eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
813 دنبال‌کننده
17.8هزار عکس
2.6هزار ویدیو
52 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @goomnaam_1366
مشاهده در ایتا
دانلود
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
گفتـی چـه خَبَــر؟ لال شُـدَم هیـچ نگفتَـم بعداز تو مَـرا جُز غَـم ِ
🌸🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂 🍃 🌹 🌹 🌺 : 🌷سال 64 به تیپ اعلام کردند که خطی بشما دادند در . ما در چندتا از هتل های آبادان مستقر شدیم از جمله آبادان . اولین گردانی که از وارد فاو شد گردان 51 بود توسط هاولگراف درست نوک خلیج فارس آخررودخانه که می شود ابتدای خلیج فارس . ما را در منطقه رأس البیشه عراق پیاده یمان کردند که حاجی فرمانده گردان بود. من و حاجی و یک بیسیم چی گشتیم و یک سنگر بتونی خوبی که مال عراقی ها بود را پیدا کردیم , رفتیم داخل , حالا نه میدانستیم سمت راست ما عراق است یا چپمان. جلو است یا پشت سرمان . چون با هاولگراف رفته بودیم منطقه برایمان گنگ و نامفهوم بود . به اتفاق حاجی و آن بیسیم چی نشسته بودیم داخل سنگر . همینطور که حاجی نشسته بود آنقدر طمئنینه داشت و با خدا راز ونیاز داشت که آرام خوابش برد. هوا که روشن شد اعلام کردند که گردان 51 باید در جاده القصر عملیات کند. 🌷عملیات شروع شد و درگیری صورت گرفت. تعجب ما اینجا بود که هرچه آدم می زدیم بازهم آدم سبز میشد و می آمد جلو. گفتیم: چه خبر است اینجا؟ چطوریست؟ ما داریم می ریم جلو؟ آنها دارند می آیندجلو؟ این چه وضعی است ؟ این در صورتی بود که حدود 3 کیلومتری از خط خودمان را رفته بودیم جلو. , , , هرکدام را گشتم پیدا نکردم. را پیدا کردم گفتم: مرتضی چه خبراست؟! گفت: من تا پاسگاه رفتم ولی عراقی ها خیلی زیادند. عجیب است دارند می آیندجلو. گفتم قرارشد ما عملیات کنیم چطوراست آنها دارند می آیند جلو؟ نیروهایی که به ما داده بودند ترک زبان و بچه های و منطقه بودند . آنها با هم به ترکی می گفتند: ای فلانی إلدُ . اینها میگفتند: الد و بقیه هم کُپ کرده بودند. دیگر حرکت نمیکردند.. بعد دیدیم اعلام کردند که حاجی شده است.. گفتم : کی حاجی شهید شده؟ حاجی فلان جاست من خودم دیدمش. گفتند: حاجی هستش؟ گفتم: بله هستش. گفتند: پس جمع کنید بیائید عقب. بعدحاجی رادیدم گفتم: اعلام شهادتت را کردند! گفت: کی گفته؟ گفتم: در بی سیم اعلام کردند. بعدا متوجه شدیم که بی سیم چی میخواسته کد شهید دیگری را بدهد اشتباهی را داده بود و فرمانده گردان را معرفی کرده که شهید شده. بعدها گفتند که: که آنشب ما عملیات کرده ایم , عراقی ها هم عملیات کرده اند و ما یک گردان بودیم و آنها 3 تیپ مکانیزه بوده اند. دیگر طوری شد که جنگ تن به تن شد. و حاجی آنجا یک دستش کارمیکرد. اما بادست دیگرش آرپی جی می بست و میداد به بچه ها که بزنند. 🌺راوی:همرزم شهید
🌸🍃 🍃 💦 روایت رزمندگان (ع) 🍂🌾🍂 🌷اهمیت شهر ، که هدف اصلی استراتژی جمهوری اسلامی پس از فتح به شمار می رفت، مهم ترین عامل در انتخاب این منطقه برای عملیات کربلای چهار بود. برای انجام عملیات ۴ ، مناطق ، ابوالخصیب، ناحیۀ مقابل جزیرۀ و جزیزۀ مینو انتخاب شد. این چهار منطقه از نظر مانور آتش و عقبه و پشتیبانی به یک دیگر وابستگی داشتند، از این رو هرکدام به یک قرارگاه سپرده شد. اما این عملیات به دلیل عوامل تاکتیکی و استراتژیکی مختلفی ناکام ماند. از جملۀ عوامل برجسته در ناکامی این عملیات عبارت است از: 🔸آگاهی از مکان و زمان عملیات که بیش تر مرهون اطلاعاتی بود که آمریکا به تلافی ماجرای مک فارلین در اختیار این کشور قرار داده بود و دوم تجربۀ دشمن از عملیات و عبور از و نیز مسلح کردن زمین در محورهای حمله آن گونه که امکان مقابله با مهاجمان را برای آن ها فراهم می ساخت. این کتاب در قالب داستان، بازنویسی خاطرات رزمندگانی است که در عملیات ۴و۵ شرکت کرده اند. از امشب قسمتهایی از این کتاب ارزشمند را در کانال قرار خواهیم داد، شاید نگاه پر مهر ۴ شامل حالمان گردد...🌷 @Karbala_1365
🌸🍃 🍃 💦 روایت رزمندگان (ع) ازعملیات ۴ 🍂🌾🍂 قسمت ششم 💧 🌺 راوی: 🍃💦 🌷روی عملیات ۴ ،خوب کار شده بود. تجربه ی عملیات های قبل مثل ، ، ۸، و از نظر حفاظتی هم حواسمان را جمع تر کرده بود و آب دیده تر شده بودیم. به همه ی نیروها کارت تردد داده بودند و رفت وآمد بدون کارت مشکل بود ،سخت می گرفتند. از آن طرف هم عراقی ها کمین کرده دنبال سرنخی بودند تا سروگوشی آب بدهند وچیزی دستگیرشان بشود. هر ده پانزده روز یک بار مانوری می دادند و تقلایی می کردند تا نشان بدهند که خواب نیستند. آشکارا از حمله و عملیات می ترسیدند ومی دانستند که تلفات سنگینی روی دستشان می گذاریم. آن جا برایشان خیلی مهم بود. شبه جزیره ی را گرفته بودیم وآن ها به شدت نگران بودند. شک نداشتند که اگر دست به حمله بزنیم ،بی بروبرگرد هدفمان بصره است. ترسشان از همین بود. دستشان آمده بود که ایران هر سال یک عملیات پدرومادر و وسیع در برنامه دارد. حاضر بودند به هر قیمتی شده ،سراز کارمان دربیاورند. همه ی نیروهای آموزش دیده و سراپا آماده ی حمله بودند. مأموریت ۱۵۴ «گردان حضرت علی اکبر (ع)»پشتیبانی از ۱۵۵ بود. می شد گفت که (گردان احتیاط حضرت علی اکبر«ع» بودیم.) فرمانده ی گردان ما « »بود وفرمانده (گردان حضرت علی اکبر «ع») بود. یکی دو روز قبل از حمله با ماکت ونقشه ،منطقه را شناختیم و توجیه شدیم. سال در بودیم. رفته بودندوپشت سر آن ها گردان ۱۵۴ راهی شده بود. 🌾 پای بی سیم بودیم ومنتظر پیام حرکت. هیجان داشتیم که زودتر دست به کار شویم و برویم کمک بقیه. سکوت بی سیم نشان می دادعملیات به مشکل برخورده است. نمازصبح را پای بی سیم ها خواندیم. خبری نشد ،تا اینکه آمدند وگفتند باید بریم . گفتند«دشمن سرش از این طرف گرم است ،باید ضربه ی کاری را از آنجا به او بزنیم!» بعدها فهمیدیم عراقی ها از همه چیز خبر داشته اند. حتی می دانسته اند که با چند نفر نیرو می خواهیم برویم به جنگشان. بعضی ها می گفتندکسانی در این وسط کرده اند ونقشه را به عراقی ها فروخته اند. از طرفی ،حرف های دیگری هم به گوشمان رسید وقضیه بیشتر برایمان روشن شد. چون آن جبهه خیلی برایشان مهم بود و می خواستند هر طور شده بصره را حفظ کنند ،حاضر به هر کاری شده بودند. شرق وغرب هم طبق معمول کمکشان کرده بودند. دستگاه های مدرنی در اختیارشان گذاشته بودند. پیام ها وخبر های مارا بی مشکلی می شنیده اند ، های «رازیت» پیشرفته هم همه ی حرکت ها ورفت آمد نیروهای مان را ثبت می کرده اند. تردد خودروها وتدارکاتمان را می دیده اند. 🍃با همه ی اینها ،عراقی ها در دو خط اول تا دندان مسلحشان ،موقع حمله تاب نیاوردند وجا زدند. بچه ها با همان تعداد کم از پس آن ها بر آمدند و زهر چشم گرفتند. همین بود که ماتشان برده بود و انگشت به دهان مانده بودند! ... 🌸….. @Karbala_1365
🌸🍃 🍃 💦 روایت رزمندگان (ع) ازعملیات ۴ 🍂🌾🍂 قسمت دهم 💧 🌺 راوی: 🍃💦 🌷 گفتند ما باید از طرف جزیره ی « » خط را بشکنیم. زدند به . به توپی و نزدیک شده بودیم که سروصدا ی عراقی ها بلند شد. مکث کردیم وگوش خواباندیم. فکر کردیم با نیروهای خودشان هستند. به ده متری شان که رسیدیم بنا کردند به تیراندازی... جای ما را پیدا کرده بودند و گرفته بودنمان زیر آتش. از دسته ی یازده نفری ما بیشتر بچه ها شدند. فاصله مان با عراقی ها کم بود و بی حفاظ زیر تیرشان بودیم. آن هایی که مجروح شده بودند رفتند سمت ساحل دشمن. شب تیره وتاریکی بود. عراقی ها راه را بستند و ما را گرفتند. من زخمی شده بودم. همه را کشاندند توی کانال وبستنمان به رگبار ،می خواستند همان جا همه را سربه نیست کنند. از گلوله هایی که به طرفمان شلیک کردند یکی به پای من خورد. تا مدتی بالای سرمان بودند و رفتند. کج افتاده بودم کنار دیواره ی کوتاه کانال. صدای رفت وآمد عراقی ها را می شنیدم که بی هوش شدم. وقتی به هوش آمدم ساعت نزدیک پنج بعداظهر بود. یک روز ونیم توی کانال بی هوش بودم. نگاه به دورو برم کردم. میان شش ،هفت شهید افتاده بودم وخون دوروبرم ،روی زمین خشک شده بود. دم غروب تصمیم گرفتم از مسیر آب برگردم. لباس غواصی و جلیقه ی نجاتی که تنم بود می توانست کمکم کند تا راحت تر خودم را روی نگه دارم. بسم الله گفتم و زدم به آب. کمی که دست و پا زدم ضعف شدید بدن ،خودش را بیشتر نشان داد. جریان تند آب اروند بر زور من چربید و از تک وتا افتادم. نیمه بی هوش بودم که حس کردم روی آب هستم وجلوتر نمی روم. مدتی طول کشید تا فهمیدم که افتاده ام توی تور. در مرز - کویت تور بلندی از زیر آب رد کرده بودند تا جسد هایی را که توی رود می افتند نروند زیر آب و وارد نشوند. من توی تور گیر کرده بودم. اما «لا وژاکت» غواصی روی آب نگهم داشته بود. پنج شش ساعت به این شکل تو آب بودم تا پیدایم کردند. مرا به پشت جبهه منتقل کردند. قبل از اینکه سوار هواپیمایم کنند از حال رفتم. به هوش که آمدم خنکای لطیف بالشتی را زیر سرم شناختم. توی بیمارستانی در بستری بودم. … 🌸….. @Karbala_1365
🌸🍃 🍃 💦 روایت رزمندگان (ع) ازعملیات ۴ 🍂🌾🍂 قسمت یازدهم 💧 🌺 راوی: 🍃💦 🌷با خودشان سیم چین داشتند و سرنیزه. به ندرت چیزی بیشتری می بردند. ولی وظیفه شان از همه ی ما مهم تر ومشکل تر بود. در همه ی عملیات ها راه باز می کردندو قبل از همه جانشان را به خطر می انداختند. جلوتر از همه به خط دشمن می زدند و به بقیه روحیه می دادند. بعد از آن که بقیه ی رزمندگان توی منطقه پخش می شدند و می جنگیدند ،آن ها هم بیکار نمی نشستند، می آمدند دوش به دوش نیروهای تازه نفس مبارزه می کردند. بعضی از آن ها از بقیه خبره تر بودند و کارهایشان همه را انگشت به دهان می گذاشت. با اینکه از نظر هیکل و جثه کوچک تر بودند ؛ تلاششان زبانزد بود! 🌾قبل از ۴ با نیروهای غواص و در کنار و حوالی تمرین می کردیم ؛ فوت وفن رزم وتاکنیک های جنگی را مرور می کردیم. کسانی بودند که قد وقواره شان مناسب کار های سنگین نبود ،ولی با پشتکار و علاقه ،حرفی برای گفتن نمی گذاشتند و دستمان را بستند. از این جور رزمندگان بود. بسیجی بود و لهجه ی شیرین داشت. با اینکه سنی ازش گذشت ،تیز وچابک بود، ریز نقش و ترکه ای بود. خودش را هر طور بود میان غواص ها جا کرده بود. کارهای سبک تری به او پیشنهاد می کردیم ولی قبول نمی کرد. در تمرین ها وقتی از بیرون می آمدند و می لرزید. سرما زودتر از دیگران بدن نحیفش را آزار می داد. لب هایش از سرما سیاه می شد و صورتش کبودی می زد ،با این حال حرف ،حرف خودش بود. از پس مأموریت هایی که به او محول می شد خیلی خوب بر می آمدو ما می ماندیم که چه بگوییم. سر از پا نمی شناخت. زودتر از بقیه حاضر می شد و همراه دیگران حمله را شروع می کرد. خط که شکست و بچه ها سرازیر شدند توی خاک دشمن ،با گلوله ی خمپاره ای به رسید. حتی جسدش را پیدا نکردیم.❣ 🌹 محصل و اهل بود. با اینکه پهلوهایش درد می کرد و محیط مرطوب برایش خوب نبود ،باید توی گروه ها و تخریب چی ها دنبالش می گشتیم. اصرار داشت که کارهای سخت را به او بسپارند. با این که ریز نقش بود ،کارهای سنگین دیگران را به گردن میگرفت. سرش درد می کرد برای این جور کارها. وقتی تمرین تمام می شد و لباس را در نیمه های شب بیدار بود. با شال پشمی دور کمرش کنار آتش می نشست و چیز هایی زیر لب زمزمه می کرد. صبح روز بعد هم با شروع تمرین ها اولین نفر بود. او هم در عملیات ۴ شهید شد و به آنچه که میخواست رسید...🌹 … 🌸….. @Karbala_1365
🌸 ... 🌸 🌸 🕊بعد از اینکه از برگشتیم خدا عنایتی به بنده کرد و نزدیک به چهار سال در خدمت بودم.🌸 از غرب شروع کردیم و محورمان به جایی رسید که به منطقه ۴ و یک بخشی از طلائیه و شلمچه رسیدیم و داشتیم کار می کردیم. من یک عِرق خاصی نسبت به کربلای۴ داشتم ، چون نمی شد که برای پیدا کردن شهدا از آب عبور کرد. حالا در قسمت های مرز خشکی می رفتیم و وارد خاک عراق هم می شدیم ،  مثلاً در و شَرهان تا خود زبیدات عراق و تا خود قبرستان آنجا ما پیکر شهدا را آوردیم.🌹 یعنی شبانه می رفتیم کارمان را انجام می دادیم و شناسایی هایمان را انجام می دادیم و بر می گشتیم و به فاصله های مختلف کارمان را انجام می دادیم. 🌾در این قسمت از قسمت هُور با یک تعدای از عشایرها و ماهیگر های عراقی ارتباط برقرار کردیم و به آنها گفتیم که اگر در آن قسمت ها یعنی ۴ و و ... پیکر شهید هست برایمان بیاورید و ما در عوض یک سری امکانات به شما می دهیم.🌸 یکی از این عشایر عراقی که خیلی هم ساده بود، از ماهیگیرهایی که در آن منطقه بودند. ولی وقتی با ایشان هم صحبت شدیم و ایشان شیعه بود .گفت باشه من می گردم و به دوستانم هم می گویم که این کار را انجام دهند.🌸 اما یک سوال دارم از شما؟ بنده گفتم خب چه سوالی دارید؟ ایشان گفت شما چه استفاده ای از این موضوع شهدا می برید؟ چه کاری انجام می دهید و این همه هم هزینه می کنید؟ خب درست هم می گفت . در یک بخشی به منطقه هایش نگاه می کردیم . یک جا آرد می دادیم. یک جا شکر می دادیم . حتی مناطقی بود که دلار می دادیم و در ازای آن پیکر شهید می گرفتیم.🌹 عراقی می گفت این همه هزینه می کنید چه استفاده ای از شهدایتان می برید؟ ما هم با یک عشایر ساده طرف بودیم. من در جواب گفتم اگر شهید نام و نشانی داشته باشد یک خانواده از نگرانی در می آید و اگر نام و نشانی هم نداشته باشد مردم با یک استقبال گرمی با این شهید برخورد می کنند و یک تبرکی است برایشان. گفتم آن استفاده ای که ما می بریم شما نمی برید.🌸 ما یک ذره به خودمان بالیدیم و گفتیم که این مسئله باعث ناراحتی شما نشود. ما شهید دادیم شما که شهید ندادید. شما که اصلاً اعتقادی به این موضوعات ندارید. حتی پیکر های عراقی را هم که ما از خاک خودمان بیرون می آوردیم و تبادل می کردیم، خود عراقی ها می گفتند وقتی که جنازه ها را از شما تحویل می گیرند، آنها را در خود عراق می برند و در یک گور دسته جمعی دفن می کنند. و آنها را حتی به خانواده هایشان نیز تحویل نمی دهند. در ادامه گفتم خب حالا در رابطه با این موضوع چه بحثی دارید؟ مگر سر این مسئله مشکلی دارید؟ گفت بله. ما آنجا داریم استفاده می کنیم.🌸 پنج مرتبه دقیقا این مطلب را تکرار کرد برای ما چهار، پنج نفر.حال جالب بود. خُب مثلاً یکی از دوستانی که با ما بود سرهنگ غلامی جانباز بود که یک پایش از قسمت ران قطع شده بود. ما وضعیتمان به این شکل بود. و دوستان دیگری هم که داشتیم همه کسانی بودند که رزمنده های زمان جنگ بودند. یعنی کسانی نبودند که تازه آمده باشند. آن عراقی به ما گفت ما در آن سمت امامزاده ای داریم (سمت بصره) که از شهدای شماست.🌹 حتی بعد آمد و گفت یکی از مسجد هایی که داخل فاو آمده اند ساخته اند و خیلی شیک هم هست بخاطر همان امامزاده ساخته شده است. من پرسیدم خُب موضوع چیست؟ ایشان گفت:روزی من داشتم گله چرانی می کردم، همین که در نخلستانها داشتم می چرخیدم و گله می چراندم برخوردم به پوتینی که از خاک در آمده بود بیرون.🍃 رفقایم را صدا کردم و شروع کردیم دور این پیکر را خالی کردن و دیدیم که بله پیکر بسیجی است.🌹 وقتی پیکر ایشان را کامل در آوردیم متوجه شدیم دور گردنش یک شال سبز دارد و روی سینه اش نوشته شده: 🌹🍃 🍃🌹 (۱) 👇👇👇 🌸..... @Karbala_1365
#یاد_مردان_خطر کرده بخیر #یاد_یاران_سفر کرده بخیر یاد مردانی که چون شیران روزحمله #فتح و #ظفر کرده بخیر یاد آن شورآفرینان نبرد یاد حمله ها در آن شبهای سرد یاد کردستان و یاد کاوه ها که ز ما دفع خطر کرده بخیر یاد آن عشاق و خونین جامه ها یاد آن سوز و گداز و ناله ها یاد یارانی که در پیکارها ترک پا و ترک سر کرده بخیر یاد #نصر و #کربلای_چهار و #پنج یاد شبهای عملیات و رنج یاد #فاو و #بدر و #خیبرها بخیر یاد آن #االله_اکبرها بخیر . #عراق_منطقه_ی_روطه #اسفند_ماه_سال_۱۳۶۳ #مداوای_مجروح_جنگی #در_اولین_پایگاه_امدادی #عملیات_بدر @karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
, ❤️ #مثل_علی_مثل_فاطمه… 🍃 خاطرات و زندگینامه #سردارشهیدعلی_شفیعی مسئول محورهای عملیاتی لشکر۴۱ ثارال
۳ 🌼🌼🌼 🌺 من را در جزیره دیده ام ؛ سرگشته کسانی که نامی نداشتند. نی بود و نوای علی:پس آنگاه که نامه ها گشوده شوند و بپرسند:به کدامین گناه کشته شده؟ من علی را کنار دیده ام؛ میان ، دشت و ، شلمچه، شلمچه؛ این دشت خاموش، این همنشین مردان بی نشان، این همسایه دشت . روزی جنگی بود و دشمن در خانه ما بود. علی بود و حسن و تقی و حمید و رضا که رفتند....🕊❣ و اما داستان واقعیِ 💕 … 🍃 🌷این داستان: 🌺راوی: (مادرشهید) 🍂❣ ❣یک تیر خورده بود به پیشانی اش. قدری بالاتر از ابروی چپش. به قاعده یک سرانگشت به پیشانی اش فرو رفته بود، همین. وقتی دیدمش خنده به لب داشت. مثل آدمی بود که خوابیده باشد؛ آسوده.🕊❣ تازه چهار ماه بود که عروسی کرده بود. قد رشیدی داشت اما لاغر و ترکه ای بود. آن سالهایی که توی پادگان بود، جان گرفته بود. چشمانش برق می زد. سفیدرو شده بود اما توی جبهه سیاه شده بود. می گفتم شکم خالی نمان. میگفت خیلی ها سرگرسنه زمین می گذارند. توی مسجدالرسول بسیجی بود. شبها یک گونی می گذاشت روی کولش و می رفت درخانه ها را می زد و اثاث می گذاشت و می دوید تاصاحب خانه ها او را نشناسند. من رنگ حقوقش را نمی دیدم که. هرماه چیزی برایم می گذاشت و بقیه را به فقرا می داد. ۱۰_۱۵ روز از ماه گذشته می آمد سراغم و می پرسید:چیزی نداری؟ میگفتم:حقوقت را چکارکردی؟ میگفت خدا پدرت را بیامرزد. آنوقت می فهمیدم که همه را داده. چرا؟چون خودش . نداری کشیده بود. نان و آبلیمو میخورد. ختمی را می خیساند و نان خشک هم قاطی اش میکرد و میخورد. سر طفولیت نداشت بخورد، زمانی هم که می توانست باز نخورد.🍂 🍃🌱
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#صفحه۲۵ 🍃🌸 ❣علی میدانست که شهید میشود، ولی مردانگی کرد و رفت. من یک ماه با او زندگی کردم. از چهارما
۲۶ 🍃🌸 💕 … 🌷 این داستان: 🌺راوی: (همسرشهید) 💠 🍂❣ 🍃یک ماه ونیم طول کشید تا به مرخصی آمد. در این مدت یک هفته صدایش را نشنیده بودم. رفته بود و به تلفن دسترسی نداشت. ولی نامه فرستاده بود. اگر حجب و حیای زن مسلمان مانع نشود، خود آن نامه ها یک کتاب هستند. 🍂پاییز بود که آمد. برایم روسری خریده بود. ❤️ قبل از هرچیز پرسیدم:چندروز مرخصی داری؟ خندید. گفتم:خنده ندارد. خدا دل شما را بزرگ کرده، از او بخواه به ما هم صبر بدهد. گفت:معذرت میخواهم. می دانم که اذیت میشوی ولی چاره ای نداریم. سه روز ماند. هر روز می رفتیم گردش. شده برای نیم ساعت. گفت:لباس ساده بپوش. گفتم:خودت می پوشی، راضی نمیشوی ، میخواهی من هم عین تو باشم؟ گفت:زن وشوهر باید مثل یکدیگر باشند. وگرنه به درد هم نمیخورند. ماباید ساده بپوشیم و بخوریم. بی تکبرباشیم و به داد مردم برسیم و.... اسم من است و اسم تو . باید مثل (ع) و (س) زندگی کنیم. در جواب سوالهای من حرفهایی می زد که دهانم بسته میشد. بامهربانی حرف میزد و منطقی جواب می داد. حرفهایش ریشه در قران و احادیث داست.یک مدت رفته بود قم و درس طلبگی خوانده بود. آنقدر حدیث و روایت بلد بود که از شمار خارج بود. بی وضو نفس نمی کشید. تاکید داشت به نماز جماعت. عاشق مسجد جامع بود. میگفت من را به یاد روزهای سخت زندگی ام می اندازد. اگر گرفتار میشد، پابرهنه می رفت مسجدصاحب الزمان(عج)، دو رکعت نماز میخواند و حاجتش را میگرفت...✨ زندگی کردن با او خیلی شیرین و آسان بود. بعضیها در خانه کج خلقی میکنند.عیب و ایراد میگیرند. زن را به حساب نمی آورند و... کاش علی یکی از این خصوصیات را داشت تا اینقدر دلم نمی سوخت. اگر یک بار تشر می زد یا غذا را پس میفرستاد، راحت می توانستم فراموشش کنم. من ندیدم ذره ای نان را حیف ومیل کند یا دری را محکم ببندد. نشنیدم سلامی را بی جواب بگذارد. بچه ها را می دید دلش غش می رفت. دوستشان داشت،هیچ؛ احترامشان هم میکرد. 👇👇👇
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#صفحه۳۲ 🍃🌸 🌱 مدتی برای آموزش نظامی رفت پایگاه شهیدبهشتی و بعداز آن هم به مسجدالرسول منتقل شد و در آ
۳۳ 🍃🌸 💕 … 🌷 این داستان: 🌺راوی: (همرزم شهید) 💠 🍂❣ 🌷در عملیات فاو( ۸) یکی از مسئولین تدارکات بودم. زمانی رسیدم که عنقریب عملیات شروع میشد. جویای حال شدم. گفتند که رفته ماموریت. یم شب دور آتش نشسته بودیم در جنگل های اهواز. سرد بود، استخوان سوز. داشتیم سیب زمینی می پختیم و گپ می زدیم که علی آمد. با همان چهره خندان و همان چشمان مرموز و مظلوم. کشیده قامت شده بود. نه ازاین بلندقدهای معمولی، لاغر شده بود، برخلاف زمانی که در پادگان اعزام نیرو بود. از سرما سوخته بود. بلند شدم و سرو رویش را بوسیدم و یک دانه سیب زمینی به او دادم. من لباس گرم پوشیده بودم ولی علی یم بلوز سبز و یک اورکت بلند پوشیده بود. فکر کردم سرما به تن او کارگر نیست. پرسیدم:کجابودی؟ پرسید:کی آمدی؟ گفتم:چندروزی میشود. هرچه پیچ و تابش دادم که کجابوده و چه میکرد، نم پس نداد. متوجه شدم نباید به سوال من جواب بدهد. خیلی خوشحال شدم ازاینکه می دیدم اینقدر ترقی کرده و اینقدر رازدار است. در آن عملیات من اینطرف آب بودم و علی رفت تا کارخانه نمک و جاده البحار و حتی دورتر... 🦋در و ۱ هم پشت سر علی بودم. بودم. در آشپزخانه، که ترکش خمپاره زخمی ام کرد و برگشتم . خبردار شدم که پسرم میخواهد ازدواج کند. اگر بگویم خیلی خوشحال شدم، حرف جالب و محکمی نزده ام. خداراشکر کردم وقتی شنیدم وارد خانواده محترمی مثل خانواده آقای کیانی شده است. کاظم پسراقای کیانی در والفجر۸ شهید شده بود. یک پسر دیگر رزمنده بود که به گمانم هنوز اسیر نشده بود. به وسع خود در جشن ازدواج علی شرکت کردم و رویش را بوسیدم و از خداخواستم این زوج را خوشبخت کند... 👇👇👇
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#صفحه۴۴ 🍃🌸 🌷حسین شریف آبادی مسعول اعزام پادگان امام حسین(ع) بود. #علی چندبار تقاضای اعزام به جبهه ر
۴۵ 🍃🌸 💕 … 🌷 این داستان: 🌺راوی: (همرزم شهید) 💠 🍂❣ 🌾هوا بارانی بود و می غرید. آب گِل آلود بود. ابتدا به آن طرف اروند رسیدند. قرار بود آنها با نور چراغ قوه علامت بدهند تا نیرو حرکت کند. با اولین قایق به آن سوی اروند رسید. عراقیها متوجه شدند و چراغ زدند و چندقایق را طرف خود کشاندند و عده ای از بچه های مارا شهیدکردند. حرکت فریب آنها لو رفت و قایق ها پشت سر یکدیگر به مقصد رسیدند. زمین چسبنده بود و حرکت بچه ها را کند میکرد. از زمین و زمان آتش می بارید. هدف رسیدن به جاده استراتژیک بود. یکی از ایستگاههای عملیات بود. بچه هاباید آنجا به یکدیگر ملحق میشدند. نقطه بعد جاده البحار یا بصره بود. علی بود. عده ای از عراقیها نتوانسته بودند عقب نشینی کنند. بنابراین بین نیروهای ما محاصره شده بودند. اطراف کارخانه نمک نبردی سخت و تن به تن در گرفت. حسین خزاعی یکی از دوستان علی بعداز اشغال میدان قشله شهیدشد. علی روی الحاق کار میکرد و سخت درگیربود . بچه ها نمی توانستند خبر شهادت حسین را به او بدهند. آنها خیلی یکدیگر را می خواستند. وقتی خبرشهادت حسین را به او دادند، آشفته شد. اشک توی چشمانش حلقه زد، ولی خویشتن داری کرد. گفت میخواهم حسین را ببینم. ترس این را داشت که جنازه حسین در منطقه بماند. او که راه افتاد عده ای همراهش کردند. حسین را آوردند سه راه قشله. علی به سختی راه میرفت. حسین را بوسید. دلداریش دادیم و حرکت کردیم طرف پایگاه موشکی. پایگاه سقوط کرد. آنجا ماندیم. پ یزدانی با ما بودند. وقتی اذان مغرب را زدند، علی با آب قمقمه اش وضو گرفت. رفتیم میان سنگر که نماز بخوانیم. علی رفت بیرون و پشت سنگر جای خلوتی پیداکرد. پشت سرش استادم و نمازخواندیم. علی نشست برای دعای توسل. طوری دعا خواند که طاقتم تمام شد. 👇👇👇
هدایت شده از 🌷شهیدعلی‌شفیعی🌷
۴۸ 🍃🌸 🌷خوب، هم در مرحله آماده سازی عملیات ۸ بود، هم در مرحله عملیات و هم تثبیت. از پاییز ۶۴ تا تابستان ۶۵. بیست ساله بود اما سرشار از تجربه. برنده علی بود. ظاهری شاد و شوخ و پر جنب و جوش و مردم دار و پرجاذبه و درونی پرآشوب و غمگین. روزها شاد جلوه میکرد و شبها گرفته. علی را باید با تلاوت قران شناخت، سر دعای توسل و ندبه و زیارت عاشورا و نماز. صوت جلیل او نشان میداد چگونه مردی است. را گرفتیم و تثبیت شدیم که شنیدیم عراق برای بار دوم را گرفته و صدام اعلام کرد، مهران در برابر فاو. تابستان آن سال مهران آزاد شد. از مهران همین را بگویم که جنگ گوشت و آهن بود. بعداز خاتمه عملیات ۱ ، زمزمه ازدواج را سرداد. متعجب شدم آخر گفته بود بعداز جنگ عروسی خواهد کرد. دلیلش هم این بود که شهیدخواهد شد، پس چرا دختر مردم را غمگین کند. گفتم خودم میروم خواستگاری. کسی را نشان دارم که لنگه اش در زمین نیست. پرسید:چه کسی را؟ گفتم:خاله ام. خوشحال شد و بناکرد پرس وجو. گفتم:خانه دار است، اصل و نسب داراست، مومن و متقی است و زیبا عین پنجه آفتاب. علی دیگر در پوست خود نمی گنجید و دم به ساعت دورم می گشت و پرس وجو میکرد. گفتم:طاقت داشته باش تا پایمان به کرمان برسد. رفتیم . چندروز استراحت کردیم و به اتفاق علی رفتیم منزل خاله مان. دوسه نفردیگر هم همراهمان بودند. هرقدر پافشاری کردم که گل و شیرینی بخرد، به شیرینی اکتفا کرد. رسیدیم کوچه خاله مان و در به روی آقا داماد و همراهان بازشد و پیرزنی پیشواز آمد. همین که گفتم سلام خاله ، علی از خنده روی پایش نشست.😂 گفت:خیلی جالب بود. به این میگویند پاتک شوخی. با بگوبخند چای و شیرینی خوردیم و برگشتیم. چندروز بعد گفت که دختر آقای کیانی را برای علی در نظر گرفته. با او صلاح و مصلحت کردیم. راضی بود. مادرعلی را خبر کردیم. گفت هرچه قسمت باشد. من بودم و و حاج آقامحمدی و علی و چندنفر دیگر. گفت:علی است. از مال دنیا چیزی ندارد، اما جوان صادق و باغیرتی است. اگر راضی به وصلت هستید، بسم الله. شیرینی را خوردیم. اشک شوق می ریختم. علی را سالها میشناختم و حالا شاهد سروسامان گرفتنش بودم.💞 🌾تااینکه بحث عملیات ۴ پیش آمد. @Karbala_1365
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 💧 ۴ ۱۶ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 🌾 پیش رو بسیار شبیه منطقه عملیاتی ۸ بود. فقط عرض اروندرود در اینجا کمتر از در مقابل شهر فاو نشان می داد. بعد از دیدن موقعیت جغرافیایی به طبقه پایین دیدگاه رفتیم. آنجا ماکت همین جبهه توسط علی شاه حسینی از مسئولان واحد اطلاعات عملیات ساخته شده بود و به خوبی جزئیات رودخانه اروند پیدا بود که به دو شاخه اروند کبیر و اروند صغیر تقسیم می‌شد. هم روی ماکت نشان داد که خط و هدف عملیات از نقطه تلاقی کارون به اروند کبیر است و مدتی است که اطلاعات عملیات هر شب تا نزدیک ساحل دشمن در آن سوی اروند را شناسایی می‌کند و تاکنون سه راهکار برای نفوذ به خط دشمن پیدا کردند و دشمن هم تاکنون متوجه غواص ها نشده است✨ و ادامه داد: " ! کلید عملیات دست بچه‌های توست. شما باید بدون درگیری از کنار جزیره عبور کنید و خط را به طول سه کیلومتر به تصرف در آورید و راه را برای ادامه عملیات توسط گردانهای آبی_خاکی از سر پلی که گرفتید باز کنید. این همون کاریه که سال گذشته غواصهای در لشکر و لشکر و لشکر در ساحل مقابل فاو انجام دادند، که نتیجه‌اش تسخیر شهر شد."🌹 پرسیدم:غیر از ما چه یگان هایی غواص توی آب رها میکنند؟ گفت:۶ لشکر از . هر کدام یک گردان برای موج اول وارد عمل می کنند. سمت چپ ما غواص های لشکر و لشکر و سمت راستمون غواصهای ، لشکر و لشکر ...🕊 🍃 با توضیحات علی آقا و آشنایی به منطقه عملیاتی، بار مسئولیت سنگینی بر دوش خود احساس کردم.🇮🇷 علی آقا نگفت که هدف اصلی عملیات رسیدن به شهر استراتژیک است؛ ولی روی ماکت به خوبی پیدا بود که اگر لشکرهای خط‌شکن از اروندرود عبور کنند، نیروهای پیاده می توانند تا جاده اصلی بصره_فاو ، عملیات را ادامه دهند. در این صورت تمام نیروهای عراقی در سمت چپ، یعنی فاو ، به محاصره نیروهای خودی در می‌آیند و در محور راست، یعنی بصره، نیروهای ما به دروازه شهر می رسند. گویی این عملیات در ادامه و امتداد عملیات سال پیش ، ۸ است. با این اختلاف که آنجا فاو به دست ما افتاد و اینجا بصره...✨ … …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 #حقیق
... 🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 ۴ ۱۹ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 🌾یک بار هم سعید نظری را که جثه کوچکی داشت و ۱۵ سالش بود، به حالت حمل مجروح از این سوی آب تا آن طرف، یعنی ساحل بردم و برگرداندم. این آمادگی تقریباً در همه در حد قابل قبولی وجود داشت حتی آنها که از لحاظ جثه و توان بدنی ضعیف تر از بقیه بودند. غواص، یکی از آنان بود که سخت‌ترین کارهای غواصی یعنی شلیک با موشک انداز آر پی جی را برای شب عملیات انتخاب کرده بود با این احتمال که شاید مجبور باشیم در شب عملیات قبل از رسیدن به ساحل دشمن مجبور به درگیری شویم تمرین تیراندازی و شلیک آرپی‌جی و نارنجک انداز داشتیم این کار برای آرپی جی زن که باید در هنگام شنا، پای دوچرخه میزد و داخل آب می ایستاد و تا کمر از آب بیرون می آمد و سپس آرپی‌جی می زد، به مراتب دشوارتر از بقیه بود. به خوبی این کار را انجام می‌داد. اما یک بار در حین شلیک موشک آرپی‌جی به سمت دشمن فرضی در ساحل فاو قبض‌ه آرپی جی از دستش رها شد و به داخل آب افتاد. خودش هم مثل قبضه آرپی‌جی تا چند ثانیه زیر آب رفت و یکباره بالا آمد. دیدن این صحنه کمی نگرانم که مبادا در شب عملیات از عهده شلیک آرپی‌جی از داخل آب بر نیاید. این کار را یکی دوبار تکرار کرد. بالا آمد، غوصی زد و دوباره پایین رفت. وقتی به ساحل برگشتیم، خلوتی پیدا کردم و گفتم:آقای عبادی نیا شلیک موشک کار سختیه. آرپی‌جی شما را خسته می کنه. بهتره یک سلاح دیگر انتخاب کنید. با خوشرویی و آرامش جواب داد: من آرپی‌جی را خسته می کنم شما نگران نباش. کمی جدی‌تر گفتم:اما ایندفعه با قبضه آرپی‌جی هر دو رفتید داخل آب. تبسمی شیرین کرد و جواب داد:قبضه آرپی‌جی اونجا از دستم در رفت، چون بیت الماله دو_سه بار رفتم توی آب که شاید پیداش کنم که نشد. با شنیدن این حرف سکوت کردم و پیشانی اش را بوسیدم. پس از یک هفته تمرین، آب توفنده و مواج رودخانه مثل برای رام و آرام شد... … 🍂______________________ پ.ن: دکترسعیدنظری: من و دو سه نفر دیگر از حیف جثه، کوچکترین بودیم. برعکس من حاج کریم فرمانده بلند بالا و پرتوانی در شنا و غواصی بود. فراموش نمی‌کنم که در تمرین عبور از اروند، بچه‌ها با چه سختی از دو کیلومتری اروند را فین می زدند؛ ولی حاج کریم مرا به حالت حمل مجروح در این رودخانه وحشی حمل می کرد. …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
. 🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 #را
. 🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 💧 ۵۰ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 🌴به رسیدیم. یک ایستگاه صلواتی بین راهی بود که بچه‌های آنجا را خوب می شناختند. نماز خواندیم. شام، نان و پنیر و انگور می دادند. حاج مهدی روحانی و جواد قزل فکر می‌کردند که من از سکوتی که کردم، لب به غذا نمیزنم. گفتند:کریم! یه لقمه نان و پنیر بخور تا راه بیفتیم و بریم. با یک قیافه حق به جانب گفتم:این همه راه ما را آوردید حالا دارید بهمون نون و پنیر می دید؟😒 آقاجواد قزل که همیشه ساده و کم خوراک بود، با آن لحن عارفانه اش گفت:برادر جان! بیا به مرام علی(علیه السلام) اقتدا کنیم. گفتم: اتفاقاً من امشب می خوام به مرام علی اقتدا کنم.😊 البته به مرام .☺️ مهدی روحانی پرسید: مگه علی چیت ساز چی میخوره؟! گفتم:چلوکباب.😋 خندید.😂 رفتیم یک چلوکبابی خوش غذا که از کف نان زیر کبابش، چکه چکه روغن می ریخت. هوس نوشابه کردیم. نداشت. گفتم: دوغ بیار . پشت سر هم چند لیوان دوغ خوردیم. حداقل ۸ ساعت تا مقصد فاصله داشتیم و شب بود. غذا آن‌قدر سنگینمان کرد که پیک ها بالا نمی آمد. دوغ هم که خواب زده مان کرده بود. حاج مهدی چشمش ترکش خورده بود و نمی توانست پشت فرمان بنشیند. آقاجواد قزل هم یک پایش از قبل قطع بود و پای مصنوعی داشت و نمی توانست با پدال گاز و ترمز کار کند. من هم که داشتم از مستی دوغی که خورده بودم مثل معتادها چرت میزدم. آقا جواد مقداری نشست و کف پاهایش درگرفت. ناچار شدم من پشت فرمان بنشینم. توی تنگ فنی، آن طرف خرم آباد یک لحظه چشمانم بسته شد و نزدیک بود به کوه بخوریم که از خواب پریدم. حاج مهدی هم که از خواب بلند شد، خندید و نیشگونم گرفت که مبادا خوابم ببرد. گفت کریم: امشب تو مارو شهید راه دوغ می کنی حالا ببین!! تا صبح ۷_۸ مرتبه جاهایمان را عوض کردیم تا خواب سراغمان نیاید. تا بلاخره به پادگان رسیدیم. با توصیفی که با نبود عملیات آبی، رغبتی برای رفتن به نداشتم، وقتی در مسیر به رسیدیم گفتنم: من همینجا میمونم. آن دو به شلمچه رفتند و من میان محوطه خالی از نیروی کنار سدگتوند که روزگاری از غوغای و آکنده بود، چرخیدم. فقط چند نفر از تدارکات لشکر آنجا بودند. خبری از چادرهای اجتماعی بچه‌های نبود. هرجا که قدم میزدم جای خالی بچه ها را می دیدم.🥀💔 بغضی گلوگیر داشت خفه ام میکرد. تنهای تنها ساعتی چرخیدم. توی چادر پیرمرد ترک زبانی نشستم که از نیروهای تدارکات لشکر بود، تا غم سنگینی را چه روی سینه ام آوار شده بود روی کاغذ بیاورم. دنبال یک تکه کاغذ بودم. دست توی جیب هایم چرخاندم یک ورق تا شده بود مثل یک نامه. بازش کردم. دستخط سیده خانوم بود. چشمانم سو گرفت و با شعری که برای سروده بود خیس شد. شعر را با زنگ صدای سیده خانم خواندم: ❣ دریای دلیم، چابک به رزم ساحلیم سالک به راه عادلیم، عباس دورانیم ما پیروز میدانیم ما، از سوزانیم ما موج خروشانیم ما، دین را نگهبانیم ما . . . غواص و بهمنیم، را خصم افکنیم گر درخلیج میهنیم، نصرت نصیبانیم ما توفنده ایم در هر مکان، آماده ایم در هر زمان در انتظار امر آن، پیر جمارانیم ما....❣ گویی که همه های من در این کلمات خلاصه شده بود. 💔🍂 سکوت و بهت زدگی ساعتی پیش، جای خود را به گرمی حضور داد. انگار هوا از عطر نفس پر شده بود و پنداری که همه با هم بودیم.😭🕊🌹 مثل آن چهل شبانه روز پر از دعا و گریه و سرخوشی و مزاح و خنده.💔 آنقدر گرم دیدار رویاگونه بچه های بودم که گذر زمان را تا اذان صبح نفهمیدم....🕊❣ 🍂____________________ پ.ن: خلاصه ای از شعر را در داستان قرارداده ایم. …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
. 🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 #را
. 🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 💧 ۵۲ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 ❣توی مقر واحد عملیات همه ساکت نشسته بودند. علی آقا هم کنار گودالی که محل اصابت توپ بود، به خون دَلَمه شده خیره مانده بود. پرسیدم:چی شده علی؟! گفت:شاه حسینی مجروح شده. هادی فضلی را فرستادم. شما هم برو ستاد لشکر. اگر خبری گرفتی، به من بگو. لحن بوی غم داشت. انگار که شاه‌حسینی ماندنی نیست.🕊 ❣شاه حسینی بعد از معاون اول _آقای در _ از تکیه گاه های اصلی علی آقا بود. شهادت مصیب که علی آقا را زیرورو کرد. اگر برای شاه حسینی هم این اتفاق می‌افتاد، حتماً علی آقا را تر می کرد. بنابه دستور علی آقا رفتم و در ستاد لشکر نشستم که با عقبه ها ارتباط تلفنی داشته باشم. فردا صبح، هادی فضلی از بیمارستان زنگ زد و با بغض و گریه گفت:به علی آقا بگو علی شاه حسینی رفت پیش آقامصیب.🕊🌹 توی مسیر ستاد تا مقر واحد، پشت فرمان یک ریز گریه کردم.😭 رسیدم و دیدم که علی آقا برخلاف انتظار من، وسط گود زورخانه میل گرفته و بدون ضرب ورزش می کند. تا مرا دید و چشمش به صورت خیسم افتاد، بلند فریاد زد و گفت: برای شادی روح پهلوانِ روزهای سخت جنگ، صلوات.🌷 همه صلوات فرستادند. از گود خارج شد. پیش بچه‌های واحد بغضش را فرو خورد و رفت کنار تانکر آب نشست و صورتش را شست. نگاهش می کردم شانه هایش از شدت گریه تکان میخورد.😭💔 چند روز بعد زمان عملیات برای فتح نزدیک شد. عراقی‌ها از بالای قامیش به تمام منطقه، از جمله شهر دید داشتند و ما باید سه گردان پیاده را شبانه و از رودخانه ای که در زیر ارتفاع بود، عبور می دادیم و از هفت راهکاری که بچه‌های اطلاعات عملیات برای حرکت گردان‌ها کرده بودند، رهایشان می‌کردیم. به غیر از سه گردان ما، یک گردان هم باید از لشکر ، از راهکار دیگری به سمت راست قامیش حمله می‌کرد. سختی کار اینجا بود که هر چهار گردان باید از روی یک پل چوبی که یک متر عرض، و هفت متر طول داشت و روی رودخانه زیر ارتفاع قامیش زده شده بود، عبور می کردند. طی کردن این مسافت نیروها را خسته می کرد. به ناچار در طراحی عملیات، چنین تدبیر شد که گردان ها را یکی یکی نزدیک رودخانه‌ای ببریم که از دید دشمن پنهان بود و بعد از عبور از پل چوبی، به داخل غار بزرگی که در دل کوه قامیش بود جا دهیم. نیروها یک روز آنجا بمانند و فرداشب به قله حمله کنند. 🍂_____________________ پ.ن: مسئولان تیم های هفت راهکار عبارت بودند از: ۱_ سید علی مساواتی ۲_ایرج شهر دوست ۳_محمد طهماسبی ۴_علیرضا میرزایی مطلوب ۵_رضا علیزاده ۶_محمد حاج‌بابایی ۷_نام مسئول تیم هفتم را فراموش کرده ام. …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
❂○° °○❂ ✍ای امت رسول ا... مبادا پشت به امام عزیزمان کنید زیرا اگر قدر امام را ندانیم خود در محضر الهی باید پاسخگو باشیم . چون امام آیت حق است . امام نجات دهنده مسلمین است . امام دلسوز ما است . ) و شما برادران بسیج و سپاه و گروههای مقاومت مردمی که این چنین در محضر خدا آبرو دارید و در جبهه های حق علیه باطل نهایت ایثار و جانبازی را به نمایش گذاشته اید . قدرخود را بدانید ، قدر سنگرهای مقدس خود را بدانید . هرگز نباید سنگرتان خالی بماند . هرگز نباید مرزهای پاک جمهوری اسلامی ایران بی دفاع بماند . چه سعادتی است که برادرانمان اسلام را درک کرده و دنبال عیش و نوش و زر و زور نیستند . و اما ای مخالفین انقلاب وای به حال شما که هنوز همچون کبک سر بزیر برف کرده اید و حقیقت را نادیده می گیرید و شما هستید که آلت دست منافقان کفار و پلیدان جامعه هستید . شما ایثار امت حزب ا... ، خون دادن و جان دادن حزب ا... را دیده اید .مستضعفین و پا برهنه مملکت را دیده اید و هنوز در خواب غفلت و نفرتید . روزهای حیات ننگین شما به پایان میرسد و در محضر عدل الهی هیچ پاسخی ندارید و چه سنگین است عذاب شما که دیدید و عبرت نگرفتید . 🌷 ولادت : ۱۳۴۱/۴/۵ کرج ، شهادت : ۱۳۶۴/۱۲/۲۴ ، عملیات ۸ .................................. @Karbala_1365
❣🕊 ۴ این‌قسمت👇 ... ۴ راوی: 🌾🕊 حدود ۵۰۰ یا شاید۶۰۰ متر دورتر از محدوده عمل ما(سه راه بصره- البحار- فاو) دودی بسیار غلیظ در حجمی زیاد به هوا بلند شد و کاملا فضای منطقه را پوشاند. هم زمان با آن و با توجه به باران ریز و متناوب دوشبانه روز قبلی امکان تردد ماشین های سنگین از جاده های خاکی و حتی شنی وجود نداشت و تنها راه نقل و انتقال تجهیزات همان راه آسفالته بود، سه راه مذکور هم بسته شد و ستون مجبور به توقف گردید. با توقف آن ستون عظیم و رسیدن خودروهای عقب ترافیکی بزرگ شکل گرفت و خودروها رسما به هم چسبیده و مرتب بوق می زدند و این فرصت مناسبی برای ما بود که آنها را قلع و قمع بکنیم و به لطف خدا آن گلوله‌های اندکی که اتفاقا روی خودروهای پر از نیروی شبیه به ایفاهای ما و نیز روی کمرشکن‌های حامل تانک‌ها می افتادند چنان رعب و وحشتی در بقیه گ‌ی آنها ایجاد کرد که به اتفاق از خودروها پایین آمده و پشت خاکریز جاده پناه گرفتند. حالا نوبت ما شده بود تا شکاری را که به پای خود به شکارگاه آمده بود شکار کنیم. هنوز سرگرم آتش بازی بودیم که موتوری با دو سرنشین که از لهجه‌اش کاملا مشخص بود یکی از آنها همان برادری است که به ما آقای بی عرضه گفته بود، وارد محوطه دکل شد و بافریادی بلند و شادمانانه ما را به پایین آمدن دعوت کرد، حقیقتش چون به من خیلی گران آمده بود آن حرف و مخصوصا در آن شرایط بحران روحی، گفتم نه آقا. ما تازه عرضه دار شده ایم و می خواهیم کارمان را با عرضه ادامه دهیم.😏 نمی دانم چه شد که پایین آمدیم و آن برادر هرسه نفر ما را در آغوش گرفت و در حالی که مثل ابر بهاری اشکش سرازیر بود از ما معذرت خواهی کرد. شاید بیست دقیقه‌ای آرام نگرفت و همانطور گریه میکرد و ما را در آغوش می فشرد. وقتی آرام گرفت، با لحنی بسیار هیجانی و احترامی معصومانه پرسید می دانید چه کار کردید؟ و ما جواب دادیم که نه.😕 و واقعا هم نمی دانستیم. گفت: آن زلزله را احساس کردید؟ و با اشاره به دود غلیظ بالای سرمان پرسید می دانید این دود ناشی از چیست؟ وقتی ما دوباره همان جواب را دادیم دوباره ما را در آغوش کشید و گفت: حدود ۷ ماه پیش عراقی‌ها در طرحی موسوم به دفاع متحرک طرح بازپس گیری را ریخته و از بد حادثه و از روی اتفاق امروز روز اجرای آن طرح بود و آن ستون بزرگ هم بدنهٔ اصلی نیروهای عمل کننده و آن و دود غلیظ هم ناشی از انبار مهمات تغذیه کننده آن طرح بود که شما به آتش کشیدید و به قدری هم حفاظت اطلاعاتشان خوب کارکرده بود که ما هیچ اطلاعی از آن نداشتیم و ساعت ۱۱ همین امروز از طریق رادارهای رازیت متوجه موضوع شدیم و علت اصلی عصبانیت ما هم به همین دلیل بود که در این شرایط بحرانی با این واقعه ی خطرناک روبرو می شدیم و اطلاعاتی هم از آن نداشتیم. 🌾🕊 ٤👇 @Karbala_1365 👇👇👇
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
❤️ #مثل_علی_مثل_فاطمه… خاطرات و زندگینامه #سردارشهیدعلی_شفیعی مسئول محورهای عملیاتی لشکر۴۱ ثارالله
🌼🌼🌼 🌺 من را در دیده ام ؛ سرگشته کسانی که نامی نداشتند. نی بود و نوای علی:پس آنگاه که نامه ها گشوده شوند و بپرسند:به کدامین گناه کشته شده؟ من علی را کنار دیده ام؛ میان ، دشت و ، شلمچه، شلمچه؛ این دشت خاموش، این همنشین مردان بی نشان، این همسایه دشت . روزی جنگی بود و دشمن در خانه ما بود. علی بود و حسن و تقی و حمید و رضا که رفتند....🕊❣ و اما داستان واقعیِ 💕 🌷این داستان: 🌺راوی: (مادرشهید) 🍂❣ ❣یک تیر خورده بود به پیشانی اش. قدر بالاتر از ابروی چپش. به قاعده یک سرانگشت به پیشانی اش فرو رفته بود، همین. وقتی دیدمش خنده به لب داشت. مثل آدمی بود که خوابیده باشد؛ آسوده.🕊❣ تازه چهار ماه بود که عروسی کرده بود. قد رشیدی داشت اما لاغر و ترکه ای بود. آن سالهایی که توی پادگان بود، جان گرفته بود. چشمانش برق می زد. سفیدرو شده بود اما توی جبهه سیاه شده بود. می گفتم شکم خالی نمان. میگفت خیلی ها سرگرسنه زمین می گذارند. توی مسجدالرسول بسیجی بود. شبها یک گونی می گذاشت روی کولش و می رفت درخانه ها را می زد و اثاث می گذاشت و می دوید تاصاحب خانه ها او را نشناسند. من رنگ حقوقش را نمی دیدم که. هرماه چیزی برایم می گذاشت و بقیه را به فقرا می داد. ۱۰_۱۵ روز از ماه گذشته می آمد سراغم و می پرسید:چیزی نداری؟ میگفتم:حقوقت را چکارکردی؟ میگفت خدا پدرت را بیامرزد. آنوقت می فهمیدم که همه را داده. چرا؟چون خودش . نداری کشیده بود. نان و آبلیمو میخورد. ختمی را می خیساند و نان خشک هم قاطی اش میکرد و میخورد. سر طفولیت نداشت بخورد، زمانی هم که می توانست باز نخورد.🍂 ادامه‌داستان‌رابخوانیددر👇 سردارشهیدعلی شفیعی https://eitaa.com/joinchat/2986213410C890dc2ae47 •°•°•°•°•°•°•°•°•
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#یادمان_علمیات_والفجر_هشت
۸ عملیات والفجر ۸ را می‌توان از فتح‌الفتوح‌های تحمیلی خواند. این عملیات در بیستم بهمن ۱۳۶۴ شروع و در بیست و نهم ۱۳۶۵ تمام شد. منطقه عملیاتی اروندرود، خور عبدالله و شبه‌جزیره فاو بود. هدف از این عملیات ورود به عراق به‌منظور تعیین‌کنندگی در پایان جنگ به‌شمار می‌رفت. گرچه به قول علایی دستگاه دیپلماسی فرصت فتح فاو را قدر نشمرد. در نتیجه این عملیات ۷۰۰ کیلومتر مربع از خاک عراق و شهر فاو به تصرف درآمد. هم‌مرزی با کویت، تهدید ام‌القصر و انسداد راه ورود عراق به از دیگر دستاورد‌های این عملیات بود. ۳۹ هواپیما، ۵ ، ۵۴۰ تانک و نفربر، ۲۵۰ خودرو، ۲۰‌توپ‌صحرایی، ۵۵ توپ ضدهوایی و ۲ ناوچه از ماشین جنگی عراق نابود شد. همچنین ایران توانست ۹۵ تانک و نفربر، ۱۸۰ خودرو، ۲۰ توپ صحرایی، ۱۲۰ توپ ضدهوایی و ۳ رادار از عراق غنیمت بگیرد. در عملیات والفجر ۸ فقط بر اثر حمله عراق ۲۰۰۰ ایرانی شهید و ۳۰۰۰ نفر مصدوم شدند. نیرو‌های عراقی نیز ۲۱۰۵ اسیر و ۵۰ هزار کشته و زخمی دادند. عملیات فتح را می‌توان نقطه پایان جنگ در جبهه جنوب دانست. با فتح فاو، نه منطقه‌ای در جبهه جنوبی برای ایران باقی مانده بود و نه تک‌های عراق کاری پیش می‌بردند. فاو تا ماه‌های آخر جنگ در تصرف ایران باقی مانده بود و فقط به مدد عملیات گسترده در مناطق مختلف و استفاده از جنگ‌افزار‌های غیرقانونی موفق به بازپس‌گیری فاو شد. ⊰❀⊱ ۴ 👣 …❀ @Karbala_1365🌾 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
آقای داماد با لباس سپاه ! 🔺آنچه می‌بینید؛ تصویری از مراسم عروسی خودمانی در فروردین سال ۱۳۶۴ است. پاسدار شهید مصطفی رضازاده یک سال بعد؛ در تاریخ ۲۳ فروردین ۱۳۶۵ در منطقه به رسید. 📷 انتشار عکس به مناسبت سالروز ازدواج آسمانی حضرت علی(ع) و حضرت زهرا(س)   ⊰❀⊱ 🌊🥽 …❀ @Karbala_1365🌾 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄