eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
850 دنبال‌کننده
17.9هزار عکس
2.6هزار ویدیو
52 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @goomnaam_1366
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹سردارشهید #علی_چیت_سازیان ✨❤️
#لحظاتی_باشهدا... اطلاعات عملیات استان همدان به فرماندهی سردار شهید #علی_چیت_سازیان👇👇👇
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🍂🌾 🌾 🕊 #قصه_عاشقی_غواصها❣❤️ 🕊 🍃🌴 🌹بچه ها وقتی ناراحت بودند همدیگر را تر
🌺🕊 🕊 🕊 …❣❤️ 🕊 🍃🌴 🌷 سال ۱۳۶۵ این داستان: … 🌹چشم انتظار بچه هایم بودم.. خورشید روی جزیره پهن شده بود که ۴_۵ قایق دیگر از جلو برگشتند. همه پر از شهید و مجروح و بیشترشان از بچه های تخریب و (ع) بودند. پرسیدم:چه خبر؟ کسی حال و حوصله جواب دادن نداشت. قایق ها راهشان را گرفتند و به سمت اسکله رفتند. این همه شهید و مجروح نشان می داد هر قایقی که از جلو به عقب آمده، بیشتر شهید و مجروح آورده و هنوز رزم در ادامه دارد.🌹 🌾از کنار آب و پد فاصله گرفتم تا به سنگر تدارکات بروم و آبی بخورم. به فاصله ده متر ، سیمای پیرمرد هفتادساله تدارکات ، و معاون دوم ، در قاب چشمانم نشست. تکلو جوان ۲۲ ساله ای بود که مثل من چشم انتظار آمدن بچه های گردانش در ۹۰ مانده بود. هنوز یکی دو گام به طرف آنها برنداشته بودیم که تیر مستقیم تانک دشمن، درست خورد توی شکم سنگر تدارکات و همه چیز در یک آن، مثل گردباد به هم پیچید. باصدای انفجار، من و روی زمین نشستیم و نگاه کردیم به آسمان که دست وپای به هر طرف پرتاب نی شدند. باباحسنی و تکلو و سه نفر دیگر قطعه قطعه شده بودند و تکه های بدنشان جگرتشنه ام را می سوزاند.❣🌹 🍂قید آب را زدم. چندنفری آن طرف تر آمدند و داشتیم پیکرهای پاره پاره شهدا را جمع میکردیم که چندقایق دیگر با چندنفر از مجروحان و چند به ظاهر سرپا ، اما به غایت خسته ، رسیدند. وسط آنها ، هم افتاده بود.✨🌹🦋 🌺راوی:فرمانده گردان غواصی جعفرطیار(ع) 📚منبع: 👇 …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 💧 #حقیقت_کربلای۴ #قسمت_پنجم
. 🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 💧 ۴ ۱۱ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 🌾ذکر وقتی که با نواختن نی توسط در دل شب هماهنگ می شد، سوز هجران تا اعماق وجودمان می‌نشست…💔🍂 آن شب از بچه‌های توی جزیره مجنون گفتم و از گشت های اطلاعات عملیات که تا عمق خط سوم عراق را در جنوبی شناسایی کرده بودند و از گِل مقدسی که رزمندگان در ایام بر سر و شانه خود می‌زدند. گلی که به درخواست باید از پشت دشمن و از انتهای آورده می شد. خلاصه همه کلمات دست به دست هم دادند تا از آن گشت شبیه به رویای خود تعریف کند.✨ هم که کمی بیشتر احساس خودی می کرد، با و سادگی گفت ما هم توی بچه های بسیجی شنیده بودیم که آقای حمیدی نور وقتی به توی جزیره می رفته، می چسبیده به زیر قایق عراقی‌ها. چهره نحیف و صورت استخوانی حمیدی نور از خجالت سرخ شد. تبسمی کرد و به تازه وارد گفت "باید از ناگفته ها حرف زد. دل مجنون پره از حماسه های خونین که فقط در روز قیامت به إذن الله آشکار خواهد شد." ❣ این عادت حمیدی نور بود که وقتی از او تعریف می‌کردند، با استادی ، شنونده را در سر سفره شهیدان می نشاند و دست آخر نتیجه می‌گرفت که هیچکس جز شهید سزاوار توصیف و تعریف نیست. آن شب سه میهمان ما شبی پرالتهاب را در فروغ کم سوی ستارگان گذراندند و ثلث آخرشب زودتر از بقیه از چادر بیرون زدند. همان شب وقتی از دور نگاهم به محرابی افتاد، دیدم توی یکی از چاله های است. چاله هایی که به تعبیر ، سرقفلی آن خیلی بالا بود.✨ 🍃نزدیک صبح وقتی که خورشید باز هم چشم به جمال شب زنده داران حاشیه گشود، سه میهمان توی محوطه صبحگاه در انتهای صف بچه ها ایستاده بودند، با تواضع تمام. به نظر می‌رسید که حمیدی نور و می‌بایست از همان روز خود را به مقر عملیات در برسانند؛ لذا سخت مورد تکریم و توجه قرار گرفتند. من هم باید برای دعوت از غواصانی که در جزیره مجنون با ما بودند و هم گرفتن کمک های مردمی به همدان می‌رفتم. با آن سه نفر و سایر بچه ها خداحافظی کردم و راهی شدم. دو ماهی میشد که از به همدان نیامده بودم و حالا فقط دو روز از آمدن به همدان می‌گذشت که هوای برگشتن به منطقه به سرم زد.❤️ در این دو روز با بچه هایی که تجربه عملیات غواصی داشتند صحبت کردم. چند نفرشان اعلام آمادگی کردند که با من به منطقه بیایند. دو دیدار هم با حاج محمدسماوات و حاج علی اکبرمختاران داشتم. مشکل اصلی، نداشتن لباس غواصی بود که باید از خارج از کشور خریداری می‌شد و این دو فقط می توانستند امکاناتی از نوع خودرو، لباس، خوراک و حتی قایق برایمان تهیه کنند و خرید لباس غواصی از خارج از کشور کاری بیرون از مجرای پیگیری این دو نفر بود. …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
... 🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 #
... 🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 ۴ ۲۰ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 🌾پس از دوازده روز تمرین در و حتی حمله به دشمن فرضی، پیکی از فرماندهی آمد و نامه‌ای به دستم داد که دستور حرکت به سمت و استقرار در بود. در کوی آریا در یک هتل مخروبه مستقر شدیم که فاصله چندانی با اروند نداشت و ما برای شب عملیات بود. چپ و راستمان نیرو بود. اجازه خارج شدن از ساختمان را به بچه‌ها ندادم. حالا همه می دانستند به جایی که باید برای عملیات به آب بزنند، همینجاست ساحل سمت چپ رودخانه کارون، مقابل یال چت جزیره عراقی . فقط اجازه داشتم معاونان و مسئول دسته‌ها را برای توجیه از روی دیدگاه و همان ماکتی که قبلا دیده بودم، ببرم. آنجا ، فرمانده _۱۵۳_ و فرمانده _۱۵۵ _هم بامسئولان دسته ویژه غواصی شان به حد و خط عملیاتی که راست ما بودند، توجیه شدند. عصر همان روز برای توجیه و آشنایی با لشکر های مجاور به همراه حاج مهدی کیانی(فرمانده لشکر) سیدمسعودحجازی(مسئول طرح و عملیات) (مسئول اطلاعات عملیات) ، به قرارگاه خاتم الانبیا رفتیم. همه فرماندهان عالی رتبه جنگ بودند از محسن رضایی فرمانده کل تا علی شمخانی جانشین او و رحیم صفوی فرمانده نیروی زمینی سپاه و فرماندهان لشکر هایی که هرکدام قرار بود یک گردان غواصی برای عملیات ۴ آماده کنند. در آن جلسه، یک بار دیگر خط و حد لشکرها مرور شد ما فهمیدیم سمت چپ ما به فرماندهی جعفر اسدی است و سمت راست ما به فرماندهی عمل می کنند. با فرماندهان گردان های غواصی این دو لشکر هم آشنا شدیم. ما دقیقاً وسط منطقه عملیاتی ۴ بود. از قرارگاه برگشتیم. کانون توجه مسئولان و ارکان روی بچه‌های ما بود. از دوستان قدیمی بچه‌های اطلاعات عملیات به ما سر می‌زدند و آنها محو حال و هوای معنوی بچه‌های ما می شدند. یک شب بهرام عطاییان و و عباس علافچی از بچه های محله های قدیمی، مهمانمان شدند. تکیه کلام هر کسی که غواص های آماده رزم را می دید، این بود: "التماس شفاعت." حاج محسن که قبلاً کار آموزشی با بچه ها می کرد، اینجا آرام تر بود. اما حاج حسین بختیاری که مسئولیت پشتیبانی گردان را داشت، خیلی سرش شلوغ بود. همه می دانستند به تعدادی که او لباس غواصی تهیه کرده میتوانیم برای عملیات داشته باشیم برای کل گردان ۱۷۵ نفره ما، فقط ۷۲ دست لباس دست ما را گرفته بود. به هر کدام از غواصها یک شماره دادم تا از طرفی معلوم شود چه کسانی لباس گرفتند و از سویی بتوانند این شماره ها را روی ساک شخصی خود که قرار بود به آن سوی بیاید، نصب کنند. 🍂____________________ پ.ن: ۱_بچه ها در اولین گام تابلوی کوی را به کوی تغییر دادند.❣ ۲_ترتیب آرایش لشکرها برای موج اول عملیات کربلای۴ از چپ به راست چنین بود لشکر ولیعصر لشکر المهدی و شکری انصارالحسین لشکر نجف اشرف لشکر کربلا و لشکر امام حسین(ع). …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 💧 ۴۷ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 🍃همانجا تلفن اف ایکس بود. زنگ زدم همسرم. میهمان عزیز بود. مسئولان غواصی، مثل حاج حسین بختیاری و بقیه بچه ها هم برای تبریک ازدواج و بی خبر از ماجرای قولی که به سید خانم داده بودم، آنجا بودند. یک باره دلم ریخت و گفتم گوشی را به حاج حسین بدهید و به حاج حسین گفتم:حاجی میدونی که من اومدم منطقه؟ گفت:نه ، مگه کجایی؟ گفتم:یک جبهه کوهستانی که مثل کوه خودمونه. بچه های غواصی باید کوهنوردی و سنگنوردی کار کنند. در ضمن اینو بدون که خانواده من خبر ندارند که من اومدم جبهه، حرفی از آمدنم نگو. بعد از تماس با سروشکل و کله عمامه پیچی شده، با بچه‌های طرح و عملیات، عازم خط مقدم شدیم. زیر ارتفاعی به نام " " که بقول بچه ها هوش از سر آدم می برد، چشمم به خورد. تا مرا دید زد زیر خنده و گفت:کریم مبارکه توکی رفتی حوزه علمیه و آخوند شدی؟ به علی گفتم:آمدم فرمانده لشکر رو ببینم که ندیدم. علی آقا که از وضعیت منطقه و شروع شناسایی ها خبرداشت، بااین جمله خاطرم را جمع کرد و گفت:تو این کوهستان سر به فلک کشیده رودخانه نیست که تو بخوای غواصی کنید برو یک ماه دیگه بیا. به همدان برگشتم و کمک کرد تا باند سفید دور سرم را باز کنم و بیندازم توی سطل آشغال اما سوراخی که ترکش وسط کله ام گذاشته بود داد میزد که ترکش خوردم. اول سری به خانه خودمان زدم. کلاهی روی سرم گذاشته بودم. عزیز و بقیه برخوردشان عادی بود. خوشحال شدم و سری به خانه سیده خانم زدم. آنجا کلاه را برداشته بودم. تا چشمش به من افتاد پرسید:سرت چی شده؟ جرئت نکردم بگویم جبهه بودم. خیلی خونسرد گفتم:یه چیزی مثل سنگ آمد و خورد وسط سرم. و به خیال خودم دروغ نگفتم. سید خانم باور کرد اما از خودم بدم آمد. برای خلاصی از عذاب درونی، حرف عقد پیش امام را پیش کشیدم و قرارشد که قبل از آن، جشن عقدی در خانه معلم بگیریم. بعداز مراسم دیدار باامام و خواندن خطبه عقدهم پیش امام دست نداد.از سوی باز هم پیغام آمده بود که سریع خودت را به منطقه برسان. این بار در پیش بود. اما با تجربه تلخ رفتن دفعه پیش، عزمم را جزم کردم که بعداز عروسی، به جبهه بروم. دوروز مانده به عروسی ، خبر رسید که ، برادر بزرگتر چیت سازیان در منطقه به رسیده است. امیر هم مثل علی آقا دوستم بود. علی و تعدادی از بچه‌های از جلسه آمدند و با هم امیر را تا گلزار شهدا تشییع کردیم. بازهم تردید مثل خوره به جانم افتاد که به حرمت دوستی با علی آقا و شهادت برادرش مراسم عروسی را عقب بیندازم. موضوع را با علی آقا بعد از مراسم فاتحه امیر در میان گذاشتم. علی گفت:کریم تو قول دادی. فکر کردم پریده به گذشته های دور و ماجرای کهنه قول دادن من به دایی عباس را باز کرده. خواستم دو دستی بکوبم روی سرش و بگویم:مگر تو عزادار نیستی؟ آخراین چه وقت شوخی است؟! که نداشت عکس العملی نشان بدهم و ادامه داد که تو بخانمت قول ندادی که بعد از عروسی بیایی جبهه؟ پس به قولت عمل کن. فقط عذر منو بپذیر که نمیتونم توی عروسی شرکت کنم. خوشحال شدم که بهش پرخاش نکردم. بعد از این صحبت‌، علی آقا از آقام و عزیز هم اجازه گرفت و عذرخواهی کرد که نمی‌تواند در مراسم عروسی من شرکت کند. شب عروسی پنج تا ماشین سواری شدیم سر بسیاری از کوچه های شهر حجله شهید گذاشته بودند و نمی خواستم سروصدای داشته باشیم. همین حرکت کردیم، از در و دیوار ماشین های پر از ریختن جلوی کوچه، و شد آنچه که نمی خواستیم. زودتر از بقیه به خانه رسیدم. اما مراسم پرتاب کردن سیب سرخ پشتبام باقی مانده بود. جمعیت که رفتند، نفس راحتی کشیدم. که یکباره سر و کله یکی از بسیجی های غواصی پیدا شد. چیزی زیر پیراهنش قلمبه شده بود. پرسیدم: این چیه؟! گفت: آمدم چندتا منور بزنم. به زور سوار ماشینش کردم و گفتم: مردم سر پشت‌بام‌ها خوابیده‌اند. خدا پدرت رو بیامرزه، برو منورت رو تو جبهه بزن. رفت اما من ناخودآگاه به یاد شبهایی افتادم که مثل منور در آسمان می درخشیدند. از اینکه یکبار دیگر به جمع پرشور بچه های برگشته بودم، در پوستم نمی گنجیدم. غواصی خانه اول من بود. با یک دنیا خاطره تلخ و شیرین از گذشته های نه چندان دور.... … …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
. 🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 #را
. 🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 💧 ۵۰ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 🌴به رسیدیم. یک ایستگاه صلواتی بین راهی بود که بچه‌های آنجا را خوب می شناختند. نماز خواندیم. شام، نان و پنیر و انگور می دادند. حاج مهدی روحانی و جواد قزل فکر می‌کردند که من از سکوتی که کردم، لب به غذا نمیزنم. گفتند:کریم! یه لقمه نان و پنیر بخور تا راه بیفتیم و بریم. با یک قیافه حق به جانب گفتم:این همه راه ما را آوردید حالا دارید بهمون نون و پنیر می دید؟😒 آقاجواد قزل که همیشه ساده و کم خوراک بود، با آن لحن عارفانه اش گفت:برادر جان! بیا به مرام علی(علیه السلام) اقتدا کنیم. گفتم: اتفاقاً من امشب می خوام به مرام علی اقتدا کنم.😊 البته به مرام .☺️ مهدی روحانی پرسید: مگه علی چیت ساز چی میخوره؟! گفتم:چلوکباب.😋 خندید.😂 رفتیم یک چلوکبابی خوش غذا که از کف نان زیر کبابش، چکه چکه روغن می ریخت. هوس نوشابه کردیم. نداشت. گفتم: دوغ بیار . پشت سر هم چند لیوان دوغ خوردیم. حداقل ۸ ساعت تا مقصد فاصله داشتیم و شب بود. غذا آن‌قدر سنگینمان کرد که پیک ها بالا نمی آمد. دوغ هم که خواب زده مان کرده بود. حاج مهدی چشمش ترکش خورده بود و نمی توانست پشت فرمان بنشیند. آقاجواد قزل هم یک پایش از قبل قطع بود و پای مصنوعی داشت و نمی توانست با پدال گاز و ترمز کار کند. من هم که داشتم از مستی دوغی که خورده بودم مثل معتادها چرت میزدم. آقا جواد مقداری نشست و کف پاهایش درگرفت. ناچار شدم من پشت فرمان بنشینم. توی تنگ فنی، آن طرف خرم آباد یک لحظه چشمانم بسته شد و نزدیک بود به کوه بخوریم که از خواب پریدم. حاج مهدی هم که از خواب بلند شد، خندید و نیشگونم گرفت که مبادا خوابم ببرد. گفت کریم: امشب تو مارو شهید راه دوغ می کنی حالا ببین!! تا صبح ۷_۸ مرتبه جاهایمان را عوض کردیم تا خواب سراغمان نیاید. تا بلاخره به پادگان رسیدیم. با توصیفی که با نبود عملیات آبی، رغبتی برای رفتن به نداشتم، وقتی در مسیر به رسیدیم گفتنم: من همینجا میمونم. آن دو به شلمچه رفتند و من میان محوطه خالی از نیروی کنار سدگتوند که روزگاری از غوغای و آکنده بود، چرخیدم. فقط چند نفر از تدارکات لشکر آنجا بودند. خبری از چادرهای اجتماعی بچه‌های نبود. هرجا که قدم میزدم جای خالی بچه ها را می دیدم.🥀💔 بغضی گلوگیر داشت خفه ام میکرد. تنهای تنها ساعتی چرخیدم. توی چادر پیرمرد ترک زبانی نشستم که از نیروهای تدارکات لشکر بود، تا غم سنگینی را چه روی سینه ام آوار شده بود روی کاغذ بیاورم. دنبال یک تکه کاغذ بودم. دست توی جیب هایم چرخاندم یک ورق تا شده بود مثل یک نامه. بازش کردم. دستخط سیده خانوم بود. چشمانم سو گرفت و با شعری که برای سروده بود خیس شد. شعر را با زنگ صدای سیده خانم خواندم: ❣ دریای دلیم، چابک به رزم ساحلیم سالک به راه عادلیم، عباس دورانیم ما پیروز میدانیم ما، از سوزانیم ما موج خروشانیم ما، دین را نگهبانیم ما . . . غواص و بهمنیم، را خصم افکنیم گر درخلیج میهنیم، نصرت نصیبانیم ما توفنده ایم در هر مکان، آماده ایم در هر زمان در انتظار امر آن، پیر جمارانیم ما....❣ گویی که همه های من در این کلمات خلاصه شده بود. 💔🍂 سکوت و بهت زدگی ساعتی پیش، جای خود را به گرمی حضور داد. انگار هوا از عطر نفس پر شده بود و پنداری که همه با هم بودیم.😭🕊🌹 مثل آن چهل شبانه روز پر از دعا و گریه و سرخوشی و مزاح و خنده.💔 آنقدر گرم دیدار رویاگونه بچه های بودم که گذر زمان را تا اذان صبح نفهمیدم....🕊❣ 🍂____________________ پ.ن: خلاصه ای از شعر را در داستان قرارداده ایم. …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
. 🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 #را
. 🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 💧 ۵۷ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 همه مسئولان لشکر در همدان بودند و علی آقا مانده بود توی ماووت و مقدمات کار شناسایی را برای عملیات بعدی انجام می داد. اواخر آبان‌ماه شد و فکر کردم با این دست که توی پاییز در جبهه ماووت آن قدر است سرما اذیتم کرده بود، حتماً در زمستان پیش رو از عذاب بیشتری خواهد داد و چه بهتر که بنا به پیشنهاد پزشک ارتوپدی، در این فرصت باقی مانده تا عملیات، دستم را عمل کنم. چند بار به بیمارستان رفتم و آمدم مقدمات عمل آماده شد و روزی را برای انجام عمل جراحی تعیین کردند. همان روز سری به سپاه زدم تا تلفنی با جبهه جنوب تماس بگیرم و از دوستان غواصی که همچنان در خط پدافندی شلمچه بودند، خبری دریافت کنم. اکبر امیرپور معاون اطلاعات عملیات را دیدم. دنیایی از آن در صورتش موج می زد. پرسیدم:اکبر چیزی شده؟! بغلم کرد و با گریه گفت:کریم! علی آقا به آرزوش رسید… یک آن دنیا روی سرم خراب شد. همیشه فکر می‌کردم اگر روزی خبر شهادت نزدیکترین رفیقم، را بشنوم، چه عکس‌العملی خواهم داشت. و آن روز رسیده بود. روزی که خودش سال ها آرزوی رسیدنش را داشت. بغضی گلوگیر روی گلویم پنجه انداخت و راه نفسم را بست و یک دفعه مثل ابر بهاری ترکیدم. باور زندگی بدون پدر و مادر، برادر برایم ممکن بود اما بدون علی‌آقا هرگز. اولین نکته ای که از علی آقا به یادم آمد، سخنان سوزناک او قبل از تدفین برادرش امیر بود که در گلزار شهدا گفت:من هفت سال توی جبهه جنگیدم اما زنده ماندم. اما امیر تو فقط یک بار به جبهه آمدی و چه قدر زود رفتی. امیر تو از خدا چه خواستی که دعایت مستجاب شد؟ نکته دوم آن خوابی بود که بعد از شهادت معاونش، ، برایم تعریف کرد: " مصیب را خواب دیدم. گفتم ما همیشه با هم بودیم ، بگو تو از کدام راهکار رفتی که به این مقام رسیدی؟ مصیبت گفت: . " بعد از این خواب، آدم دیگری شده بود. فاش توی جمع با صدای بلند گریه می کرد و شهدا را یکی یکی صدا میزد. دائم تسبیح به دست می‌گرفت و ذکر می‌گفت و از هر فرصتی برای نماز مستحبی دعا و گریه استفاده می‌کرد. کمتر کسی خوابیدن، خوردن و شوخی او را می دید. با شنیدن خبر علی آقا، فکر ادامه درمان از دهنم پرید. هنوز خبر شهادت او به پدرش و مادرش و همسرش که باردار بود، نرسیده بود. …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄