eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
1.1هزار دنبال‌کننده
19.6هزار عکس
3هزار ویدیو
53 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @goomnaam_1366
مشاهده در ایتا
دانلود
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 … 💧 ۳۵ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 هنوز یکی_دو روز از بستری شدنم در نگذشته بود که علی شمسی پور به عیادتم آمد. باورم نمی شد که او زنده مانده باشد. وقتی او را دیدم، انگار همه بچه های غواصی را دیده ام. او هم با تن مجروح و البته بعد از ما به تنهایی از سمت دشمن، از ساحل شنا کرده بود. کاغذ و قلمی کنارم بود، نوشتم: علی جان از بقیه بچه ها چه خبر؟ کدام بیمارستان هستند؟ کیا شهید شدند؟ علی که چند ساعت داخل آب بود و بسیاری از ماجراها را توی روشنایی روز دیده بود گفت: خلاصه کنم. به غیر از سیدحسین معصوم زاده و که تو رو آوردند، هیچ کدام از بچه ها زنده برنگشتند. باورم نمی شد که از جمع ۷۲ ، فقط ما چهار نفر زنده مانده باشیم. حسرت جاماندن از قافله بچه‌ها، چشمانم را در اشک نشاند. شمسی پور اسم یک یک آنها را می گفت که چگونه شاهد شهادتشان بوده است. بعد از رفتن علی شمسی‌پور غمی به بزرگی ، به سینه ام سنگینی کرد. پیکر هیچ شهیدی برای خانواده اش نیامده بود و برخلاف عملیات‌های قبلی، خبری از تشییع پیکر شهدا نبود. قیافه های نورانی و سیمای دوست داشتنی یک یک بچه ها در خاطرم مرور شد؛ " حاج محسن جام بزرگ، ، ، ، سیدرضاموسوی، ، ، قاسم بهرامی، و…" و یاد شب رهایی و شماره هایی افتادم که به آنها دادم. شماره هایی که تا عدد یاران رسید و ۷۲ نفر و حالا از این مقتل ۴ ، فقط ما چهار نفر آمده بودیم. غرق در این افکار آغشته به بودم که فرمانده گردان حضرت علی اکبر را آوردند، که مثل من مجروح شده بود. از ۳۲ غواصی که او به آب فرستاد هم خبری نبود و حتماً دسته غواصی گردان قاسم ابن الحسن هم همین سرنوشت را پیدا کرده بود. حاج ستار ابراهیمی مثل یک قصه گو آنچه را که بر او و گردانش گذشته بود، همان جا در بیمارستان برایم تعریف کرد: " خبر عقب‌نشینی به من رسیده بود. بسیاری از قایق ها را عراقی ها با دوشکا و پدافندهوایی و آرپی‌جی وسط زدند. من با هفت_هشت نفر، که یکی از آنها برادرم بود، داخل یک قایق، از میان سد آتش دشمن عبور کردیم و به جای رسیدیم که خط را شکسته بودند. پیش روی و پاکسازی را به طرف خط دوم ادامه دادم، اما تنها بودم. بیشتر بچه ها، از جمله برادرم صمد، پیش چشمم به رسیدند. با روشن شدن هوا و فشار دشمن و رسیدن آنها به سنگر های قبلی شان، ناچار شدم که بدون لباس غواصی به آب بیفتم و داخل یک کشتی به گل نشسته پنهان شدم. یک روز و یک شب آنجا بودم. تا دو خودی از بچه های به کمکم آمدند و مرا مثل تو در حالی که زخمی بودم روی آب کشیدند تا به ساحل آمدیم. دسته غواص های گردان من و دسته غواص های گردان قاسم بن الحسن هم مثل غواص های تو، آن سوی آب، و تنها ماندند. مظلومانه جنگیدند و شهید شدند و شاید هم اسیر." حاج ستار همین گزارش را به فرمانده لشکر داده بود و هنوز نه من و نه حاج ستار نمی‌دانستیم که همه لشکرها برای ادامه عملیات ۴ به رفته اند تا عملیات بزرگ ۵ را آغاز کنند. کم کم سر و کله بچه های آبی_خاکی هم پیدا شد. همانان که اگر لباس غواصی به آنها می‌رسید و آن سوی آب می رفتند ، سرنوشتشان مثل بقیه غواصها می‌شد… … 🍂_____________________ پ.ن: یک ماه بعد ، حاج ستار ابراهیمی در عملیات کربلای۵ ، در نخلستان های حاشیه نهر جاسم به شهادت رسید. …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
. 🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 #را
. 🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 💧 ۳۹ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 ✨همه توی یک زیرزمین در حسینیه همدانی های مقیم جا شدیم. شب در هوای گرفتن شفای یکی از _حمیدحمیدزاده_ که در بمباران قطع نخاع شده بود، در یکی از حجره‌های داخل جمع شدیم، دعا خواندیم، اشک ریختیم و سینه زدیم. تا جایی که سروصدای ما، آرامش حرم را به هم ریخت و چند نفر از خدام آمدند و گفتند:"اگر می‌خواهید سینه بزنید، برید توی حیاط." و خیلی محترمانه بیرونمان کردند. بههمان برخورد. طوری که چند نفر این تعبیر را داشتند که:امام رضا شفا که نداد هیچ ، جوابمان هم کردند. حرف پخته‌ای نبود. فردا یکی ازهمان خدام آمد جلوی حسینیه همدانی ها و بدون هماهنگی قبلی گفت:شما مهمان حضرت هستید. تشریف بیارید برای ناهار. آن دو_سه نفر که فکر می‌کردند امام رضا با ما قهر کرده، شادی کنان گفتند:امام رضا آشتی کرد. این هم نشانه اش. البته نه جواب کردن مادر آن شب و نه وعده ناهار امروز، هیچ کدام نشانه قهر و آشتی امام نبود. اما خُب عده ای دل نازکی داشتند. بعد از این ماجرا، دوباره در حجره ای اجتماع کردیم. اینبار هر کس در حال و هوای خودش بود. درست مثل خلوت شبهای و آن شب زنده داری های بی تکلف که به قول منورها تا صبح می سوختند؛ اما لو نمی رفتند. اینجا هم دست از شیطنت برنمیداشت. از حرم که برگشتیم، بساط کُشتی در زیرزمین به پا شد و بعد که بچه ها حسابی عرقشان درآمد، شروع کرد نی زدن و مسعود اسدی دوبیتی‌های باباطاهرعریان را خواند: به صحرا بنگرم صحراتِه وینُم به دریا بنگرم دریاتِه وینُم به هرجا بنگرم کوه و درو دشت نشان از قامت رعناتِه وینم ✨🍃 به این مصرع آخر که رسید، علی منطقی با دست اشاره به قدبلند من کرد و دو_سه بار گفت:"قامت رعناتو بینم؟! " و تا دستم به لنگه دمپایی رفت، دستش را جلوی صورتش کج کرد و گفت: "بشکند این دست که نمک نداره. اگه من و سیدحسین تورو با این قد و بالای رعنا، یک کیلومتر توی نمی‌کشیدیم، امروز مزدمان لنگه دمپایی نبود. ❣یک شب همین آنچنان در هوای دوستان سوخت که نه از گریه، که از نعره های جانسوزش، زائرینی که در طبقه بالای حسینیه همدانیها بودند، ریختن پایین که:چه خبره؟ چی شده؟چه اتفاقی افتاده؟ علی منطقی در اوج گریه ای که از سر صدق و اخلاص بود، یکباره با همان صورت پر از 💧 به پیرمرد معترضی که جلوی اتاقمان ایستاده بود گفت:پدر جان اگر به شما خبر بدهند که همه برادرانتان باهم یکجا شهید شدن، آتیش نمی‌گیرید؟!💔🍂 علی دروغ نگفته بود. او در حسرت دوستان شهیدش که مثل و بلکه نزدیکتر از برادر بودند، می‌سوخت.❣ اما این حرف را با نمکی از شیطنت جوری گفت که پیرمرد با او همدردی کرد و با اعتراض به ما گفت:خب چرا این وقت شب به این بنده خدا خبر برادراشو دادین؟ به صورت پر از اشک منطقی، گره خنده افتاده بود. پیرمرد شک کرد. همین که خنده علی و بقیه بچه‌ها آشکارتر شد، پیرمرد عصبانی شد و گفت: مثل اینکه همه شما دیوانه‌ای به جای حسینیه همدانی ها، برید دارالمجانین(دیوانه خانه).😏😠 🌸از مشهد که برگشتیم در مسیر سری به استاندار قبلی همدان _ دکتر صالح مدرسه ای _ زدیم که استاندار اراک شده بود. تا جمع ما را دید، یادشب عملیات ۴ افتاد که با امام جمعه مان آمده بود. تا خاست خاطره آن شب را برایمان یادآوری کند، رئیس دفترش پیغام داد که:حاج آقا! بازدید از کارخانه دیر شده. استاندار گفت:اینها دوستان من هستند و از جبهه آمده اند. همه شون با من میان بازدید. و ما که تا دیروز توی حجره راهمان نمی‌دادند، مثل همراهان و مشاوران استاندار، کلاه ایمنی بر سر گذاشتیم و از کارخانه های صنعتی در حاشیه شهر اراک بازدید کردیم😌 و از همان جا بعد از ناهار عازم دزفول شدیم... …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 💧 ۴۷ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 🍃همانجا تلفن اف ایکس بود. زنگ زدم همسرم. میهمان عزیز بود. مسئولان غواصی، مثل حاج حسین بختیاری و بقیه بچه ها هم برای تبریک ازدواج و بی خبر از ماجرای قولی که به سید خانم داده بودم، آنجا بودند. یک باره دلم ریخت و گفتم گوشی را به حاج حسین بدهید و به حاج حسین گفتم:حاجی میدونی که من اومدم منطقه؟ گفت:نه ، مگه کجایی؟ گفتم:یک جبهه کوهستانی که مثل کوه خودمونه. بچه های غواصی باید کوهنوردی و سنگنوردی کار کنند. در ضمن اینو بدون که خانواده من خبر ندارند که من اومدم جبهه، حرفی از آمدنم نگو. بعد از تماس با سروشکل و کله عمامه پیچی شده، با بچه‌های طرح و عملیات، عازم خط مقدم شدیم. زیر ارتفاعی به نام " " که بقول بچه ها هوش از سر آدم می برد، چشمم به خورد. تا مرا دید زد زیر خنده و گفت:کریم مبارکه توکی رفتی حوزه علمیه و آخوند شدی؟ به علی گفتم:آمدم فرمانده لشکر رو ببینم که ندیدم. علی آقا که از وضعیت منطقه و شروع شناسایی ها خبرداشت، بااین جمله خاطرم را جمع کرد و گفت:تو این کوهستان سر به فلک کشیده رودخانه نیست که تو بخوای غواصی کنید برو یک ماه دیگه بیا. به همدان برگشتم و کمک کرد تا باند سفید دور سرم را باز کنم و بیندازم توی سطل آشغال اما سوراخی که ترکش وسط کله ام گذاشته بود داد میزد که ترکش خوردم. اول سری به خانه خودمان زدم. کلاهی روی سرم گذاشته بودم. عزیز و بقیه برخوردشان عادی بود. خوشحال شدم و سری به خانه سیده خانم زدم. آنجا کلاه را برداشته بودم. تا چشمش به من افتاد پرسید:سرت چی شده؟ جرئت نکردم بگویم جبهه بودم. خیلی خونسرد گفتم:یه چیزی مثل سنگ آمد و خورد وسط سرم. و به خیال خودم دروغ نگفتم. سید خانم باور کرد اما از خودم بدم آمد. برای خلاصی از عذاب درونی، حرف عقد پیش امام را پیش کشیدم و قرارشد که قبل از آن، جشن عقدی در خانه معلم بگیریم. بعداز مراسم دیدار باامام و خواندن خطبه عقدهم پیش امام دست نداد.از سوی باز هم پیغام آمده بود که سریع خودت را به منطقه برسان. این بار در پیش بود. اما با تجربه تلخ رفتن دفعه پیش، عزمم را جزم کردم که بعداز عروسی، به جبهه بروم. دوروز مانده به عروسی ، خبر رسید که ، برادر بزرگتر چیت سازیان در منطقه به رسیده است. امیر هم مثل علی آقا دوستم بود. علی و تعدادی از بچه‌های از جلسه آمدند و با هم امیر را تا گلزار شهدا تشییع کردیم. بازهم تردید مثل خوره به جانم افتاد که به حرمت دوستی با علی آقا و شهادت برادرش مراسم عروسی را عقب بیندازم. موضوع را با علی آقا بعد از مراسم فاتحه امیر در میان گذاشتم. علی گفت:کریم تو قول دادی. فکر کردم پریده به گذشته های دور و ماجرای کهنه قول دادن من به دایی عباس را باز کرده. خواستم دو دستی بکوبم روی سرش و بگویم:مگر تو عزادار نیستی؟ آخراین چه وقت شوخی است؟! که نداشت عکس العملی نشان بدهم و ادامه داد که تو بخانمت قول ندادی که بعد از عروسی بیایی جبهه؟ پس به قولت عمل کن. فقط عذر منو بپذیر که نمیتونم توی عروسی شرکت کنم. خوشحال شدم که بهش پرخاش نکردم. بعد از این صحبت‌، علی آقا از آقام و عزیز هم اجازه گرفت و عذرخواهی کرد که نمی‌تواند در مراسم عروسی من شرکت کند. شب عروسی پنج تا ماشین سواری شدیم سر بسیاری از کوچه های شهر حجله شهید گذاشته بودند و نمی خواستم سروصدای داشته باشیم. همین حرکت کردیم، از در و دیوار ماشین های پر از ریختن جلوی کوچه، و شد آنچه که نمی خواستیم. زودتر از بقیه به خانه رسیدم. اما مراسم پرتاب کردن سیب سرخ پشتبام باقی مانده بود. جمعیت که رفتند، نفس راحتی کشیدم. که یکباره سر و کله یکی از بسیجی های غواصی پیدا شد. چیزی زیر پیراهنش قلمبه شده بود. پرسیدم: این چیه؟! گفت: آمدم چندتا منور بزنم. به زور سوار ماشینش کردم و گفتم: مردم سر پشت‌بام‌ها خوابیده‌اند. خدا پدرت رو بیامرزه، برو منورت رو تو جبهه بزن. رفت اما من ناخودآگاه به یاد شبهایی افتادم که مثل منور در آسمان می درخشیدند. از اینکه یکبار دیگر به جمع پرشور بچه های برگشته بودم، در پوستم نمی گنجیدم. غواصی خانه اول من بود. با یک دنیا خاطره تلخ و شیرین از گذشته های نه چندان دور.... … …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
. 🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 #را
. 🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 💧 ۵۰ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 🌴به رسیدیم. یک ایستگاه صلواتی بین راهی بود که بچه‌های آنجا را خوب می شناختند. نماز خواندیم. شام، نان و پنیر و انگور می دادند. حاج مهدی روحانی و جواد قزل فکر می‌کردند که من از سکوتی که کردم، لب به غذا نمیزنم. گفتند:کریم! یه لقمه نان و پنیر بخور تا راه بیفتیم و بریم. با یک قیافه حق به جانب گفتم:این همه راه ما را آوردید حالا دارید بهمون نون و پنیر می دید؟😒 آقاجواد قزل که همیشه ساده و کم خوراک بود، با آن لحن عارفانه اش گفت:برادر جان! بیا به مرام علی(علیه السلام) اقتدا کنیم. گفتم: اتفاقاً من امشب می خوام به مرام علی اقتدا کنم.😊 البته به مرام .☺️ مهدی روحانی پرسید: مگه علی چیت ساز چی میخوره؟! گفتم:چلوکباب.😋 خندید.😂 رفتیم یک چلوکبابی خوش غذا که از کف نان زیر کبابش، چکه چکه روغن می ریخت. هوس نوشابه کردیم. نداشت. گفتم: دوغ بیار . پشت سر هم چند لیوان دوغ خوردیم. حداقل ۸ ساعت تا مقصد فاصله داشتیم و شب بود. غذا آن‌قدر سنگینمان کرد که پیک ها بالا نمی آمد. دوغ هم که خواب زده مان کرده بود. حاج مهدی چشمش ترکش خورده بود و نمی توانست پشت فرمان بنشیند. آقاجواد قزل هم یک پایش از قبل قطع بود و پای مصنوعی داشت و نمی توانست با پدال گاز و ترمز کار کند. من هم که داشتم از مستی دوغی که خورده بودم مثل معتادها چرت میزدم. آقا جواد مقداری نشست و کف پاهایش درگرفت. ناچار شدم من پشت فرمان بنشینم. توی تنگ فنی، آن طرف خرم آباد یک لحظه چشمانم بسته شد و نزدیک بود به کوه بخوریم که از خواب پریدم. حاج مهدی هم که از خواب بلند شد، خندید و نیشگونم گرفت که مبادا خوابم ببرد. گفت کریم: امشب تو مارو شهید راه دوغ می کنی حالا ببین!! تا صبح ۷_۸ مرتبه جاهایمان را عوض کردیم تا خواب سراغمان نیاید. تا بلاخره به پادگان رسیدیم. با توصیفی که با نبود عملیات آبی، رغبتی برای رفتن به نداشتم، وقتی در مسیر به رسیدیم گفتنم: من همینجا میمونم. آن دو به شلمچه رفتند و من میان محوطه خالی از نیروی کنار سدگتوند که روزگاری از غوغای و آکنده بود، چرخیدم. فقط چند نفر از تدارکات لشکر آنجا بودند. خبری از چادرهای اجتماعی بچه‌های نبود. هرجا که قدم میزدم جای خالی بچه ها را می دیدم.🥀💔 بغضی گلوگیر داشت خفه ام میکرد. تنهای تنها ساعتی چرخیدم. توی چادر پیرمرد ترک زبانی نشستم که از نیروهای تدارکات لشکر بود، تا غم سنگینی را چه روی سینه ام آوار شده بود روی کاغذ بیاورم. دنبال یک تکه کاغذ بودم. دست توی جیب هایم چرخاندم یک ورق تا شده بود مثل یک نامه. بازش کردم. دستخط سیده خانوم بود. چشمانم سو گرفت و با شعری که برای سروده بود خیس شد. شعر را با زنگ صدای سیده خانم خواندم: ❣ دریای دلیم، چابک به رزم ساحلیم سالک به راه عادلیم، عباس دورانیم ما پیروز میدانیم ما، از سوزانیم ما موج خروشانیم ما، دین را نگهبانیم ما . . . غواص و بهمنیم، را خصم افکنیم گر درخلیج میهنیم، نصرت نصیبانیم ما توفنده ایم در هر مکان، آماده ایم در هر زمان در انتظار امر آن، پیر جمارانیم ما....❣ گویی که همه های من در این کلمات خلاصه شده بود. 💔🍂 سکوت و بهت زدگی ساعتی پیش، جای خود را به گرمی حضور داد. انگار هوا از عطر نفس پر شده بود و پنداری که همه با هم بودیم.😭🕊🌹 مثل آن چهل شبانه روز پر از دعا و گریه و سرخوشی و مزاح و خنده.💔 آنقدر گرم دیدار رویاگونه بچه های بودم که گذر زمان را تا اذان صبح نفهمیدم....🕊❣ 🍂____________________ پ.ن: خلاصه ای از شعر را در داستان قرارداده ایم. …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
…❣🕊 #خاطرات_روزهای_عاشقی 🕊 #هفتادو_دومین_غواص👣 ✍خاطرات جذاب و زیبای
🌺سلام.. إن شاءالله امشب موج دهم یعنی 💧 رو قرار میدیم و داستان در کانال ما به پایان میرسه. اما چیزی که همیشه ادامه داره ، راه شهداست... نمیدونم چقدر ازاین داستان زیبای استفاده کردید ، ولی این رو بگم:" اگر بهترین نویسنده ها ، هزاران کتاب هم راجع به ۴ بنویسند ، باز هم نمیتونند اون شب و کارشهداش رو توصیف کنند و روی کاغذ بیارن... 🌾راز ۴ بمونه تا آقامون امام زمان(عج) تشریف بیارند و خودشهدای این عملیات برگردند و روایت کنند.❣ منتظر اون روز باشید. یاعلی✋
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🍃💧 🌾 #کربلای۴ قصه ناتمام تاریخ ماست. قصه ناگفته ها وبغض های تا ابد در گلو خفته… کربلای۴ جغرافیای یک
دمی از یک 🕊🌱 🍃🌸 🍃 🌾 🌾 سن و سال زیادی نداشت شاید ۱۹_۲۰ سال، اما قدبلند و چهارشونه و خوشتیپ بود. بیشتر با می‌گشت خیلی باهم رفیق شده بودن , مثل برادر شده بودن. گاهی هردو موهاشون رو از ته می زدن... ✨ شب آخر حال عجیبی داشت، توی پوست خودش نمی‌گنجید و ذکر میگفت. گاهیم میرفت تو لاک خودش...زدم رو شونش و گفتم کجایی رفیق؟ خبریه؟؟ سرش رو بلند کردو گفت:مگه خبرنداری؟ گفتم از چی؟ گفت بذار صبح بشه بهت میگم.... ساعت ۱۰ونیم شب بود که زدیم به آب...💧 با اون همه سروصدای توپ و گلوله ها و دوشکایی که یک بند فریاد میکشید منطقه رو گذاشته بود روی سرش. باهمه این سروصداها اما یه سکوت عجیبی کل فضارو گرفته بود که دل آدم آروم میشد و گاهیم شور میزد... نمیدونم تو این هیروویر چرا دلم گرفته بود!! یه لحظه نگاهم افتاد به ، مثل قرص ماه شده بود ، مثل بااون قد بلندش که چقدر لباس غواصی بهش میومد، مثل سیدمهدی که چهره زیباش زیباتر شده بود، مثل مسعود که چه آرامش عجیبی داشت، مثل و مثل خیلی از بچه های دیگه که وسط آب مثل قرص مهتاب می درخشیدن... تو فکر محمد بودم که گفت صبح بشه بهت میگم... تو این فکر بودم که یهو همه چیز ریخت بهم... سکوت بچه ها شکست و هواپیماها از آسمون منور مینداختن. دوشکا هم هرلحظه وحشی تر میشد و دامن میزد به موج های اروند... انگار میدان امتحان انواع سلاحهای عراق بود... هم همه بی پناه و تنهاسنگرشون آب بود...💧 باهزار سختی رسیدیم لب ساحل دشمن.. درگیری شدیدتر شد.. بچه هارو دیدم که خیلیهاشون زخمی شده بودن. زمان خیلی بد میگذشت.. رو دیدم که روی خیلی زیبا خوابیده بود. امیر کنار خورشیدیها به معبود خود لبیک گفته بود. حاج‌کریم و جامه‌بزرگ زخمی شده بودن و افتاده بودن. آنطرف تر رو دیدم که روی خوابیده بود که معبر باز بشه مثل ... ، طلبه با اخلاصی که از سرورویش میبارید، او هم شهید شده بود مثل و و بقیه رفقایم.. چند متر آنطرف تر هم رو دیدم که کرکسهای بعثی عراق خفه اش کرده بودن و دور پیکرش میرقصیدن...🌹 مجید رو ندیدم هرچی چشم انداختم. داشت صبح میشد، خواستم بگم مرد حسابی آخه الان وقت خبرگفتن بود!؟ حالا اصلا کجاهستی؟؟ نکنه توام؟! و لب گزیدم.... صبح شد و باز خبری از محمد نشد.... خیلیها شهیدشدن و چندنفریم با حاجی برگشتن عقب و بقیه هم زخمی اسیرشدیم... چهارسال بعد که از اسارت آزادشدیم شنیدم همون صبح توی توی عملیات ۴ محمد هم شهید شده..تازه فهمیدم خبری که گفت صبح بشه میگم این بود...سرم رو انداختم پایین ،چقدر شرمنده شدم.💔 ❣هنوز بعداز ۳۲ سال منتظرم که از اروند برگرده تا بهش بگم شرمنده که نفهمیدم خبری که خواستی بگی شهادتت بود و چرا اون لحظه دیگه ندیدمت... راستی محمدجان! خیلی دلتنگت هستم رفیق الان کجای اروند آرام گرفتی؟؟ اصلا هواست به پدرومادر پیرت هست؟؟ هنوز منتظرتن ها..... 🍂❣ تقدیم به شهادت:عملیات ۴_ام الرصاص💧🌾 🌾🕊 ٤👇 @Karbala_1365
۴ قطعه ای ازبهشت +علقمه کجاست؟ _جایی فرا سوی ❤️ +یعنی دقیقا کجا؟ _یعنی یه نقطه رهایی که باید بهش دل بدی تا بتونی ببینی ش چطور از دل به سمت آسمان پرکشیدن... _هرکسی نمیتونه دل بده و عاشق بشه اما اگر عاشق هم بشه دیگه دلش دست خودش نیست... _همون جایه که هرکسی نمیتونه به راحتی روایتگری کنه مگراینکه شهداش بخوان. +چرا؟؟؟🤔 _چون ۴ خیلی بزرگ ومقدسه اما خیلی غریب و مظلوم واقع شد.😔 بخاطرهمین همه چیزش دست شهداشه.. آخه میدونی شهداش تماما خاص بودن... +اگه بخوام دل بدم باید چکارکنم؟ _کاری نداره فقط چشمات رو ببند دستت رو بذار توی دست شهداش و بقیه اش رو بسپار به شهداش، اونا دیگه خودشون حلش میکنن😉💞 _پیوند باشهدای کربلای۴ پیوند قلبت با قلب شهداست...💞 ⊰❀⊱ ۴ ⊰❀⊱ …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
۴ قطعه ای ازبهشت +علقمه کجاست؟ _جایی فرا سوی ❤️ +یعنی دقیقا کجا؟ _یعنی یه نقطه رهایی که باید بهش دل بدی تا بتونی ببینی ش چطور از دل به سمت آسمان پرکشیدن... _هرکسی نمیتونه دل بده و عاشق بشه اما اگر عاشق هم بشه دیگه دلش دست خودش نیست... _همون جایه که هرکسی نمیتونه به راحتی روایتگری کنه مگراینکه شهداش بخوان. +چرا؟؟؟🤔 _چون ۴ خیلی بزرگ ومقدسه اما خیلی غریب و مظلوم واقع شد.😔 بخاطرهمین همه چیزش دست شهداشه.. آخه میدونی شهداش تماما خاص بودن... +اگه بخوام دل بدم باید چکارکنم؟ _کاری نداره فقط چشمات رو ببند دستت رو بذار توی دست شهداش و بقیه اش رو بسپار به شهداش، اونا دیگه خودشون حلش میکنن😉💞 _پیوند باشهدای کربلای۴ پیوند قلبت با قلب شهداست...💞 🇮🇷 『شُهَــدایِ‌کـ♡ــرْبَلایِ۴🕊
ولی الله رسولی .حدودا ده روزی مانده بود به عملیات.امد مرخصی گرفت.که فردای همان شب برود .ولی فردا پشیمان شدونرفت.گردان از دزفول اردوگاه شهید مدنی اعزام شد بسمت منطقه عملیاتی ۴.چند روزی در هتل پرشین ابادان مستقر شدیم.واز دید گاهی که درگمرک خرمشهر بود .به هدف گروهانمان توجیه شدیم. غروب روزسوم ۶۵از هتل پرشین بسمت خرمشهر حرکت کردیم.ساحل کارون.درقسمت کوت شیخ پیاده شدیم.سوار قایق هاشدیم.واماده دستور بودیم.که حرکت کنیم فرمانده گردان۱۵۱ اخرین سفارشهای لازم رابه نیروها گفت ۲۰ دقیقه قبل رها شده بودند.ما منتظر بودیم.که قواص ها برسند به ساحل دشمن.قواص ها درگیر شدند.قایق ها روشن .وبا سرعت از داخل کارون بسمت اروند حرکت کردیم.اتش دشمن شدید شد.وقتی رسیدیم محل تلاقی اب اروندوکارون.موتور قایق مااز کارافتاد.سمت راست ما جزیره ام الرصاص بود.که از سمت این جزیره.اتش شدیدی روی سر ما میریخت. تعداد نفرات قایق ما ۸نفر بودیم.ازجمله ولی الله رسولی. رها بودیم روی اب.وقایق ما بی اختیار بسمت جزیره ام الرصاص.میرفت.درحالی که دستور عقب نشینی صادر شده بود.با بلند گوی دستی اعلام میکردند گردان ۱۵۱ برگردد عقب.همه قایق ها رفتند عقب ولی ما مانده بودیم .چکار کنیم.بچه ها همه دراز کشیده بودند کف قایق که تیروترکش نخورند.فقط ولی الله نشسته بود لبه قایق .مسئول دسته بودم .فریادزدم اقای رسولی بشین کف قایق دیدم.رسولی اصلا.حواسش نیست.می خوام بگم ولی الله رسولی قبل از شهادت شهید شده بودفقط جسمش دراین دنیا مانده بود.شب سختی بودنمی دانم چند ساعت طول کشید.بچه هادستهایشان را مثل پارو بیرون
دمی از یک 🕊🌱 🍃🌸 🍃 🌾 🌾 سن و سال زیادی نداشت شاید ۱۹_۲۰ سال، اما قدبلند و چهارشونه و خوشتیپ بود. بیشتر با می‌گشت خیلی باهم رفیق شده بودن , مثل برادر شده بودن. گاهی هردو موهاشون رو از ته می زدن... ✨ شب آخر حال عجیبی داشت، توی پوست خودش نمی‌گنجید و ذکر میگفت. گاهیم میرفت تو لاک خودش...زدم رو شونش و گفتم کجایی رفیق؟ خبریه؟؟ سرش رو بلند کردو گفت:مگه خبرنداری؟ گفتم از چی؟ گفت بذار صبح بشه بهت میگم.... ساعت ۱۰ونیم شب بود که زدیم به آب...💧 با اون همه سروصدای توپ و گلوله ها و دوشکایی که یک بند فریاد میکشید منطقه رو گذاشته بود روی سرش. باهمه این سروصداها اما یه سکوت عجیبی کل فضارو گرفته بود که دل آدم آروم میشد و گاهیم شور میزد... نمیدونم تو این هیروویر چرا دلم گرفته بود!! یه لحظه نگاهم افتاد به ، مثل قرص ماه شده بود ، مثل بااون قد بلندش که چقدر لباس غواصی بهش میومد، مثل سیدمهدی که چهره زیباش زیباتر شده بود، مثل مسعود که چه آرامش عجیبی داشت، مثل و مثل خیلی از بچه های دیگه که وسط آب مثل قرص مهتاب می درخشیدن... تو فکر محمد بودم که گفت صبح بشه بهت میگم... تو این فکر بودم که یهو همه چیز ریخت بهم... سکوت بچه ها شکست و هواپیماها از آسمون منور مینداختن. دوشکا هم هرلحظه وحشی تر میشد و دامن میزد به موج های اروند... انگار میدان امتحان انواع سلاحهای عراق بود... هم همه بی پناه و تنهاسنگرشون آب بود...💧 باهزار سختی رسیدیم لب ساحل دشمن.. درگیری شدیدتر شد.. بچه هارو دیدم که خیلیهاشون زخمی شده بودن. زمان خیلی بد میگذشت.. رو دیدم که روی خیلی زیبا خوابیده بود. امیر کنار خورشیدیها به معبود خود لبیک گفته بود. حاج‌کریم و جامه‌بزرگ زخمی شده بودن و افتاده بودن. آنطرف تر رو دیدم که روی خوابیده بود که معبر باز بشه مثل ... ، طلبه با اخلاصی که از سرورویش میبارید، او هم شهید شده بود مثل و و بقیه رفقایم.. چند متر آنطرف تر هم رو دیدم که کرکسهای بعثی عراق خفه اش کرده بودن و دور پیکرش میرقصیدن...🌹 مجید رو ندیدم هرچی چشم انداختم. داشت صبح میشد، خواستم بگم مرد حسابی آخه الان وقت خبرگفتن بود!؟ حالا اصلا کجاهستی؟؟ نکنه توام؟! و لب گزیدم.... صبح شد و باز خبری از محمد نشد.... خیلیها شهیدشدن و چندنفریم با حاجی برگشتن عقب و بقیه هم زخمی اسیرشدیم... چهارسال بعد که از اسارت آزادشدیم شنیدم همون صبح توی توی عملیات محمد هم شهید شده..تازه فهمیدم خبری که گفت صبح بشه میگم این بود...سرم رو انداختم پایین ،چقدر شرمنده شدم.💔 ❣هنوز بعداز ۳۲ سال منتظرم که از اروند برگرده تا بهش بگم شرمنده که نفهمیدم خبری که خواستی بگی شهادتت بود و چرا اون لحظه دیگه ندیدمت... راستی محمدجان! خیلی دلتنگت هستم رفیق الان کجای اروند آرام گرفتی؟؟ اصلا هواست به پدرومادر پیرت هست؟؟ هنوز منتظرتن ها..... 🍂❣ تقدیم به شهادت:عملیات الرصاص💧🌾 🌾🕊   ⊰❀⊱ 👣 …❀ @Karbala_1365🌾 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄