eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
1.1هزار دنبال‌کننده
19.6هزار عکس
3هزار ویدیو
53 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @goomnaam_1366
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸 🌾 ها بوی نعنا می دهند🌾 (۳۰) 📝 ................. 🌾یک سری عکاسها و فیلمبردارهای لشکر آمده بودند پشت یکی از ساختمان های نیمه ویران خرمشهر و داشتند از پشت چشم های شیشه ای خودشان از غواص های خط شکن اروند عکس و فیلم یادگاری بر می داشتند. هیچ کس توجهی به آنها نداشت و حتی بعضی ها از آن ها رو میگرفتند و اخم های ترشی نشان شان می دادند.😒 علی و امیر و چند نفر از دیگر همین طور که لباس ها و تجهیزات بچه ها را کنترل می کردند , گاهی مزه ای می پراندند و انگشت پیروزی نشان دوربین ها می دادند و بچه ها را راهی می کردند بروند تا آخرین نمازشان را به جماعت و در پشت نیزارهای اروند , در فاصله دویست متری نقطه رهایی بخوانند.🌸🌾 ✨ حکایت آن شب را باید از آسمان پرسید , یا ستارگانش , یا از اروند و نیستانش, یا از پیشانی هایی که ساعت ها روی خاک ماندند و چشم هایی که اشک ها ریختند و دل هایی که پیش قراول لشکر خودشان و لشکرهای دیگر بودند. کریم یک دم آرام نبود . همه جا بود و هیچ جا نبود. می دوید . فقط می دوید. یا نگران لباس های بچه ها بود , یا تجهیزات شان , یا ساعت حرکت , یا خش خش بی سیم , یا آسمان , یا اروند , یا پیشانی نیرویی که هنوز نبوسیده بودش , یا استتار بچه ها....🍃 آمد پیش من و گفت : محسن جان ! به بچه ها بگو سریع بروند و سرو صورت خودشان را با گِل استتار کنند. ما فقط نیم ساعت وقت داریم .🌾 آن لحظه یکی از زیباترین لحظه های عمر من است . چون وقتی رفتم سراغ بچه ها دیدم همه شان در مدتی کمتر از آنچه که انتظارش می رفت , نه تنها خودشان را , بلکه حتی قطب نماهای فسفری و شب نمای خودشان را هم استتار کرده بودند. هیچ نیازی به تذکرهای عملیاتی نبودو همین طور خداحافظی.... هر کس دوستی را گوشه ای گیر انداخته بود و سر به شانه اش گذاشته بود و با گریه و خنده و خیلی خودمانی فقط می گفت : شفاعتم یادت نرود. بی معرفتی نکنی یک وقت!🌸 صدای بچه ها و زمزمه های غریب شان سکوت اروند را بدجوری شکسته بود ومن بارها ترس برم داشت که نکند صدا تا آن ور آب و تا آن سنگرها رفته باشد . برگشتم به کریم نگاه کردم تا از نگاهم بفهمد چه حسی دارم و دیدم دارد بی سیمش را می کند توی پلاستیکی تا آب نرود داخلش و دیدم که او هم دنبال من می گردد : محسن جان...طناب ها... 🌸..... @Karbala_1365
🌸🌸🌸 🌾 ها بوی نعنا می دهند🌾 (۳۱) 📝 ................. 💦تصمیم گرفته بودیم برای اینکه موج های دیوانه اروند را مهار کنیم , بچه ها را با دو رشته طناب سیاه وصل کنیم , تا هم گم نشوند هم هدایت شان راحت تر باشد. این تجربه را از عملیات های آبی قبلی داشتیم و جواب هم داده بود. به کریم اطمینان دادم که هر نفرمان , با فاصله دومتری گره های طناب , در دو ستون سی و پنج نفری آماده آماده ایم. خیالت تخت . برو به بقیه کارهات برس!(دو دسته به فرماندهی: شهیدان: امیر و رضا )🌷 کریم رفت به بی سیم گوش داد و برگشت گفت : پیغام آورده اند که علی آقا (شهیدعلی سازیان) و حاج ستار ( شهید ستار ) تو آبراه کناری منتظرند . انگار باهات کار دارند. گفتم : بروم؟ گفت : با این وقت کم , نرفتی هم نرفتی. دلم شور افتاد . آرزو کردم کاش بهم نمی گفت چی شده.😔 از یک طرف هم نگران شدم که چه کار می توانند داشته باشند ,آن هم حالا, درست در ثانیه های آخر رفتن, با آن همه تاکیدی که علی آقا داشت روی به موقع رفتن. بعد به راه فکر کردم و دیدم آن قدری نیست که بشود سریع رفت و برگشت. گفتم : بی خیال. اما مگر چهره علی آقا از جلوی نظرم محو میشد. یک لحظه هم نتوانستم از فکرم بیرونش کنم. دل شوره به شَکَم انداخته بود که نکند اتفاقی , اتفاق بدی افتاده باشد. زیر نور منورها به ساعتم نگاه کردم . ده و نیم بود. همان لحظه ای که نباید یک ثانیه پس و پیش میشد. و ما هنوز دویست متر از جایی که بودیم تا نقطه رهایی فاصله داشتیم . دستور حرکت دادم و نگاهم چرخید طرف ساختمان ها و اسکله ای که علی آقا باید آنجا می بود و به خودم گفتم : تورا بخدا , تورا به علی قسم بیا, علی!😔 دستی به شانه ام خورد و صدایی گفت : کجایی , بابا؟ کشتی هات مگر غرق شده, مشتی؟ علی بود , ولی نه آنی که من چشمم دنبالش می گشت , . آرام و با نیشخند گفت : چیزی جا گذاشته ای؟ یا خودش می آید یا نامه اش. گفتم : پی علی آقا بودم . حیف که وقت نیست. گفت : تو جان بخواه , حاجی جان, تا چاکرت علی دل و قلوه اش را برات سفره کند. هان آهان. این هم علی آقاجانت . آن جاست , ته صف , پیش بچه ها. گفتم : کو؟؟؟😳 گفت : آن جا ببین!☺️ ..... 🌸..... @Karbala_1365
🌸🌸🌸 🌾 ها بوی نعنا می دهند🌾 (۳۴) 📝 ................ 🌾پنجاه متری می شد که زده بودیم به آب.💦 نور منورهای خوشه ای دیگر جلایی نداشتند و داشتند می مردند. اززمین و آسمان گلوله سرخ می بارید روی محورهای چپ و راست ما و آن روبرو ، درست روبروی ما ، سکوتش خیلی مرموز بود و مرا وامی داشت حس کنم که منتظرند برویم نزدیک تر و آن وقت...بعدش را دوست نداشتم تصور کنم و به منورهای جدید نگاه کردم که چتری از نور شدند روی اروند و غواص هایی که معلوم بود کنار موانع ها کپ کرده اند. احساس عجیبی داشتم . تصور میکردم همه ی آن ها الان چشم شان به ماست که چطور می رویم و ته دل شان آرزو میکنند که ما لااقل برسیم، اگر آن ها نرسیده اند. حرکت تند ستون ما آرام گرفت و کند شد وکندتر. فکر کردم این کندی نمی تواند بخاطر خستگی باشد، آن هم با آن نیرویی که از بچه ها سراغ داشتم. تصمیم گرفتم برگردم و مسیر را وارسی کنم. حلقه طناب را از دستم در آوردم و دادمش به نفر دوم ستون، به امیر . همه رو به جلو فین می زدند و هیچ کس حتی نپرسید که :کجا؟ انگار منتظر این کار من بوده اند. رفتم رسیدم به ته ستون. نفر آخر مرا صدا می زد، آرام و باکمی درد. می گفت:پام گرفته، حاجی جان. نمی توانم فین بزنم. فکر کردم می خواهد بهانه بیاورد که نمی آید ، منتهی گفت:ولی می آیم. دیدم است ، قدرت الله ، طلبه جوانی که غرور عجیبی داشت در درد کشیدن و باز آمدن و دم نزدن. جای یکی به دو نبود . دستش را از طناب جدا کردم و گفتم برگرد عقب! گفت:ولی من.....😔 گفتم:سریع. گفت:من این را نگفتم که بخواهم برگردم. فقط دلیل دردم را گفتم.🌸 گفتم:بی حرف....😠 🌸..... @Karbala_1365
🌸🌸🌸 🌾 ها بوی نعنا می دهند🌾 (۳۹) 📝 ............... 💦فاصله مان بیست متر هم نمی شد. طناب را آوردم بالا و بی بی زهرا را صدا کردم و محکم تر فین زدم تا بقیه هم بفهمند این دیگر لحظه های آخر شنای ماست.🌸 و درست در همین لحظه بود که دوشکا شروع کرد به شلیک و پدافند هم. و هر دوشان دقیق روی سطح آب را نشانه رفته بودند. و همهمه و فریاد بچه ها با خروش موج و صدای شلیک ها درهم شده بود و مرا نگران بچه ها و عملیات و آن قایق های پر از نیرو و بوی می کرد. نمی توانستم به کسی کمک کنم . خودم هم کمک می خواستم . هرکس تمام سعی اش را می کرد که برود برسد به ساحل پر از موانع. آن روبروی ستون ما به شکل بازو دور از آن آرایش منظم قبلی خودش پیش می رفت. اولین آرپی جی ما , از سمت چپ, با دست نادر شلیک شد و باز آن بوی نعنا و حالا لبخند را حس می کردم . صدای شلیک با صدای فریاد همراه بود و کسی از پشت سرم ناله که : محسن ! حاجی! تیر... تیرخوردم من. طناب سنگین شده بود و من برگشتم دیدم امیر است که تیر خورده.🌸 فین زدم آمدم کنارش و فقط توانستم بگویم : نگران نباش. بگویم چیزی نیست . بگویم : صلوات بفرست فقط. فقط شنیدم گفت : الله....🌸 و دیگر هیچ.... 🌸..... @Karbala_1365
🌹شهیدغواص فرمانده دلها ، امیر #طلایی🌹 شهادت:#کربلای۴ _ اروند... 🌸..... @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌹شهیدغواص فرمانده دلها ، امیر #طلایی🌹 شهادت:#کربلای۴ _ اروند... 🌸..... @Karbala_1365
🌸 شهدا...🌸 🌹شهیدامیرطلایی🌹 ✨اولین کسی که تیر خورد ، "امیر " بود. ( بچه ها را با ۴لول هواپیمازن می زدند, هیچکدامشان تیرکلاش و تیر تیربار نخوردند. همه تیر دوشکا و تیر۴لول هواپیمازن خوردند.)🌷 من پشت سر ایشان بودم . گفتم: امیرآقا شما تیرخوردی بیا برگرد. (حالا آب سرد است دندانها دارد به هم دیگر می خورد, زمانی که وارد آب شدیم جزر آب شروع کرده بود. ۷۰کیلومتر ، سرعت جزر آب بود. یعنی هیچ کس نمی گوید برگردیم . چون هیچ کس نگفته .هیچ کس دستور عقب نشینی نداده به بچه ها. بچه ها دستوری که به آنها دادند باید عمل بکنند . می توانستند برگردند می دانستند که بخشی را رفته و عملیات لو رفته). وقتی بعد از ۲ساعت که بچه ها فین زدند و رسیدیم آنطرف آب. وسط آب گفتم : امیرآقا بیابرگرد. گفت: هیچی نگو , هرجا که نتوانستم بیایم هُلم بده , نکند روحیه بچه ها خراب شود.🌸 رسیدیم آنطرف آب و دیدم ایشان آخرین لحظات عمرشان هست . با ایشان هر طوری بود شروع کردم صحبت کردن. گفتم: امیرآقا ، اَشهَدت را بگو. (نمی دانم ایشان با کی معامله کردند.!)✨ شروع کردند اشهد گفتن: اشهد أن لا اله الاالله. اشهد أن محمدرسول الله و اشهد أن علیاً ولی الله... چشمش را باز کرد و نگاه کرد به آسمان که خدایا تو شاهد باش من یک جان بیشتر نداشتم در راه تو بدهم و چشمش را بست...🌹 🌸روحش شادو یادش گرامی🌸 🌸 راوی:آزاده سیدرضا 🌸 🌸..... @Karbala_1365
شهید نفر اول از سمت راست
شهید نفر اول از سمت راست
شهید در حال تمرینات ورزشی در باشگاه
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
شہیــدان #احمدرضااحدی #رضـاسـاڪی ⊰❀⊱ #تنهاکانال‌شهدایِ‌کربلایِ۴ #شهدای‌غواص⊰❀⊱ …❀ @Karbala_1365🌹 ●
🍃🍂 🍂 🌷🍂 🍂🌷 به روایت 🌷 🌷 🍃🌾🍃 🌾 وقتی رفتم به ، خیلی کوچک و کم سن وسال بودم معمولا هم خیلی ازمسائل جنگ آشنا نبودم و بچه ها را خوب نمی شناختم. شهیدان:، و در یک چادر بودند . تقریبابچه هایی که در سن رنجی بودند و وضع تحصیلی هم آنها بیشتر باهم ارتباط داشتند. 💦 یک روز بارانی بود که ما در منطقه ۳بار مقرمان عوض شد. یکبار جایی که بمباران شد و به رسید ، اسباب کشی کردیم و رفتیم آنطرف گتوند در سمت راست گتوند. در اسباب کشی ها خیلی صحنه های جالب را آدم می دید . مثلا بارهای سنگین را چه کسانی برمی داشتند .یا تانکر را چه کسانی جابجا می کردند. یا آب را دست به دست می دادیم تانکرهای 20 لیتری را می رساندیم تا به کنار آب و به تانکری که آن بالابود .برای آب آشامیدنی نمیشد از رودخانه استفاده کرد باید با یک قایقی آب آشامیدنی می آوردند در 20لیتری پر میکردند بعد می آوردند کنار اسکله که بودیم باز دست به دست باید می بردیم تا کنار مقر. آنجاها شهید ساکی معمولا خیلی حضور پر رنگی داشت و بیشتر کمک میکردند. دوباره مقر سوممان آمد سمت چپ گتوند . سمت رودخانه که جاده وجود داشت و بارندگی شد. یک روزکه بارندگی بود و آموزش نداشتیم (چون رودخانه طغیان کرده بود) . آن موقع یادم هست زیرباران شهید ساکی نشسته بود داشت قابلمه بزرگها را می شست. …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
🍃🍂 🍂 🌷🍂 🍂🌷 به روایت 🌷 🌷 🍃🌾🍃 🌾 وقتی رفتم به ، خیلی کوچک و کم سن وسال بودم معمولا هم خیلی ازمسائل جنگ آشنا نبودم و بچه ها را خوب نمی شناختم. شهیدان:، و در یک چادر بودند . تقریبابچه هایی که در سن رنجی بودند و وضع تحصیلی هم آنها بیشتر باهم ارتباط داشتند. 💦 یک روز بارانی بود که ما در منطقه ۳بار مقرمان عوض شد. یکبار جایی که بمباران شد و به رسید ، اسباب کشی کردیم و رفتیم آنطرف گتوند در سمت راست گتوند. در اسباب کشی ها خیلی صحنه های جالب را آدم می دید . مثلا بارهای سنگین را چه کسانی برمی داشتند .یا تانکر را چه کسانی جابجا می کردند. یا آب را دست به دست می دادیم تانکرهای 20 لیتری را می رساندیم تا به کنار آب و به تانکری که آن بالابود .برای آب آشامیدنی نمیشد از رودخانه استفاده کرد باید با یک قایقی آب آشامیدنی می آوردند در 20لیتری پر میکردند بعد می آوردند کنار اسکله که بودیم باز دست به دست باید می بردیم تا کنار مقر. آنجاها شهید ساکی معمولا خیلی حضور پر رنگی داشت و بیشتر کمک میکردند. دوباره مقر سوممان آمد سمت چپ گتوند . سمت رودخانه که جاده وجود داشت و بارندگی شد. یک روزکه بارندگی بود و آموزش نداشتیم (چون رودخانه طغیان کرده بود) . آن موقع یادم هست زیرباران شهید ساکی نشسته بود داشت قابله بزرگها را می شست. ⊰❀⊱ ۴ 👣 …❀ @Karbala_1365🌾 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
🍃🍂 🍂 🌷🍂 🍂🌷 به روایت 🌷 🌷 🍃🌾🍃 🌾 وقتی رفتم به ، خیلی کوچک و کم سن وسال بودم معمولا هم خیلی ازمسائل جنگ آشنا نبودم و بچه ها را خوب نمی شناختم. شهیدان:، و در یک چادر بودند . تقریبابچه هایی که در سن رنجی بودند و وضع تحصیلی هم آنها بیشتر باهم ارتباط داشتند. 💦 یک روز بارانی بود که ما در منطقه ۳بار مقرمان عوض شد. یکبار جایی که بمباران شد و به رسید ، اسباب کشی کردیم و رفتیم آنطرف گتوند در سمت راست گتوند. در اسباب کشی ها خیلی صحنه های جالب را آدم می دید . مثلا بارهای سنگین را چه کسانی برمی داشتند .یا تانکر را چه کسانی جابجا می کردند. یا آب را دست به دست می دادیم تانکرهای 20 لیتری را می رساندیم تا به کنار آب و به تانکری که آن بالابود .برای آب آشامیدنی نمیشد از رودخانه استفاده کرد باید با یک قایقی آب آشامیدنی می آوردند در 20لیتری پر میکردند بعد می آوردند کنار اسکله که بودیم باز دست به دست باید می بردیم تا کنار مقر. آنجاها شهید ساکی معمولا خیلی حضور پر رنگی داشت و بیشتر کمک میکردند. دوباره مقر سوممان آمد سمت چپ گتوند . سمت رودخانه که جاده وجود داشت و بارندگی شد. یک روزکه بارندگی بود و آموزش نداشتیم (چون رودخانه طغیان کرده بود) . آن موقع یادم هست زیرباران شهید ساکی نشسته بود داشت قابله بزرگها را می شست. 🌸..... @Karbala_1365