نفرتید . روزهای حیات ننگین شما به پایان میرسد و در محضر عدل الهی هیچ پاسخی ندارید و چه سنگین است عذاب شما که دیدید و عبرت نگرفتید . 🌷 ولادت : ۱۳۴۱/۴/۵ کرج ، شهادت : ۱۳۶۴/۱۲/۲۴ ، عملیات ۸ .................................. @Karbala_1365
❣🕊 ۴ این‌قسمت👇 ... ۴ راوی: 🌾🕊 حدود ۵۰۰ یا شاید۶۰۰ متر دورتر از محدوده عمل ما(سه راه بصره- البحار- فاو) دودی بسیار غلیظ در حجمی زیاد به هوا بلند شد و کاملا فضای منطقه را پوشاند. هم زمان با آن و با توجه به باران ریز و متناوب دوشبانه روز قبلی امکان تردد ماشین های سنگین از جاده های خاکی و حتی شنی وجود نداشت و تنها راه نقل و انتقال تجهیزات همان راه آسفالته بود، سه راه مذکور هم بسته شد و ستون مجبور به توقف گردید. با توقف آن ستون عظیم و رسیدن خودروهای عقب ترافیکی بزرگ شکل گرفت و خودروها رسما به هم چسبیده و مرتب بوق می زدند و این فرصت مناسبی برای ما بود که آنها را قلع و قمع بکنیم و به لطف خدا آن گلوله‌های اندکی که اتفاقا روی خودروهای پر از نیروی شبیه به ایفاهای ما و نیز روی کمرشکن‌های حامل تانک‌ها می افتادند چنان رعب و وحشتی در بقیه گ‌ی آنها ایجاد کرد که به اتفاق از خودروها پایین آمده و پشت خاکریز جاده پناه گرفتند. حالا نوبت ما شده بود تا شکاری را که به پای خود به شکارگاه آمده بود شکار کنیم. هنوز سرگرم آتش بازی بودیم که موتوری با دو سرنشین که از لهجه‌اش کاملا مشخص بود یکی از آنها همان برادری است که به ما آقای بی عرضه گفته بود، وارد محوطه دکل شد و بافریادی بلند و شادمانانه ما را به پایین آمدن دعوت کرد، حقیقتش چون به من خیلی گران آمده بود آن حرف و مخصوصا در آن شرایط بحران روحی، گفتم نه آقا. ما تازه عرضه دار شده ایم و می خواهیم کارمان را با عرضه ادامه دهیم.😏 نمی دانم چه شد که پایین آمدیم و آن برادر هرسه نفر ما را در آغوش گرفت و در حالی که مثل ابر بهاری اشکش سرازیر بود از ما معذرت خواهی کرد. شاید بیست دقیقه‌ای آرام نگرفت و همانطور گریه میکرد و ما را در آغوش می فشرد. وقتی آرام گرفت، با لحنی بسیار هیجانی و احترامی معصومانه پرسید می دانید چه کار کردید؟ و ما جواب دادیم که نه.😕 و واقعا هم نمی دانستیم. گفت: آن زلزله را احساس کردید؟ و با اشاره به دود غلیظ بالای سرمان پرسید می دانید این دود ناشی از چیست؟ وقتی ما دوباره همان جواب را دادیم دوباره ما را در آغوش کشید و گفت: حدود ۷ ماه پیش عراقی‌ها در طرحی موسوم به دفاع متحرک طرح بازپس گیری را ریخته و از بد حادثه و از روی اتفاق امروز روز اجرای آن طرح بود و آن ستون بزرگ هم بدنهٔ اصلی نیروهای عمل کننده و آن و دود غلیظ هم ناشی از انبار مهمات تغذیه کننده آن طرح بود که شما به آتش کشیدید و به قدری هم حفاظت اطلاعاتشان خوب کارکرده بود که ما هیچ اطلاعی از آن نداشتیم و ساعت ۱۱ همین امروز از طریق رادارهای رازیت متوجه موضوع شدیم و علت اصلی عصبانیت ما هم به همین دلیل بود که در این شرایط بحرانی با این واقعه ی خطرناک روبرو می شدیم و اطلاعاتی هم از آن نداشتیم. 🌾🕊 ٤👇 @Karbala_1365 👇👇👇
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
❤️ #مثل_علی_مثل_فاطمه… خاطرات و زندگینامه #سردارشهیدعلی_شفیعی مسئول محورهای عملیاتی لشکر۴۱ ثارالله
🌼🌼🌼 🌺 من را در دیده ام ؛ سرگشته کسانی که نامی نداشتند. نی بود و نوای علی:پس آنگاه که نامه ها گشوده شوند و بپرسند:به کدامین گناه کشته شده؟ من علی را کنار دیده ام؛ میان ، دشت و ، شلمچه، شلمچه؛ این دشت خاموش، این همنشین مردان بی نشان، این همسایه دشت . روزی جنگی بود و دشمن در خانه ما بود. علی بود و حسن و تقی و حمید و رضا که رفتند....🕊❣ و اما داستان واقعیِ 💕 🌷این داستان: 🌺راوی: (مادرشهید) 🍂❣ ❣یک تیر خورده بود به پیشانی اش. قدر بالاتر از ابروی چپش. به قاعده یک سرانگشت به پیشانی اش فرو رفته بود، همین. وقتی دیدمش خنده به لب داشت. مثل آدمی بود که خوابیده باشد؛ آسوده.🕊❣ تازه چهار ماه بود که عروسی کرده بود. قد رشیدی داشت اما لاغر و ترکه ای بود. آن سالهایی که توی پادگان بود، جان گرفته بود. چشمانش برق می زد. سفیدرو شده بود اما توی جبهه سیاه شده بود. می گفتم شکم خالی نمان. میگفت خیلی ها سرگرسنه زمین می گذارند. توی مسجدالرسول بسیجی بود. شبها یک گونی می گذاشت روی کولش و می رفت درخانه ها را می زد و اثاث می گذاشت و می دوید تاصاحب خانه ها او را نشناسند. من رنگ حقوقش را نمی دیدم که. هرماه چیزی برایم می گذاشت و بقیه را به فقرا می داد. ۱۰_۱۵ روز از ماه گذشته می آمد سراغم و می پرسید:چیزی نداری؟ میگفتم:حقوقت را چکارکردی؟ میگفت خدا پدرت را بیامرزد. آنوقت می فهمیدم که همه را داده. چرا؟چون خودش . نداری کشیده بود. نان و آبلیمو میخورد. ختمی را می خیساند و نان خشک هم قاطی اش میکرد و میخورد. سر طفولیت نداشت بخورد، زمانی هم که می توانست باز نخورد.🍂 ادامه‌داستان‌رابخوانیددر👇 سردارشهیدعلی شفیعی https://eitaa.com/joinchat/2986213410C890dc2ae47 •°•°•°•°•°•°•°•°•
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#یادمان_علمیات_والفجر_هشت
۸ عملیات والفجر ۸ را می‌توان از فتح‌الفتوح‌های تحمیلی خواند. این عملیات در بیستم بهمن ۱۳۶۴ شروع و در بیست و نهم ۱۳۶۵ تمام شد. منطقه عملیاتی اروندرود، خور عبدالله و شبه‌جزیره فاو بود. هدف از این عملیات ورود به عراق به‌منظور تعیین‌کنندگی در پایان جنگ به‌شمار می‌رفت. گرچه به قول علایی دستگاه دیپلماسی فرصت فتح فاو را قدر نشمرد. در نتیجه این عملیات ۷۰۰ کیلومتر مربع از خاک عراق و شهر فاو به تصرف درآمد. هم‌مرزی با کویت، تهدید ام‌القصر و انسداد راه ورود عراق به از دیگر دستاورد‌های این عملیات بود. ۳۹ هواپیما، ۵ ، ۵۴۰ تانک و نفربر، ۲۵۰ خودرو، ۲۰‌توپ‌صحرایی، ۵۵ توپ ضدهوایی و ۲ ناوچه از ماشین جنگی عراق نابود شد. همچنین ایران توانست ۹۵ تانک و نفربر، ۱۸۰ خودرو، ۲۰ توپ صحرایی، ۱۲۰ توپ ضدهوایی و ۳ رادار از عراق غنیمت بگیرد. در عملیات والفجر ۸ فقط بر اثر حمله عراق ۲۰۰۰ ایرانی شهید و ۳۰۰۰ نفر مصدوم شدند. نیرو‌های عراقی نیز ۲۱۰۵ اسیر و ۵۰ هزار کشته و زخمی دادند. عملیات فتح را می‌توان نقطه پایان جنگ در جبهه جنوب دانست. با فتح فاو، نه منطقه‌ای در جبهه جنوبی برای ایران باقی مانده بود و نه تک‌های عراق کاری پیش می‌بردند. فاو تا ماه‌های آخر جنگ در تصرف ایران باقی مانده بود و فقط به مدد عملیات گسترده در مناطق مختلف و استفاده از جنگ‌افزار‌های غیرقانونی موفق به بازپس‌گیری فاو شد. ⊰❀⊱ ۴ 👣 …❀ @Karbala_1365🌾 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
آقای داماد با لباس سپاه ! 🔺آنچه می‌بینید؛ تصویری از مراسم عروسی خودمانی در فروردین سال ۱۳۶۴ است. پاسدار شهید مصطفی رضازاده یک سال بعد؛ در تاریخ ۲۳ فروردین ۱۳۶۵ در منطقه به رسید. 📷 انتشار عکس به مناسبت سالروز ازدواج آسمانی حضرت علی(ع) و حضرت زهرا(س)   ⊰❀⊱ 🌊🥽 …❀ @Karbala_1365🌾 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
. ▪️ سال1345همزمان با سالروز تولّد امام جعفرصادق(ع) در روستاي اشـيک آغاسي محله جنوبي منطقه خطبه سراي تالش در يک خانواده مذهبي ومتديّن بدنیا اومد و اسمش رو گرفتند.جعفر  از سال ۱۳61 الي۱۳۶۴ در تمامي عمليات 25 کربلا شرکت داشت.جوان‌ترین گیلانی سپاه از فرماندهـان اطلاعات‌ و عملیـات و ۱۶ قدس شهید کـه شب و روز نمی‌ شنـاخـت همـواره زیـر آب گِل‌ آلـود و خـروشـان یا بین نخلستان‌ هـای سوزان و لابلای نیزارهای‌ باتلاقی‌ به‌عنوان فرمانده تیم‌ِ ویژه ردیابی‌و شناسایی مقرِ اصلی‌ دشمن بیـدار و آگاه به نا محسوس‌ ترین شکل ممکن درحال رصد اطلاعاتی دشمـن بود و سرانجام در ۲۱ بهمن ۱۳۶۴ در کنار رود ارونـد در عملیات والفجر۸ ، فاتحانه در حالیکه لباس به تن داشت بـه فیض شهـادت رسید. 🇮🇷🌷 .   ⊰❀⊱ 🌊🥽 …❀ @Karbala_1365🌾 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄