🌸🌸🌸
🌾#غواص ها بوی نعنا می دهند🌾
#قسمت (۲۱) 📝
................
🍃می گفت : یکی از بچه ها دستش قطع شده. برگشتم طرفی را نگاه کردم که کریم نشان داده بود و دیدم سیدرضا نشسته و سر #پولکی را گذاشته روی زانویش و دارد باش حرف می زند . رفتم نزدیک. ترکش بمب آمده بود از پشت کتف و شانه او رد شده بود و از طرف دیگر از طرف بازوش آمده بود بیرون و خون قطره قطره می ریخت روی زمین. یک ترکش هم به گلوش خورده بود و نفسش بالا نمی آمد و با این حال از سیدرضا می پرسید : یاابالفضل دستم؟....دستم کو؟ ... قطع شده یعنی؟
سیدرضا سرگذاشت روی صورت خاک آلود پولکی و گفت : نگران نباش خودم پیداش می کنم برات.😔
پولکی حرفی زد که نشنیدم. فکر کردم به سیدرضا می گوید برود دستش را بیاورد. نزدیک تر که رفتم, شنیدم اشهدش را می خواند , آهسته و مقطع و با ناله. تا اینکه ساکت ماند.....🌹
شانه سیدرضا را محکم فشار دادم تا هم به او و هم خودم دلداری داده باشم.😔
-یک برانکار هم بیاورید این جا!
دویدم به طرف صدایی که برانکار خواسته بود.
بچه ها حلقه زده بودند دور کسی که نمی شد دیدش و بعد دیدمش و دیدم که محرابی است.😳
نمی دانستم چه بگویم یا چکار کنم . نشستم کنارش . خنده که نه , یک لبخند فقط روی صورتش بود.🌹
عینک شکسته اش را از کنارش برداشتم و بلند شدم و احساس گنگی داشتم که : چه خوب شد که نگفتم چه نامه ای براش آمده! و به احساس خودم ترسیدم و به رفتن محرابی رشک بردم و چشم دوختم به دویدن های بچه ها و حمل برانکارها و حس اینکه چندنفر زخمی شده اند و خیلی آنی از خودم پرسیدم : #حمیدی نور ؟ او کجاست؟
همه جا بوی باروت و خاک وخون می آمد و من می دویدم و از همه سراغ اورا می گرفتم. هیچ کس او را ندیده بود, اما می دانستند بعد از نماز میشد کجا پیداش کرد. خودم هم می دانستم.🌾 رفتم کنار نیزار و دیدم هاشم زودتر از من آمده آنجا , گفت : یکی این جاست که سر ندارد....
نگران تر گفت : معلوم نیست کیه. ترسیده تر گفت : سرش را کنارش پیدا نکردم. 🌹🌹🌹
نمی خواستم باور کنم آن که آن جا دو تکه شده باید #حمیدی نور باشد.
هاشم دنبال سرگمشده می گشت و من مات و مبهوتِ آن کمر خم شده از سجده بودم که یکدفعه بوی جزیره مجنون را شنیدم و صدای فریادها و شلیک ها و رسیدم به آن گشت رویایی و آن آخرین شناسایی قبل از عملیات و حمیدی نور را دیدم که کنار جاده خاکی افتاده تو دام عراقی ها و نگهبان عراقی نزدیکش میشود و او به حال سجده می رود و نگهبان پا روی کمرش می گذارد و می گذرد. می بینمش که از تیررس دور میشود و به من می گوید : محسن ! من از سجده براتِ رهایی گرفته ام.🌸
و می بینمش که از آن به بعد سجده های طولانی اش زبان زد همه میشود و بچه ها را می بینم که کم کم زیاد میشوند و می آیند دورمان حلقه می زنند و به #حمیدی نور خیره میشوند. هیچ کس حرفی نمی زد. حتی نمی پرسیدند او کی می تواند باشد. همه ساکت بودیم جز یک نفر , که فریاد زد : یک سر اینجاست... بیایید اینجا !
دویدم طرف صدا و سر را دیدم و چشم های حمیدی نور را که به آسمان نگاه می کرد.🌸✨
سرکنار بوته🍃 #نعنا 🍃 آرام گرفته بود.
و ما هنوز همان
🌸 #هفتادودو 🌸 نفر بودیم....
#ادامه_دارد....
🌸.....
@Karbala_1365
🌸🌸🌸
🌾#غواص ها بوی نعنا می دهند🌾
#قسمت (۳۸) 📝
...............
🌾 هواپیماها که آمدند تو آسمان , موجی آمد طرفم و سرم را برد زیر آب و من خیلی سریع سعی کردم بیایم روی آب و ببینم این بار بمب ها کجا افتاده و چه ها کرده.
و همان لحظه , از همان راه دور حدس زدم باید اسکله باشد, اسکله نیروهای پیاده.
و منورها با آن درخشندگی بی رحم شان , حقیقت تلخی را نشانم دادند , آتشی که به جان قایق ها افتاده بود, در مدخل کارون و....
نخواستم تخیلم را به کار بیندازم و قایق ها را پر از نیرو ببینم.🌹
حتی دلم می خواست حس بویایی ام از کار می افتاد و بوی خون و باروت را نمی شنیدم.😔
یا یک بوی تند دیگر را که از بودنش در تعجب ماندم و سر چرخاندم و دنبالش گشتم و دیدم آنجا نمی تواند آن بو را شنید و گفتم پس....
این بوی 🍃" #نعنا "🍃از کجاست؟
و موج آب و صدای آب و تمنای درونی ام به تنهایی های بلم و سواری روی آن و خلوت غار , به اعتراضم کشاند که این بو از همان نعنایی است که آن شب , کنار آن غار , پیشانی کنار خاکش گذاشته بودم. یا آن نعنا و سر #حمیدی نور .
خیلی آنی یاد نادر افتادم و یاد بلم سواری و آن بو بیشتر شد و این ها همه فقط در یک لحظه , حتی کم تر از یک چشم برهم زدن, به تصورم آمد.🌸
و من دنبال کریم می گشتم.
حتی صداش می زدم , بلند و بی پنهان کردن خیلی چیزها. و او هم جواب می داد.
می خواستم بگویم : که کریم برگردیم. بچه ها قتل عام میشن.😔
و من به خودم گفتم : نه.
گفتم : دهانت را بببند.
گفتم : حتی به زبان هم نباید بیاوری.
گفتم : حتی دیگر حق نداری برگردی به عقب کنی.
گفتم : جلو .
فقط جلو.
گفتم : سریع
گفت:بی حرف.
گفتم : فقط بگو چشم.
انگار به #نجفی گفته باشم و من به خودم , برای خودم , دست اطاعت به پیشانی زدم و حتی گفتم , نه زیاد آهسته و حتی بلند : چشم...
و فین زدم و رفتم جلو...👣
#ادامه_دارد…
🌸.....
@Karbala_1365
🌸🌸🌸
🌾#غواص ها بوی نعنا می دهند🌾
#قسمت (۳۹) 📝
...............
💦فاصله مان بیست متر هم نمی شد.
طناب را آوردم بالا و بی بی زهرا را صدا کردم و محکم تر فین زدم تا بقیه هم بفهمند این دیگر لحظه های آخر شنای ماست.🌸
و درست در همین لحظه بود که دوشکا شروع کرد به شلیک و پدافند هم. و هر دوشان دقیق روی سطح آب را نشانه رفته بودند.
و همهمه و فریاد بچه ها با خروش موج و صدای شلیک ها درهم شده بود و مرا نگران بچه ها و عملیات و آن قایق های پر از نیرو و بوی #نعنا می کرد.
نمی توانستم به کسی کمک کنم . خودم هم کمک می خواستم . هرکس تمام سعی اش را می کرد که برود برسد به ساحل پر از موانع.
آن روبروی ستون ما به شکل بازو دور از آن آرایش منظم قبلی خودش پیش می رفت.
اولین آرپی جی ما , از سمت چپ, با دست نادر شلیک شد و باز آن بوی نعنا و حالا لبخند را حس می کردم .
صدای شلیک با صدای فریاد همراه بود و کسی از پشت سرم ناله که : محسن ! حاجی! تیر... تیرخوردم من.
طناب سنگین شده بود و من برگشتم دیدم امیر #طلایی است که تیر خورده.🌸
فین زدم آمدم کنارش و فقط توانستم بگویم :
نگران نباش.
بگویم چیزی نیست .
بگویم : صلوات بفرست فقط.
فقط شنیدم گفت : الله....🌸
و دیگر هیچ....
🌸.....
@Karbala_1365
🌸🌸🌸
🌾#غواص ها بوی نعنا می دهند🌾
#قسمت (۴۰)📝
................
🌾💦تیرازکنار صورتمان رد میشد. داغی اش راحتی حس میکردم.
امیر را به حالت حمل مجروح انداختم روی دست چپم و چند قدم آخر را هم فین زدم و آمدم رسیدم به گل.
همان طور خوابیده, دست دراز کردم و فین ها را از پاهام آزادکردم و دست های امیر را گذاشتم توی یک خورشیدی و چشمم افتاد به "محمد #مختاران" و "رضا #حق گویان" که افتاده بودند کنار همان خورشیدی , بی جان.🌹
وآن بوی 🍃#نعنا🍃 باز آمد .
از امیر جداشدم و امیرصدایم کرد, به اسم حتی , چیزی که انتظارش را نداشتم.
نتوانستم بفهمم چه می گوید. آتش نمیگذاشت.
دست پرسش تکان دادم و دستی به سر و صورت گلی اش کشیدم تالااقل با نگاهش بفهمم چه میگوید و او نگاهش چرخید طرف جنازه "رضا" و همان جا ماند و دستش شل شد و باسر افتاد روی خورشیدی . ومن به امیر و بیشتر به خودم گفتم:صلوات بفرست فقط!
وفرستادم.
به بچه ها خیره شدم که سعی میکردند ازتیررس بیایند بیرون و نشوند آن جنازه هایی که روی دست آن موج های وحشی می رفتند سمت خلیج و تیر میخوردند و باز هم و باز هم...🌹🌹🌹
🌸.....
@Karbala_1365
🌸🌸🌸
🌾#غواص ها بوی نعنا می دهند🌾
#قسمت (۴۲) 📝
..............
کلاش را گرفتم طرفش و شلیک کردم و چندجای بدنم گُر گرفت و سوخت و سنگین شدم و باصورت افتادم روی باتلاق.
آمدم دست راستم را ستون تنم کنم و بلند شوم که یک نارنجک آمد افتا کنار زانوی چپم ، توی گِل.
فقط توانستم صورتم را برگردانم و صدای انفجار را بشنوم و آن گر گرفتگی باز بیاید.
حالا از مچ پا تا کتف را ترکش شکافته بود.
آسمان و زمین و خط سرخ تیرها و آتش ، دور سرم می چرخیدند ومن به خودم می گفتم چیزی نیست و صلوات می فرستادم و بو می کشیدم , تا باز بوی 🍃#نعنا🍃 بیاید.
که آن هم آمد و من فکر کردم نکند همه چیز دارد تمام میشود و خیلی آنی و حتی بلند گفتم:نه.
گفتم:نمی گذارم...
تیر می آمد میخورد به گِل های دور و برم و می پاشیدشان به صورتم و من به بچه ها، به آنها که لای سیم خاردار تیر می خوردند می گفتم:بیایید بیرون. بیایید این طرف....
تیربار عراقی هنوز آتش می ریخت و من بی اختیار و معلوم نبود به کی ، فریاد می زدم:خاموشش کن!
شاید اغراق باشد و نشود باور کرد. اما تیربار درست همان لحظه خاموش شد و من درست در همان لحظه , زیر نور منور چندتا از بچه ها را دیدم وخندیدم , آن هم با همه زخم و درد و تیر و بوی 🍃نعنایی🍃 که داشت دیوانه ام می کرد.🌹
گفتم به خودم:این هم از خط اول.
وحس کردم حالا درد کشیدن راحت تر است...🌸
🌸.....
@Karbala_1365
🌸🌸🌸
🌾#غواص ها بوی نعنا می دهند🌾
#قسمت (۵۶) 📝
................
🌾اسلحه اش را گرفت طرفم و آن دو نفر دیگر هم آمدند و من درجه یکی شان را دیدم و برای یک لحظه به نظرم رسید که بگویم افسرم و همین کار را هم کردم.
انگشت روی شانه ام گذاشتم و با اشاره به آنها فهماندم که افسرم.
همان که مرا دیده بود به آن های دیگر گفت:دست نگه دارند و رفت طنابی پیدا کرد و انداخت طرف من و به عربی گفت بگیرمش. نمی توانستم. اما اگر می فهمیدند که دست وپا گیرم , ممکن بود تیر خلاص را بزنند و بروند. به هر زحمتی بود رفتم سرطناب را گرفتم و پیچیدمش دور دست راستم و بادست چپم هم گره طناب را گرفتم.
سنگین شده بودم و گل هم سنگین ترم کرده بود و عراقی ها این را خوش نداشتند و غر می زدند.
صدای هلهله و عربده عراقی های دیگر از دور و نزدیک به گوش می رسید ومن عاقبت کشیده شدم جلو و افتادم جلوی پای آنها.
همان عراقی اول آمد پوتینش را گذاشت روی گردنم و سرش را آورد پایین و نزدیک گوشم گفت:ءَأنت مُلازم؟
نمی دانستم دارد می پرسد ستوانم یا نه . همین طور بی اختیار و اینکه بتوانم سری بچرخانم و با نگاه تایید کنم , فهمیدم که باید بگویم نعم. و گفتم.
پوتین از روی گردنم برداشته شد و دست هایی آمدند زیر هر دو دستم را گرفتند و بلندم کردند و من به خودم گفتم:
پس چرا بوی 🍃#نعنا🍃 نمی آید؟
#ادامه_دارد....
🌸.....
@Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
…❣🕊 #خاطرات_روزهای_عاشقی 🕊 #هفتادو_دومین_غواص👣 ✍خاطرات جذاب و زیبای
🌴🌾🌴🌾 🕊
🌾 🌴 🕊
🌴 🕊
💧 #حقیقت_کربلای۴
#قسمت_پنجم
#صفحه۱۰
🕊
🍂🍃🌾
🕊
🌾هنوز گرد و غبار خودروی #شهردار بر زمین نخوابیده بود که سر و کله سه نفر که سوار بر موتور تریل بودند پیدا شد. قیافه خسته و خاک آلود آنان نشان میداد که مسافت زیادی را طی کرده اند. نفر جلویی موتور را روی جک زد و چفیه را از صورتش گرفت.
حاجمحسن آهسته گفت: مثل اینکه بازم مهمون داریم. جلوتر رفتیم، #رضاحمیدی_نور از بچههای #اطلاعات عملیات لشکر بود و از دوستان دوران کودکی من ، با #اصغرپولکی و یکی دیگر که تا آن موقع ندیده بودمش.
رضا حمیدی نور و پولکی صورت و پیشانی حاج محسن را بوسیدند و خوش و بشی بامن کردند. نفر سوم #بسیجی کم سن و سال و محجوبی بود که یک عینک ذره بینی و به اصطلاح، ته استکانی، او را از بقیه متمایز میکرد. او هم از دور سرش را به علامت سلام تکان داد اما جلو نیامد. حمیدی نور سر صحبت را باز کرد:
از عملیات #جزیره به این ور شما را ندیده بودیم. پاک دلمون واسه هر دوتون تنگ شده بود. گفتیم یه شب خدمت شما باشیم و گپی بزنیم. توی راه این دوست عزیزمون هم با التماس از ما خواست که بیاریمش به غواصی. وقتی داشتیم می آمدیم از حرفاش اینجور پیدا بود که دلش خیلی میخواست به جمع شما #غواصها ملحق بشه. گفت که توی واحد مخابرات کار میکنه اما دلش توی آبه. چیز دیگه هم می گفت. مثل اینکه خواب دیده یکی از دوستان شهیدش بهش گفته برو غواصی...🕊❣
🍃جمله آخر حمیدی نور شوری به دلم انداخت. دست حاج محسن را گرفتم و هر دو به طرف تازه وارد حرکت کردیم و بی مقدمه پرسیدم:
اسمت چیه؟
گفت: #محرابی.
گفتم:چی خواب دیدی؟
حرفی نزد. فقط عینکش را از صورتش برداشت و دستهایش را بالای پیشانی اش سایه کرد و به زمین خیره شد. دست های او را به دور دستانم حلقه کردم و عینکش را توی صورتش نشاندم و بوسه ای بر پیشانیش زدم و با صدای بلند خطاب به #علی_منطقی گفتم:که یک لباس غواصی اندازه مهمون عزیز ما از تدارکات بگیر.
✨
🌾آن شب در حاشیه #نیزارها و در کنار یک بوته #نعنا🍃 با دو یار قدیمی اطلاعاتی و آن میهمان جوان، پرنده خیال را به #پرواز در افق های #هور و #جزیره_مجنون فرستادیم.🕊
ذکر #خاطرات گذشته، وقتی که با نواختن نی توسط #علی_شمسی_پور در دل شب هماهنگ می شد، سوز هجران #یاران_شهید، تا اعماق وجودمان مینشست…💔🍂
#ادامه_دارد…
🍂_____________________
پ.ن:
علیرضاشمسی پور ، روای شهدای کربلای۴ و جستجوگرنوری بود که داغ مردم بی پناه سوریه و زجر و رنج کودکان سوری دلش را سوزانده بود، خواب و خوراک نداشت، نه ایام جشن و عید می شناخت و نه شب و روزی، مدتی در جستجوی آرامش حقیقی به عنوان #مدافع_حرم به سوریه می رود، اما گویا نوای شهادت از جایی دیگر به گوشش می رسد، باز می گردد و نامه شهادتش را هنگام تفحص یاران شهیدش در پنجوین عراق در ۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۵ ، به دست می گیرد، جایی که در آخرین تماسش گفت:
"اینجا شهید باران است..."
…❀
@Karbala_1365🌹
●➼┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
... 🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧
.
🌴🌾🌴🌾 🕊
🌾 🌴 🕊
🌴 🕊
هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣
💧 #حقیقت_کربلای۴
#قسمت_یازدهم
#صفحه۲۲
🕊
🍂🍃🌾
🕊
🌾رأس ساعت ۹:۰۰ به نیزارهای پشت آب رسیدیم باورم نمی شد دوباره #علی_آقا(چیت سازیان) را آنجا ببینیم.😍 هر که او را با آن هیبت اسطوره ای در این لحظه دید، انرژی گرفت.☺️ #حاج_ستارابراهیمی هم کنارش بود. هر دو قران به دست ایستادند تا #غواصان را از زیر قرآن عبور دهند.
گاهی منوری بالا می رفت. ما پشت #نیزارها بودیم و هنوز پا به آب نگذاشته بودیم. زیر نور #منورها، ریش خرمایی رنگ علی آقا با آن چشمهای زیبای آبی اش، دیدنی بود. حرف هایش مثل گذشته رنگ #شوخی نداشت. او را گرم در آغوش گرفتم و شنیدم که گفت:
" #کریم_آب_را_به_حضرت_زهرا_قسم_بده."✨
آخرین بوسه را بر پیشانی علی آقا و حاج ستار زدم و به بچهها گفتم:
قبل از ورود به آب #استتار کنید.
ظرف دو_سه دقیقه، تمام سر و صورتشان را با گِل و لجن پوشاندند.🦋
🕊🌹 #ساعت ۱۰:۳۰ شده بود و حتماً غواصهای سمت راست داخل آب رفته بودند و نوبت ما بود.❣
نسیمی آمد. نسیمی که گیسوان نیزارها را به صورت و بدن گِلین #غواصها میکوبید. نسیمی که بوی #نعنا داشت.🍃
از کنار نیزارها به لب آب رفتم. ستون بی صدا پشت سرم آمد. آرام تا سینه داخل آب نشستم و فین ها را به پا کردم👣 و آهسته مثل ماهی، داخل آب رها شدم.🌸 ۳۵ نفر پشت سرم بودند و ۳۶ نفر در یک ستون دیگر در سمت چپم، پشت سر حاج محسن جام بزرگ.
همه سرها بیرون از آب، از لب ساحل #اروند جدا شدیم
و به سمت مقابل فین زدیم.👣💧
آب در شرایط، نه #جزر و نه مد بود. یعنی ما باید صاف به سمت مقابل میرفتیم.
💧هنوز ۵۰ متر از مسیر هزارمتری اروند را نرفته بودیم که تَق تَقِ تک تیرهای پراکنده بلند شد. هیچکدام به طرف ما نبود. این نوع تیر اندازی در شبهای گذشته هم امری عادی و معمول بود؛ اما نه من و نه هیچ غواصی نمی دانستیم که در سمت مقابل مان انگشت ها روی ماشه اند و منتظر، تا ما هر لحظه به آنها نزدیک و نزدیکتر شویم و در تیررس کامل آنان قرار بگیریم.🌹
حدود ۱۰۰ متر از ساحل خودی جدا شده بودیم، که به آن #کشتی بزرگ نزدیک شدیم که احتمال میدادیم شاید کمین دشمن باشد. دو #بلدچی اطلاعاتی از ما جدا شدند. حرکتمان را کند کردیم. چند دقیقه بعد برگشتند و گفتند: کشتی خالیه. کمین توش نیست. هنوز کلمات آخر از دهان غلام جوادی و #محمدامینی(شهید) در نیامده بود که صدای رگبارهای ضد هوایی و انفجارهای سنگین از سمت راست ما، ولی با فاصله بسیار دور شنیده شد. آتش از آن سو به قدری زیاد بود که #غواصان ما برای لحظهای محو صدا و رد سرخ قطار گلولههایی شدند که شلیک می شد.
آیا عملیات لو رفته؟!
این سوالی بود که در آن لحظه به ذهن هر غواصی خطور کرد.
👥همه سرها بیرون آب و پاها درجا #فین میزدند و منتظر تصمیم و دستور من بودند. حاج محسن هم از سر ستون سمت چپ به طرف من آمد و گفت:کریم فکر میکنم عملیات لو رفته! این را که گفت برای یک لحظه حرف هایی که در جلسات هماهنگی لشکر بین ما رد و بدل میشد، در گوشم پیچید و یاد سخنان #فرمانده لشکر افتادم که تاکید میکرد #غواص های هر لشکر اگر کوتاهی یا غفلت کنند، باعث #قتل_عام لشکرها و یگان های مجاور خودشان خواهد شد.
حتی اگر این هشدارها در گوشم نمی پیچید میدانستم که #غواص های ۱۵۳ و ۱۵۵ به ساحل دشمن نزدیک تر از ما هستند و برگشت ما، یعنی قتل عام همه آنها...🥀🍂
🍂_____________________
پ.ن:
حاج ستارابراهیمی، در عملیات کربلای۵ به شهادت می رسد.
…❀
@Karbala_1365🌹
●➼┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
وقتی تعداد #غواص ها ، هفتادو دونفر شد همه بغض راه گلویشان را گرفته بود عجب عدد #مقدسی! آن روز سه ناش
#صبح نامه آمده بود که باید برگردند
پولکی وحمیدی نور به واحد اطلاعات
عملیات دزفول و #محرابی به #همدان ..
نمیدانستم چطورباید به آنها بگویم
چهره های نور بالای آنها ...
چادر از #حضوربچه ها خالی شد که
صدای انفجاربلند شد . دوبار از میان
کوه . بمب های خوشه ای و #انفجارهای
مداوم ، پناه گرفته بودیم و صدای
کسی درنمی آمد ..
کریم فریاد میزد: #آمبولانس ..
سیدرضا رادیدم که #سرپولکی را روی
پایش گذاشته ،غرق درخون وترکش
آرام جان داد .
آن طرف تر بچه ها #حلقه زده بودند
دور کسی وبرانکارد میخواستند
جلو رفتم یک لبخند با عینک شکسته
روی #صورتش بود و #محرابی که ..
احساس گنگی داشتم وبه رفتن
محرابی رشک ورزیدم ...
دنبال #حمیدی نور گشتم میدانستم
بعدازنماز کنارنیزار میرود . آنجا
پیکری بی سر افتاده بود ...
یکدفعه بوی #جزیره_مجنون پیچید
وصدای فریادها و#شلیک گلوله ها
و آن گشت رویایی و اخرین شناسایی
قبل از#عملیات و #سجده های طولانی
حمیدی نور ..
یکی #فریاد زد یک سر اینجاست .
دویدم سمتش ودیدم چشم های
حمیدی نور سمت آسمان خیره است
سر کنار یک بوته ی #نعنا آرام گرفته
بود .
و ما هنوز همان هفتاد ودونفر بودیم..
راوی✍#آزاردهوجانبازمحسنجامعبزرگ
🇮🇷 『شُهَــدایِکـ♡ــرْبَلایِ۴🕊』
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
وقتی تعداد #غواص ها ، هفتادو دونفر شد همه بغض راه گلویشان را گرفته بود عجب عدد #مقدسی! آن روز سه ناش
#صبح نامه آمده بود که باید برگردند
پولکی وحمیدی نور به واحد اطلاعات
عملیات دزفول و #محرابی به #همدان ..
نمیدانستم چطورباید به آنها بگویم
چهره های نور بالای آنها ...
چادر از #حضوربچه ها خالی شد که
صدای انفجاربلند شد . دوبار از میان
کوه . بمب های خوشه ای و #انفجارهای
مداوم ، پناه گرفته بودیم و صدای
کسی درنمی آمد ..
کریم فریاد میزد: #آمبولانس ..
سیدرضا رادیدم که #سرپولکی را روی
پایش گذاشته ،غرق درخون وترکش
آرام جان داد .
آن طرف تر بچه ها #حلقه زده بودند
دور کسی وبرانکارد میخواستند
جلو رفتم یک لبخند با عینک شکسته
روی #صورتش بود و #محرابی که ..
احساس گنگی داشتم وبه رفتن
محرابی رشک ورزیدم ...
دنبال #حمیدی نور گشتم میدانستم
بعدازنماز کنارنیزار میرود . آنجا
پیکری بی سر افتاده بود ...
یکدفعه بوی #جزیره_مجنون پیچید
وصدای فریادها و#شلیک گلوله ها
و آن گشت رویایی و اخرین شناسایی
قبل از#عملیات و #سجده های طولانی
حمیدی نور ..
یکی #فریاد زد یک سر اینجاست .
دویدم سمتش ودیدم چشم های
حمیدی نور سمت آسمان خیره است
سر کنار یک بوته ی #نعنا آرام گرفته
بود .
و ما هنوز همان #هفتادودونفر بودیم..
راوی✍
#آزاردهوجانبازمحسنجامعبزرگ
⊰❀⊱ #تنهاکانالشهدایِکربلایِ۴
#شهدایغواص👣
…❀
@Karbala_1365🌾
●➼┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
وقتی تعداد #غواص ها ، هفتادو دونفر شد همه بغض راه گلویشان را گرفته بود عجب عدد #مقدسی! آن روز سه ناش
#صبح نامه آمده بود که باید برگردند
پولکی وحمیدی نور به واحد اطلاعات
عملیات دزفول و #محرابی به #همدان ..
نمیدانستم چطورباید به آنها بگویم
چهره های نور بالای آنها ...
چادر از #حضوربچه ها خالی شد که
صدای انفجاربلند شد . دوبار از میان
کوه . بمب های خوشه ای و #انفجارهای
مداوم ، پناه گرفته بودیم و صدای
کسی درنمی آمد ..
کریم فریاد میزد: #آمبولانس ..
سیدرضا رادیدم که #سرپولکی را روی
پایش گذاشته ،غرق درخون وترکش
آرام جان داد .
آن طرف تر بچه ها #حلقه زده بودند
دور کسی وبرانکارد میخواستند
جلو رفتم یک لبخند با عینک شکسته
روی #صورتش بود و #محرابی که ..
احساس گنگی داشتم وبه رفتن
محرابی رشک ورزیدم ...
دنبال #حمیدی نور گشتم میدانستم
بعدازنماز کنارنیزار میرود . آنجا
پیکری بی سر افتاده بود ...
یکدفعه بوی #جزیره_مجنون پیچید
وصدای فریادها و#شلیک گلوله ها
و آن گشت رویایی و اخرین شناسایی
قبل از#عملیات و #سجده های طولانی
حمیدی نور ..
یکی #فریاد زد یک سر اینجاست .
دویدم سمتش ودیدم چشم های
حمیدی نور سمت آسمان خیره است
سر کنار یک بوته ی #نعنا آرام گرفته
بود .
و ما هنوز همان #هفتادودونفر بودیم..
راوی✍
#آزاردهوجانبازمحسنجامعبزرگ
⊰❀⊱ #تنهاکانالشهدایِکربلایِ۴
#شهدایغواص👣
…❀
@Karbala_1365🌾
●➼┅═❧═┅┅───┄