#در_حوالـےعطــریــاس
#قسمت_آخــــــــر
#بسم_رب_الشهـــــداء
.
چشمامو باز کردم، همه جا تاریک بود، تاریکه تاریک ..خیره بودم به سقف اتاقم که تو تاریکی شب فرو رفته بود ..
بلند شدم نشستم، صدای نفس های منظم مهسا که نشون از خواب عمیقش میداد فقط میومد ..
دستی به صورتم کشیدم از اشک و عرق خیس شده بود ..
دستام میلرزید ..
دست بردم و "و ان یکاد" ی که عباس بهم داده بود و لمس کردم ..
یازینب .. یازینب ..
زدم زیر گریه ..
فقط حضرت زینب "سلام الله علیها "رو صدا میزدم ..
یازینب ...
فقط صدای گریه ی من بود که تو تاریکی شب به گوش میرسید ..
آخ عباس .... عباس....
.
وای که چه کابوس وحشتناکی بود ..
بلند شدم و وضو گرفتم ..
به ساعت نگاه کردم، یکساعت تا اذان صبح مونده بود ..
سجاده ام رو پهن کردم ..
چادرمو سر کردم و ایستادم ..
خدایا برای رسیدن به بندگی تو نماز میخونم،
دو رکعت "نماز شفع" میخونم قربه الی الله ..
دستامو کنار گوشم آوردم و "الله اکبر " گفتم ..تا دستام پایین رسیدن اشکام هم جاری شدن ..
بسم الله الرحمن الرحیم، الحمد لله رب العالمین ...
سلام نماز رو دادم، باز پیشونیم بهونه ی مهر رو میگرفت، سرم رو به سجده گذاشتم که سجده شکر بجا بیارم ..
اما نمیشد، گریه امان شکر گذاری نمیداد..
خدایا، خدا جونم، منو ببخش، من کی نماز شب خون بودم که الان بهم این توفیق رو دادی ..
خدایا من اگه برای عباس بی تابی میکردم چون عباس رو دوست داشتم بخاطر تو ..
چون بوی تو رو میداد ..
چون با دیدنش یادِ تو می افتادم ..
خدایا من دنبال تو ام ..
خدایا رسیدن به تو چقدر سخته..
چقدر سخت ..
باید از عباس های وجودم بگذرم ..
باید از تمام دلبستگیام به این دنیا بگذرم ..
خدایا ..
خدایا من از عباسم گذشتم ..
تو ام از گناهای من بگذر یا الله ..
شروع کردم در همون حال سجده با گریه "العفو " گفتن ..
چقدر خوب بود که خدایی داشتیم که اجابت میکرد دعای بندش رو #وقت_سحر ..
#پایان
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
♥️•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
💝 #رمان_مذهبی #عشق_که_در_نمیزند... قسمت چهاردهم 🍃🌸 همون لحظه عکسش رو فرستادم.. عکس رو دید و کلی ذوق
💝
#رمان_مذهبی
#عشق_که_در_نمیزند...
قسمت پانزدهم
🍃🌸
ساعتهای حدود ۲ بعدازظهر بود که صدای زنگ در خونه بصدا دراومد .. پدرم بود که این چندروز بامادرم بعداز به دنیا اومدن نوه اشون تااومدن علی اومده بودن پیشم که تنها نباشمو کمک حالم باشن. اون روز صبح به پدرم تلفنی شد و اونم مجبور شد زود بره.. وقتی وارد خونه خیلی بهم ریخته بود.. منو مادرم نگران پرسیدیم
_چیزی شده؟
همونطور که سرش پایین بود گفت:
+ نه، راستی امشب چندتایی مهمون داریم برید وسایل پذیرایی رو آماده کنید...
گفتم
_مهمون ؟ اینجا؟ کی؟
گفت
+ امام جمعه شهر میخواد بیاد و چندنفر همراهش...
تعجب کردم اما بخاطر دوستی پدرم با اونها زیاد شک نکردم...
تااینکه شب شدو مهمونها اومدن .. همشون یجوری بودن.. رفتارشون عجیب بود.. دل توی دلم نبود ازصبح همش منتظر زنگ علی بودم اومدن این مهمونها هم بیشتر نگرانم میکرد ، که بعد از یکم احوال پرسی و بعدش کمی سکوت دوست پدرم گفت امام جمعه محترم بفرمایند علت حضور مارو، که زیاد مزاحم خانواده نشیم..
امام جمعه بعداز بسم الله چند جمله ای ازشهدا ورشادتها و اجر کارشون و ایثارشون گفت که من دیگه رسما داشتم شک میکردم و نگرانتر میشدم که یک جمله مثل زنگ توی سرم پیچید...
+همه شهدا زنده اند و پیش خداوند روزی دارند و "شهیدعلی..........."
دیگه خوب نمی شنیدم چی میگفت.....
+و همه ما اینجا آمدیم که شهادت دلیرانه علی آقا رو به خانواده محترمش تبریک و تسلیت عرض کنیم.....🌹
دیگه نفهمیدم چیشد..
وقتی بخودم اومدم که صدای مداحی
"منم باید برم، آره برم سرم بره
نذارم هیچ حرومی طرف حرم بره...."
توی گوشم می پیچید... بوی دود و اسفند همه جای مسجد پیچیده بود... و شاخه گلهایی که دستم مردم بود و چقدر جمعیت اومده بودن...
تابوت علی که وارد شد بی اختیار بلند شدم و با بغض گفتم:
سلام علی جانم..💔خوش اومدی علی خوش قولم..درست همونطور که گفتی روز چهارشنبه اومدی..چقدر منتظرت بودم...خوش اومدی عزیزدلم...💔😭
پاهام رمق نداشتن به سختی نزدیک پیکر علی شدم..چقدر زیبا و آرام خوابیده بود. چقدر لبخندش شبیه اون لبخند آخرش بود.. پیشونیش رو که یک پیشونی بند
" #کلنا_عباسک_یازینب(س)" روش نوشته شده بود رو بوسیدم.. امیرطاها رو روی سینه اش گذاشتم... باورم نمیشد علی من پرکشیده باشه💔.. تازه فهمیدم اصلا نشناختمش و او چقدر زود برای پرواز آماده شده بود...🕊 سرم رو گذاشتم طرف دیگه سینه اش و بغض این چند روز رو پا به پای گریه های شاهزاده کوچولوش گریه کردم.....💔😭
✨بعدها علی در نامه ای بهمراه سوغاتی هاش که دوستاش برامون آورده بودن نوشته بود:
🌸 " سلام بر ملکه زیبا و دوست داشتنی من.. سلام به امیرطاهای کوچکم که دل بابا خیلی میخواست بغلش کند و او را ببوسد و کلی قلقلکش بدهد..اما چه بگویم که تقدیر چیز دیگری را رقم زده است، دلم برایتان خیلی تنگ شده .. اما الان که این نامه را برای ملکه ام مینویسم پر از احساس عشق به خداهستم و حال پرواز دارم حال عجیبی که تابه حال نداشتم .. ملکه من ، عزیز دلم ، دیشب در خواب بی بی را دیدم که به من فرمودند:
" نذرت را قبول کردیم و به زودی مهمان ما خواهی شد.. دوشنبه منتظرت هستیم"
امروز روزی است که شاهزاده کوچکم به دنیا آمده و عکسش را دیدم و بوسیدم و برایش دعا کردم که سرباز امام زمانش و نایب برحقش حضرت امام خامنه ای باشد...و......❤️🌸
😭تازه فهمیدم علی از شهادتش خبر داشت و با حساب و کتاب به من گفت چهارشنبه میام..
و در همان لحظه ای که من خواب دیدم علی بشهادت رسیده بود پرواز کرده بود و نذرش چقدر زیبا قبول شد...🕊❣
اما چقدر دیر فهمیدم که اگر میدانستم با او عاشقانه تر زندگی میکردم...😔
او عشق به بی بی را از مدتها در دلش پرورش داده بود و بخاطر همین چنین نذری را کرده بود.. علی عاشق خانم حضرت زینب (س) بود و من باز نفهمیدم: #عشق_که_در_نمیزند...❣🍃
#پایان
@Karbala_1365
#قسمت_سوم
✨
❣همیشه می گفت:
#من_در_بین_دوستانم_اضافه_ام. اینها در یک سطح بالایی از تقوا هستند.
ولی من به او میگفتم یک کاری بکن که اگر اتفاقی برایت افتاد، پیش خدا روسفید باشی.
شب ۲۱ ماه رمضان سال ۹۰ آمد #همدان، شب احیا بود. من و محمد ساعت یک و نیم رفتیم به مادرم سر زدیم. کمی طول کشید، گفتم : احیا دیر نشود، گفت : #مادر_احیای_من_تویی💞 من به خاطر تو آمدم همدان. تنم لرزید.
پیش خودم گفتم : محمدم شهادتش نزدیک است.
ساعت دو من را گذاشت خانه و رفت احیا و با همه دوستانش هم خداحافظی کرد. آن شب هم ظرفهای افطاری را شست و هم ظرفهای سحری را، اذان صبح را که می گفتند، وقتی در صورتش نگاه کردم، فهمیدم که این پسر ماندنی نیست.✨ همیشه می گفت : جای ماندن در این دنیا نیست، سرم را بالا و یا پائین بگیرم همه می شود گناه..
بعداز رفتنش ساعت ۲۰ دقیقه به هشت به ما اطلاع دادند که محمد پر کشیده است...🕊❣
#پایان
#شهادت_هنرمردان_خداست
@Karbala_1365
هدایت شده از 🌷شهیدعلیشفیعی🌷
#صفحه۵۰ صفحه آخر❣
🍃🌸
❣آن روز رسید. روزی که مه آلودو سرد و نمور بود. #علی از جزیره برگشته و صبح رفته بود. هنوز تنور نفرت دشمن داغ نشده بود. هنوز مست خون نشده بود. گاهی می پرسیدم چه وقت حرص خونریزی اش خواهد خوابید؟ پشت بیسیم منتظر بودم. خسته و درمانده میخواستم خودم را امیدوار کنم. عهد کردم دهان آن رزمنده ای را که خبر سلامتی #علی را بدهد، ببوسم، به پایش بیفتم و هرگز فراموشش نکنم. ساعت از نه صبح گذشته بود که شنیدم علی از ناحیه پیشانی زخمی شده. لرزیدم، فرو ریختم. میل نداشتم بیش از این بشنوم.
💔پیش از آنکه علی را به گلزار ببرند، رسیدم. می دانستم که او را به بیمارستان نمازی شیراز رسانده اند و خواسته اند نجاتش بدهند. ولی تقدیر همان بود که می دیدم. " #شهادت"❣🌹❣
نزدیک مسجدصاحب الزمان(عج) به او رسیدم. اگر پیراهن چاک می دادم، دشمن علی شاد میشد. سوار آمبولاسی شدم که او را می برد. رویش را باز کردم. آسوده خوابیده بود با تبسمی زیبا برلب.✨🕊
صورتش را بوسیدم. صدایش کردم، خواستم شفاعتمان را بکند.
قدری سبک شدم. آرامشی که در چهره اش موج میزد، سبکم کرد. فقط حال و روز مادرش رنجم میداد. مدام میگفتم بعدازاین چه خواهد کرد.
علی را بردیم و کنار شهدای دیگر گذاشتیم. به زحمت توانسته بودم منطقه را رها کنم. باید برمیگشتم. هنوز #کربلای۴ به آخر نرسیده بود. تازه تدارک عملیات بعدی را هم داشتیم. بین راه به نقش #علی در جبهه فکر میکردم. او را در #هور و #تبور میدیدم که بی وقفه کار میکرد تا شرایط مناسبی برای رزمندگان فراهم کند.
هور غصه دل علی بود. مدام طرح می داد و اجرا میکرد. علی بود که چهار راه مرگ را از شهرت انداخت.
می توانم خودم را فراموش کنم اما #علی_شفیعی را هرگز.🕊🕊🕊
#پایان
#کربلای_چهار را اگر بنگری در گوشه گوشه آن پر است از علی شفیعی ها.. شهدایی خاص و مظلوم و غریب...
کربلای۴ قصه یک عمر دلدادگیست. اگر به عمق اروندش بنگری باز هم خواهی جست از تکه تکه بدنهای بجای مانده از #غواصها، از رزمنده هایی که در حجم آتش کینه و نفرت بعثی ها ، در قایق هایشان سوختند...
#کربلای۴ قصه یک عمر گریه کردن است با مناجات شبانه شهدایش...
کربلای۴ همچنان هم جاریست و شهدایش هنوز هم صدایمان می زنند..
#سلام_بر_شهدای
#عملیات_کربلای_چهار
🍂💔🌾
@Karbala_1365
🌴🌾🌴🌾 🕊
🌾 🌴 🕊
🌴 🕊
هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣
💧 #راهکار_اشک
💧
#قسمت_آخر
#صفحه۵۸
🕊
🍂🍃🌾
🕊
با سعید اسلامیان و دوستان قدیمی علی آقا، در مسجد جمع شدیم و قرار شد خبر را اول به پدرش حاج ناصر بدهند و بعد بقیه، اما چگونه و توسط کی؟! کسی حاضر نبود این کار را به عهده بگیرد. حاج ناصر ظرف سه ماه دو فرزندش را در راه خدا داده بود. چه کسی جرات داشت با آن مرد همیشه خوش رو و بزرگ، روبهرو شود و بگوید باز هم پیراهن سیاه بپوش. بسیاری از نگاه ها به من بود اما دل و جرات گفتن این خبر را نداشتم. قرار شد سعید اسلامیان با یک نفر بروند و به تک تک اعضای خانواده علی آقا خبر بدهند.
امروز از #علی_شمسی_پور با تن مجروح از جبهه ماووت برگشت و تعریف کرد:
" با علی آقا و علی میرزایی مطلوب برای گشت رفته بودیم. به جایی رسیدیم که علی آقا گفت از اینجا به جلوتر را خودم می روم شما عقب بمانید. اصرار کردیم که ما میرویم و تو بمان. گفت: نه من این دفعه رو خودم باید شناسایی کنم.
وقت رفتن علی آقا ایستاد و بو کشید و گفت:بچه ها شما هم این بو را حس میکنید؟! گفتیم:نه.
گفت: این بو، عطر کربلاست و رفت.
من و علی میرزایی طاقت نیاوردیم و پشت سرش به راه افتادیم کمی جلوتر پایش به تله مین والمری گرفت. مین منفجر شد ولی آقا افتاد...(۱)"
با علی شمسی پور و بقیه بچه ها جمع شدیم و برای دیدن پیکر علی آقا به سپاه رفتیم. سرتاپای علی آقا غرق خون و پر از ترکش بود، اما صورتش مثل ماه می درخشید. پیشانی بند سبزی به پیشانیاش بسته بودند و بچهها ریش بلند خرمایی اش را شانه می کردند و چند نفر سرشان را به تابوت میکوبیدند. پدر و برادر بزرگترش حاج صادق هم یک گوشه ایستاده بودند و بغض کرده بودند. پیدا بود که هنوز کسی خبر را به همسرش نرسانده است.(۲).
خوب شد همسرش نبود وگرنه ما نمیتوانستیم این گونه سر روی شانه های هم بگذاریم و زار بزنیم. مثل پروانه شده بودیم و کنار شمع خاموش جمعمان میسوختیم و آب می شدیم.
اذان صبح شد. هنوز باور نمیکردم که کنار پیکر بی جان علی آقا نماز می خوانم.
فردا روز تشییع، همه شهر آمده بودند و جای سوزن انداختن نبود. #علی_آقا روی امواج متلاطم دستان مردم میچرخید و بالا و پایین می شد. سعید صداقتی سرش را به تابوت میکوبید. اکبر امیرپور پشت سر تابوت میخواند و سینه میزد. و ما و بسیاری از مردم از میدان اصلی شهر تا گلزار شهدا ، پابرهنه پشت سر تابوت، گریه کنان سینه میزدیم. از روستاها و شهرهای اطراف بسیاری از رزمندگان و خانواده شهدا آمده بودند. حتی بسیاری از جانبازان قطع نخاع روی ویلچر ، برای او بر سر و سینه میزدند و شهر یکصدا فریاد شده بود:"وای علی کشته شد! شیر خداکشته شد." بچهها از بخش فارسی رادیو #عراق شنیدن که گفته بود:"عقرب زرد کشته شد."
به گلزار شهدا رسیدیم. هرکس میخواست در آخرین لحظه وداع با علی آقا داخل قبر برود. قبری که کنار قبر برادرش امیر کنده شده بود. بچههای #اطلاعات_عملیات پارچهای آوردند و روی آن نوشتیم که: "علی جان! با تو و پیکر تو هم قسم می شویم که راهت را تا آخر ادامه دهیم. از او خواستیم که در روز محشر شفاعتمان کند." پارچه را امضا کردیم و زیر سر علی آقا گذاشتیم و زیارت عاشورا خواندیم. چه زیارت عاشورایی…
#پایان
🍂______________________
پ.ن:
۱_یک سال بعد علی میرزایی مطلوب در آخرین روزهای جنگ در عملیات #مرصاد به شهادت رسید و علی شمسی پور با کوله باری از غم فراق دوستان شهیدش، راه #تفحص شهدا را بعد از جنگ پیش گرفت. او نیز در بهار سال ۱۳۹۶ در حین یافتن پیکر چند شهید در ارتفاع کانیمانگا در کردستان عراق، بر اثر انفجار یک مین والمری به شهادت رسید.
۲_چهل روز بعد از شهادت علی چیت سازیان ، تنها فرزندش محمد علی به دنیا آمد.
…❀
@Karbala_1365🌹
●➼┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🍂🕊 #خاطرات_شـهدا #پارت_پنجم #اسارتکربلای۴ #شهادتتکریت۱۱💔🍂 💠خرداد 66 بود 🍂عدنان و علی آمریکا
❣🕊
#خاطرات_شـهدا
#پارت_ششم
#پرواز🕊
🕊 #محمد دوست نداشت کسی اذیت شود و روزهای سخت را با تنهایی و درد تحمل می کرد بعد از چند روز شکنجه ها سخت باعث شد که عراقی ها خسته شوند و دیگر توان ادامه نداشتند و برای جبران شکست تصمیم به شهادت محمد گرفتند. روز آخر شیشه های داخل حمام را شکستند و محمد را که تمام بدنش زخم و خون و جراحت بود بر روی شیشه ها کشیدند ولی باز هم جز ناله از محمد چیزی بیرون نیامد تنها حرفهای که از محمد توانستند اعتراف بگیرند نام خدا و ائمه اطهار بود و عدنان که خشمگین از این همه مقاومت با فرو کردن یک عدد صابون عراقی که نوعی خاص از صابون بود که به رنگ سبز وب سیار بد بو بود در دهان محمد باعث خفه شدن محمد شد و برای جبران سریعا در خواست کمک کردند
🕊 ولی محمد دیگر نفس نمی کشید پیکر پاک این شهید عزیز را بر روی سیم خاردار انداختند و عکس گرفتند که بگویند در حال فرار بوده و مجبور شدیم با گلوله بزنیم.
🕊بعد از جنگ پیکر پاک محمد به ایران انتقال داده شد و در 15 کیلومتری #شهرفاروج در بین دو مناره مسجد و حسینه حضرت سجاد علیه السلام دفن شد امیدوارم که در سفر بعدی از این مسیر سری هم به مقبره این شهید عزیز بزنید و یادمان باشد که امنیت امروز مدیون ایثار این مردان بزرگ دیروز است.
🕊در مرداد ماه سال 1381 به همراه 22 شهید دیگر پیکر محمد به ایران آمد. جالب است که بگویم پیکر محمد #سالم به ایران آمد و مجبور شدند در سردخانه نگهداری کنند. روز #تشیع جنازه وقتی جنازه محمد به محلی که همان مسجد امام سجاد (ع) بود رسید و بر روی دوش مردم حمل شد لکه های خون بر روی لباس مردم کاملا مشخص بود که از داخل تابوت بیرون زده بود.🕊❣
🕊 آیا باز هم باید با این همه نشانه فراموش کنیم که شهدا چه کسانی بودند و چه کردند و در کنار مزار آن شهید عزیز برویم و نگاهی به آن قبر سیاه کوچک نکنیم؟
شاید برای ما عادی شده است که قبر یک شهید را می بینیم و راحت می گذریم، ولی اگر میدانستیم که #شهیدمحمدرضايي برای افتخار ایرانی و شجاعت ایرانی تحمل #شکنجه کرده است تا بگوید ایرانی می میرد ولی تن به ذلت نمی دهد به آن قبر نگاه بهتری می کردیم اگر بگوید در فلان شهر انسانی هست که با کشیدن دستش بر روی سرمان 10 سال به عمرمان افزوده می شود همه کارهایمان را رها می کنیم و میرویم اما در #مسجدحضرتسجاد (ع) شهیدی است که از بهترین انسان بهشت است اما بی توجه رد می شویم ... ایا سخت است که در کنار تفریح خودمان تنمان را به قبر سیاه کوچک محمد بمالیم تا متبرک شویم؟
#پایان
…❀
@Karbala_1365🌹
●➼┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🍂🕊 🕊یاد حرف مادر بزرگ که در آخرین بارِ حضورم در ایران و هنگام تعزیه دایی عباس گفته بود: « #برو_تا_ص
#ازمشهدتاکاخصدام
#اسارت🍂
#قسمتششم
راوی: #محمودرعیتنژاد
🍂🕊
🕊🍂
صدام به دخترش هلا که از ابتدای حضورش مشغول نقاشی کشیده بود گفت: «تو یک لطیفه بگو بخندیم.» هلا بلافاصله گفت: «لطیفه بلد نیستم.» صدام از حاضر جوابی دخترش شروع کرد به بلندبلند خندیدن و ما هم همچنان بی توجه بودیم.😏
محافظان و افسران صدام که پشت دوربین ایستاده بودند، حرکاتی با دست انجام میدادند تا مگر ما بخندیم، اما ما عکسالعملی نشان نمیدادیم. تا اینکه یکی از افسران داخل اتاق با دستش محکم به پشت سر یکی از همکارانش زد و کلاه او وسط اتاق افتاد و برای لحظهای خیلی کوتاه لبخند بر لبان من و یکی دو تا از بچهها نشست.
چند دقیقهای که برای گرفتن عکس با لبخند ایستاده بودیم تا نشانی از لبخند بر لبانمان حک شود، فقط در همین لحظه و ناغافل شکل گرفت و در عکسهای زیاد دیگری که گرفته شد، اثری از لبخند بر ماچندنفر نبود.
بعد از گرفتن عکس، از سالن خارج شدیم و ما را به استخبارات برگرداندند. لحظات سختی را بین راه گذراندیم. خیلی ناراحت و اندوهگین بودیم از این که به ملاقات صدام رفتیم. بین راه خودمان را از این دیدار ناخواسته سرزنش میکردیم.😔 شدت ناراحتی بعضی از بچهها زیادتر بود. این را میشد از چهره برافروخته #علیرضاشیخحسینی و #محمدساردویی و بعضی دیگر از بچهها فهمید.🥀
نمیتوانستیم این دیدار را به خود بقبولانیم. حتی از توضیح دادن آن برای سایر بچههای ایرانی هم شرم داشتیم.😓
#پایان
🌾🕊
#تنهــاکانالشهـدایکربلای٤👇
@Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
قرار بود نیروها با #قایق بیایند و علاوه بر پشتیبانی از ما، خطهای بعدی را بشکنند. بعد از گرفتن خط او
#شما_در_آن_عملیات_ازناحیه_گردن_مجروح_شدید_بعداز_آن_چه_شد_چطوربه_عقب_برگشتید؟؟
🕊🌾🕊🌾🕊
💢ما حدود ساعت 10 و نیم شب به خط زده بودیم؛ آن شب بعداز #مجروح شدنم خودم را لابه لای #نیزار پنهان کردم تا روحیه بچهها به هم نریزد و از هوش رفتم. بعد از یکی دو ساعت (حوالی ساعت سه نیمه شب) به هوش آمدم؛ آقای #جامبزرگ که مجروح شده بود، گوشهای نشسته بود؛ وقتی من را دید گفت: «کی هستی؟» و وقتی من را شناخت، گفت «بیا پیش من». من که از شدت درد و #خونریزی نمیتوانستم راه بروم، خودم را به حالت سینه خیز به سمت وی کشاندم.
#جامبزرگ به #غواصان گفت به عقببرگردند و مجروحان را هم بهم ببندند و در آب بندازند؛ ما در دهانه #خلیج فارس یک تور بسته بودیم و بچهها را میتوانستیم از آب بگیریم که متأسفانه نشد.
آن شب هوا خیلی سرد بود؛ #جامبزرگ به غواصان دستور داد که سنگرهای #عراقیها را بگردند و اورکتها و پتوهای موجود را روی #زخمیها بکشند. پتوها را روی همه کشیدند؛ به جز من، چرا که به دلیل زخم عمیق ناحیه گردنم و بیهوش شدنهای پشت سر هم، فکر میکردند به #شهادت رسیدهام.
به هوش آمدم و به دستور حاج محسن (#جامبزرگ) قرار شد من به کمک و همراهی شهید علی منطقی و سید #حسین_معصومزاده به عقب برگردیم. آنها زیر بغلم را گرفتند و لب #آب دو فینپایم کردند تا خودم هم در بازگشت با فین زدن در شنا و عبور از #رودخانه کمک کنم.من که به دلیل اصابت تیر به گلویم نمیتوانستم حرف بزنم با ایماء و اشاره به آنها گفتم که حاج محسن را هم بیاورید؛ اما وقتی به سویش رفتند، او که #استخوانهای پایش شکسته بود، صدای فریادش بلند شد. حاج محسن به ما گفت: «بروید، من میام.»
⭕️من در آب به سختی حرکت میکردم. آب به درون زخمم میرفت و خون به همراه آب بیرون میزد. وضع بدی بود، هر دو همراهم نیز که #زخمی شده بودند مرتب به سمت غرب و شرق میرفتند. من میدیدم دارند به سمت مواضع عراقیها شنا میکنند؛ صدا هم نداشتم، با ایماء و اشاره و دست زدن روی #آب، آنها را صدا میزدم و میگفتم که سمت #دشمن نروید؛ خط آن طرف است.
آنها هم برمیگشتند، زیر #بغلم را میگرفتندو چند متری که در آب جلو میرفتیم، دوباره هر دو من را رها کرده و به سمت #غرب و شرق میرفتند و من باز روی آب میزدم که برگردند؛ تا اینکه #شهید منطقی باک یک قایق شکسته را در آب دید، آن را زیر #شکمم گذاشتند و به عقب برگشتیم.
اتفاقاً بعد از بازگشت به آنان گفتم: «چرا مرتب به سمت #شرق و غرب میرفتید؟» آنها هم پاسخ دادند: «حقیقتش این است که ما #زخمی و خسته بودیم و دیدیم تو هم داری شهید میشوی، ما هم رهایت میکردیم که خود را نجات دهیم؛ اما تا میرفتیم صدایت بلند میشد و ما هم در رودربایستی به دنبالت میآمدیم.»
🌷🌷🌷🌷
#پس_از_بهبود،_دوباره_به_منطقه_جنگی_برگشتید؟
💢حدود 20 تا 25 روز در بیمارستان شهید خلیلی شیراز و بیمارستان امام خمینی(ره) شهر #همدان بستری بودم و بعد از بهبود، دوباره به #جبهه بازگشتم.
🍀🍀🍀🍀🍀
#بعدازکربلای4،_درکدام_عملیاتها_حضور_داشتید؟
💢بعد از بهبود و برگشت به منطقه، در عملیات #کربلای8، در#شلمچه و کنار کانال ماهی حضور یافتم اما دیگر #غواص نبودم. بعد از آن هم به دلیل شهادت و #اسارت نیروها (البته بعد از بازگشت آزادهها متوجه شدیم که آنان اسیر شده بودند) باز در #همدان شروع به جذب و ساماندهی نیرو کردیم.
در آن زمان من به عنوان معاون طرح و عملیات لشکر #انصارالحسین(ع) تعیین شدم و در عملیاتهای برده هوش، مائوت عراق،#کربلای10 در حلبچه و مرصاد شرکت کردم.
🌹🌹🌹🌹
#تابه_حال_خاطراتتان_راجایی_بازگو_کردهاید؟
💢در شبهای خاطره #همدان چند باری خاطراتم را بیان کردم، اخیراً نیز شب دوم ماه رمضان و به مناسبت بازگشت شهدای #غواص، به همراه آقای #جامبزرگ در یکی از برنامههای صدا و سیمای استان #همدان حضور یافتم.
◾️علاوه بر این آقای #زجاجی از سوی حوزه هنری استانهمدان در حال ضبط #خاطرات بنده است که اکنون حدود چهار تا پنج ماه از آغاز آن میگذرد. در حال حاضر شانزدهمین جلسه مصاحبه ما به اتمام رسیده و تازه به ماجرای #کربلای4 و اعزام من به #بیمارستان رسیدهایم.
🕊🕊🕊🕊🕊
#به_عنوان_سؤال_پایانی،_نگاه_شما به بازگشت شهدای غواص به میهن چیست؟
شهدا آمدند تا ما را در آن #فضا نشان دهند و دریابیم کهآلودۀ دنیا نشویم.پیدا شدن شهدا با این تعداد زیاد،حال و هوای جامعه را دگرگون کرد و فضای دوران جنگ را به #خاطرمان آورد.
#پــــایـــان
باتشــکر از راوی عملیــات کربلای۴ #جانبازکریممطهری_فرماندهگردانغواصیجعفرطیار_همدان
🕊🌾
#تنهــاکانالشهـدایکربلای٤👇
@Karbala_1365
♥♡
💎وفات حضرت زینب (سلام الله علیها)
حضرت زینب کبری (سلام الله علیها) پس از تحمل آلام، محنت ها و مصائب گوناگون در سن 56 سالگی دیده از جهان فرو بستند.
در تاریخ وفات حضرت زینب کبری (سلام الله علیها) اختلاف نظر وجود دارد، اما مشهور این است که آن حضرت در 15 رجب سال 62 هجری روز یکشنبه وفات کرده است. (زینب الکبری من المهد الی اللحد، ص591)
برخی نیز درگذشتش را 14 رجب دانسته اند. (قرشی، السیدة زینب، ص298 )
#پایان🌱
{التماس دعا}
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
💢نیم ساعتی با #شهیدخاتمیان در دیدگاه بودیم و هوا هنوز روشن بود که به محل تجمع #غواصها 🏊♂برگشتیم. ی
♦️♦️بچهها خیلی گریه کردند. یک عده در سجده مشغول #مناجات بودند و بعضیها هم تذکر میدادند که برادرها مواظب سر و صدا باشند که خدای نکرده صدا به آن طرف اروند نرسد و دشمن هوشیار شود. بعد از اینکه بچهها از #مناجات فارغ شدند شام آوردند و بعضی خوردند و بعضی هم نخوردند. چایی آوردند و چند تا لیوان چایی خوردیم....
🔶بیهوشی فرمانده دسته پیش از عملیات
آماده رفتن به سمت لب #اروند 🌊بودیم که خبری بین بچهها پخش شد که برادر کشاورز که مسئول دسته ما بود در راه برگشتن از قرارگاه به علت تاریکی شب با خودرو مقابل شاخ به شاخ #تصادف کرده و بیهوش شده و به #عملیات نمیرسد.این خبر به جهت روحی، شوکی به بچهها وارد کرد و اثر این شوک بر شهید خاتمیان معاون دسته ما بیش از همه بود. چون مسئولیت عبور #غواصها🏊♂ از اروند و حمله به دشمن را باید قبول میکرد......
⭕️شب ۲۰ #بهمن ماه سال ۶۴ حول و حوش ساعت ۸ شب به بعد به سمت آب حرکت کردیم و با توکل به خدا و توسل به اهل بیت علیهم السلام #غواصها🏊♂ را از زیر قرآن عبور دادند و به دل #اروند🌊 زدیم. معبر ما به نام حضرت #زهرا سلام الله علیها نامگذاری شده بود. معبر ما درست روبروی نهر عرایض بود و از ۶ شهید #غواص🏊♂ لشکر۱۰ سیدالشهداء علیه السلام در موج اول حمله به جزیره #امالرصاص پنج #شهید سهم دسته ما شد و بچهها توانستند کمتر از یک ساعت مواضع دشمن را #تصرف کنند.....
#پایان.........
شادی روح شهدای غواص صلوات
⊰❀⊱ #تنهاکانالشهدایِکربلایِ۴
#شهدایغواص👣
…❀
@Karbala_1365🌾
●➼┅═❧═┅┅───┄
💢 #مادر #لبخند بزن
دیگر #دلتنگیهایت به
#پایان رسید...
.
📷 حین رفتنمون واسه بدرقه اومده بود رو ایوون ایستاد.گفتم حاج خانم لبخند بزن میخوام عکس بگیرم.به زبون محلی گفت :
▫️هِی وَچه ، مِه خَنده رِه احمد محمد شِه هِمراه بَوِردِنِه ...(( خندهی من و احمد و محمد با خودشون بردن ...)) بعدش آروم خندید و من عکس گرفتم...#شادی روح #مادر #شهیدان احمد و محمد #یوسفی #صلوات.🍂
.
#مادران_آسمانی
⊰❀⊱ #تنهاکانالشهدایِکربلایِ۴
#شهدایغواص🌊🥽
…❀
@Karbala_1365🌾
●➼┅═❧═┅┅───┄
وصیت نامه شهید یحیی صادقی .mp3
زمان:
حجم:
6.12M
#پادگست روایت شب #عملیاتکربلای۴
این قسمت: #وَصیـتنامِہ...🕊
به یاد و شکوه شهادت طلبه شهید #یحییصادقی🌷
باروایتگری مداح اهلبیت(ع) کربلایی محمدامین کمالی.
#پایان
⊰❀⊱ #تنهاکانالشهدایِکربلایِ۴
#شهدایغواص👣
…❀
@Karbala_1365🌾
●➼┅═❧═┅┅───┄