eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
813 دنبال‌کننده
17.8هزار عکس
2.6هزار ویدیو
52 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @goomnaam_1366
مشاهده در ایتا
دانلود
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 💧 #حقیقت_کربلای۴ #قسمت_چهارم
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 💧 ۴ ۹ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 🌾توی چادرمان جای سوزن انداختن نبود. لشکر که رفت شهردار محمد بهنام جو از راه رسید و با آمدن او، چادر اجتماعی مملو از شد.👣 همه از سر و کول هم بالا می کشیدند. چشمها گرد شده بود و گوش ها تیز ، تا آخرین خبرهای بمباران شهر را از زبان شهردار بشنوند. او هم مثل کسانی که نقل می‌گویند، از بمباران های متوالی و مقاومت مردم سخن ها می گفت. گهگاه بچه ها توی حرف‌های او تیکه می پراندند و بی‌خیال بودند. انگار نه انگار او از بمباران خانه و کاشانه و شهادت مردم بی‌دفاع می‌گوید:دیروز که از همدان راه افتادم، تا دم عصر ، هشت مرتبه شهربمباران شده بود. چیزی حدود ۱۷ شهید و ۲۰۰ مجروح داشتیم. میگ ها مثل خفاش دائماً روی شهر میچرخیدند. اینجور بگم:خلاصه شهری نمانده که ما اون باشیم. شهردار خیلی باصفا صحبت می‌کرد. مثل همه بچه‌های بسیجی؛ اما فاصله سنی زیاد با بچه ها وقار یک مسئول پشت جبهه را به او می داد. وقتی که صمیمیت و فضای گرم بچه های غواصی را دید شوق بیشتری برای تشریح وضعیت پشت جبهه پیدا کرد. همینطور داشت ادامه می‌داد که سر و کله پیدا شد. علی با عصبانیت تمام دم در چادر ایستاد و با قیافه کاملاً جدی پرسید:بگید شهردار کیه؟ این چه وضعیه آخه؟ بابا تا کی…؟؟؟😡 آقای بهنام جو که انگار برق زده شده بود، زل زد توی چشم های علی و با فروتنی پاسخ داد: بنده شهردار هستم امری دارید بفرمایید!😥 برای خودی ها معلوم بود که علی خودش را به تجاهل زده. با وجود این، خیلی خونسرد ادامه داد:" این چه وضعیه؟ این چه وضع نظافته؟ آقا ظرف‌های دیشب نشسته مونده. پوتین ها واکس نخورده. رسم سقایی هم که ور افتاده! شهردار هم که شهردارهای صدر اسلام." و پشت بند این جملات یکدم مثل رگبار بدون هیچ مکثی ادامه داد: "آقای شهردار! آخه تا کی؟ کمپوت ها در بسته، پسته ها نشکسته، میوه ها با هسته ، هاااان؟؟!🙃🤓 بنده خدا شهردار که تازه به کد و رمز بچه‌ها آشنا شده بود از ته دل خنده ای کرد😂 و دستی به گوشه چشمش کشید و با خوشرویی حرف دلش را زد: شهرداری برای شما ها لیاقت میخواد چه توی ، چه پشت جبهه. اصلا جبهه و پشت جبهه نداریم. با اعزام سپاهیان یکصدهزار نفری حضرت محمد صلی الله علیه و آله از سراسر کشور، هواپیماهای عراقی هر خونه ای را سنگری می‌بینند و روزهای اخیر هم توی جلسات ستاد پشتیبانی جنگ استان، زمزمه بود که ممکنه عراق از بمب علیه مردم بی‌دفاع توی شهرها استفاده کنه. به این دلیله که جبهه و پشت جبهه یکی شده. شهردار به اینجا که رسید شلوغ کاری بچه ها کمتر شد آنها مثل بچه محصل ها سراپا گوش شدند. شهردار یک دفعه لحنش را عوض کرد و گفت:مگه شهردار نمی خواستید؟! خُب ما هم اومدیم. حالا بگید ظرف های نشسته کجاست؟🤗 . …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
…❣🕊 #خاطرات_روزهای_عاشقی 🕊 #هفتادو_دومین_غواص👣 ✍خاطرات جذاب و زیبای
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 💧 ۴ ۱۰ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 🌾هنوز گرد و غبار خودروی بر زمین نخوابیده بود که سر و کله سه نفر که سوار بر موتور تریل بودند پیدا شد. قیافه خسته و خاک آلود آنان نشان می‌داد که مسافت زیادی را طی کرده اند. نفر جلویی موتور را روی جک زد و چفیه را از صورتش گرفت. حاج‌محسن آهسته گفت: مثل اینکه بازم مهمون داریم. جلوتر رفتیم، از بچه‌های عملیات لشکر بود و از دوستان دوران کودکی من ، با و یکی دیگر که تا آن موقع ندیده بودمش. رضا حمیدی نور و پولکی صورت و پیشانی حاج محسن را بوسیدند و خوش و بشی بامن کردند. نفر سوم کم سن و سال و محجوبی بود که یک عینک ذره بینی و به اصطلاح، ته استکانی، او را از بقیه متمایز می‌کرد. او هم از دور سرش را به علامت سلام تکان داد اما جلو نیامد. حمیدی نور سر صحبت را باز کرد: از عملیات به این ور شما را ندیده بودیم. پاک دلمون واسه هر دوتون تنگ شده بود. گفتیم یه شب خدمت شما باشیم و گپی بزنیم. توی راه این دوست عزیزمون هم با التماس از ما خواست که بیاریمش به غواصی. وقتی داشتیم می آمدیم از حرفاش اینجور پیدا بود که دلش خیلی می‌خواست به جمع شما ملحق بشه. گفت که توی واحد مخابرات کار میکنه اما دلش توی آبه. چیز دیگه هم می گفت. مثل اینکه خواب دیده یکی از دوستان شهیدش بهش گفته برو غواصی...🕊❣ 🍃جمله آخر حمیدی نور شوری به دلم انداخت. دست حاج محسن را گرفتم و هر دو به طرف تازه وارد حرکت کردیم و بی مقدمه پرسیدم: اسمت چیه؟ گفت: . گفتم:چی خواب دیدی؟ حرفی نزد. فقط عینکش را از صورتش برداشت و دستهایش را بالای پیشانی اش سایه کرد و به زمین خیره شد. دست های او را به دور دستانم حلقه کردم و عینکش را توی صورتش نشاندم و بوسه ای بر پیشانیش زدم و با صدای بلند خطاب به گفتم:که یک لباس غواصی اندازه مهمون عزیز ما از تدارکات بگیر. ✨ 🌾آن شب در حاشیه و در کنار یک بوته 🍃 با دو یار قدیمی اطلاعاتی و آن میهمان جوان، پرنده خیال را به در افق های و فرستادیم.🕊 ذکر گذشته، وقتی که با نواختن نی توسط در دل شب هماهنگ می شد، سوز هجران ، تا اعماق وجودمان می‌نشست…💔🍂 … 🍂_____________________ پ.ن: علیرضاشمسی پور ، روای شهدای کربلای۴ و جستجوگرنوری بود که داغ مردم بی پناه سوریه و زجر و رنج کودکان سوری دلش را سوزانده بود، خواب و خوراک نداشت، نه ایام جشن و عید می شناخت و نه شب و روزی، مدتی در جستجوی آرامش حقیقی به عنوان به سوریه می رود، اما گویا نوای شهادت از جایی دیگر به گوشش می رسد، باز می گردد و نامه شهادتش را هنگام تفحص یاران شهیدش در پنجوین عراق در ۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۵ ، به دست می گیرد، جایی که در آخرین تماسش گفت: "اینجا شهید باران است..." …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 💧 #حقیقت_کربلای۴ #قسمت_پنجم
. 🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 💧 ۴ ۱۱ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 🌾ذکر وقتی که با نواختن نی توسط در دل شب هماهنگ می شد، سوز هجران تا اعماق وجودمان می‌نشست…💔🍂 آن شب از بچه‌های توی جزیره مجنون گفتم و از گشت های اطلاعات عملیات که تا عمق خط سوم عراق را در جنوبی شناسایی کرده بودند و از گِل مقدسی که رزمندگان در ایام بر سر و شانه خود می‌زدند. گلی که به درخواست باید از پشت دشمن و از انتهای آورده می شد. خلاصه همه کلمات دست به دست هم دادند تا از آن گشت شبیه به رویای خود تعریف کند.✨ هم که کمی بیشتر احساس خودی می کرد، با و سادگی گفت ما هم توی بچه های بسیجی شنیده بودیم که آقای حمیدی نور وقتی به توی جزیره می رفته، می چسبیده به زیر قایق عراقی‌ها. چهره نحیف و صورت استخوانی حمیدی نور از خجالت سرخ شد. تبسمی کرد و به تازه وارد گفت "باید از ناگفته ها حرف زد. دل مجنون پره از حماسه های خونین که فقط در روز قیامت به إذن الله آشکار خواهد شد." ❣ این عادت حمیدی نور بود که وقتی از او تعریف می‌کردند، با استادی ، شنونده را در سر سفره شهیدان می نشاند و دست آخر نتیجه می‌گرفت که هیچکس جز شهید سزاوار توصیف و تعریف نیست. آن شب سه میهمان ما شبی پرالتهاب را در فروغ کم سوی ستارگان گذراندند و ثلث آخرشب زودتر از بقیه از چادر بیرون زدند. همان شب وقتی از دور نگاهم به محرابی افتاد، دیدم توی یکی از چاله های است. چاله هایی که به تعبیر ، سرقفلی آن خیلی بالا بود.✨ 🍃نزدیک صبح وقتی که خورشید باز هم چشم به جمال شب زنده داران حاشیه گشود، سه میهمان توی محوطه صبحگاه در انتهای صف بچه ها ایستاده بودند، با تواضع تمام. به نظر می‌رسید که حمیدی نور و می‌بایست از همان روز خود را به مقر عملیات در برسانند؛ لذا سخت مورد تکریم و توجه قرار گرفتند. من هم باید برای دعوت از غواصانی که در جزیره مجنون با ما بودند و هم گرفتن کمک های مردمی به همدان می‌رفتم. با آن سه نفر و سایر بچه ها خداحافظی کردم و راهی شدم. دو ماهی میشد که از به همدان نیامده بودم و حالا فقط دو روز از آمدن به همدان می‌گذشت که هوای برگشتن به منطقه به سرم زد.❤️ در این دو روز با بچه هایی که تجربه عملیات غواصی داشتند صحبت کردم. چند نفرشان اعلام آمادگی کردند که با من به منطقه بیایند. دو دیدار هم با حاج محمدسماوات و حاج علی اکبرمختاران داشتم. مشکل اصلی، نداشتن لباس غواصی بود که باید از خارج از کشور خریداری می‌شد و این دو فقط می توانستند امکاناتی از نوع خودرو، لباس، خوراک و حتی قایق برایمان تهیه کنند و خرید لباس غواصی از خارج از کشور کاری بیرون از مجرای پیگیری این دو نفر بود. …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 💧 ۴ ۱۲ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 🌾میدانستم که هر چقدر هم نیروی کار آمد و با انگیزه داشته باشم بالاخره عامل تعیین کننده برای حضور آنها در عملیات پیش رو، لباس غواصی است که تا آن زمان فقط ۷۵ دست لباس تحویل شده بود. در تکاپوی برگشتن به جبهه بودم که از با حاج محسن تماس گرفتم. حاج محسن گفت:امروز هواپیماهای دشمن، محل استقرارمان را در بمباران کردند. و انگار که از آن سوی تلفن نگرانی را در چهره ام دیده باشد گفت:بمباران خوشه ای شدیم. یک بمباران خیلی گسترده. اما فقط ۳ تا دادیم و الحمدالله گردان سراپاست. پرسیدم: اون سه نفر کیان؟ گفت:همون سه تا مهمان چند شب پیش که اومده بودن غواصی. " ، و ." پرسیدم:روحیه بچه ها چطوره؟ گفت: خوبه ، یه تعدادی هم دادیم. گفتم:برای تشییع شهدا تعدادی رو بفرست همدان خودت هم بیا. قبول نکرد و گفت:بچه ها رو میفرستم اما خودم میمونم همینجا توی منطقه. روز بعد تعدادی از بچه های غواصی همراه پیکرهای حمیدی نور، پولکی و محرابی به همدان آمدند. مردم با وجود تهدید به بمباران شهر توسط هواپیماهای عراقی، برای تشییع جنازه به شکل گسترده ای آمدند و شعار "جنگ ،جنگ، تا پیروزی" سردادند و تابوت سه را روی دستهایشان را بلند کردند.🌹 در مسیر تشییع وقتی که از کنار سر گذر(محل دوران کودکی ام) عبور می کردیم، یاد روزهایی افتادم که با دوقلوهای درویش‌خان توی این کوچه ها شیطنت می کردیم. درویش‌خان جلوتر از تابوت می رفت و می گفت:"بلندگو لا اله الا الله"🌺 ما هم با بچه های غواصی پشت سر تابوت ذکر می گفتیم و می آمدیم. همان جا بچه ها تعریف کردند که پیکر را بدون سر پیدا کرده بودند. می‌گفتند که وقت بمباران او به حالت ، پیشانی بر زمین گذاشته بود. در میان ما همزاد دوقلوی رضا هم بود. با سری پایین و افتاده که با کسی حرف نمی زد. انگار که روح او هم با جفت دوقلویش روز قبل، از بدن جدا شده بود. درست مثل که حالا بعد از چهل روز پس از برادرش، ، در به او پیوسته بود.🕊🌹 تشییع که تمام شد به قصد دلجویی سری به خانه سه شهید زدیم. در جمع ما چند نفر مجروح بمباران هم بودند که یا زخمشان سطحی بود، یا مثل شعبان تیموری راضی نمی شدند که به بیمارستان یا حتی منزل خودشان بروند. وقتی جریان این مجروح را برای مادرم تعریف کردم، عزیز گفت: "خُب بیارش منزل ما. اینجا هم مثل خونه خودشه." شعبان هم که زخم پایش عفونت کرده بود حاضر شد که مثل برادرم تا زمان مداوا توی خانه ما بماند و مادرم او را درمان کند. بعد از هماهنگی و کسب اجازه از ستاد لشکر، اتوبوسی از استانداری گرفتیم و با بچه ها آزمون قم شدیم. اما اول در مسیر، سری به پدر معنوی بچه های استان همدان، ، امام جمعه زدیم. من که از پیش با ایشان برادر شده بودم، به بچه ها گفتم:این فرصت را از دست ندهید و با این مرد خدا بخوانید. حاج آقا خواست که بیشتر پیش او باشیم.♥️ گفتیم:عازم هستیم و می‌خواهیم به خدمت برسیم.… … …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
. 🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 💧 #حقیقت_کربلای۴ #قسمت_ششم
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 💧 ۴ ۱۳ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 🌹حاج آقا خواست که بیشتر پیش او باشیم. گفتیم عازم قم هستیم و می‌خواهیم به خدمت آیت الله مشکینی برسیم. با دفتر ایشان تماس گرفت و برای ما وقت ملاقات گرفت. این دو نور پاک خیلی با هم رفیق بودند آیت الله مشکینی هم مثل حاج آقا رضا چند نکته اخلاقی به ما به عنوان توشه معنوی گفت. برای نماز ظهر و عصر خدمت آیت الله بهاءالدینی رسیدیم. یک آقای نورانی با سیمای تماشایی و روحی که انگار هستی در سیطره اوست. بعد از نماز سیدمجیدباقری رفت تنگ دل آقا نشست از آقا خواست انگشترش را به او هدیه کند. من گوشه پیراهنش را کشیدم و در گوشی گفتم:آقا رو توی معذورات نذار. اما سید گفت: می خوام که می خوام. آخرش نفهمیدیم انگشتر را گرفت یانه. وقت ناهار شد. آقا گفت:بمانید بهتان کباب می‌دهم. مابا سپاه قم برای ناهار هماهنگ کرده بودیم، اما نه بوی کباب، که عطر مصاحبت با آقا دلمان را چنگ زد که به بهانه ناهار، وقت بیشتری کنار او باشیم. عصر همان روز از قم به تهران رفتیم تا حمید حمیدزاده و سعید احمدی را که در بمباران جنگ شده بودند، عیادت کنیم. حمیدزاده قطع نخاع شده بود. یک پر جنب و جوش که باید برای همیشه روی ویلچر می نشست. اما سعید احمدی از تا ترکش خورده بود و به نظر می رسید زود سرپا شود همان شب را در منزل حاج محمد جعفری ماندیم، معاون آموزش و پرورش همدان و از همراهان همیشگی بچه های جبهه. و فردا به برگشتیم. چند روز از بمباران سد گذشته بود، اما فضای سنگین و غم زده ای همچنان بر اردوگاه حاکم بود. حاج محسن، نیروها را برای آموزش باخودش به آن طرف آب برده بود و داخل شیارها چادر زده بودند تا اگر هواپیماهای دشمن دوباره آمدند در امان بمانند. حاج محسن آدم صبوری بود اما دلخوری داشت. روحیه تعدادی از بچه ها بعد از بمباران خراب شده بود. کمی گلایه کرد و از مشکلات و دلخوری های پیش آمده گفت. او در تماس قبلی وقتی خبر بمباران را به من داد سعی کرد آرامم کند، اما اینجا ماجرا برعکس شد، من به او دلداری دادم و با هم فکری، جایی را در قسمت بالای سد انتخاب کردیم که رفت و آمد راحت تر باشد و مشکل رفتن به آن طرف آب هم نداشته باشیم. آن شب بعد از نماز مغرب و عشا برای بچه‌ها صحبت کردم. از رفقای شهیدمان گفتم و از مرام و معرفت شان و اراده محکم و ثبات قدم شان و گریز زدم به سیدالشهدا و بی‌آنکه روضه بخوانم ، هم خودم به گریه افتادم هم بچه ها. آن جو سرد و سنگین شکسته شد و حال بچه‌ها به گونه‌ای زیر و رو شد که آنهایی هم که با هم صیغه برادری نخوانده بودند، خواندند و برادر شدند. …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 💧 ۴ ۱۴ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 بازنشستیم لب آب و برایمان نی‌زد. صدای شورانگیز نی علی، در شبی که آسمان غم زده سدگتوند پراز ستاره ها شده بود، دلمان را گرم کرد. نه تنها در نی زدن که در رشته‌های مختلف ورزشی و هنری استاد بود و در میان هنرهایش، شنا و غواصی اش همه را وادار به تحسین می‌کرد. او را از سال‌های نوجوانی می شناختم. توی اصیل محله صدف، در یک استخر باغی به اسم "اصیل و قلمبه" وقتی به آب می افتاد، یک نفس چند ساعت شنا می کرد. آن روز آنجا هم سرآمده همه شناگران محله بالای صدف بود و من همیشه فکر می کردم که اگر یکی توی همدان پیدا شود که تشنه تر از من به آب و شنا باشد، او علی شمسی پور است. توی گتوند هم در کنار معاونان گردان غواصی _ حاج محسن و حاج حسین بختیاری _ شمسی پور هم به آموزش غواصان کمک می‌کرد. آن شب همراه نی زدن علی ، که ته صدایی داشت، زمزمه‌ای کرد و برایمان چند خط خواند. کمی سینه زدیم و اشک ریختیم که یکباره حاج محسن برای اینکه حال و هوا را عوض کند، پرید داخل آب و پشت سرش علی شمسی پور، من و بقیه هم وارد آب شدیم و زودتر از شب‌های قبل آموزش شبانه غواصی را شروع کردیم. تا همان یک ساعت مانده به نماز صبح، که به قول علی ، منورها روشن می شدند داخل آب بودیم. من زودتر از بقیه از آب بیرون آمدم و دیدم که حاج آقا عنایتی فانوس به دست به طرف ما می آید شاید می خواست با همان یک قاشق ، تن های خیس و لرزان غواصان را مثل گذشته گرم کند. من دور از چشم او، یک بسته انفجاری " سی۴" برداشتم تا در میان بچه هایی که از آب بیرون می آمدند بیندازنم. کمی مکث کردم که ده_دوازده نفر به حاج آقا عنایتی نزدیک شدند. یکی شان علی بود. به خیالم پنهانی فیتیله انفجاری را روشن کردم، ماده ای که فقط موج انفجار و صدای مهیبی داشت و آن را وسط جمع انداختم. دست برقضا افتاد کنار حاج آقا عنایتی که فانوس به دست ایستاده بود. شمسی پور سی۴ را دست من دیده بود و برای این که به حاج آقا عنایتی آسیبی نرسد، مثل عقاب پرید و سی۴ را گرفت و به جایی دورتر پرتاب کرد. همین که منفجر شد، موج انفجار او را کله پا کرد. کمی گیج و منگ شد و برای اینکه به خودش بیاید، دوباره پرید توی آب و تا اذان صبح توی آب چرخید. این اولین بار نبود که من با انواع انداختن مواد منفجره کنار پای بچه ها، آنها را برای شنیدن صدای انفجارهای ناگهانی آماده می کردم. بچه ها همیشه نیم نگاهی به دست یا لباس غواصی من داشتند که آیا مواد انفجاری با خودم دارم یا نه...☺️ یک بار هم توی روز ، سی۴ را وسط جمع غواصانی گذاشتم که لباس خاکی تنشان بود و بند هایشان را به هم گره زدم و شماره ۱۰ ،شمارش معکوس دادم و گفتند اگر دیر بجنبید و دور نشوید، سی۴ منفجر میشود. تقلای بچه‌ها برای دور شدن از سی۴ دیدنی بود. عده‌ای با هم می پریدن تا دور شوند.😄 عد‌ه ای همدیگر را می کشیدند و چند نفری هم گره بند پوتین ها را باز می‌کردند.😅 ولی بیشترشان درمانده و عاجز، منتظر شنیدن صدای انفجار بودند🙁 که فتیله به ماده انفجاری رسید و چون چاشنی نداشت، منفجر نشد.😖 ایام آموزش در داشت به روزهای آخر می رسید. روزهایی که با و شروع می‌شد و تمرین‌های چند ساعته صبح، بعد از ظهر و شب در آب و شب زنده داری تا صبح. این همان برنامه ای بود که می‌توانست توفیق ما را برای یک نبرد سنگین آبی، قطعی و حتمی کند...🕊🌹 …. …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 💧 #حقیقت_کربلای۴ #قسمت_هفتم
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 💧 ۴ ۱۵ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 از ستاد لشکر دستور آمد که شبانه بچه‌ها را برای استقرار در منطقه جدید به روستای خسروآباد در کنار ساحل رودخانه بهمن شیر در جزیره آبادان ببرید. انتقال غواصها به خسروآباد به عهده حاج حسین بختیاری بود. او همیشه برای تامین امکانات یا جذب نیرو در رفت و آمدبود. در شامگاه ۲۱ آذرماه بچه ها را سوار چند اتوبوس کردیم. حاج حسین که محل استقرار را می‌شناخت جلو افتاد. من باید برای جلسه به ستاد لشکر می‌رفتم و بعدا به جمع بچه ها ملحق می شدم. وقت رفتن هر کسی یک کوله‌پشتی شخصی داشت و یک ساک غواصی ؛ بسیاری از بچه ها فکر می کردند که جایی که می روند تا یکی دو شب دیگر عملیات می شود، لذا سعی می کردند خودشان را قبراق و آماده نشان دهند، حتی نوجوانی مثل که پایش فلج مادرزادی بود هم، شاداب و سرحال نشان می‌داد. جلوی اتوبوس مثل شاگردهای پارکابی راننده ایستاده بود و با صدای بلند می خواند:"باید به شرط خون شنا کنیم ، شِلِپ شُلُوپ...." و دست هایش را مثل حرکت شنای کرال تکان می‌داد و با دهان صدا در می آورد: " شلب شلوپ " و ادامه می داد:" باید با اتوبوس سفر کنیم، تِلِپ تُلُوپ" و بچه ها هم با او تکرار میکردند. ها که از دور شدند، من با کارت ترددی که از حفاظت اطلاعات لشکر گرفته بودند، به خرمشهر رفتم تا منطقه عملیاتی را از نزدیک ببینم. رفتن به خرمشهر حالت قرنطینه داشت و برای هر کسی امکان پذیر نبود. به لشکر ما فقط ۵ کارت تردد از سوی قرارگاه داده بودند. که یکی در اختیار فرماندهی لشکر ، یکی در اختیار مسئول واحد ، یکی در اختیار مسئول واحد طرح و عملیات، و یکی در اختیار و مسئول واحد تدارکات بود. پنجمی هم به شکل چرخشی به فرماندهان گردان‌های عمل کننده داده می شد و اولین گردانی که باید منطقه را از نزدیک می دید بود. وقتی وارد خرمشهر شدند شهر ساکت و خلوت بود. به جز نیروهای درخط، که اجازه خروج از شهر را به عقب نداشتند، کسی در شهر نبود. باحاج محسن یک راست به دیدگاه اطلاعات عملیات در محل تلاقی با رفتیم. دست چپمان کارون بود که به اروند می‌ریخت و روبه رویمان اروند خروشان و آن سوتر، جزایر عراقی و پشت جزیره، نخلستان هایی که از وسط آن، جاده آسفالته عبور می‌کرد. 🍂_____________________ پ.ن: یک پای محمد خلیلی فلج بود و عضله نداشت وقتی راه میرفت می لنگید اما از ترس اینکه او را به عملیات نبریم پا به پای بقیه غواصی می کرد. یک بار حاج کریم برای درمان پای او فرش خانه اش را می فروشد و او را به درمانگاه می‌برد اما پزشک ارتوپدی می‌گوید:این پا فلج مادرزادی است و قابل درمان نیست. محمد خلیلی با همان پای فلج به عملیات آمد و در شلمچه جاودانه شد.🕊🌹 …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 💧 ۴ ۱۶ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 🌾 پیش رو بسیار شبیه منطقه عملیاتی ۸ بود. فقط عرض اروندرود در اینجا کمتر از در مقابل شهر فاو نشان می داد. بعد از دیدن موقعیت جغرافیایی به طبقه پایین دیدگاه رفتیم. آنجا ماکت همین جبهه توسط علی شاه حسینی از مسئولان واحد اطلاعات عملیات ساخته شده بود و به خوبی جزئیات رودخانه اروند پیدا بود که به دو شاخه اروند کبیر و اروند صغیر تقسیم می‌شد. هم روی ماکت نشان داد که خط و هدف عملیات از نقطه تلاقی کارون به اروند کبیر است و مدتی است که اطلاعات عملیات هر شب تا نزدیک ساحل دشمن در آن سوی اروند را شناسایی می‌کند و تاکنون سه راهکار برای نفوذ به خط دشمن پیدا کردند و دشمن هم تاکنون متوجه غواص ها نشده است✨ و ادامه داد: " ! کلید عملیات دست بچه‌های توست. شما باید بدون درگیری از کنار جزیره عبور کنید و خط را به طول سه کیلومتر به تصرف در آورید و راه را برای ادامه عملیات توسط گردانهای آبی_خاکی از سر پلی که گرفتید باز کنید. این همون کاریه که سال گذشته غواصهای در لشکر و لشکر و لشکر در ساحل مقابل فاو انجام دادند، که نتیجه‌اش تسخیر شهر شد."🌹 پرسیدم:غیر از ما چه یگان هایی غواص توی آب رها میکنند؟ گفت:۶ لشکر از . هر کدام یک گردان برای موج اول وارد عمل می کنند. سمت چپ ما غواص های لشکر و لشکر و سمت راستمون غواصهای ، لشکر و لشکر ...🕊 🍃 با توضیحات علی آقا و آشنایی به منطقه عملیاتی، بار مسئولیت سنگینی بر دوش خود احساس کردم.🇮🇷 علی آقا نگفت که هدف اصلی عملیات رسیدن به شهر استراتژیک است؛ ولی روی ماکت به خوبی پیدا بود که اگر لشکرهای خط‌شکن از اروندرود عبور کنند، نیروهای پیاده می توانند تا جاده اصلی بصره_فاو ، عملیات را ادامه دهند. در این صورت تمام نیروهای عراقی در سمت چپ، یعنی فاو ، به محاصره نیروهای خودی در می‌آیند و در محور راست، یعنی بصره، نیروهای ما به دروازه شهر می رسند. گویی این عملیات در ادامه و امتداد عملیات سال پیش ، ۸ است. با این اختلاف که آنجا فاو به دست ما افتاد و اینجا بصره...✨ … …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 💧 #حقیقت_کربلای۴ #قسمت_هشتم
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 ۴ ۱۷ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 🌾بعد از توجیه به منطقه از خواستم که یکی دو بار به همراه نیروهای اطلاعات عملیات مسیر را تا آن سه راهکاری که گفته بود، غواصی کنم. نپذیرفت و گفت: هر چیزی را که باید بدانی، از دیدگاه و از روی ماکت دیدی و شنیدی. این جبهه هیچ تفاوتی با و مقابل شهرفاو ندارد. برو و همانجا هر شب با بچه ها تمرین کن تا موعد عملیات.✨ (چیت سازیان) کمتر روی در خواست های من، نه می آورد. حتماً این سختگیری به خاطر حساسیت بالای منطقه بود. وقت خداحافظی گفت:کریم بیا کارت دارم. به تردید افتادم که چه حرف نگفته ای را می خواهدبگوید. دستش را کنار دهانش گرفت، طوری که کس دیگری نشنود، آهسته گفت: کریم تو قول دادی.قولت که یادت نرفته؟! نه جای یکی به دو بود و نه من دل و دماغ شوخی و حاضر جوابی داشتم. غرق در تلاطم خروشان بودم و قلبم برای رسیدن به لحظه حمله و عبور از این رودخانه وحشی و شکستن خط دشمن می‌تپید. وقتی به روستای در حاشیه اروندرود برگشتم، بچه ها داخل خانه های روستا استقرار پیدا کرده بودند. بسیاری از آنان بدون هیچ توضیحی حتی سوالی از من، حدس می زدند که حضورشان در کنار اروند در دهانه برای تمرین غواصی و عبور از چنین آبی است ولی هیچ کس حتی معاونم، حاج حسین بختیاری، نمی دانست منطقه عملیاتی در همین رودخانه اروند، در منطقه مقابل است. آن روز بچه‌ها را جمع کردم. نمی خواستند از منطقه خارج شوند. همه آماده رزم بودند. حال خوشی داشتم و برایشان اینگونه سخنرانی کرده ام: ✨" إِنَّ الَّذینَ قَالُوا رَبُّنَا الله ثُمَّ اسْتَقَامُوا تَتَنزَّلُ عَلیهِمُ الْملائِكةُ أَلَّا تَخَافُوا وَلا تَحْزَنُوا وَأَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ الَّتِي كُنْتُمْ تُوعَدُونَ " (فصلت/۳۰) برادران، عزیزان، همرزمان ! می خواهم در مورد عملیات آینده صحبت کنم. البته وقتی اسم عملیات را می آورم، می بینم لبخند ها روی لب ها نشسته است این روحیه بالای برادرها نشان می دهد که إن شاالله همه آماده اند که هر لحظه از بالا فرمان برسد که عملیات می خواهد شروع شود. نشاطی پیدامی کنند و لبخند میزنند. هم در همین طور بود. وقتی می‌گفتند میخواهید شوید، لبخند روی لب هایشان بود. عملیات آینده عملیاتی نیست که بخواهیم به سادگی از آن بگذریم. عملیاتی است که مثل عملیات فاو ان شاالله ریشه حیاتی صدام و حزب بعث را قطع خواهد کرد. عده‌ای از شما بودید و می‌دانید که در ، ما ۷۰ روز مدام با دشمن جنگیدیم. یعنی ۷۰ و روز پشت سر هم عملیات داشتیم. این عملیات شاید به ۹۰ روز برسد باید آمادگی رزم ۹۰ روز متوالی را داشته باشیم.....این عملیات هم عاشقانه است.❣ پس اگر می‌خواهی دور شمع وجود آقا بگردی، باید پروانه وار باشی. کسی که توی این عملیات می‌آید، باید عاشق باشد. کسی که عاشق نیست نمی تواند تا آخر بجنگد. خیلی ها هستند عالم اند، دانا هستند، عاقل اند، اما نیستند. باید عاشق بود باید وار سوخت.♥️ اصلا من اینجا می‌خواهم بگویم: باید از پروانه هم عاشق تر بود. چون پروانه می‌خواهد بگردد و خودش را بسوزاند.❤️ توی عشق گاهی تردید میکند و یکباره توی آتش و دود می سوزد. اما ما نباید آن تردید را داشته باشیم ما باید از پروانه عاشق تر باشیم. وقتی معبود را دیدیم، باید سر از پا نشناسیم.❣❤️ اینجور عملیات ها احتیاج به و خودسازی دارد. کسی که میخواهد عاشق باشد باید خیلی روی خودش کار کند....🕊❣ اسم ما را گذاشته اند. باید حواسمان خیلی جمع باشد که چشم امید همه به ماست. نمی گویم تنها به ما ، خیلی ها در جبهه می‌جنگند، اما ما نخستین کسانی هستیم که داخل می رویم. پس مسئولیت ما خیلی سنگین است. دیگر گوش درد و سردرد و فلان درد تمام شد. از طرفی نباید به گونه‌ای به خودمان شویم و به خودمان بگوییم که ما این هستیم که می‌خواهیم خط را بشکنیم. از اینجا که قدم به بیرون بگذاریم باید بپذیریم که همه چیز دست خداست و همه چیز را از خدا بدانیم....توی آب فکر نکنیم کسی ما را می بیند، مهم این است که خدا می بیند. مسئله بعدی مسئله است بین خودمان. و الحمدلله این را در جمع خوب بچه‌های به شکل عالی می‌بینم که ان شاء‌الله بهتر و عالی تر شود. از یک یک شما تشکر می کنم... 🍂_____________________ پ.ن: متن سخنرانی حاج کریم مطهری از منابع شنیداری سپاه انصارالحسین همدان به شکل خلاصه برداشت شده است. …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 ۴ ۱۸ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 🌾از همان شب یعنی ۲۱ ماه در هوای سرد و استخوان سوز پاییزی تمرین غواصی در را با بچه ها شروع کردیم. بچه هایی که قبلاً در سدگتوند تمرین کرده بودند اینجا با جریان آبی روبرو شدند که جزر و مد وحشتناکی داشت. هنگام جزر، آب اروند با سرعت به سمت می رفت و ساحل از هر دو طرف و ، تا ۲۰۰ متر به گِل نشست. بچه‌ها تا زانو توی لجن و گل ولای می رفتند و نمی‌توانستند قدم از قدم بردارند. جنگیدن با این گل چسبناک در هنگام جزر ممکن نبود، مگر اینکه روی آن بخوابی و به حالت سینه‌خیز بروی و گاهی سُر بخوری یا غلت بزنی. البته وجود و میان گل ها، گاهی همین سینه خیز رفتن را هم زجر آور و نفس گیر و خطا غیر ممکن می کرد. اما در هنگام مد آب _برعکس جزر_ آب از سمت خلیج فارس به طرف برمی‌گشت و جریان آب برعکس می شد و آب، لب به لب دو طرف ساحل قرار می‌گرفت و دردسر ساحل کشی و ماندن در میان گل و لجن زار لب ساحل وجود نداشت؛ اما اشکال و افتادن در آب در شرایط مد، دور شدن از نقطه مقابل، یعنی هدف بود. تمرین غواصی در اروندرود در شرایط نه جزر و نه مد، یعنی سکون آب، هر ۴ ساعت یکبار اتفاق می‌افتاد و این حسن را داشت که می‌شد صاف به سمت نقطه مقابل غواصی کرد و با گل ولای هم مواجه نشد؛ اما شرایط نه جزر و نه مد، یک اشکال هم داشت و آن اینکه به دلیل عدم استفاده از جریان حرکت آب، از خستگی از کت و کول می‌افتاد. به همین منظور، ما طبق محاسبه جدول ژئوفیزیک بین المللی کار می‌کردیم که برنامه زمانبندی کامل جزر و مد در شرایط مختلف را ساعت به ساعت نوشته بود. البته یک روش ابتکاری هم داشتیم که میله های بلند آهنی را لب ساحل هنگام جزر کامل فرو می‌کردیم و با میزان رفت و برگشت آب، با آن می سنجیدیم که آب در چه شرایطی است. که کار ساده تر، انداختن یک قطعه چوب، قبل از ورود به آب بود. به سرعت حرکت چوب نشان می‌داد که آب در چه وضعیتی است. با وجود این تنوع چندگانه جریان آب اروند ما همه شرایط را تمرین کردیم و شب و روز هم نداشتیم. گاهی مسیر دو کیلومتری اروند را نیم ساعته می‌رفتیم و گاهی دو ساعته و من برای تمرین استقامت، یک بلوک سیمانی را روی سینه ام می گذاشتم تا وقت عملیات راحت‌تر فین بزنم.تعدادی از بچه‌ها هم همین کار را می‌کردند. …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 #حقیق
... 🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 ۴ ۱۹ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 🌾یک بار هم سعید نظری را که جثه کوچکی داشت و ۱۵ سالش بود، به حالت حمل مجروح از این سوی آب تا آن طرف، یعنی ساحل بردم و برگرداندم. این آمادگی تقریباً در همه در حد قابل قبولی وجود داشت حتی آنها که از لحاظ جثه و توان بدنی ضعیف تر از بقیه بودند. غواص، یکی از آنان بود که سخت‌ترین کارهای غواصی یعنی شلیک با موشک انداز آر پی جی را برای شب عملیات انتخاب کرده بود با این احتمال که شاید مجبور باشیم در شب عملیات قبل از رسیدن به ساحل دشمن مجبور به درگیری شویم تمرین تیراندازی و شلیک آرپی‌جی و نارنجک انداز داشتیم این کار برای آرپی جی زن که باید در هنگام شنا، پای دوچرخه میزد و داخل آب می ایستاد و تا کمر از آب بیرون می آمد و سپس آرپی‌جی می زد، به مراتب دشوارتر از بقیه بود. به خوبی این کار را انجام می‌داد. اما یک بار در حین شلیک موشک آرپی‌جی به سمت دشمن فرضی در ساحل فاو قبض‌ه آرپی جی از دستش رها شد و به داخل آب افتاد. خودش هم مثل قبضه آرپی‌جی تا چند ثانیه زیر آب رفت و یکباره بالا آمد. دیدن این صحنه کمی نگرانم که مبادا در شب عملیات از عهده شلیک آرپی‌جی از داخل آب بر نیاید. این کار را یکی دوبار تکرار کرد. بالا آمد، غوصی زد و دوباره پایین رفت. وقتی به ساحل برگشتیم، خلوتی پیدا کردم و گفتم:آقای عبادی نیا شلیک موشک کار سختیه. آرپی‌جی شما را خسته می کنه. بهتره یک سلاح دیگر انتخاب کنید. با خوشرویی و آرامش جواب داد: من آرپی‌جی را خسته می کنم شما نگران نباش. کمی جدی‌تر گفتم:اما ایندفعه با قبضه آرپی‌جی هر دو رفتید داخل آب. تبسمی شیرین کرد و جواب داد:قبضه آرپی‌جی اونجا از دستم در رفت، چون بیت الماله دو_سه بار رفتم توی آب که شاید پیداش کنم که نشد. با شنیدن این حرف سکوت کردم و پیشانی اش را بوسیدم. پس از یک هفته تمرین، آب توفنده و مواج رودخانه مثل برای رام و آرام شد... … 🍂______________________ پ.ن: دکترسعیدنظری: من و دو سه نفر دیگر از حیف جثه، کوچکترین بودیم. برعکس من حاج کریم فرمانده بلند بالا و پرتوانی در شنا و غواصی بود. فراموش نمی‌کنم که در تمرین عبور از اروند، بچه‌ها با چه سختی از دو کیلومتری اروند را فین می زدند؛ ولی حاج کریم مرا به حالت حمل مجروح در این رودخانه وحشی حمل می کرد. …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
... 🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 #
... 🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 ۴ ۲۰ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 🌾پس از دوازده روز تمرین در و حتی حمله به دشمن فرضی، پیکی از فرماندهی آمد و نامه‌ای به دستم داد که دستور حرکت به سمت و استقرار در بود. در کوی آریا در یک هتل مخروبه مستقر شدیم که فاصله چندانی با اروند نداشت و ما برای شب عملیات بود. چپ و راستمان نیرو بود. اجازه خارج شدن از ساختمان را به بچه‌ها ندادم. حالا همه می دانستند به جایی که باید برای عملیات به آب بزنند، همینجاست ساحل سمت چپ رودخانه کارون، مقابل یال چت جزیره عراقی . فقط اجازه داشتم معاونان و مسئول دسته‌ها را برای توجیه از روی دیدگاه و همان ماکتی که قبلا دیده بودم، ببرم. آنجا ، فرمانده _۱۵۳_ و فرمانده _۱۵۵ _هم بامسئولان دسته ویژه غواصی شان به حد و خط عملیاتی که راست ما بودند، توجیه شدند. عصر همان روز برای توجیه و آشنایی با لشکر های مجاور به همراه حاج مهدی کیانی(فرمانده لشکر) سیدمسعودحجازی(مسئول طرح و عملیات) (مسئول اطلاعات عملیات) ، به قرارگاه خاتم الانبیا رفتیم. همه فرماندهان عالی رتبه جنگ بودند از محسن رضایی فرمانده کل تا علی شمخانی جانشین او و رحیم صفوی فرمانده نیروی زمینی سپاه و فرماندهان لشکر هایی که هرکدام قرار بود یک گردان غواصی برای عملیات ۴ آماده کنند. در آن جلسه، یک بار دیگر خط و حد لشکرها مرور شد ما فهمیدیم سمت چپ ما به فرماندهی جعفر اسدی است و سمت راست ما به فرماندهی عمل می کنند. با فرماندهان گردان های غواصی این دو لشکر هم آشنا شدیم. ما دقیقاً وسط منطقه عملیاتی ۴ بود. از قرارگاه برگشتیم. کانون توجه مسئولان و ارکان روی بچه‌های ما بود. از دوستان قدیمی بچه‌های اطلاعات عملیات به ما سر می‌زدند و آنها محو حال و هوای معنوی بچه‌های ما می شدند. یک شب بهرام عطاییان و و عباس علافچی از بچه های محله های قدیمی، مهمانمان شدند. تکیه کلام هر کسی که غواص های آماده رزم را می دید، این بود: "التماس شفاعت." حاج محسن که قبلاً کار آموزشی با بچه ها می کرد، اینجا آرام تر بود. اما حاج حسین بختیاری که مسئولیت پشتیبانی گردان را داشت، خیلی سرش شلوغ بود. همه می دانستند به تعدادی که او لباس غواصی تهیه کرده میتوانیم برای عملیات داشته باشیم برای کل گردان ۱۷۵ نفره ما، فقط ۷۲ دست لباس دست ما را گرفته بود. به هر کدام از غواصها یک شماره دادم تا از طرفی معلوم شود چه کسانی لباس گرفتند و از سویی بتوانند این شماره ها را روی ساک شخصی خود که قرار بود به آن سوی بیاید، نصب کنند. 🍂____________________ پ.ن: ۱_بچه ها در اولین گام تابلوی کوی را به کوی تغییر دادند.❣ ۲_ترتیب آرایش لشکرها برای موج اول عملیات کربلای۴ از چپ به راست چنین بود لشکر ولیعصر لشکر المهدی و شکری انصارالحسین لشکر نجف اشرف لشکر کربلا و لشکر امام حسین(ع). …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 ۴ ۲۱ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 🌾شماره اول را به دادم و ادامه دادم تا آخرین شماره ، یعنی ۷۲ ، سهم خودم شد. ۱۰۳ نفر بقیه برای ادامه عملیات در خشکی باقی ماندند که همین موضوع باعث بحث و حتی گلایه کسانی شد که لباس غواصی بهشان نرسید. آنجا حاج حسن بختیاری _ برادر حاج حسین _ با گریه و التماس می گفت: حاج کریم منو توی موج اول ببر. من سنم از این بچه‌ها بیشتره. لباس حق منه که بهم برسه. منم که پاسخی برای مجاب کردن اون نداشتم، میگفتم:مگه این عملیات قراره با شکسته شدن خط تموم بشه؟ کار اصلی با شما و بقیه بچه هاست که روز بعد قراره بیاید اون ور آب و پاکسازی را تا روی جاده فاو_بصره ادامه بدید. واقعیت هم همین بود. قرار بود که من و حاج محسن با های موج اول غواصها همراه باشیم و بعد از شکستن خط، حاج حسین بختیاری هم بقیه بچه‌ها را با قایق بیاورد و هم ساک های شخصی غواص ها را که حاوی لباس خاکی و پوتین هایشان بود. قرار شد ما بعد از شکستن خط و رسیدن به ساحل، لباس‌های غواصی را درآوریم و لباس های خاکی را بپوشیم و با بقیه بچه‌ها، به خط دوم و سوم بزنیم تا به جاده برسیم. از آنجا هم نیروهای خاکی ۲۷محمدرسول_الله، عملیات را تا تصرف اهداف نهایی ادامه دهند. روز دوم دی ماه یکبار دیگر جدول سازماندهی موج اول را با حاج محسن و حاج حسین مرور کردیم و از آنجا که در عملیات تابستان در ، اندوه همراهی با بچه های غواص در دلم مانده بود ، اول اسم خودم را با عنوان سرستون نوشتم. سر ستون دوم هم حاج محسن جان بزرگ شد و بقیه نیروها در سه دسته سازماندهی شدند. ( به فرماندهی (شهید) و معاونش (شهید) و (شهید)… به فرماندهی (رضا) (شهید) و معاونانش سلیمان محمودی(آزاده) و (شهید)… به فرماندهی (شهید) و معاونانش توکل زمانی(آزاده) و (شهید)، دسته سوم یک هم داشت که قرار بود وقتی به آب بزنیم، این دسته ویژه از ما جدا شود و برود سراغ یک کشتی در گِل مانده نزدیک ساحل دشمن، که احتمال می‌دادیم داخل آن کمین داشته باشند. اعضای تیم ویژه عبارت بودند: از (شهید) ، (شهید) (شهید) (شهید) هاشم زرین‌قلم(آزاده) (شهید) (شهید) (شهید) سیدحسین معصوم زاده(جانباز)… برای عملیات این سه ستون باید با طنابی که هر به حلقه دستش می انداخت، با هم متصل می شدند. این ابتکار بعد از تجربه غواصی در عملیات به فکرمان رسید که چند حُسن داشت؛ یکی اینکه بچه‌ها از ستون جدا و گم نمی شدند. دوم اینکه وقت فین زدن، حرکت جمعی باعث می شد که افراد گاهی استراحت کنند و دیگران جورشان را بکشند. سوم اینکه اگر احتمالاً کسی در مسیر غواصی می‌شد، پیکرش تا ساحل همراه بچه ها با همان طناب می آمد. صبح روز سوم دی ماه و، آماده باش برای حرکت به اعلام شد. به محض شنیدن این خبر، زیارت عاشورا خواندیم. چه زیارت عاشورایی و من دوباره برای بچه ها سخنرانی کوتاهی کردند و مغرب و عشا را با حال استغاثه خواندیم. لباس‌های غواصی را پوشیدیم و حرکت کردیم. حین راه رفتن، یکی دوبار از ستون خارج شدم و به انتها رفتم تا یک بار دیگر وضعیت ظاهری و امکاناتی آنها را چک کنم. مثل ، سیدحسین معصوم زاده و شاه محمدی(آزاده) شوخی هایشان گُل کرده بود و به نفرات جلویی یا پشت سری می‌گفتند:"بوی الرحمان میدی، استتار کن، نور بالا می زنی، عملیات رو لومیدی " و از این حرف‌ها. عده‌ای هم توی خودشان بودند. زیر لب ذکر می‌گفتند و بیشترشان "وجعلنا" می‌خواندند. بهروز طالب نژاد و نوروزی هم در حین حرکت، مثل خبرنگارها سوال می پرسیدند و صدایشان را ضبط می‌کردند. … …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
... 🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧
. 🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 ۴ ۲۲ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 🌾رأس ساعت ۹:۰۰ به نیزارهای پشت آب رسیدیم باورم نمی شد دوباره (چیت سازیان) را آنجا ببینیم.😍 هر که او را با آن هیبت اسطوره ای در این لحظه دید، انرژی گرفت.☺️ هم کنارش بود. هر دو قران به دست ایستادند تا را از زیر قرآن عبور دهند. گاهی منوری بالا می رفت. ما پشت بودیم و هنوز پا به آب نگذاشته بودیم. زیر نور ، ریش خرمایی رنگ علی آقا با آن چشمهای زیبای آبی اش، دیدنی بود. حرف هایش مثل گذشته رنگ نداشت. او را گرم در آغوش گرفتم و شنیدم که گفت: " ."✨ آخرین بوسه را بر پیشانی علی آقا و حاج ستار زدم و به بچه‌ها گفتم: قبل از ورود به آب کنید. ظرف دو_سه دقیقه، تمام سر و صورتشان را با گِل و لجن پوشاندند.🦋 🕊🌹 ۱۰:۳۰ شده بود و حتماً غواصهای سمت راست داخل آب رفته بودند و نوبت ما بود.❣ نسیمی آمد. نسیمی که گیسوان نیزارها را به صورت و بدن گِلین می‌کوبید. نسیمی که بوی داشت.🍃 از کنار نیزارها به لب آب رفتم. ستون بی صدا پشت سرم آمد. آرام تا سینه داخل آب نشستم و فین ها را به پا کردم👣 و آهسته مثل ماهی، داخل آب رها شدم.🌸 ۳۵ نفر پشت سرم بودند و ۳۶ نفر در یک ستون دیگر در سمت چپم، پشت سر حاج محسن جام بزرگ. همه سرها بیرون از آب، از لب ساحل جدا شدیم و به سمت مقابل فین زدیم.👣💧 آب در شرایط، نه و نه مد بود. یعنی ما باید صاف به سمت مقابل میرفتیم. 💧هنوز ۵۰ متر از مسیر هزارمتری اروند را نرفته بودیم که تَق تَقِ تک تیرهای پراکنده بلند شد. هیچکدام به طرف ما نبود. این نوع تیر اندازی در شب‌های گذشته هم امری عادی و معمول بود؛ اما نه من و نه هیچ غواصی نمی دانستیم که در سمت مقابل مان انگشت ها روی ماشه اند و منتظر، تا ما هر لحظه به آنها نزدیک و نزدیکتر شویم و در تیررس کامل آنان قرار بگیریم.🌹 حدود ۱۰۰ متر از ساحل خودی جدا شده بودیم، که به آن بزرگ نزدیک شدیم که احتمال می‌دادیم شاید کمین دشمن باشد. دو اطلاعاتی از ما جدا شدند. حرکتمان را کند کردیم. چند دقیقه بعد برگشتند و گفتند: کشتی خالیه. کمین توش نیست. هنوز کلمات آخر از دهان غلام جوادی و (شهید) در نیامده بود که صدای رگبارهای ضد هوایی و انفجارهای سنگین از سمت راست ما، ولی با فاصله بسیار دور شنیده شد. آتش از آن سو به قدری زیاد بود که ما برای لحظه‌ای محو صدا و رد سرخ قطار گلوله‌هایی شدند که شلیک می شد. آیا عملیات لو رفته؟! این سوالی بود که در آن لحظه به ذهن هر غواصی خطور کرد. 👥همه سرها بیرون آب و پاها درجا می‌زدند و منتظر تصمیم و دستور من بودند. حاج محسن هم از سر ستون سمت چپ به طرف من آمد و گفت:کریم فکر می‌کنم عملیات لو رفته! این را که گفت برای یک لحظه حرف هایی که در جلسات هماهنگی لشکر بین ما رد و بدل می‌شد، در گوشم پیچید و یاد سخنان لشکر افتادم که تاکید می‌کرد های هر لشکر اگر کوتاهی یا غفلت کنند، باعث لشکرها و یگان های مجاور خودشان خواهد شد. حتی اگر این هشدارها در گوشم نمی پیچید می‌دانستم که های ۱۵۳ و ۱۵۵ به ساحل دشمن نزدیک تر از ما هستند و برگشت ما، یعنی قتل عام همه آنها...🥀🍂 🍂_____________________ پ.ن: حاج ستارابراهیمی، در عملیات کربلای۵ به شهادت می رسد. …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 ۴ ۲۳ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 💧بی هیچ تزلزلی به حاج محسن گفتم: " نه می‌توانیم بایستیم و نمی‌توانیم برگردیم. فقط یک راه داریم، باید رو به جلو ادامه دهیم و ادامه دادیم و رسیدیم به جایی که باید بدون درگیری از کنار عراقی رد می‌شدیم. بچه‌های اطلاعات عملیات در های قبلی گفته بودند عراقی‌ها چند موضع تیربار در نوک ام الرصاص دارند. این تیربارها هنوز خاموش بودند، اما از دور عراقی هایی که توی خشکی به چپ و راست می دویدند به خوبی دیده می شدند. ما در فکر دشمن بودیم، اما قبل از درگیری با دشمن باید با جریان توفنده می جنگیدیم. جریانی که ظرف چند دقیقه آب آرام را خروشان کرد.💧 آب با دو جریان متضاد روبرو شد. از طرفی آب در حال مد بود، یعنی از سمت به سمت می‌آمد و از آنجا به کارون برمی‌گشت و ما را قهراً به سمت راست می برد. و از طرفی سیلابی که ناشی از باران دو روز گذشته بود به دلتای کارون رسیده بود و داشت به سرعت به داخل اروند می ریخت. یعنی درست همان جایی که ما به سمت دشمن فین می‌زدیم ما در نقطه مرکزی این گرداب و پیوند دو جریان آب بودیم. قبل از عملیات از خطر بزرگ گردابی که از تلاقی کارون ایجاد می‌شد، حرفی به میان انداخته بود؛ اما نه او و نه من و نه هیچ کس، نمی دانستیم که این جریان ما را در مدار یک چرخش آب قرار می‌دهد و دایره‌ای می‌سازد که مثل هیولا هر لحظه ما را به کام خود فرو می برد. 🌪 تندتر و تندتر شد و تاب و توان فین زدن را از بچه‌ها گرفت. اصلا هیچ پایی رو به جلو فین نمی‌زد. هیچکس اختیاری نداشت. هر کسی مثل یک پَر کاه با جریان گرداب به این سو و آن سو می رفت. با پرتاب یکی از بر اثر شدت چرخش آب، دیگری نیز به دلیل اتصال با طناب، به سمت او پرتاب می شد و این اژدهای گرداب، ما را دقیقاً به کنج جزیره می‌کشاند. بچه ها همهمه می کردند و هیچ کس به این نمی اندیشید که دشمن از داخل با انگشت ستون غواصان را نشان می دهد. اصلاً کسی در قید و بند تیرهای سرخ نبود که حالا در سمت ام الرصاص(تیر تراش) روی آب را می زد. همه به رهایی از گرداب فکر می‌کردند. من وقتی با دیوارهای دو_سه متری امواج بالا و پایین می شدم، به یاد سفارش افتادم که گفت:" ." ✨ همین که دهانم را باز کردم تا ذکر بگویم و از خدا و ائمه استمداد بطلبم، دهانم پر از آب شور شد. نفسم بند آمد. با این حال، ده ها مرتبه خدا را به قسم دادم. شاید اگر زنجیره طناب نبود هرکس ناخواسته به یک سمت می‌رفت، اما در عین بی اختیاری، چون همه به هم متصل بودیم کسی از ستون دور نشد. من به پشت روی آب خوابیدم و بند را به گردن انداختم و با یک دسته طناب را کشیدم تا شاید از این دور شوم. بعد از دقایقی، در اوج ناباوری، خودمان را دور از گرداب مهلک دیدم. این دور شدن به اراده ما نبود. حتماً خواست خدا بود.✨ … …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
. 🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 #حق
. 🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 ۴ ٢٤ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 💧از یعنی از تیررس عراقی هایی که با انگشت ما را نشان می دادند دور شدیم. ما باید بدون درگیری به سمت ساحل یعنی جناح چپ ام الرصاص می رفتیم. هنوز باورمان نمی‌شد که به میانه راه رسیده باشیم و هنوز نمی دانستیم در این شرایط، دشمن چرا به طرف ما تیراندازی نمی‌کند! فقط تیراندازی‌های کور می‌شد و من فکر کردم که آیا کسی هم مجروح یا شده است یا نه. برای اطمینان از این موضوع دستم را از حلقه طناب جدا کردم و ستون را از ابتدا تا انتها رفتم. انتظار داشتم که حداقل با پیکر بی‌جان ۳_۴ روی آب مواجه شوم. اما همه سالم بودند. فقط گفت:میان امواج فین از هایم جدا شد. گفتم: برگرد. گفت: نمی خواهم برگردم. حاج محسن هم نظر من را داشت و به قدرت الله گفت باید برگردی. قدرت الله علی‌رغم میلش، حلقه طناب را از دست بیرون آورد و بدون فین به طرف خرمشهر شنا کرد. بیشتر را طی کرده بودیم و از کنار جزیره ام الرصاص دور شده بودیم. دلم روشن شد که به خط مقابل که راهکارمان بود، خواهیم رسید و خط را خواهیم شکست. که یکباره صدای وحشتناک پرواز هواپیمای دشمن در پیچید و چند ثانیه بعد انبوهی از منورهای خوشه‌ای از رها شد و سرتاسر رودخانه اروند را مثل روز روشن کرد. تا آن زمان، نه من و نه همرزمانم و پس از گذشت پنج سال از جنگ، ندیده بودیم که هواپیماهای دشمن هنگام شب به پرواز درآیند و منور بریزند. منور هایی که مثل چراغ در آسمان ایستاده بودند و تا جایی که چشم کار میکرد روشن کرده بودند. # آیا_عملیات_لو_رفته؟؟!! دیگر شک نکردم که دشمن از پیش برای مقابله با ما در این منطقه ما آماده شده؛ اما راهی جز فین زدن به سمت دشمن وجود نداشت. دشمنی که با کمک این مانورها می‌توانست تک تک هایی را که سرهایشان از آب بیرون بود، بشمارد و با تک تیراندازهایش آنان را بزند. اما ترجیح می داد ما به خط شان نزدیک‌تر شویم تا تیرهایشان خطا نرود. زیر نور ها توی آب سرد اروند من و حاج محسن با تمام قدرت فین می‌زدیم و حتماً انرژی ما به نفرات پشت سرمان توان و انگیزه فین زدن بیشتری می‌داد. 🍂____________________ پ.ن: جانبازکریم مطهری: طلبه جوان قدرت الله نجفی به اصرار من و حاج محسن جام بزرگ به ساحل خودی برگشت؛ اما همان جا در خشکی در خرمشهر بر اثر انفجار گلوله توپ دشمن به شهادت رسید. او اولین شهید از شهدای جمع ما در کربلای ۴ بود.🕊🌹 …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 ۴ ۲۵ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 حرکت سریع ستون نشان می‌داد که همه با قدرت فین می‌زنند. به پشت روی آب خوابیده بودم و همزمان با فین زدن، چشمم به مانورهایی بود که یکی یکی خاموش می شدند. آسمان هیبت شبانه گرفت. اما باز صدای هواپیماها توی مغزم پیچید که این بار به جای ریختن منور، ساحل و اسکله های ما را در حاشیه رودخانه کارون بمباران کردند. این بمباران هم مثل ریختن منورها حساب شده بود، چراکه اسکله‌ها مملو از نیروی پیاده بودند که می‌خواستند بعد از شکسته شدن خط به ما ملحق شوند. حالا به جای آسمان، اسکله حاشیه کارون با شعله هایی که بر جان قایق ها افتاده بود روشن شد. دیدن این صحنه توسلم را بیشتر کرد. اگر در ادامه راه تردید می کردم، ستون ناچار به بازگشت می‌شدند و معلوم نبود هنگام برگشت، کسی از رگبار تیربارها و شلیک آرپی‌جی هایی که به سویمان گشوده شده بود، جان سالم به در ببرد تنها یک راه داشتیم، که این ۱۰۰ متر باقیمانده را به سمت دشمن فین بزنیم و زیر این همه آتش خط را بشکنیم. در این لحظه، خش خش صدایی از بی سیم تلفنکن که همراهم بود می‌آمد. صدای سیدمسعودحجازی (فرمانده طرح و عملیات لشکر)را شنیدم. کریم،کریم، مسعود. گفتم:ماکمتراز صد متر با هدف فاصله داریم. گفت:معطل نکنید؛بزنید! معطل نکنید؛بزنید! حتی اگر دستور طرح و عملیات لشکر هم نبود، آتش دشمن مجبورمان می‌کردند که دست هایمان را از داخل طناب بیرون بیاوریم و ستون خطی و منظم تبدیل به آرایش افقی و پراکنده شود و لابد کسانی که تا آن لحظه تیر خورده بودند یا شهید شده بودند تسلیم امواج خروشان شدند. از میان بچه‌ها با اینکه سرش تیر خورده بود اما باز فین میزد تا به ساحل دشمن برسد در هنگامه آتش و انفجار و باروت، اولین آرپی‌جی را زد و متعاقب آن، (شهید) با نارنجک انداز به طرف دشمن شلیک کرد. چند نفری هم از داخل آب به طرف دشمن که _ تیر تراش _ میزد، چند رگبار گرفتند. ولی من با حاج محسن فقط فریاد می زدیم: "خودتان را برسانید به ساحل." 🍂____________________ پ.ن: آزاده وجانبازسیدرضاموسوی: من دقیقاً پشت سر امیرطلایی بودم. یک تیر رسامی آمد، میان‌آب نشست و کمان کرد و خورد میان پیشانی امیرطلایی و از پشت سرش آمد بیرون. امیر همیشه کلاه غواصی داشت این سردی آب و کلاه باعث شد که خونریزی آنچنانی نداشته باشد. به هوش هم بود. گفتم: امیر شما تیر خوردی بیا برگرد. گفت:هیس. به بچه‌ها نگو. تاهرجاکه توانستم میایم .هر جا هم نتوانستم هلم بده. فقط بچه ها نبینند، نمی‌خواهم روحیه شان به هم بریزد. رفتیم تا رسیدیم به ساحل دیدم پشت سر هم هی میرود زیر آب. نمی‌توانست حرف بزند با یک حالت خرخر داشت جان می داد...شهیدطلایی درکنارساحل براثر همان تیر بشهادت می رسد.🕊🌹 …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 ۴ ۲۶ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 💧یک آن احساس کردم که پاهایم به گِل نشسته است. ها را کندم و با پاشنه روی گِل ها حرکت کردم. با همان چند شلیک بچه ها، بیشتر نیروهای دشمن از خط اولشان عقب رفته بودند و چند نفری لب کانال به سمت ما شلیک می کردند. مقابلمان حلقوی و موانع بود که حرکت مان را کند می کرد و به دشمن فرصت می داد که بچه‌ها را تک تک توی باتلاق بزند. صدای رگبارهای پیاپی، ناله و ضجه بچه هایی را که دم ساحل تیر خورده بودند را در خود گم می‌کرد. چند نفر به صورت روی گِل ها افتاده بودند و یکی هم روی خورشیدی به سینه خوابیده بود و تکان می‌خورد. شناختمش یکی از همان طلبه‌های گردان غواصی بود و من نمی دانستم داوطلبانه روی خورشیدی افتاده تا بقیه روی او را بگذارند و از رویش عبور کنند. سیم خاردارهای مقابلمان را رضا عراقچیان باز کرد و من اولین رگبار را به طرف چند نفری که از توی کانال به طرف ما شلیک می‌کردند، گرفتم. هزار متر عرض اروند را شنا کرده بودیم اما این ۲۰ متر باتلاق زمین‌گیرمان کرده بود. از همانجا شروع کردیم به پرتاب نارنجک. چند عراقی که در داخل کانال مقابل ما بودند به طرفمان نارنجک می‌انداختند. یک دفعه دردی در کمرم پیچید که بی اختیار به زانو نشستم. موج انفجار کمرم را گرفته بود، اما می‌توانستم با وجود درد حرکت کنم. چند قدم برداشتم. کمی به دشمن نزدیک تر شدم. یک تیربارچی سمج عراقی، سر تیربار را خوابانده بود روی بچه ها و آنها را درو می کرد. چند تیر به گِل های دور و برم خود. جرقه هایی که از اصابت گلوله به آهن خورشیدی ها می خورد حواسم را پرت کرد. فریاد زدم:"خاموشش کنید.خاموشش کنید." داشتم این را تکرار می کردم که تیری از گوشه سمت چپ لبم وارد شد و از داخل گلویم خارج شد و دهانم یک آن سوخت. با صورت روی گِل افتادم و مثل گوسفندی که کارد گلویش را ببرد خِرخِر کردم. سعی کردم بچه ها مرا نبینند؛ مبادا تأثیری در روحیه آنها بگذارد و با چشم دور و برم را نگاه کردم. (رضا) و لای خورشیدی ها با تلاطم امواج بالا و پایین می شدند. حاج محسن هم به پشت، کمی آن طرف تر افتاده بود... …. 🍂____________________ پ.ن: آزاده و جانبازسیدرضاموسوی: قسمتی بود که خورشیدی تقریباً چسبیده بود به کانال. رضاعمادی مجروح شده بود، خودش را به هر شکلی رسانده بود بالای خورشیدی و بچه‌ها را قسم داد به حضرت زهرا و گفت: بچه ها دارند یکی یکی شهید می شوند. بیایید از روی من عبور کنید. این بچه‌هایی که کپ کرده بودند از روی رضا رد شدند. یکی از بچه‌هایی که با ما اسیر شد گفت: من آخرین نفری بودم که از روی رضا رد شدم و شنیدم استخوانش زیر پایم شکست، ولی رضا آخ نگفت…✨ رضاعمادی همانجا بر روی خورشیدی بشهادت می رسد.🕊🌹 …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
. 🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 #حق
. 🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 ۴ ۲۷ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 🌾💧حاج محسنهم کمی آنطرف تر افتاده بود. سعی کردن سینه خیز خودم را از میان گِل و لای به او نزدیک کنم. دو_سه متری اش که رسیدم، از شدت درد و ضعف و خونریزی، افتادم و از هوش رفتم. نفهمیدم چند دقیقه گذشت. چشم باز کردم. بالای سرم دشمن روشن بود. دیدن پیکرهای بی‌جان بچه ها توی گِل ولای و داخل سیم خاردارها و کنار خورشیدی ها دردم را تازه کرد.💔❣ غرق در آرامش آنها بودم و فکر می‌کردم تا دقایقی دیگر من هم به جمع آنها خواهم پیوست. لابه لای تِق تِق تک تیراندازهای دشمن، صدایی را شنیدم که میگفت: کریم بیا، بیا طرف من… صدای حاج محسن بود. میخواستم این ۵ متر را به طرف او سینه‌خیز بروم، اما نمی‌توانستم. می‌خواستم بگویم تو بیا، اما خون میان گلویم را پر کرده بود و صدایم در نمی آمد. به هر جان کندنی بود، روی گِل و لای غلتیدم. تا سرم روی زانوی بی‌حرکت حاج محسن رسید، گفت:آخ! ⚡️فهمیدم تیر به پایش خورده. کمی جابجا شدم. حاج محسن، برعکس من، نمی توانست جابجا شود، اما می‌توانست حرف بزند. فکر کرد با گِل‌هایی که داخل گلویم رفته و گلویی که پر از خون شده، تا دقایقی دیگر زنده نخواهم ماند و در حال احتضار هستم. کم کم پلک هایم سنگین شد و دهان حاج محسن به گوشم نزدیک. با لحنی مهربانانه گفت: "کریم جان! هر چه می گویم تو هم تکرار کن!" ❣و گفت بگو:" أشهد أن لا اله الا الله. اشهد أن محمدا رسول الله. اشهد أن علیاولی الله." خواستم بگویم اشهدا أن .... اما از گلو و دهانم خون جوشید و با گِل هایی که با خون قاطی شده بود، بیرون ریخت. حتی نمی توانستم یک کلمه بگویم....🍂 🍂_____________________ پ.ن: آزاده و جانبازمحسن جام بزرگ: صدایی از پشت سرم می آمد با زحمت توانستم کمی سرم را به طرف صدا بچرخانم. آقاکریم خودمان بود. با آن قد و قامت بلند، داشت با چهار دست و پا داخل نیزارها، سینه خیز به طرفم می خزید. پرسیدم:"ها ! کریم!؟ " او در جواب فقط آ.آ.آ کرد. گلویش از خون، سرخ سرخ بود. به جای کلمه از گلویش کف و خون و صدای خِرخِر می آمد. دقت کردم به دهان و گلویش ببینم چه می خواهد بگوید. بالاخره فهمیدم! خط شکسته شده. به ذهنم رسید به کریم که نفس‌های آخر را می‌کشد، شهادتین را تلقین کنم. به او گفتم: كريم! اين هایی که من می‌گویم، تو هم بگو؛ أشهدُ اَن لااله الاالله، اشهد أن محمدا رسول الله و.... او اینجوری تک تکرار کرد: قق ، قخ .. اِ اِ اِ… دو بار و سه بار تکرار کردم و از او خواستم هر جور راحت است ، بگوید و آن چیزهایی گفت که فقط خدا می دانست و می‌فهمید این صداها، شهادت بوی " " فرمانده گردان غواصی لشکر انصارالحسین است که با حنجره ای پاره، باور قلبی اش به خدا و پیامبر و امیرالمومنین را شهادت می‌دهد. کریم لبهایش را باز و بسته می کرد. درست مثل ماهی که روی خاک افتاده و جان می دهد. صدای خِرخَر از گلویش همراه با کف و خون همچنان بیرون می زد. …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 ۴ ۲۸ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 🌾💧درد استخوان پای شکسته حاج محسن عذابش می داد. سرم را از روی پایش جدا کرد و آرام روی گل گذاشت و گفت من نمی تونم حرکت کنم لگنم تير خورده و شکسته، تو اگر میتونی خودت را برسان کنار کانال. نمی‌دانم چه شد که این حرف را زد! آیا فکر می کرد زنده مامده ام یا زنده می مانم.؟! فقط نگاه کردم. نگاه کسی که روح از بدنش دارد خارج می‌شود و جسم در قبضه اراده او نیست.🕊 تا ساعتی دیگر آفتاب می دمید. بچه ها خط را شکسته بودند و کانال مقابل را به عرض ۳ کیلومتر پاکسازی کرده بودند.🇮🇷 و آمدند و مرا روی گِل کشیدند که با بالا آمدن آب به داخل نروم. از آنجا دیگر من فقط باید نگاه می کردم تا آینده چه شود! برای الحاق به یگان های چپ و راست خودشان می رفتند و می آمدند، اما هر بار که می‌آمدند خبری برای حاج محسن می‌آوردند. من صدا را می‌شنیدم که خبر از رسیدن غواص های سمت راست گردان‌های ۱۵۳ و ۱۵۵ و های سمت چپ را به حاج محسن می‌گفتند. این نشانه توفیق بچه‌ها در شکستن خط دشمن بود، اما صدای تیر دیگر از کانال جلوی نمی‌آمد. پیدا بود که تا خط دوم دشمن، یعنی جاده هم پیش رفته اند. پس با این حساب باید قایق ها از سمت کارون می‌آمدند و از عبور می کردند و برای ادامه عملیات، خودشان را به ما ملحق می کردند؛ اما خبری از آمدن قایق ها نبود. شاید منتظر پیام من بودند. اما من نمی‌توانستم صحبت کنم فقط می‌شنیدم سیدمسعودحجازی پشت سر هم با همان بی سیم مرا صدا می‌کند: "کریم کریم،مسعود…کریم کریم، مسعود" کریم چرا جواب نمیدی؟! " … 🍂_____________________ پ.ن: آزاده وجانبازسیدرضاموسوی: وقتی ما با تن مجروح، اسیرشدیم. دستانمان را بستد و از خط اول و خط دوم و تا نزدیک خط سوم بردنمان. در آنجا دیدم یک جمعی از بعثی ها دارند می رقصند و تیراندازی می کنند. کنارشان هم ۶۰_۷۰ جنازه همینطور ریخته بود که کشته های خودشان بودند. یکی شان آمد نزدیک و با حرص، پیکر یک را نشان داد و گفت:" این بچه رفیق های ما را کشته است." او بود که تعدادی از بعثی ها را کشته بود و خودش مجروح شده بود.❣ بعثی ها که دیده بودند یک نوجوان است با سیم گیوتین خفه اش کرده بودند.🕊🌹 یک پیشانی بند یازهرا دور گردنش بود و نقش سیم گیوتین بالایش بود. چهره فردی که خفه می شود سیاه می شود اما خدا شاهد است من هنوزم که هنوز است چهره مسعود از یادم نرفته با آن لبخندی که روی لبش بود. مسعود شب عملیات همه سیدها را دور خودش جمع کرد و گفت:من مادرم را در کودکی از دست داده ام و طعم مادر را نچشیده ام بیایید در حقم دعاکنید که لحظه شهادتم مادرتان به بالینم بیاید و برایم مادری کند. با آن لبخندی که روی لبش بود فهمیدم که حضرت زهرا لحظه شهادتش به بالینش آمده…✨ …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
. 🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 #حق
. 🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 ۴ ۲۹ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 🌾💧سیدمسعود پشت سر هم با همان بی سیم را صدا می کرد:کریم کریم، مسعود… کریم چرا جواب نمی دی؟! حتی یکی دو بار بیسیم تلفنکن را تا نزدیک دهانم بردم، اما نتوانستند حتی یک کلمه بگویم. دقایقی بعد،رصاعراقچیان را دیدم. با اشاره به او فهماندم تا چراغ قوه ام را بردارد و روی بلندی کانال به طرف خرمشهر بایستد و علامت سبز بدهد و علامت سبز یعنی شکسته شدن خط دشمن و آماده شدن زمینه برای حرکت قایق ها. عراقچیان همین کار را کرد، اما خبری از آمدن قایق ها نشد. هنوز نمی دانستم چند نفر از جمع ۷۲ نفری ما شهید شده‌اند. کاری از من و حاج محسن برنمی آمد. او حتی نمی‌توانست تکان بخورد. وقتی بچه ها خواستند او را مثل من به سمت کانال بکشند، گفت:نمی‌توانم. فقط از بچه ها خواست پتویی از داخل سنگرهای عراقی بیاورند و رویش بکشند. با این حال، چون می‌توانست حرف بزند، هدایت بچه ها با او بود. بچه هایی که در این رزم نابرابر، دائم می آمدند و از او کسب تکلیف می کردند. بچه ها برای حاج محسن که پتو بردند، من هم از سرما می لرزیدم. خواستم با اشاره بفهمانم که پتوی هم برای من بیاورند که به خودم نهیب زدم:نه تو که تا ساعتی دیگر می شوی، پتو برای چی؟! و شیطان را لعنت کردم و در دلم شهادتین را همان کلماتی را که حاج محسن گفته بود را سه بار تکرار کردم. با این تکرار، آرامشی به جانم نشست. دیگر به فکر این نبودم که آیا قایقی می آید یا نمی آید، کسی کمک می‌کند یا نه. خودم را در محضر و می‌دیدم و شیرینی پرواز از عالم خاکی را با تمام وجود احساس می کردم. هنوز هوا تاریک بود و من در عوالمی سیر میکردم که نمیدانستم کجاست. رفت و برگشت بین بیداری و بیهوشی و احساس پیوستن به قافله شهدا.... تا اینکه و سیدحسین معصوم زاده را با هم بالای سرم دیدم. هر دو در شوخ‌طبعی و نشاط، سرآمد همه بچه های غواصی بودند. گفتند:حاج کریم بسم الله آماده شو. منظورشان را نفهمیدم علی منطقی گفت:حاج‌محسن سفارش کرده که فرمانده رو با خودتون ببرید اون ور آب. از شنیدن خبر غافلگیر شدم. اصلا به این فکر نکرده بودم. مگر با این گلوی بریده و بدون فین می شود هزار متر توی آب شنا کرد؟ فقط به این فکر افتادم که تکلیفم چیست؟ …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 ۴ ۳۰ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 💧آیا باید بمانم یا برگردم؟ سید حسین معصوم زاده گفت: حاجی خدا وکیلی ما فکر کردیم تو شهید شدی. حالا که نشدی وبال گردن ماشو و با ما بیا. داشت از سرما دندان هایم به هم می خورد. از شرمساری نگاهی از حسرت به دور و بر انداختم. نزدیک ۱۰ نفر از به حالت دمر روی ها افتاده بودند و با امواجی که به ساحل می خورد بالا و پایین می شدند و معصوم زاده زیر بغلم را گرفتند و به زور نشاندنم. علی منطقی رفت و از پای یکی از شهیدان، یک جفت فین غواصی در آورد و کرد پاهای من. جدیت آن دو نفر را که دیدم، به حاج محسن اشاره کردم و به آن دو گفتم:بروید و حاج محسن را بیاورید. منطقی با اشاره و تقلید ادای من، تویی آن تاریکی فهماند که حاج محسن نمی تواند جم بخورد و خودش خواسته که بماند. … 🍂______________________ پ.ن: سیدحسین معصوم زاده: آمدیم از حاج محسن پرسیدیم چه کار کنیم؟ تکلیف چیه؟ ما خط رو شکستیم. اینجا هم پاکسازی شده، ولی از نیروی کمکی که قرار بود با قایق بیان، خبری نیست. حاج محسن یه ارزیابی کرد و گفت: آتش دشمن نمی ذاره قایق‌ها بیان. شما اگه میتونید با شنا مجروح ها رو برگردونید. رفت و با علی منطقی آمد. شدیم سه نفر و هر سه مجروح. گفتیم:حاج محسن معاون گردانه. اون رو ببریم. تا خواستیم بلندش کنیم گفت:نه دست نزنید، تیر خورده از کتف و از پشتم. برید حاج کریم رو ببرید. حالا ما فکر می‌کردیم آقای شهید شده. دیدیم نه، یه کم اونطرف‌تر حاج بلند شده اما تیر خورده گلوش و خِرخَر میکنه. تیر جوری گردنش رو شکافته بود که یه مشت دست می رفت داخلش. خلاصه آقای مطهری را کشان کشان بردیم ساحل و گشتيم یك جفت فين كه مال یك شهید بود، پاش کردیم. منطقی از این طرف کتفش گرفت و من از اون طرف دیگه و رفتیم داخل آب. …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 #حقیق
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 ۴ ۳۱ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 🌾💧ساعت ۳:۳۰ شب بود و تا ساعتی دیگر هوا روشن می‌شد. هنوز بین ماندن و برگشتن مردد بودم که دو نفری با هم هُلم دادن داخل آب. اولین موج که به گلویم خود، آب از داخل زخم تا ته ريه ام رفت و شوری نمک، همراه با سرفه های خونی تا مغزم را سوزاند؛ اما چاره‌ای نبود، باید فین می زدم. فقط سرم نباید زیر آب می رفت.💧 کمی که از ساحل دشمن جدا شدیم معصوم زاده و که تا آن لحظه زیر بغلم را گرفته بودند و کمک می‌کردند، یک آن رهایم کردند. معصوم زاده گفت: این دیگه بردن نداره! یکی شان رفت به سمت چپ و آن دیگری به سمت راست و من فکر کردم که خسته شدن و رهایم کردند، اما خیلی زود برگشتند و دوباره زیر بازوهایم را گرفتند. کمی فین زديم و جلو آمدیم. همه طرف آب بود درست مثل وسط دریا. اصلاً ساحل پیدا نبود. معصوم زاده می گفت: از این طرف برویم و طرف دیگر را نشان می‌داد. فهمیدم جهت را گم کرده‌اند. به سمتی که مطمئن بودم ساحل است، چرخیدم و با کف دست روی آب زدم تا جهت را نشانشان بدهم. بالاخره تسليم نظر من شدند. به سمتی که آمده بودیم، فين زدیم. مقداری آمدیم و باز این دو زیر بغلم را رها کردند و رفتند و دوباره آمدند. این صحنه تا چند بار تکرار شد و هر بار من فکر کردم جهت را گم کرده‌اند؛ اما نمی دانستم که هر دو زخمی اند و خسته شده اند و گلوی شکافته من را که می‌بینند بیشتر ناامید می‌شوند. اما انگار وجدان رهایشان نمی‌کرد و دلشان نمی آمد که مرا وسط رها کنند. توی آن تاریکی، یکباره چشم منطقی به یک باک بنزین قایق موتوری افتاد که روی آب افتاده بود. پیدا بود قایق را زده‌اند. تکه های سوخته قایق، کمی آن طرف‌تر با جریان آب به سمت می‌رفت. منطقی شنا کنان به طرف باک بنزین رفت و آن را آورد و گذاشت زیر شکم من و همانجا گفت:آخیش راحت شدیم از دست این اوسا کریم. توی برزخ بین مرگ و زندگی لبخندی روی لبم گُل کرد. چند متر به راحتی آمدیم که رگبار تیربارچی های دشمن از پشت سر سرعتمان را بیشتر کرد. تیرهای سرخ وزوزکنان به سینه آب می خوردند، کمان می کردند و می رفتند رو به آسمان. هر آن منتظر بودم گلوله ای پشت سرم بنشیند و مغزم را متلاشی کند. نمی ترسیدم ولی نگران این دو مجروح بودم که صدای رگبار که بلند می شد هر دو سر شان را زیر آب می‌بردند و بعد از چند ثانیه بیرون می‌آمدند. رگبار تیربارها و شلیک آرپی‌جی تمام شد و جایش را به انفجار پی‌درپی روی آب داد. خمپاره‌ها مثل شهاب سنگ از آسمان فرود می آمدند و با انفجارشان روی آب، حجمی از آب بالا می‌رفت و روی سر و صورتمان می‌ریخت. هر چه جلوتر می رفتیم لاشه‌های قایق‌های متلاشی شده خودی بیشتر می‌شدند. قریب یک ساعت بود که روی آب بودیم و فین می زدیم که یکدفعه پاهایمان به گل نشست. هوا هنوز تاریک بود، اما منورها نشان می‌دادند که آب جزر شده و ما باید مسافت زیادی را از داخل گل و لای که بوی ماهی مرده می‌داد، عبور کنیم. سرم گیج می رفت. گلویم از شدت آب شور اروند می سوخت. رمقی در پاهایم باقی نمانده بود. این دو نفر که تا حالا جورم را کشیده بودند، با وجود زخمشان و پاهایی که تا زانو توی گل رفته بود، دیگر نمی توانستند دستم را بگیرند. چاره‌ای نبود به هر شکل باید این ۱۰۰ متر را از میان گل و باتلاق می‌رفتیم. می رفتیم و می‌افتادیم. بالاخره رسیدیم به جایی که مقابلمان پر از و موانع بود. سیدحسین معصوم زاده گفت:اشتباه آمدیم اینجا جزیره و ما با دست خودمان آمدیم داخل عراقی ها...😢 …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 ۴ ۳۲ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 🌾خواستم بفهمانم که نه اشتباه می کنی درست آمدیم، اما نتوانستم. آنجا ساحل بود و این موانع را عراقی‌ها وقتی که پنج سال پیش خرمشهر را تصرف کرده بودند ایجاد کرده بودند. معصوم زاده گفت: شما همین جا بمانید من برم جلو ببینم چه خبره!! به سختی رفت و بعد از چند دقیقه آمد و گفت معلوم نیست کی به کیه. اینجا عراقه و ایران، هر جا هست حرف اولش خالیه و پشت این خاکریز کسی نیست. روی زانو با آرنج چند متر جلوتر رفتیم. من به آنها بفهماندم که راه را درست آمدیم و همین را باید ادامه بدهیم. این ۱۰۰ متر بسیار سخت‌تر از ۹۰۰ متر داخل آب بود. گاهی روی گل می غلتیدیم و گاهی سینه‌خیز می رفتیم و کم کم داشت راه نفسم بسته می‌شد و در هر قدم، یک گام به مرگ نزدیک تر می شدم، رسیدم به جایی که مثل یک تکه چوب خشک افتادم. با التماس گفت:کریم به امام زمان قسمت می دهم که این چند متر رو بیا...✨ می خواستم اما نمی‌توانستم. زمان برایم متوقف شده بود. دوباره توی دلم را گفتم. علی چند متر دستم را روی گل کشید. او هم خسته شده بود. می‌افتاد و باز بلند می‌شد و دستم را می کشید. تا باتلاق تمام شد و یک آن هر دو پشت خاکریز افتادیم. در این فاصله، معصوم زاده بازهم جلوتر رفته بود تا اطمینان پیدا کند که اینجا خط خودی است نه دشمن. به هوش که آمدم تو اورژانس بودم. کنارم سید حسین معصوم زاده و علی نشسته بودند و کسی داشت زخمشان را می بست. خمپاره دشمن هم یک ریز دور و اطراف اورژانس می‌خورد. پرستاران گلوله و خون را ار دور گلویم پا کرده بودند. اما از سرما می لرزیدم. چند پتو رویم کشیدند. چشمم به ساعت غواصی ام افتاد. به سیدحسین اشاره کردم که ساعت را باز کن. همین کار را کرد و پرتش کرد یک گوشه. بهم برخورد. خواستم داد بزنم:اون بیت الماله که یکی قیچی به دست آمد و لباس غواصی ام را پاره کرد و کارت و پلاک شناسایی را که زیر آن داشتم، به فردی دارد که از واحد تعاون لشکر، مسئولیت ثبت اسامی مجروحان و را داشت. وقت نماز صبح بود. خاک خشک شده لای موهای سرم را ریختم و با کف دست روی آن زدم و تیمم ‌کردم ولی نمازم را بی کلام، با زبان دل خواند. نماز که تمام شد، یاد شبهای گذشته و نمازهای جماعتی افتادم که با می‌خواندیم.✨ چشمانم را پر کرد.💔💧 گلویم پاره بود. در دلم روضه تازه شد و منقلب شدم و از هوش رفتم...🍂 …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 ۴ ۳۳ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 …💧 🌾💧 🍃به هوش آمدم. روی برانکارد، کنار چند مجروح دیگر از داخل خارجمان می کردند. آمبولانس‌ها صف کشیده بودند و هر کدام یکی دو مجروح را حمل می کردند. من را هم تنها سوار یک آمبولانس کردند. آمبوالانس آژیر وکشان به بیمارستانی رسید که روی سر در آن نوشته شده بود بیمارستان آنجا همه مجروحان از گوش و حلق و بینی خورده بودند. کنار هفت نفر خوابیدم. صورت یکی را ترکش جوری صاف کرده بود که دماغ نداشت. چند پرستار آمدند و زخمم را شستشو دادند. شب که شد از کمردرد ناشی از آرام و قرار نداشتم. از روی تخت بلند شدم و روی زمین دراز کشیدم. شب سختی بود. صبح که شد شنیدم که سرپرست به پزشک جراح می گفت:این آقا از گونه چپش تیر خورده، رفته دندانها شکسته، انتهای زبونش رو بریده، حلقش رو پاره کرده و از گلوش بیرون اومده. پزشک جراح گفت:آماده اش کنید برای اتاق عمل. ساعتی بعد مرد میانسالی آمد و با لهجه شیرین شیرازی گفت:کاکو حاضر شو! باید آن ریش های قشنگت رو بتراشم. یک سال بود که تیغ به صورتم نیفتاده بود. ریش های بلندی داشتم، با یک سیبیل پرپشت که از نوجوانی تیغ نخورده بود. ریشم را که زد، زخم و نگرانی را در صورتم دید و به سبیلم دست نزد. قیافه ای عجیب و غریب پیدا کردم که آن مجروحی که بینی اش را ترکش صاف کرده بود، بهم حسابی خندید و یک آینه آورد تا خودم را ببینم. حق داشت بخندد. من بیشتر از آن مجروح صورت صاف، به خودم خندیدم. با این صورت زرد و گونه های استخوانی و ریش صاف و سبیل چنگیزی، شده بودند عینهو معرکه گیرهای خال باز محله قدیمیمان در سرگذر. با این سروشکل رفتم به اتاق عمل و نمی‌دانم بعد از چند ساعت از اتاق عمل بیرون آمدم. به هوش که آمدم پزشکان همچنان توی بخش بالای سرم بودند و گفتند:تو اتاق عمل نتوانستیم لوله‌ای از راه بینی به معده بفرستیم. گیج و منگ فقط نگاه می کردم و اثر آمپول بیهوشی رفته بود و درد را می‌فهمیدم. گلویم را بسته بودند و از راه بینی لوله ای را به زحمت تا معده ام فرو کرده کردند و سرنگ بزرگی سرلوله زدند و از راه آن، مایعات و غذاهای آبکی را تا ته معده ام فرستادند. کمی که وضعیتم بهتر شد، دکتر دوباره با چند پزشک جوان آمدند بالای سرم. دکتر پانسمان را باز کرد و به دانشجویان پزشکی توضیحاتی علمی داد که من از تمام آن، این جمله آخرش را فهمیدم: " این گلوله همه چی رو شکافته و پاره کرده، الا رگ گردنشو. همان حبل الوریدی که خدای متعال فرموده، من به بنده ام از رگ گردنش بهش نزدیک ترم." از این تعبیر قرآنی پزشک جراح خوشم آمد.✨ بعد از چند روز، شماره تلفن برادر بزرگم، حاج حمید را روی کاغذ نوشتم و به ایستگاه پرستاری دادم و همان روز " داملا " خودش را از به رساند و کمک کارم شد. داشتیم بااو روی ویلچر داخل بخش می چرخیدیم که قیافه گردان بچه های را ته راهرو دیدم. با اشاره به برادرم فهماندم که او را صدا کند. او هم مثل من روی ویلچر بود و از شکم بدجوری مجروح شده بود.❣ دو سال پیش در کمینی در سومار به دام عراقی ها افتاده بود که تیرخلاص هم به سرش زده بودند؛ اما خدا خواست که از آن مهلکه جان سالم به در ببرد و حالا در ۴ از ناحیه شکم به شدت مجروح شده بود و نمی توانست سرپا بایستد؛ اما برعکس من می توانستم راحت حرف بزند. دیدن او شوروشعفی به من داد و با زبان لالی فهماندم که از عملیات چه خبر؟… … 🍂___________________ پ.ن: ، در کربلای۴ بشدت مجروح میشود اما باهمان مجروحیت شدیدشان ، با آمبولانس در عملیات کربلای۵ حضور می یابد تا نیروهایش روحیه شان را از دست ندهند.. حاج حسن در چهارم تیرماه ۱۳۶۷ در جبهه غرب بشهادت می رسند.🕊🌹 …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄