eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
1.1هزار دنبال‌کننده
19.6هزار عکس
3هزار ویدیو
53 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @goomnaam_1366
مشاهده در ایتا
دانلود
💖(فوق العاده زیبا) 6⃣ بعد مکثی کردند وفرمودند:( رفقا، آیت الله العظمی بروجردے حساب وکتاب داشتند. اما من نمےدانم این جوان چہ کرده بود، چہ کرد که به اینجا رسید!) من با تعجـب به سخنان حضرت استـاد گوش مے کردم. به راستے این جوان چہ کرده بود که اسـتاد بزرگ اخلاق و عرفان این گونه دروصف او اینــگونہ در وصف او سخن مے گوید!؟ بعد از مراســم ختـم به یکے از دوسـتان شہــیدگفتم : این شہید چند سالہ بود؟ گفت: نوزده سـال! دوباره پرسیــدم : دراین مسجد چه کار مے کرد؟طلبہ بود؟ او جواب داد:نہ ، طلبہ ی رسمے نبود. امـا از شـاگردان اخلاق وعـرفان حضرت اسـتاد بود. در این مسجد هم کار فرهـنگے وپذیرش بسیج را انجـام مے داد. تعجــب من بیشـتر شد. یعنے یک جـوان نوزده سـالہ چگـونہ به این مقام رسیده کہ استـاد این گونہ از او تعریـف مے کند؟ ✨✨✨ آن شـب به همــراه چنـد نفر از دوسـتان وبہ همراه آیت الله حق شنـاس بہ منـزل همـان شهـید در ضلـع شـمالے مسجد رفتیـم. حاج آقا وقتے وارد خـانہ شدند در همـان ورودے منـزل روبہ بـرادر شهید کردند وبـا حالتے افسـرده خاطـره اے نقـل کـردند و فـرمـودند: بہ جز بنده وخـادم مسجـد ،ایـن شهـید بـزرگوار هـم کلیـد مسجـد را داشتند. بعـد نفسے تـازه کـردندو فـرمودنـد : مـن یـک نیمہ شب زودتر از ساعـت نمـاز راهے مسجد شدم. به محض اینکہ در را بـاز کـردم دیـدم شخصے در مسجـد مشغول نـماز است. حضـرت آقاے حق شنـاس مکثے کردنـد وادامہ دادند: من دیـدم یــک جـوان در حـال سجـده است، امـا نه روے زمین!! بلکـہ بین زمـین وآسمـان مشغـول تسبیح حضـرت حـق است!! حاج آقا حق شنـاس در حالے کہ اشــک در چشـمانشـان حلقہ زده بـود ادامہ دادند : مـن جلـو رفتـم ودیـدم همیـن احمـد آقا مشغـول نمـاز است.بعـد کہ نمـازش تمـام شد پیش من آمـد و گفت: تا زنـده ام بہ کسے حرفے نزنیـد. بعـد از تایید حضـرت آقاے حق شنـاس بود کہ برخے از نزدیک ترین دوستـان این شہــید لـب به سـخن گـشودند. آن ها آنچہ را به چشـم خـود دیده بودند بیـان کردنـد ومن با تعجـب بسیـار ، فقـط گوش مے کردم. آیـا یک جـوان مے توانـد بہ این درجہ از کمـال بشرے دسـت یابـد!؟ ✨✨✨ نمے دانم !؟ چـرا مـن بہ طور نا خـود آگاه در تمـام مـراسـم این شہــید حضـور داشـتم. چـرا این عبـارات عجیـب را از زبان این اسـتاد وارستہ وبه حق رسیـده شنیـدم !چـرا؟! شایـد ایـن بـار مسئولیـتے برعہده ی ماسـت . شـاید خـدا مے خواهـد یکے از بندگـان خـالص و گمـنام در گـاهش را کہ بسیـار سـاده وعادے در میـان ما زندگے کرد بہ دیگران معرفے کنیـم . شـاید براے این دوره ی معاصـر کہ غالـب بشر در ورطہ ی حیـوانے خـود دست و پـا مے زند احمــد آقا الگویے شـود براے آن ها کہ مے خواهنـد در مسـیر بندگے باشـند. هـرچنـد از دوران شہـــادت ایشـان چندیـن دهه گذشتہ، امـا با یارے خـدا تصمـیم گرفتیـم کہ خـاطـرات این عـبد درگاه حـق الهے را جمع آورے کنیـم. تـازه زمـانے کہ کار شروع شد ،متوجہ دیگـر سختے های کار شدیم. احمـد آقا از آنچہ فکـر مے کردیم بسـیار بالا تر بود. اما اگر استـاد العارفیـن این گـونہ در وصـف این جوان سخن نمے گفت ، کـار بسیار سخت تر مے شد. آنچہ....
💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜 دیگه نوبت سفره پهن کردن بود، تا الان هی از جمع فرار می کردم تا عطر یاس بیشتر از این دیوونه ام نکنه ولی موقع شام دیگه نمیشد کارش کرد باید با عباس دور یه سفره مینشستم و غذا میخوردم، بعد از پهن شدن سفره و تکمیل همه چیز باز وارد آشپزخونه شدم که یه دفعه صدای مامان از هال اومد: دیگه چیزی نمیخواد خودتم بیا در حالی که شیر آب باز میکردم گفتم: چشم اومدم چند بار صورتمو با آب شستم شایدم بهتر بود وضو می گرفتم تا آروم شم بعد از وضو گرفتن وارد هال شدم همه مشغول غذا خوردن بودن، زیاد نگاه نکردم که مبادا نگاهم بلغزه و به عباس بیفته، نمیخاستم به هیچ وجه نگاهش کنم به اندازه ی کافی بی قرار بودم با نگاه کردنش حال خودمو بدتر میکردم ملیحه خانم زیر چشمی نگاهی بهم انداخت و گفت: ماشالله چه خانومی شده معصومه جون لبخندی رو لبای مامان نشست: کنیز شماست با این حرف مامان تو اون هیرو ویری نزدیک بود خنده ام بگیره، آخه یکی نیست به مامان بگه کنیز! کنیز واقعا!!!! نگاهم به مهسا افتاد که ریز ریز میخندید، وای مهسا خدا بگم چیکارت کنه! ملیحه خانم باز نگاهشو بهم دوخت و گفت: ان شالله یه شوهر خوب گیرت بیاد خاله جون، راستش ما هم چند وقته دنبال یه دختر خوب برای عباس می گردیم ضربان قلبم بالا زد اصلا نفهمیدم لقمه ی توی دهنمو چجوری قورتش دادم سرمو یه دفعه بلند کردم که نگاهم افتاد به چشماش ..یه لحظه مغزم ارور داد، مطمئنا چند دقیقه دیگه اونجا می موندم همه، احساسمو از تو چشمام میفهمیدن سریع پارچ و برداشتم و گفتم: برم پرش کنم دویدم سمت آشپزخونه و ولو شدم کنار یخچال، با یاداوری چند دقیقه پیش و حرفای ملیحه خانم و چشمای عباس،تمام بدنم یخ شد ... وای وای وای، من باز اشتباه کردم، برای اولین بار به چشمام نگاه کرد و من ... سرمو گذاشتم رو زانوهام، وای عباس چرا نمیفهمی که من طاقت ندارم، تو دونسته این کارو بامن میکنی یا شایدم اصلا روحت از این چیزا خبر نداره .... . . ادامه دارد... نویسنده: بانو گل نرگــــس بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ♥️•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_عشق_که_در_نمیزند 💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾ #قسمت_پنجم اشک💧 رو گونش رو دستام ریخت سر
💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾ شب ۲۱ ماه رمضون بود همه رفته بودن احیاء، من و مریم جون و مادر علی پشت شیشه‌های بیمارستان نشسته بودیم و زیارت🍃 میخوندیم؛ دکتر از اتاق علی اومد بیرون و گفت - همراه اقای سلطانی من و مادرش بلند شدیم باهم گفتیم بله - درسته که امشب شب قدره و باید تسلیت گفت ولی من....😳😳 ولی من چی دکتر -به شما تبریک میگم حال همسرتون رو به بهبوده، اگه همین جور پیش بره ممکنه چند روز دیگه از کما بیرون بیان!!😍😍 باورم نمیشد این همون دکتری بود که خودش به ما گفت دیگه امیدی نیس باید دستگاه‌ها رو جدا کنید و.... ولی ما نذاشتیم. بهترین خبر عمرم رو شنیده بودم....😍😌 ........... تمام اون دو سه روز که دکتر پیش بینی کرده بود مدام پیشش بودم تا لحظه‌ی به هوش اومدنش اولین نفر باشم که میبینمش. روز چهارمم گذشت و علی به هوش نیومد😔 دلشوره شدید به جونم افتاده بود‌. با دیدن دکتر بلند شدم و گفتم -سلام پس چی شد این پیش بینیتون ۴ روز گذشته و هنوزم....😳😔😔 حرفم با دیدن چشمای باز علی قطع شد. خدایا شکرت🍃 که به هوش اومد دکترم با حرف من به پشت سرش برگشت و رفت تا حالشو چک کنه. -چیشد دکتر⁉️ حالش خوبه کوتاه میتونید ببینیدش.! سریع طرف اتاقش رفتم علی با دیدن من آروم دستمام و فشار داد و گفت: ملکه من در چه حالن؟!😍😊 اشک از چشمام سرازیر شد😭😭 - فدای تو بشم چقدر دلم واسه ملکه گفتنت تنگ شده بود بهتری؟! خوبم -خدارو هزاران بار شکر تو چیزیت نشده!!؟!؟ من چند وقتیه مرخص شدم ولی مرخصی جسمی، روحن داغون بودم علی نبودنت دیوونم کرد. خداروشکر🍃 که الان حالت خوبه من برم سجده شکر به جا بیارم. علی خندید و گفت😁 - برو عزیزم مراقب خودت و مهربونیات باش بازم با حرفاش قلبم و قل قلک میکرد....💗💗 ............ شکر الله شکرالله شکرالله🍃 خدایا هزاران بار شکرت که علی رو بهم برگردونی. خدایا بابت جون دوباره عشقم شکرت.... ............ یه هفته از بهوش اومدنش میگذشت و روز به روز حالش بهتر میشد، تنها چیزی که باعث ناراحتی همه ما شده بود وضعیت پاهاش بود دکتر گفته بود که اگه به هوشم بیاد فلج میشه ولی من اصلا واسم مهم نبود درست مثل الان، همین که زنده بود خودش یه معجزه بزرگ بود.🍃✨ .......... شکی نداشتم که پاهای علی خوب میشه چون خدا بیشتر از اونی که فکرشو کنم هوای منو و عشقمو داره🍃 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو shiva_f@ @karbala_1365
😌خاطرات شهید محسن حججی😌 💢از زبان 💢 🍃تازه خواهرزاده ام را عقد کرده بود. حقیقتش آن اوایل ازش خوشم نمی آمد. حتی یک درصد هم.☹️ و ها مان با هم خیلی فرق داشت. من از این آدم‌های لارج و سوپر دولوکس بودم و از این های حرص درآر. هر وقت می رفتم خانه خواهرم،می دیدمش می آمد جلو، خیلی شسته رفته و پاستوریزه سلام و علیک می‌کرد. دستش روی سینه اش بود و گردنش کج و انگار شکسته.😑 ریش پرپشتی داشت و یک لبخند به قول مذهبی‌ها عرفانی هم روی لبش بود کلا از این فرم آدم‌هایی که دیدنشان لج ما جوان های امروزی را در می آورد😬 بعضی موقع ها هم با زنم می رفتم خانه خواهرم. تا زن مرا میدید سرش را می انداخت پایین و همان طور با من و خانمم سلام می‌کرد.😑سرش را یک لحظه هم بالا نمی آورد لجم می گرفت😏 با خودم می‌گفتم مگر زنم لولوخورخوره است که دارد این طور می کند؟😒 دفعه بعد به زنم گفتم: "یک چیزی بنداز سرت تا این مذهبی به تریج قباش بر نخوره و سر مبارکش رو یکم بیاره بالا." زنم گفت: "باشه." دفعه بعد پوشید. این بار خیلی گرم تر از قبل با من و خانمم سلام و احوالپرسی کرد. اما باز هم سرش پایین بود فهمیدم کلاً حساس است به زن نامحرم.😯😥 چند ماهی از دامادی اش و آشنایی مان گذشته بود توی میدیدمش. دیدم نه آنچنان هم بچه خشکه مقدسی نیست که فکر میکردم. میگوید..می خندد..گرم می گیرد. کم کم خوشم آمد ازش ولی باز با حزب اللهی بودنش نمی‌توانستم کنار بیایم.😖 . یک بار که رفتم خانه خواهرم نشسته بود توی . رفتم داخل. تا من را دید برایم ایستاد و به هم سلام کرد و جواب سلامش را دادم و نشستم کنارش. هنوز یک دقیقه نگذشته بود که آمد تو شش هفت سال بیشتر نداشت بچه مچه بود جلوی پای او هم تمام قد بلند شد و ایستاد.🙄😳 گفتم:" آقا محسن راحت باش نمیخواد بلند شی. این بچه هست." نگاهم کرد و گفت: "نه دایی جون. شما ها هستید. هستید شما ها روی سر ما جا داری احترامتون به اندازه دنیا واجبه"😍😌 این را که گفت، ریختم به هم. حسابی هم ریختم به هم. از خودم خجالت کشیدم. از آن موقع جا باز کرد توی دلم با خودم گفتم:" تا باشه از این حزب اللهی ها."😍👌🏻😇 •••••••••••••••••••• عید نوروز بود. محسن آقا و زهرا آمدن خانه‌مان. گوشه اتاق پذیرایی گذاشته بودم. تا داخل شد و چشمش به مجسمه افتاد، نگاهش را قاپید. انگار که یک زن واقعی را دیده باشد!‼️ بهم گفت:… . @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
صفحه۱۳ 🍃🌸 ✨امام جان علی بود. سوی چشمش بود. کسی نگاه چپ به امام میکرد، با علی طرف بود. دیگر علی خواب
صفحه۱۴ 🍃🌸 💕 … 🌷 این داستان: 🌺راوی: (مادرشهید) 💠 🍂❣ 🌱 خب، آن سالهای فقر و سختی گذشت. یعنی وقتی امام آمد، من فهمیدم که آن سالها گذشته. والا اصلا فکر نمیکردم روزی رنگ خوش زندگی را ببینم. روزگار عوض شد. دستمان به دهانمان رسید. می توانستیم یک شکم سیر نان بخوریم، ولی نه من خوب خوردم و نه علی. چون دیگر عادت کرده بودیم. زندگی آنقدر علی را گزیده بود که طاقت نداشت آدمی مثل خودش را ببیند. آخر نان خشک و آبلیمو هم شدغذا؟!! چرا اینطور میکنی باخودت؟ گفت:خدا پدرت را بیامرزد، کسانی هستند که هیچی ندارند. صبح می رفت پایگاه و یک دست لباس قشنگ می گرفت و می پوشید. تا سرظهر مرتب بود. غروب که برمیگشت می پرسیدم لباست را چه کردی؟ اول که چیزی نمیگفت. بعد میگفت:بسیجیها در جبهه لخت و عوراند. پوتین تازه چه به دردم میخورد. می پرسیدم یک دست لباس هم حقت نیست؟ میگفت:هست، به شرطی که همه داشته باشند. وقتی اولین حقوقش را گرفت، گفت:دیگر نمیگذارم سختی بکشی. گفتم:میخواهی خانمی کنم؟ گفت:چه عیب دارد؟ آن همه بدبختی کشیدی و حالا هم خانم باش.. دعایش کردم. دو_سه ماهی گذشته بود که دیدم این رویه را پیش گرفته. ناراضی نبودم برای اینکه می دانستم سرگشنه به زمین گذاشتن یعنی چه، سرماکشیدن چه مزه ای دارد. زد و زلزله پیش آمد. علی توی پایگاه بود و من خانه. همان پشت صفه عزاخونه. دم صبح بود. گمانم نمازمان را خوانده بودیم که زمین و زمان به هم خورد. یک تکان که داد، دیوار اتاقمان دهان باز کرد و بامش خم شد و خشتها فرود آمدند. فریاد زدم (س). دیدم دیوار کج شد و همانطور ماند. پریدم بیرون. شیون مردم به آسمان هفتم می رفت. خانه های خشتی آوار میشدند. دارو درخت بهم می خوردند. بخودم گفتم:علی ات ماند زیر آوار. وقتی زمین آرام گرفت، رفتم صفه عزاخانه و راز ونیاز کردم. علی ام سروسلامت آمد. رنگ به صورت نداشت. تا من را دید، روی زانویش نشست و گفت:زنده ای؟❤️ خوب وارسی اش کردم و خاطرجمع شدم. خانه را نگاه کرد و گفت:خداراشکر. چندبار دیگر زلزله آمد اما نه به آن شدت. پرسید می ترسی؟ گفتم:برای چه بترسم؟ می روی کجا؟ گفت:می روم ببینم چه برسرمردم آمده... 👇👇👇
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 💧 #حقیقت_کربلای۴ #قسمت_پنجم
. 🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 💧 ۴ ۱۱ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 🌾ذکر وقتی که با نواختن نی توسط در دل شب هماهنگ می شد، سوز هجران تا اعماق وجودمان می‌نشست…💔🍂 آن شب از بچه‌های توی جزیره مجنون گفتم و از گشت های اطلاعات عملیات که تا عمق خط سوم عراق را در جنوبی شناسایی کرده بودند و از گِل مقدسی که رزمندگان در ایام بر سر و شانه خود می‌زدند. گلی که به درخواست باید از پشت دشمن و از انتهای آورده می شد. خلاصه همه کلمات دست به دست هم دادند تا از آن گشت شبیه به رویای خود تعریف کند.✨ هم که کمی بیشتر احساس خودی می کرد، با و سادگی گفت ما هم توی بچه های بسیجی شنیده بودیم که آقای حمیدی نور وقتی به توی جزیره می رفته، می چسبیده به زیر قایق عراقی‌ها. چهره نحیف و صورت استخوانی حمیدی نور از خجالت سرخ شد. تبسمی کرد و به تازه وارد گفت "باید از ناگفته ها حرف زد. دل مجنون پره از حماسه های خونین که فقط در روز قیامت به إذن الله آشکار خواهد شد." ❣ این عادت حمیدی نور بود که وقتی از او تعریف می‌کردند، با استادی ، شنونده را در سر سفره شهیدان می نشاند و دست آخر نتیجه می‌گرفت که هیچکس جز شهید سزاوار توصیف و تعریف نیست. آن شب سه میهمان ما شبی پرالتهاب را در فروغ کم سوی ستارگان گذراندند و ثلث آخرشب زودتر از بقیه از چادر بیرون زدند. همان شب وقتی از دور نگاهم به محرابی افتاد، دیدم توی یکی از چاله های است. چاله هایی که به تعبیر ، سرقفلی آن خیلی بالا بود.✨ 🍃نزدیک صبح وقتی که خورشید باز هم چشم به جمال شب زنده داران حاشیه گشود، سه میهمان توی محوطه صبحگاه در انتهای صف بچه ها ایستاده بودند، با تواضع تمام. به نظر می‌رسید که حمیدی نور و می‌بایست از همان روز خود را به مقر عملیات در برسانند؛ لذا سخت مورد تکریم و توجه قرار گرفتند. من هم باید برای دعوت از غواصانی که در جزیره مجنون با ما بودند و هم گرفتن کمک های مردمی به همدان می‌رفتم. با آن سه نفر و سایر بچه ها خداحافظی کردم و راهی شدم. دو ماهی میشد که از به همدان نیامده بودم و حالا فقط دو روز از آمدن به همدان می‌گذشت که هوای برگشتن به منطقه به سرم زد.❤️ در این دو روز با بچه هایی که تجربه عملیات غواصی داشتند صحبت کردم. چند نفرشان اعلام آمادگی کردند که با من به منطقه بیایند. دو دیدار هم با حاج محمدسماوات و حاج علی اکبرمختاران داشتم. مشکل اصلی، نداشتن لباس غواصی بود که باید از خارج از کشور خریداری می‌شد و این دو فقط می توانستند امکاناتی از نوع خودرو، لباس، خوراک و حتی قایق برایمان تهیه کنند و خرید لباس غواصی از خارج از کشور کاری بیرون از مجرای پیگیری این دو نفر بود. …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 💧 ۴ ۱۲ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 🌾میدانستم که هر چقدر هم نیروی کار آمد و با انگیزه داشته باشم بالاخره عامل تعیین کننده برای حضور آنها در عملیات پیش رو، لباس غواصی است که تا آن زمان فقط ۷۵ دست لباس تحویل شده بود. در تکاپوی برگشتن به جبهه بودم که از با حاج محسن تماس گرفتم. حاج محسن گفت:امروز هواپیماهای دشمن، محل استقرارمان را در بمباران کردند. و انگار که از آن سوی تلفن نگرانی را در چهره ام دیده باشد گفت:بمباران خوشه ای شدیم. یک بمباران خیلی گسترده. اما فقط ۳ تا دادیم و الحمدالله گردان سراپاست. پرسیدم: اون سه نفر کیان؟ گفت:همون سه تا مهمان چند شب پیش که اومده بودن غواصی. " ، و ." پرسیدم:روحیه بچه ها چطوره؟ گفت: خوبه ، یه تعدادی هم دادیم. گفتم:برای تشییع شهدا تعدادی رو بفرست همدان خودت هم بیا. قبول نکرد و گفت:بچه ها رو میفرستم اما خودم میمونم همینجا توی منطقه. روز بعد تعدادی از بچه های غواصی همراه پیکرهای حمیدی نور، پولکی و محرابی به همدان آمدند. مردم با وجود تهدید به بمباران شهر توسط هواپیماهای عراقی، برای تشییع جنازه به شکل گسترده ای آمدند و شعار "جنگ ،جنگ، تا پیروزی" سردادند و تابوت سه را روی دستهایشان را بلند کردند.🌹 در مسیر تشییع وقتی که از کنار سر گذر(محل دوران کودکی ام) عبور می کردیم، یاد روزهایی افتادم که با دوقلوهای درویش‌خان توی این کوچه ها شیطنت می کردیم. درویش‌خان جلوتر از تابوت می رفت و می گفت:"بلندگو لا اله الا الله"🌺 ما هم با بچه های غواصی پشت سر تابوت ذکر می گفتیم و می آمدیم. همان جا بچه ها تعریف کردند که پیکر را بدون سر پیدا کرده بودند. می‌گفتند که وقت بمباران او به حالت ، پیشانی بر زمین گذاشته بود. در میان ما همزاد دوقلوی رضا هم بود. با سری پایین و افتاده که با کسی حرف نمی زد. انگار که روح او هم با جفت دوقلویش روز قبل، از بدن جدا شده بود. درست مثل که حالا بعد از چهل روز پس از برادرش، ، در به او پیوسته بود.🕊🌹 تشییع که تمام شد به قصد دلجویی سری به خانه سه شهید زدیم. در جمع ما چند نفر مجروح بمباران هم بودند که یا زخمشان سطحی بود، یا مثل شعبان تیموری راضی نمی شدند که به بیمارستان یا حتی منزل خودشان بروند. وقتی جریان این مجروح را برای مادرم تعریف کردم، عزیز گفت: "خُب بیارش منزل ما. اینجا هم مثل خونه خودشه." شعبان هم که زخم پایش عفونت کرده بود حاضر شد که مثل برادرم تا زمان مداوا توی خانه ما بماند و مادرم او را درمان کند. بعد از هماهنگی و کسب اجازه از ستاد لشکر، اتوبوسی از استانداری گرفتیم و با بچه ها آزمون قم شدیم. اما اول در مسیر، سری به پدر معنوی بچه های استان همدان، ، امام جمعه زدیم. من که از پیش با ایشان برادر شده بودم، به بچه ها گفتم:این فرصت را از دست ندهید و با این مرد خدا بخوانید. حاج آقا خواست که بیشتر پیش او باشیم.♥️ گفتیم:عازم هستیم و می‌خواهیم به خدمت برسیم.… … …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄