eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
1.1هزار دنبال‌کننده
19.6هزار عکس
3هزار ویدیو
53 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @goomnaam_1366
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸 🌾 ها بوی نعنا می دهند🌾 (۹) 📝 .............. 🌸 از محبت آنها و کریم و فرمانده لشکر هم تشکر کردم و اینکه من فقط معلم غواصی ام و نه این چیزهایی که کریم گفت. می خواستم به حرف هام بُعد بدهم و بگویم ..غواصی یعنی غوطه خوردن در اقیانوس معرفت خدا.. 🌾 که دیدم این کوه و آن نیزار و آن غارها و این بچه ها و خلوتشان خیلی زودتر از من به این چیزها رسیده اند. طاقت نیاوردم . اشاره به این ها هم کردم و دیشب . و از اشک ها گفتم که عجیب قیمتی اند و باید قدرش را بدانند و اعتراف کردم که من شاگرد آنها هستم , نه آنها شاگرد من.🌸 نفس که تازه کردم , دیدم سرها همه پایین است لحن جدی من خیلی زود صمیمی شان کرده و رفته اند تو لاک خودشان.🍃 نفس عمیقی کشیدم و گره به ابروهام زدم و صدام را کلفت کردم و گفتم : از جلو...نظام! همه مثل فنر از جا پریدند و با چشم های درشت شده و ناباور خیره شدند به دهان من که چه میخواهم بگویم.😳 گفتم : مثل اینکه شماها راستی راستی باورتان شده ما شاگردتان هستیم . حالا که این طور شد, همین الان , همه , بدون استثنا , ظرف چهار دقیقه می پرید و می روید تو آب و نفری یک نی بلند می کَنید و سوارش می شوید و می آیید اینجا... مفهوم است ؟ همه با هم گفتند : بع...له . و دویدند. حتی کریم هم دوید و غبار غلیظی از خودشان به جا گذاشتند . هر کس به طرفی رفت و بعد فریاد کشان و درصدای شِلپ آب , نی سوار , دویدند آمدندسر جای اولشان. شور و هیجان تمام نگاه ها را پر کرده بود , همراه با خنده و نگاه های دزدیده از من .🍃 به ثانیه شمار کرنومترم نگاه کردم , هنوز تا دقیقه چهارم چند ثانیه مانده بود و دو ستون دو نفری تا آخر منتظر فرمان بعدی من بودند. فریاد زدم : از ردیف عقب , رو به جلو ، بشمار...یک! نفرآخر گفت : یک. و بعدی . بعدی شمردند تا سی و پنج. ستون اول تمام شد و ستون دوم شروع کرد : سی و شش. تا هفتاد رسید . فقط من مانده بودم و کریم . کریم پیش دستی کرد . سکوت را شکست و فریاد زد : هفتادویک.🌸 🌾 و سکوتی عجیب در صبحگاه افتاد. احساس کردم همه نگاه ها به من است. گرمم شد. نه البته از گرما. از آن نگاه ها و از نفسی که در سینه ام حبس شده بود و ازز صدایی که سعی کردم از همه بلند باشد و از بُغضی که در صدام افتاد و از گفتن : "..." 🌹 ..... 🌸..... @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌸🌸🌸 🌾#غواص ها بوی نعنا می دهند🌾 #قسمت (۹) 📝 .............. 🌸 از محبت آنها و کریم و فرمانده لشکر هم
🌸🌸🌸 🌾 ها بوی نعنا می دهند🌾 (۱۰) 📝 ............... " ..."🌸 🌾 این عده همه مان را ساکت کرد و بعضی نگاه ها را به طرف هم کشاند و لبخندها را محو کرد و سکوت را غلیظ تر و عجیب تر و مرموزتر. طوری که احساس کردم باید چیزی بگویم و گرنه ممکن است این سکوت به بغض یا چیز دیگر تمام شود. اما نتوانستم. 🌹 من آن روز , آن ساعت, آن لحظه به خدای حسین قسم , هیچ چیز نتوانستم بگویم. اگر می گفتم , دیگر نمی توانستم تو چشم نیروهام نگاه کنم و دستورشان بدهم. همین طور نگاه شان می کردم.... *** .... 🌾 چشم هامان به در کتری بودکه مثل اسپند روی آتش وَر می جهید بالا و بخار آب را در خودش می پیچاند. من که تمام هوش و حواسم پیش آن عدد بود و اینکه آخری اش افتاد به من و اینکه : چرا من ؟ کریم هم ساکت بود و علی هم . اما صدای قُل قُل نگذاشت. بی حوصله تر از همه مان علی بودکه نیم خیز شد و فتیله چرا را کشیدپایین و گفت : این بیچاره که خودش را هلاک کرد از بس زد تو سرو کله خودش. بلند شد و گفت : قربان غریبی ات بروم عزیزم ! الان خودم فدات میشم.😊 یک شیشه جا مربا پیدا کرد و آمد کتری را کج کرد و یک چایی آلبالویی برای خودش ریخت و حَظّ کرد و گفت : جانمی هی به این می گویند مردافکن.😋 به کریم گفت : بدهم خدمتت؟ کریم ساکت بود. گفت: ببین چه لَه لَهی می زند بیچاره . می گوید من از آن کهنه دم های تازه جوشم که جان می دهم برای.... کریم گفت : آخر در این گرما کی چایی می خورد که من بخورم؟😏 علی گفت: من.😊 کریم گفت : تو اگر با حال بودی، اگر معرفت داشتی ،اگر شهردار خوبی بودی ، یک لیوان آب می دادی دست بچه ها تا هم دعات کنند هم بگویند بابا این علی هم زیاد سیم هاش قاطی نیست، از خودمان است. علی گفت : تو جان بخواه ، آب چی چیه ، کیه که بدهد. کریم گفت: می بینی؟😠 شانه بالا انداختم . لبخند هم زدم. علی گفت : اصلا یک لیوان آب چیه، بگو یک پارچ، کیه که بدهد.😐 کریم گفت : روت را بروم بچه . برو کم بلبلی کن.😠 علی گفت : شوخی کردم بابا. آن لیوان را بده بروم برات آب بیاورم. کریم گفت از کجا؟ علی گفت: چه حرفها می زند. خوب معلوم است دیگر. از همین بغل ، از رودخانه...🙃 کریم تا این حرف را شنید ، چوبی را که پشت پتو قایم کرده بود ، برداشت و پرت کرد طرف علی و علی مثل فرفره از چادر زد بیرون... ☄کریم غُرغُر کرد و سر تکان داد و به من گفت : می بینی؟ و بلند گفت : مگر دستم بِت نرسد.😠 🌸..... @Karbala_1365
🌸🌸🌸 🌾 ها بوی نعنا می دهند🌾 (۲۱) 📝 ................ 🍃می گفت : یکی از بچه ها دستش قطع شده. برگشتم طرفی را نگاه کردم که کریم نشان داده بود و دیدم سیدرضا نشسته و سر را گذاشته روی زانویش و دارد باش حرف می زند . رفتم نزدیک. ترکش بمب آمده بود از پشت کتف و شانه او رد شده بود و از طرف دیگر از طرف بازوش آمده بود بیرون و خون قطره قطره می ریخت روی زمین. یک ترکش هم به گلوش خورده بود و نفسش بالا نمی آمد و با این حال از سیدرضا می پرسید : یاابالفضل دستم؟....دستم کو؟ ... قطع شده یعنی؟ سیدرضا سرگذاشت روی صورت خاک آلود پولکی و گفت : نگران نباش خودم پیداش می کنم برات.😔 پولکی حرفی زد که نشنیدم. فکر کردم به سیدرضا می گوید برود دستش را بیاورد. نزدیک تر که رفتم, شنیدم اشهدش را می خواند , آهسته و مقطع و با ناله. تا اینکه ساکت ماند.....🌹 شانه سیدرضا را محکم فشار دادم تا هم به او و هم خودم دلداری داده باشم.😔 -یک برانکار هم بیاورید این جا! دویدم به طرف صدایی که برانکار خواسته بود. بچه ها حلقه زده بودند دور کسی که نمی شد دیدش و بعد دیدمش و دیدم که محرابی است.😳 نمی دانستم چه بگویم یا چکار کنم . نشستم کنارش . خنده که نه , یک لبخند فقط روی صورتش بود.🌹 عینک شکسته اش را از کنارش برداشتم و بلند شدم و احساس گنگی داشتم که : چه خوب شد که نگفتم چه نامه ای براش آمده! و به احساس خودم ترسیدم و به رفتن محرابی رشک بردم و چشم دوختم به دویدن های بچه ها و حمل برانکارها و حس اینکه چندنفر زخمی شده اند و خیلی آنی از خودم پرسیدم : نور ؟ او کجاست؟ همه جا بوی باروت و خاک وخون می آمد و من می دویدم و از همه سراغ اورا می گرفتم. هیچ کس او را ندیده بود, اما می دانستند بعد از نماز میشد کجا پیداش کرد. خودم هم می دانستم.🌾 رفتم کنار نیزار و دیدم هاشم زودتر از من آمده آنجا , گفت : یکی این جاست که سر ندارد.... نگران تر گفت : معلوم نیست کیه. ترسیده تر گفت : سرش را کنارش پیدا نکردم. 🌹🌹🌹 نمی خواستم باور کنم آن که آن جا دو تکه شده باید نور باشد. هاشم دنبال سرگمشده می گشت و من مات و مبهوتِ آن کمر خم شده از سجده بودم که یکدفعه بوی جزیره مجنون را شنیدم و صدای فریادها و شلیک ها و رسیدم به آن گشت رویایی و آن آخرین شناسایی قبل از عملیات و حمیدی نور را دیدم که کنار جاده خاکی افتاده تو دام عراقی ها و نگهبان عراقی نزدیکش میشود و او به حال سجده می رود و نگهبان پا روی کمرش می گذارد و می گذرد. می بینمش که از تیررس دور میشود و به من می گوید : محسن ! من از سجده براتِ رهایی گرفته ام.🌸 و می بینمش که از آن به بعد سجده های طولانی اش زبان زد همه میشود و بچه ها را می بینم که کم کم زیاد میشوند و می آیند دورمان حلقه می زنند و به نور خیره میشوند. هیچ کس حرفی نمی زد. حتی نمی پرسیدند او کی می تواند باشد. همه ساکت بودیم جز یک نفر , که فریاد زد : یک سر اینجاست... بیایید اینجا ! دویدم طرف صدا و سر را دیدم و چشم های حمیدی نور را که به آسمان نگاه می کرد.🌸✨ سرکنار بوته🍃 🍃 آرام گرفته بود. و ما هنوز همان 🌸 🌸 نفر بودیم.... .... 🌸..... @Karbala_1365
🌸🌸🌸 🌾 ها بوی نعنا می دهند🌾 (۳۱) 📝 ................. 💦تصمیم گرفته بودیم برای اینکه موج های دیوانه اروند را مهار کنیم , بچه ها را با دو رشته طناب سیاه وصل کنیم , تا هم گم نشوند هم هدایت شان راحت تر باشد. این تجربه را از عملیات های آبی قبلی داشتیم و جواب هم داده بود. به کریم اطمینان دادم که هر نفرمان , با فاصله دومتری گره های طناب , در دو ستون سی و پنج نفری آماده آماده ایم. خیالت تخت . برو به بقیه کارهات برس!(دو دسته به فرماندهی: شهیدان: امیر و رضا )🌷 کریم رفت به بی سیم گوش داد و برگشت گفت : پیغام آورده اند که علی آقا (شهیدعلی سازیان) و حاج ستار ( شهید ستار ) تو آبراه کناری منتظرند . انگار باهات کار دارند. گفتم : بروم؟ گفت : با این وقت کم , نرفتی هم نرفتی. دلم شور افتاد . آرزو کردم کاش بهم نمی گفت چی شده.😔 از یک طرف هم نگران شدم که چه کار می توانند داشته باشند ,آن هم حالا, درست در ثانیه های آخر رفتن, با آن همه تاکیدی که علی آقا داشت روی به موقع رفتن. بعد به راه فکر کردم و دیدم آن قدری نیست که بشود سریع رفت و برگشت. گفتم : بی خیال. اما مگر چهره علی آقا از جلوی نظرم محو میشد. یک لحظه هم نتوانستم از فکرم بیرونش کنم. دل شوره به شَکَم انداخته بود که نکند اتفاقی , اتفاق بدی افتاده باشد. زیر نور منورها به ساعتم نگاه کردم . ده و نیم بود. همان لحظه ای که نباید یک ثانیه پس و پیش میشد. و ما هنوز دویست متر از جایی که بودیم تا نقطه رهایی فاصله داشتیم . دستور حرکت دادم و نگاهم چرخید طرف ساختمان ها و اسکله ای که علی آقا باید آنجا می بود و به خودم گفتم : تورا بخدا , تورا به علی قسم بیا, علی!😔 دستی به شانه ام خورد و صدایی گفت : کجایی , بابا؟ کشتی هات مگر غرق شده, مشتی؟ علی بود , ولی نه آنی که من چشمم دنبالش می گشت , . آرام و با نیشخند گفت : چیزی جا گذاشته ای؟ یا خودش می آید یا نامه اش. گفتم : پی علی آقا بودم . حیف که وقت نیست. گفت : تو جان بخواه , حاجی جان, تا چاکرت علی دل و قلوه اش را برات سفره کند. هان آهان. این هم علی آقاجانت . آن جاست , ته صف , پیش بچه ها. گفتم : کو؟؟؟😳 گفت : آن جا ببین!☺️ ..... 🌸..... @Karbala_1365