eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
847 دنبال‌کننده
17.9هزار عکس
2.6هزار ویدیو
52 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @goomnaam_1366
مشاهده در ایتا
دانلود
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌸 #معرفی_شهدا...🌸 🌹شهید #حاج_حسن تاجوک🌹 تاریخ ومحل تولد: 6/1/1340 ملایر تاریخ ومحل شهاد
🌸 ..🌸 🌹سردارشهید 🌹 🌷 در به دنیاآمد. کودکی اش در محیطی آکنده ازمعنویت سپری شد.در سال 1346 جهت جهت تحصیل قدم به دبستان نهاد واین مرحله را از آغاز تا پایان باهوش و ذکاوتی که داشت به خوبی پشت سرگذاشت. حسن از همان ابتدا علاقه ای وافر نسبت به به سالارشهیدان حضرت حسین(ع) در دل داشت و در جلسات عزاداری مولایش با شور و شوق شرکت می کرد. در سال 54 وارد دبیرستان شد ودر این هنگام بود ذهن فعال او اوضاع سیاسی و اجتماعی جامعه را به خوبی درک می کرد. در جریانات فعالانه شرکت داشت به نحوی که چندین مورد به دست عوامل شاه مورد ضرب و شتم قرارگرفـت.وقتی که انقلاب اسلامی به پیروزی رسید ، با عشقی عجیب به دیدار محبوب خود در شتافت که درآنجا بخاطر شوق به این دیدار به زیر ماشین رفت اما با کمال تعجب صدمه ای به او نرسید. در آتشی که مزدوران ضد انقلاب در کردستان به پا کرده بودند جانانه حضوریافت وتا اوایل شروع جنگ تحمیلی در آنجا مشغول مبارزه با آنها شد. با زبانه کشیدن شعله جنگ به جبهه نبرد علیه کفار بعثی شتافت واینگونه صفحه ای دیگر از دفترمبارزات خود را ورق زد. در فروردین ماه سال 60 جهت به شهر آمد اماسریع پس ازاین امربه جبهه برگشت وماهها در آنجا ماند. در سال 61 به اتفاق تعدادی از فرماندهان جهت شناسایی منطقه جدید در رفته بودند که با برخورد به کمین دشمن و درگیری ، برادران : و به می رسند برادر حاج رضا مستجیری به ا درمی آید و به شدت می شود و عراقی ها به خیال اینکه او شهید شده رهایش می کنند وبعد از یکی دو روز توسط نیروهای خودی به عقب منتقل می شود. رشید حاج حسن تاجوک در حالی که جراحات بسیاری را در بدن داشت ، زخم ماندن در این تاب از کفش برده بود تا اینکه سرانجام پس از سالهای متمادی حضورش در جبهه ها و ایثار و فداکاریهای بی شمار در تاریخ اول ۶۷ نماز عشق را در محراب خون سلام گفت و به دیار معبود شتافت.❣ 🌸روحش شادو راهش پررهرو🌸 🌸.... @Karbala_1365
🌸 ..🌸 🌷 🌷در در پادگان اردشیر، آسایشگاهی بود که متعلق به زندانی‌های عراقی بود، اسرا را به آنجا انتقال داده بودند، اتاق‌های 4*3 متری که حدود 40 نفر در هر کدام زندگی می‌کردند. 🍂اکثر اسرا بودند اما بعضی از آنها مجروحیت‌های حاد و عفونی داشتند. دو سه ماهی بود که بچه‌ها به خود آب ندیده و استحمام نکرده بودند، حتی نماز را با تیمم می‌خواندند، تمام تلاش این بود که اسرا را با نبود حداقل امکانات به زانو درآورند و آنها را به زعم خودشان به ذلت بکشانند اما با وجود اینها هیچ‌گاه رزمندگان درخواستی از آنها نمی‌کردند و با سخت‌ترین شرایط کنار می‌آمدند. 🍂در این میان اسیری بود که از ناحیه نخاع دچار آسیب شده و 4 دست و پایش بی‌حرکت بود و تنها سرش تکان می‌خورد، نامش از روستای بود، عفونت تمام بدنش را فراگرفته بود و بدنش بوی عفونت میداد. شرایط بسیار سختی را می‌گذراند.❣ 🍂یک شب با وجود اصرارهای مکرر هم‌اتاقی‌هایش برای انتقال به بیمارستان، ماموران عراقی قبول نکردند. ✨برای نماز صبح که بیدار شدیم اتفاق عجیبی افتاده بود، هیچ‌کس از جایش تکان نمی‌خورد و با دیگری کلامی صحبت نمی‌کرد ، عجیبی در سالن آسایشگاه پیچیده بود، 🌸عطری ناآشنا. این وضعیت سکوت و رایحه‌ عجیب حدود 20 دقیقه‌ای در آسایشگاه حاکم بود. مامورانی که همیشه برای سرکشی می‌آمدند با اینکه وضعیت خودشان خیلی هم مناسب نبود اما به علت نبود بهداشت و آب و فراگیری عفونت جراحت‌ها در آسایشگاه بینی خود را می‌گرفتند اما آن روز که برای سرکشی آمدند، بسیار متعجب شده بودند و دنبال منشأ عطر می‌گشتند و به زبان عربی می‌پرسیدند چه کسی نزد خود عطر دارد؟ که در این حال خبر را دادند.🌹 🍃افسری بود که همیشه با اهانت بسیار زیادی به اسرا سرکشی می‌کرد، وقتی برای بردن پیکر حیدر آمد، زانو زد و بدن حیدر را که بوئید به عربی گفت: به خدا قسم این شهید، واقعی است.✨ 🌷با وجود اینکه بدن حیدر کامل از کار افتاده بود اما دستش را روی سینه‌اش گذاشته بود و به امام حسین(ع) سلام داده بود.❣ 🍂تابه حال به هر عطر فروشی رفته‌ام نتوانستم نظیر آن عطر را پیدا کنم.❤️ 🌺راوی:آزاده وجانبازعملیات ۴ 🌸.... @Karbala_1365 https://t.me/joinchat/AAAAAELuBi9pFmhMKAuD3Q
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
محل شهادت و پرواز آزاده_شهیدمجیدطاهری...🌹
🌸 🍃 🍂 🍃 🍂 🍂 ❣حکایت یک بازی❣ 🌹 🌹 🌷 درشب ۴ شدند و بعد هم دشمن شد... 🍂 در پشت خط داخل کلاسی که ما را در آنجا نگه می داشتند چند روز بعد از جان به جان آفرین تسلیم کرد. 👆کلاسی که پنجره میله ای دارد مکان شهادت مجیدشد... 🌸روحش شاد و یادش گرامی🌸 🌺راوی:آزاده و جانبار 🌸.... @Karbala_1365 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂
✏️درد را فراموش کردم عصر یکی از روزهای عملیات #خیبر بود و ما در جزیره مجنون. پل را تصرف کرده بودیم. من #مجروح شده بودم. حمید را دیدم که داشت نیروها را هدایت می‌کرد. یادش افتاد #نماز_ظهرش را نخوانده. سریع #وضو گرفت، آمد قامت بست و جایی نماز خواند که در تیررس بود و امکان داشت #فاجعه اتفاق بیافتد، اما چنان با طمانینه و آرامش نماز می‌خواند که من دردم را فراموش کردم و به او خیره شده بودم. حتی وقتی هم که روی #برانکارد گذاشتنم تا ببرنم، برگشته بودم و به نماز خواندن حمید نگاه می‌کردم. #شهید_حمید_باکری 🌷 #ارواح_مطهر_شهدا_صلوات @karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
💢#قسمت٢٠💢 👇🏻مادرخانم شهید حججی👇🏻 یک داعشی که چهره اش به شیطان ها می ماند، آمده بود خانه مان و ایستا
💥٢۱💥 😔نحوه اسارت شهید محسن حججی😔 اول صبح وقتی که نیرو ها توی چادر هایشان بودند، سه حمله کرده بودند به پایگاه چهارم. یکی از نیروها که آنها را دیده بود، از چادرش خارج شده بود و فریاد کشیده بود: "داعشی ها،داعشی ها." آمده بود پشت خاکریز و دوتایی شروع کرده بودند به سمت آنها شلیک کردن. ماشین اول سیصد متر مانده به پایگاه منفجر شد.💥 ماشین دوم، لبه خاکریز و ماشین سوم هم آمده بود داخل و آنجا منفجر شد! 💥💥 ضربه ی بسیار سنگینی بود. تعداد زیادی از نیروها شدند.😔 محسن هم و زخمی افتاد روی زمین و شد.😢 از پهلو و دستش داشت همینجور خون می آمد. یکدفعه تعدادی که پر از داعشی بود به پایگاه حمله کردند!😣‼️ درگیری شدیدی شد. آن از سه ماشین انتحاری و این هم از داعشی ها.😢 فشار لحظه به لحظه بر نیروها بیشتر می شد. عده ای عقب نشینی کرده بودند. تعدادی هم ایستاده بودند توی میدان و با داعشی ها درگیر شده بودند. از دو طرف، در حال باریدن بود. محسن به هوش آمد. چشمانش را باز کرد. اسلحه اش را برداشت. و با هر سختی بود از جایش بلند شد و دوباره شروع به تیر انداختن سمت داعشی ها کرد. نفس هایش به سختی بالا می آمد.کمترین جانی در بدن داشت. 😔 داعشی ها قدم به قدم جلو می آمدند. نیرو ها هم چون تعدادشان بسیار کم بود، دیگر تاب نداشتند. راه چاره ای نبود. همه عقب نشستند.😥 داعش جلو و جلو تر آمد. بالاخره پایگاه را گرفت و به آتش کشید.🔥 خشاب های محسن تمام شده بود. نفس هایش هم به شماره افتاده بود.😔 تشنه و بی جان و بی توان پشت خاکریز افتاد.به حالت نیمه بیهوش. داعشی ها او را دیدند. به طرفش رفتند. رسیدند بالای سرش.😢 دست هایش را از پشت، با هایش بستند. او را بلند کردند و به طرف ماشین بردند. خون هنوز داشت از پهلویش خارج میشد.😭 تشنگی فشارش را لحظه به لحظه بیشتر میکرد. محسن را سوار ماشین کردند و با خود بردند.😔 چادر ها و خیمه های پایگاه چهارم، داشت در آتش می سوخت و آسمانش مانند غروب عاشورا شده بود…😭😭💝
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🍂🌾 🌾 🕊 #قصه_عاشقی_غواصها❣❤️ 🕊 🍃🌴 🕊آیت الله موسوی همدانی مهمان ما بودند.
🍂🌾 🌾 🕊 ❣❤️ 🕊 🍃🌴 🦋وقتی ما با تن ، شدیم، دستامون رو بستند و از خط اول و دوم و تا نزدیک خط سوم بردنمان. آنجا دیدم یه جمعی از بعثی ها دوری چیزی می رقصندو تیراندازی می کنند. کنارشان هم ۶۰_۷۰ جنازه همین جور ریخته که کشته های خودشان بود. یکی شان آمدنزدیک و با حرص، پیکر یک را نشان داد و گفت:" این بچه رفیق های مارو کشته." 🦋اون شهید بود که تعدادی از بعثی هارو کشته بود و خودش مجروح شده بود. بعثی ها که دیده بودند یه نوجوانه، با سیم گیوتین خفه اش کرده بودند.🦋 دقیقا این پیشانی بند دور گردنش و نقش سیم گیوتین بالاش بود.✨چهره فردی که خفه می شه، سیاه میشه اما خدا شاهده من هنوزم که هنوزه، چهره مسعود از یادم نرفته. بااون لبخندی که رو لبش بود.🦋 ❤️❣ یادشهدای ٤ گرامی.🌾🍂 🕊 🌺راوی:آزاده وجانباز 🕊 گلچین های از روایتگریها 🌼 🕊 تنهاکانال معرفی ۴🌾 👇 @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 💧 ۴ ۱۲ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 🌾میدانستم که هر چقدر هم نیروی کار آمد و با انگیزه داشته باشم بالاخره عامل تعیین کننده برای حضور آنها در عملیات پیش رو، لباس غواصی است که تا آن زمان فقط ۷۵ دست لباس تحویل شده بود. در تکاپوی برگشتن به جبهه بودم که از با حاج محسن تماس گرفتم. حاج محسن گفت:امروز هواپیماهای دشمن، محل استقرارمان را در بمباران کردند. و انگار که از آن سوی تلفن نگرانی را در چهره ام دیده باشد گفت:بمباران خوشه ای شدیم. یک بمباران خیلی گسترده. اما فقط ۳ تا دادیم و الحمدالله گردان سراپاست. پرسیدم: اون سه نفر کیان؟ گفت:همون سه تا مهمان چند شب پیش که اومده بودن غواصی. " ، و ." پرسیدم:روحیه بچه ها چطوره؟ گفت: خوبه ، یه تعدادی هم دادیم. گفتم:برای تشییع شهدا تعدادی رو بفرست همدان خودت هم بیا. قبول نکرد و گفت:بچه ها رو میفرستم اما خودم میمونم همینجا توی منطقه. روز بعد تعدادی از بچه های غواصی همراه پیکرهای حمیدی نور، پولکی و محرابی به همدان آمدند. مردم با وجود تهدید به بمباران شهر توسط هواپیماهای عراقی، برای تشییع جنازه به شکل گسترده ای آمدند و شعار "جنگ ،جنگ، تا پیروزی" سردادند و تابوت سه را روی دستهایشان را بلند کردند.🌹 در مسیر تشییع وقتی که از کنار سر گذر(محل دوران کودکی ام) عبور می کردیم، یاد روزهایی افتادم که با دوقلوهای درویش‌خان توی این کوچه ها شیطنت می کردیم. درویش‌خان جلوتر از تابوت می رفت و می گفت:"بلندگو لا اله الا الله"🌺 ما هم با بچه های غواصی پشت سر تابوت ذکر می گفتیم و می آمدیم. همان جا بچه ها تعریف کردند که پیکر را بدون سر پیدا کرده بودند. می‌گفتند که وقت بمباران او به حالت ، پیشانی بر زمین گذاشته بود. در میان ما همزاد دوقلوی رضا هم بود. با سری پایین و افتاده که با کسی حرف نمی زد. انگار که روح او هم با جفت دوقلویش روز قبل، از بدن جدا شده بود. درست مثل که حالا بعد از چهل روز پس از برادرش، ، در به او پیوسته بود.🕊🌹 تشییع که تمام شد به قصد دلجویی سری به خانه سه شهید زدیم. در جمع ما چند نفر مجروح بمباران هم بودند که یا زخمشان سطحی بود، یا مثل شعبان تیموری راضی نمی شدند که به بیمارستان یا حتی منزل خودشان بروند. وقتی جریان این مجروح را برای مادرم تعریف کردم، عزیز گفت: "خُب بیارش منزل ما. اینجا هم مثل خونه خودشه." شعبان هم که زخم پایش عفونت کرده بود حاضر شد که مثل برادرم تا زمان مداوا توی خانه ما بماند و مادرم او را درمان کند. بعد از هماهنگی و کسب اجازه از ستاد لشکر، اتوبوسی از استانداری گرفتیم و با بچه ها آزمون قم شدیم. اما اول در مسیر، سری به پدر معنوی بچه های استان همدان، ، امام جمعه زدیم. من که از پیش با ایشان برادر شده بودم، به بچه ها گفتم:این فرصت را از دست ندهید و با این مرد خدا بخوانید. حاج آقا خواست که بیشتر پیش او باشیم.♥️ گفتیم:عازم هستیم و می‌خواهیم به خدمت برسیم.… … …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
. 🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 💧 #حقیقت_کربلای۴ #قسمت_ششم
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 💧 ۴ ۱۳ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 🌹حاج آقا خواست که بیشتر پیش او باشیم. گفتیم عازم قم هستیم و می‌خواهیم به خدمت آیت الله مشکینی برسیم. با دفتر ایشان تماس گرفت و برای ما وقت ملاقات گرفت. این دو نور پاک خیلی با هم رفیق بودند آیت الله مشکینی هم مثل حاج آقا رضا چند نکته اخلاقی به ما به عنوان توشه معنوی گفت. برای نماز ظهر و عصر خدمت آیت الله بهاءالدینی رسیدیم. یک آقای نورانی با سیمای تماشایی و روحی که انگار هستی در سیطره اوست. بعد از نماز سیدمجیدباقری رفت تنگ دل آقا نشست از آقا خواست انگشترش را به او هدیه کند. من گوشه پیراهنش را کشیدم و در گوشی گفتم:آقا رو توی معذورات نذار. اما سید گفت: می خوام که می خوام. آخرش نفهمیدیم انگشتر را گرفت یانه. وقت ناهار شد. آقا گفت:بمانید بهتان کباب می‌دهم. مابا سپاه قم برای ناهار هماهنگ کرده بودیم، اما نه بوی کباب، که عطر مصاحبت با آقا دلمان را چنگ زد که به بهانه ناهار، وقت بیشتری کنار او باشیم. عصر همان روز از قم به تهران رفتیم تا حمید حمیدزاده و سعید احمدی را که در بمباران جنگ شده بودند، عیادت کنیم. حمیدزاده قطع نخاع شده بود. یک پر جنب و جوش که باید برای همیشه روی ویلچر می نشست. اما سعید احمدی از تا ترکش خورده بود و به نظر می رسید زود سرپا شود همان شب را در منزل حاج محمد جعفری ماندیم، معاون آموزش و پرورش همدان و از همراهان همیشگی بچه های جبهه. و فردا به برگشتیم. چند روز از بمباران سد گذشته بود، اما فضای سنگین و غم زده ای همچنان بر اردوگاه حاکم بود. حاج محسن، نیروها را برای آموزش باخودش به آن طرف آب برده بود و داخل شیارها چادر زده بودند تا اگر هواپیماهای دشمن دوباره آمدند در امان بمانند. حاج محسن آدم صبوری بود اما دلخوری داشت. روحیه تعدادی از بچه ها بعد از بمباران خراب شده بود. کمی گلایه کرد و از مشکلات و دلخوری های پیش آمده گفت. او در تماس قبلی وقتی خبر بمباران را به من داد سعی کرد آرامم کند، اما اینجا ماجرا برعکس شد، من به او دلداری دادم و با هم فکری، جایی را در قسمت بالای سد انتخاب کردیم که رفت و آمد راحت تر باشد و مشکل رفتن به آن طرف آب هم نداشته باشیم. آن شب بعد از نماز مغرب و عشا برای بچه‌ها صحبت کردم. از رفقای شهیدمان گفتم و از مرام و معرفت شان و اراده محکم و ثبات قدم شان و گریز زدم به سیدالشهدا و بی‌آنکه روضه بخوانم ، هم خودم به گریه افتادم هم بچه ها. آن جو سرد و سنگین شکسته شد و حال بچه‌ها به گونه‌ای زیر و رو شد که آنهایی هم که با هم صیغه برادری نخوانده بودند، خواندند و برادر شدند. …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
🦋 🌹 نام: علیرضا نام خانوادگی: شمسی پور محل تولد: همدان 🦋تاریخ تولد: 1342 🌹تاریخ شهادت: 13 اردیبهشت 1395 🌹محل شهادت: ارتفاعات کانی مانگای عراق(شهید💚جستجوگر نور) 🌹شهید شمسی پور در خانواده‌ای مذهبی در سال ۴۲ در متولد می‌شود را در دبستان سعدی می‌گذراند و متوسطه را در دبیرستان شهید چمران، بعد از دبیرستان در سال ۶۰ برای گذراندن خدمت سربازی در ۲۸ و بعد از پایان دوره سربازی وارد می‌شود. 🦋 سال ۶۲ به مدت یک سال در فعالیت می‌کند و رفته رفته بعد از خدمت در بسیج مقاومت وارد می‌شود و از سال ۶۳ که در ناحیه همدان مشغول انجام وظیفه بود، بسیار برای حضور در جبهه‌های نبرد حق علیه باطل به مناطق اعزام و بارها شده و در سه مرحله با رژیم شیمیایی می‌شود. 🦋🌹 @khademsho✌️
از قافلہ هاے شهدا رفتنـد رفیقان وچـہ تنها ماندیم.. افسـوس ڪہ در زمانہ ے دلتنگے شدیم اسیر دنیا ماندیم..
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#سردارشهیدحاج‌حسن‌تاجوک تویــی.. که در سفر عشق... خطِ پایانــی.... #قیصرامین‌پور .............
🌸 ..🌸 🌹سردارشهید 🌹 🌷 در به دنیاآمد. کودکی اش در محیطی آکنده ازمعنویت سپری شد.در سال 1346 جهت جهت تحصیل قدم به دبستان نهاد واین مرحله را از آغاز تا پایان باهوش و ذکاوتی که داشت به خوبی پشت سرگذاشت. حسن از همان ابتدا علاقه ای وافر نسبت به به سالارشهیدان حضرت حسین(ع) در دل داشت و در جلسات عزاداری مولایش با شور و شوق شرکت می کرد. در سال 54 وارد دبیرستان شد ودر این هنگام بود ذهن فعال او اوضاع سیاسی و اجتماعی جامعه را به خوبی درک می کرد. در جریانات فعالانه شرکت داشت به نحوی که چندین مورد به دست عوامل شاه مورد ضرب و شتم قرارگرفـت.وقتی که انقلاب اسلامی به پیروزی رسید ، با عشقی عجیب به دیدار محبوب خود در شتافت که درآنجا بخاطر شوق به این دیدار به زیر ماشین رفت اما با کمال تعجب صدمه ای به او نرسید. در آتشی که مزدوران ضد انقلاب در کردستان به پا کرده بودند جانانه حضوریافت وتا اوایل شروع جنگ تحمیلی در آنجا مشغول مبارزه با آنها شد. با زبانه کشیدن شعله جنگ به جبهه نبرد علیه کفار بعثی شتافت واینگونه صفحه ای دیگر از دفترمبارزات خود را ورق زد. در فروردین ماه سال 60 جهت به شهر آمد اماسریع پس ازاین امربه جبهه برگشت وماهها در آنجا ماند. در سال 61 به اتفاق تعدادی از فرماندهان جهت شناسایی منطقه جدید در رفته بودند که با برخورد به کمین دشمن و درگیری ، برادران : و به می رسند برادر حاج رضا مستجیری به درمی آید و به شدت می شود و عراقی ها به خیال اینکه او شهید شده رهایش می کنند وبعد از یکی دو روز توسط نیروهای خودی به عقب منتقل می شود. رشید حاج حسن تاجوک در حالی که جراحات بسیاری را در بدن داشت ، زخم ماندن در این تاب از کفش برده بود تا اینکه سرانجام پس از سالهای متمادی حضورش در جبهه ها و ایثار و فداکاریهای بی شمار در تاریخ اول ۶۷ نماز عشق را در محراب خون سلام گفت و به دیار معبود شتافت.❣ 🌸روحش شادو راهش پررهرو🌸 🌸.... @Karbala_1365
معمولا 🇮🇷ایران بیشتر را در شب انجام می داد چون صدام زیاد در شب نبودند که . و بیت المقدس نیز در شروع می شود و آقا تعریف می کرد وقتی شدم خیلی شدم و فراوان داشتم و شنیده بودم که برای خوب نیست ولی از زیاد سینه خیز در تاریکی ساکم را پیدا کردم و آب را برداشتم و یک سر کشیدم و به همین خاطر جای خونریزی کرد و وقتی راست می خوابیدم از زیر تا نوک انگشتان پایم در خون می شد و وقتی به پهلو می شدم یا بر می گشتم بقدری جای می سوخت که صبرو طاقتم تمام می شد و تا صبح به همان حال بودم و ساعت #۷ صبح مرا به بیمارستان بردند . (محمد آقا به اندازه یک گردی کف دست پشت اش جای عمیقی بود که خیلی شد تا کمی حالش بهتر شد) …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
قرار بود نیروها با #قایق بیایند و علاوه بر پشتیبانی از ما، خط‌های بعدی را بشکنند. بعد از گرفتن خط او
قب_برگشتید؟؟ 🕊🌾🕊🌾🕊 💢ما حدود ساعت 10 و نیم شب به خط زده بودیم؛ آن شب بعداز شدنم خودم را لابه لای ‌پنهان کردم تا روحیه بچه‌ها به هم نریزد و از هوش رفتم. بعد از یکی دو ساعت (حوالی ساعت سه نیمه شب) به هوش آمدم؛ آقای که مجروح شده بود، گوشه‌ای نشسته بود؛ وقتی من را دید گفت: «کی هستی؟» و وقتی من را شناخت، گفت «بیا ‌پیش من». من که از شدت درد و نمی‌توانستم راه بروم، خودم را به حالت سینه خیز به سمت وی کشاندم. به گفت به عقببرگردند و مجروحان را هم بهم ببندند و در آب بندازند؛ ما در دهانه فارس یک تور بسته بودیم و بچه‌ها را می‌توانستیم از آب بگیریم که متأسفانه نشد. آن شب هوا خیلی سرد بود؛ به غواصان دستور داد که سنگرهای را بگردند و اورکت‌ها و پتوهای موجود را روی بکشند. پتوها را روی همه کشیدند؛ به جز من، چرا که به دلیل زخم عمیق ناحیه گردنم و بی‌هوش شدن‌های پشت سر هم، فکر می‌کردند به رسیده‌ام. به هوش آمدم و به دستور حاج محسن () قرار شد من به کمک و همراهی شهید علی منطقی و سید به عقب برگردیم. آن‌ها زیر بغلم را گرفتند و لب دو فینپایم کردند تا خودم هم در بازگشت با فین زدن در شنا و عبور از کمک کنم.من که به دلیل اصابت تیر به گلویم نمی‌توانستم حرف بزنم با ایماء و اشاره به آن‌ها گفتم که حاج محسن را هم بیاورید؛ اما وقتی به سویش رفتند، او که پایش شکسته بود، صدای فریادش بلند شد. حاج محسن به ما گفت: «بروید، من میام.» ⭕️من در آب به سختی حرکت می‌کردم. آب به درون زخمم می‌رفت و خون به همراه آب بیرون می‌زد. وضع بدی بود، هر دو همراهم نیز که شده بودند مرتب به سمت غرب و شرق می‌رفتند. من می‌دیدم دارند به سمت مواضع عراقی‌ها شنا می‌کنند؛ صدا هم نداشتم، با ایماء و اشاره و دست زدن روی ، آن‌ها را صدا می‌زدم و می‌گفتم که سمت نروید؛ خط آن طرف است. آن‌ها هم برمی‌گشتند، زیر را می‌گرفتندو چند متری که در آب جلو می‌رفتیم، دوباره هر دو من را رها کرده و به سمت و شرق می‌رفتند و من باز روی آب می‌زدم که برگردند؛ تا اینکه منطقی باک یک قایق شکسته را در آب دید، آن را زیر گذاشتند و به عقب برگشتیم. اتفاقاً بعد از بازگشت به آنان گفتم: «چرا مرتب به سمت و غرب می‌رفتید؟» آن‌ها هم پاسخ دادند: «حقیقتش این است که ما و خسته بودیم و دیدیم تو هم داری شهید می‌شوی، ما هم رهایت می‌کردیم که خود را نجات دهیم؛ اما تا می‌رفتیم صدایت بلند می‌شد و ما هم در رودربایستی به دنبالت می‌آمدیم.» 🌷🌷🌷🌷 ،_دوباره_به_منطقه_جنگی_برگشتید؟ 💢حدود 20 تا 25 روز در بیمارستان شهید خلیلی شیراز و بیمارستان امام خمینی(ره) شهر بستری بودم و بعد از بهبود، دوباره به بازگشتم. 🍀🍀🍀🍀🍀 ،_درکدام_عملیات‌ها_حضور_داشتید؟ 💢بعد از بهبود و برگشت به منطقه، در عملیات ، در و کنار کانال ماهی حضور یافتم اما دیگر نبودم. بعد از آن هم به دلیل شهادت و نیروها (البته بعد از بازگشت آزاده‌ها متوجه شدیم که آنان اسیر شده بودند) باز در شروع به جذب و ساماندهی نیرو کردیم. در آن زمان من به عنوان معاون طرح و عملیات لشکر (ع) تعیین شدم و در عملیات‌های برده هوش، مائوت عراق، در حلبچه و مرصاد شرکت کردم. 🌹🌹🌹🌹 ؟ 💢در شب‌های خاطره چند باری خاطراتم را بیان کردم، اخیراً نیز شب دوم ماه رمضان و به مناسبت بازگشت شهدای ، به همراه آقای در یکی از برنامه‌های صدا و سیمای استان حضور یافتم. ◾️علاوه بر این آقای از سوی حوزه هنری استانهمدان در حال ضبط بنده است که اکنون حدود چهار تا پنج ماه از آغاز آن می‌گذرد. در حال حاضر شانزدهمین جلسه مصاحبه ما به اتمام رسیده و تازه به ماجرای و اعزام من به رسیده‌ایم. 🕊🕊🕊🕊🕊 ،_نگاه_شما به بازگشت شهدای غواص به میهن چیست؟ شهدا آمدند تا ما را در آن نشان دهند و دریابیم کهآلودۀ دنیا نشویم.‌پیدا شدن شهدا با این تعداد زیاد،حال و هوای جامعه را دگرگون کرد و فضای دوران جنگ را به آورد. باتشــکر از راوی عملیــات کربلای۴ 🕊🌾 ٤👇 @Karbala_1365
✍🌹✍🌹✍🌹✍🌹✍🌹 به یاد شب شام غریبان شهدای گمنام ، ... 🌻با هر سختی و مشقتی بود در زیر گلوله هایی که از زمین و آسمان بر سرمان می بارید و خستگی شب گذشته ؛ عبور از و شکستن خط و پاکسازی خط مقدم و سنگر های ها و انتقال مجروحان تا قایق ها و خلاصه یک شب و هدایت نیروهای راه گم کرده شیرازی،به هر زحمتی بود امید معزی که ا ز ناحیه بازوی دست راست شده بود را به ساحل جزیره مینو رساندم 🌼و خودم که خیلی خسته بودم ، روی گل و لای کنار رودخانه روی صورت افتادم و تقریبا از حال رفتم در آن حالت بی حالی که صورتم روی گل ها بود منو که می‌دیدند پا می گذاشتند روی کمرم و می گفتند آخی این طفلکی گناه داره؛ شهید شده و واقعا منو شهید کردند.😬 🌿به دلیل خستگی به همان حال بودم و کم کم بلند شدم و به راه افتادم. تا سر جاده رسیدم و با یک خودرو تا بیمارستان امام علی علیه السلام رفتم و کف پاهایم که بر اثر راه رفتن روی سیم های تاول زده بود را پانسمان کردم و بعد خودم را به مقر موقت گردان کربلا در منطقه بریم ساختمان مقابل مسجد بهبهانی ها رساندم و تعدادی از دوستان را در آن مکان دیدم که هر کدام در کنجی خلوت کرده بودند و در فراق فرمانده و همرزمانشان گریه می کردند. بعد از ساعاتی حمام کردم و لباس هایم را عوض کردم.دم غروب فرمانده گردان حاج علی رضا معینیان غواص ها را در اتاقی جمع کرد و گفت که امشب تعدادی داوطلب می خواهیم که بروند و جسد حاج اسماعیل فرجوانی و هر را که توانستند بیاورند. من و محمد رضا علیزاده و چند نفر دیگر داوطلب شدیم و حتی لباس های مان را پوشیدیم. ولی در لحظه آخر، آقای معینیان فرمودند که از فرماندهی لشکر پیام آمده که نیست این عملیات انجام شود به دلیل هشیاری نیروهای عراقی، و ده_مان_به_دلمان_مانده_است. راوی:علی اصغر مولوی ⊰❀⊱ ۴ 👣 …❀ @Karbala_1365🌾 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
👈آخرین عکس! ➖ سه‌شنبه ۷ بهمن ۱۳۶۵ ۵ 🔻 آن روز ، کنار «محسن کردستانی» و «سلیمان ولیان» داخل سنگر کوچک‌شان نشسته بودم. سنگر جا برای دراز کشیدن نداشت. محسن پیک دسته بود. ریز بود، ولی ایمانی قوی داشت. زیر شدیدترین آتش، این طرف و آن طرف می‌دوید و پیام‌ها را می‌رساند. این بار هم را همراه آورده بودم. برای این‌که آسیب نبیند، آن را داخل کیسه‌ی پلاستیکی پیچیده بودم و در کیف کوچک کمک‌های اولیه جا داده بودم. گفت: حالا که دوربینت رو تا این‌جا آورده‌ای، دو سه تا عکس از ما بگیر. 📍اصلا به فکرم نرسیده بود. راست می‌گفت. فکر نبودم. آن را درآوردم و به محسن گفتم: - ژست بگیر می‌خوام یه مشدی ازت بگیرم. با تبسمی ‌دل‌نشین در گوشه‌ی سنگر نشست و من عکس گرفتم؛ خاک‌گرفته‌ای که خستگی چند روز نبرد مداوم از آن پیدا بود و که زودتر از لبانش می‌خندیدند. دوربین را به او دادم و او هم عکسی از من و سلیمان ولیان گرفت که هم ته سنگر تکیه داده بودیم. دقایقی بعد رفتم تا به خاکریز عقبی سر بزنم. 🔅 در برگشت، دوان دوان به طرف پست امداد رفتم. جلوی در ورودی، حاج آقا تیموری را دیدم که روی مجروحی دولا شده بود و سعی می‌کرد به او کمک کند. همچنان دست و پا می‌زد و آخرین لحظاتش را می‌گذراند. جلوتر که رفتم، کردستانی را شناختم. سرم گیج رفت. آخر، قبل پهلویش بودم و حالا داشت جلوی چشمم جان می‌داد. ⊰❀⊱ ۴ 👣 …❀ @Karbala_1365🌾 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
👈آخرین عکس! ➖ سه‌شنبه ۷ بهمن ۱۳۶۵ ۵ 🔻 آن روز ، کنار «محسن کردستانی» و «سلیمان ولیان» داخل سنگر کوچک‌شان نشسته بودم. سنگر جا برای دراز کشیدن نداشت. محسن پیک دسته بود. ریز بود، ولی ایمانی قوی داشت. زیر شدیدترین آتش، این طرف و آن طرف می‌دوید و پیام‌ها را می‌رساند. این بار هم را همراه آورده بودم. برای این‌که آسیب نبیند، آن را داخل کیسه‌ی پلاستیکی پیچیده بودم و در کیف کوچک کمک‌های اولیه جا داده بودم. گفت: حالا که دوربینت رو تا این‌جا آورده‌ای، دو سه تا عکس از ما بگیر. 📍اصلا به فکرم نرسیده بود. راست می‌گفت. فکر نبودم. آن را درآوردم و به محسن گفتم: - ژست بگیر می‌خوام یه مشدی ازت بگیرم. با تبسمی ‌دل‌نشین در گوشه‌ی سنگر نشست و من عکس گرفتم؛ خاک‌گرفته‌ای که خستگی چند روز نبرد مداوم از آن پیدا بود و که زودتر از لبانش می‌خندیدند. دوربین را به او دادم و او هم عکسی از من و سلیمان ولیان گرفت که هم ته سنگر تکیه داده بودیم. دقایقی بعد رفتم تا به خاکریز عقبی سر بزنم. 🔅 در برگشت، دوان دوان به طرف پست امداد رفتم. جلوی در ورودی، حاج آقا تیموری را دیدم که روی مجروحی دولا شده بود و سعی می‌کرد به او کمک کند. همچنان دست و پا می‌زد و آخرین لحظاتش را می‌گذراند. جلوتر که رفتم، کردستانی را شناختم. سرم گیج رفت. آخر، قبل پهلویش بودم و حالا داشت جلوی چشمم جان می‌داد. ⊰❀⊱ 👣 …❀ @Karbala_1365🌾 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
✍🌹✍🌹✍🌹✍🌹✍🌹 به یاد شب شام غریبان شهدای گمنام ، ... 🌻با هر سختی و مشقتی بود در زیر گلوله هایی که از زمین و آسمان بر سرمان می بارید و خستگی شب گذشته ؛ عبور از و شکستن خط و پاکسازی خط مقدم و سنگر های ها و انتقال مجروحان تا قایق ها و خلاصه یک شب و هدایت نیروهای راه گم کرده شیرازی،به هر زحمتی بود امید معزی که ا ز ناحیه بازوی دست راست شده بود را به ساحل جزیره مینو رساندم 🌼و خودم که خیلی خسته بودم ، روی گل و لای کنار رودخانه روی صورت افتادم و تقریبا از حال رفتم در آن حالت بی حالی که صورتم روی گل ها بود منو که می‌دیدند پا می گذاشتند روی کمرم و می گفتند آخی این طفلکی گناه داره؛ شهید شده و واقعا منو شهید کردند.😬 🌿به دلیل خستگی به همان حال بودم و کم کم بلند شدم و به راه افتادم. تا سر جاده رسیدم و با یک خودرو تا بیمارستان امام علی علیه السلام رفتم و کف پاهایم که بر اثر راه رفتن روی سیم های تاول زده بود را پانسمان کردم و بعد خودم را به مقر موقت گردان کربلا در منطقه بریم ساختمان مقابل مسجد بهبهانی ها رساندم و تعدادی از دوستان را در آن مکان دیدم که هر کدام در کنجی خلوت کرده بودند و در فراق فرمانده و همرزمانشان گریه می کردند. بعد از ساعاتی حمام کردم و لباس هایم را عوض کردم.دم غروب فرمانده گردان حاج علی رضا معینیان غواص ها را در اتاقی جمع کرد و گفت که امشب تعدادی داوطلب می خواهیم که بروند و جسد حاج اسماعیل فرجوانی و هر را که توانستند بیاورند. من و محمد رضا علیزاده و چند نفر دیگر داوطلب شدیم و حتی لباس های مان را پوشیدیم. ولی در لحظه آخر، آقای معینیان فرمودند که از فرماندهی لشکر پیام آمده که نیست این عملیات انجام شود به دلیل هشیاری نیروهای عراقی، و ده_مان_به_دلمان_مانده_است. راوی:علی اصغر مولوی ⊰❀⊱ 👣 …❀ @Karbala_1365🌾 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
✍🌹✍🌹✍🌹✍🌹✍🌹 به یاد شب شام غریبان شهدای گمنام ، ... 🌻با هر سختی و مشقتی بود در زیر گلوله هایی که از زمین و آسمان بر سرمان می بارید و خستگی شب گذشته ؛ عبور از و شکستن خط و پاکسازی خط مقدم و سنگر های ها و انتقال مجروحان تا قایق ها و خلاصه یک شب و هدایت نیروهای راه گم کرده شیرازی،به هر زحمتی بود امید معزی که ا ز ناحیه بازوی دست راست شده بود را به ساحل جزیره مینو رساندم 🌼و خودم که خیلی خسته بودم ، روی گل و لای کنار رودخانه روی صورت افتادم و تقریبا از حال رفتم در آن حالت بی حالی که صورتم روی گل ها بود منو که می‌دیدند پا می گذاشتند روی کمرم و می گفتند آخی این طفلکی گناه داره؛ شهید شده و واقعا منو شهید کردند.😬 🌿به دلیل خستگی به همان حال بودم و کم کم بلند شدم و به راه افتادم. تا سر جاده رسیدم و با یک خودرو تا بیمارستان امام علی علیه السلام رفتم و کف پاهایم که بر اثر راه رفتن روی سیم های تاول زده بود را پانسمان کردم و بعد خودم را به مقر موقت گردان کربلا در منطقه بریم ساختمان مقابل مسجد بهبهانی ها رساندم و تعدادی از دوستان را در آن مکان دیدم که هر کدام در کنجی خلوت کرده بودند و در فراق فرمانده و همرزمانشان گریه می کردند. بعد از ساعاتی حمام کردم و لباس هایم را عوض کردم.دم غروب فرمانده گردان حاج علی رضا معینیان غواص ها را در اتاقی جمع کرد و گفت که امشب تعدادی داوطلب می خواهیم که بروند و جسد حاج اسماعیل فرجوانی و هر را که توانستند بیاورند. من و محمد رضا علیزاده و چند نفر دیگر داوطلب شدیم و حتی لباس های مان را پوشیدیم. ولی در لحظه آخر، آقای معینیان فرمودند که از فرماندهی لشکر پیام آمده که نیست این عملیات انجام شود به دلیل هشیاری نیروهای عراقی، و ده_مان_به_دلمان_مانده_است. راوی:علی اصغر مولوی ⊰❀⊱ 👣 …❀ @Karbala_1365🌾 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄