💔❣💔
🌺 #شهیدانه..
🍂برهوت کویر مرا هر چه بجویید،
لابه لای تلهای شنی اش را،
کنج واحههای فرتوتش را هر چه بکاوید،
چیزی نخواهید یافت،
مگر، «یک آشنا»،
🍃 به یاد فرزند #هور،
فرزند خاکریز و دود و آب و خاک،
#غواص دشمن شکنِ عرصههای خون و حماسه،
جزایر مجنون،
کارون،
#اروند و ام الرصاص،
#فرمانده بی باک،
فریاد گر کمینهای جزیره،
پیش مرگ مین و سیم خاردار
، خورشیدی و باتلاق،
#شهیدداریوش_ساکی
🍂🍃🍂
💔 #دلنوشته_های #شهیداحمدرضااحدی برای
دوست وهمرزم شهیدش
#شهیدداریوش_رضاساکی❣
🌸.....
@Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
شهید: امیر طلایی تاریخ تولد: 1339/01/01 محل تولد: همدان تحصیلات: کارشناسی رشته تحصیلی: کودک
#عبدالله_عاصی❣
خاطره از:
حاج حمیدمحمدی
هنوز کمتر از 17 بهار از نهال عمرم نمی گذشت که توفیق حضور در دانشگاه جبهه را پیدا کردم. زمستان بود و سرمای استخوان سوز جنوب و آموزش های آبی خاکی که رمق از جان نحیفم می گرفت. کف پاهایم از شدت برخورد با نیزارهای #هور، زخمی شده بود. به روی خود نمی آوردم، اگر چه می لنگیدم. درست مثل بقیه بچه ها.
در اثنای یکی از آموزش ها که زخم پا زمین گیرم کرده بوداحساس کردم که کسی سر به زیر بازویم گرفته و با صدایی گرم و نجیب می گوید:
«اخوی بذار کمکت کنم.»
قیافه اش را هرگز ندیده بودم، ناآشنا بود اما دوست داشتنی. چند قدمی که به کمک او برداشتم، طرح دوستی ریختم و پرسیدم: خودم توی این گردان تازه واردم، ولی بیشتر بچه ها را می شناسم، اما خدمت شما نرسیده ام، راستی اسمتان چیست؟
با سادگی و صفا گفت:
#عبدالله_عاصی.❣
🍃آن روز گذشت و من خرسند از یافتن رفیقی شفیق، گاهی از سر صمیمیت عبدالله صدایش می زدم و گاهی به نام خانوادگی اش یعنی عاصی.
فراموش نمی کنم که حتی در جمع بچه ها نیز چند بار صدایش کردم و او با مهربانی جوابم را می داد تا این که این اسم ناآشنا برای آنان که نام اصلی او را می دانستند سوال برانگیز شد. روزهای آخر آموزش فرمانده گروهان ما #شهیدحاج_محمودصاحب_زمانی سراغم آمد و گفت: عبدالله عاصی که می گی، کیه که شده ذکر محفل بچه ها؟
او را با اشاره دست، از دور نشانش دادم.
از ته دل خندید و گفت: اون که برادر، #امیر_طلاییه!
از معمای نام عبدالله عاصی، امیر طلایی گیج شدم و از خنده حاج محمود هم کمی کلافه. جا خوردم. لنگ لنگان ولی با شتاب رفتم سر وقتش. داشت لباس غواصیش را داخل ساک می کرد.
طعنه و تندی را قاطی کردم و پرسیدم:
چطوری امیر آقای طلایی؟!
با خوش رویی سلام کرد و با خونسردی جواب داد:
امر بفرما برادر محمدی.
گفتم: ما رو گذاشتی سر کار یا خودتو با اسم جعلی عبدالله عاصی؟
گونه هایش از لبخند گرد شد و گفت: خدا نکنه که کسی را دست انداخته باشم. اسم اصلی من، بنده گنهکار خدا عبدالله عاصیه و اسم شناسنامه ایم امیر طلایی.
از وقار و صبوریش شرمنده شدم. هر چه زمان می گذشت بیشتر به تواضع و فروتنی او پی می بردم. اصلا به دنبال نام و شهرت نبود، هیچگاه نگفت که دارای تحصیلات عالیه است. مربی #غواصی است و استاد هنرهای رزمی، تا روزی که صدف وجودش میان امواج وحشی #اروند پنهان شد.
@Karbala_1365
هدایت شده از 🌷شهیدعلیشفیعی🌷
#صفحه۳۶
🍃🌸
🌱این اولین دیدارم با علی بود. در پاییز سال ۶۲ . ما رفتیم جنوب و او ماند.
لشکر #ثارالله شکل و شمایل خود را پیدا کرده بود و به عنوان لشکری مستقل عمل میکرد. طبعا برای ادامه حیات خود باید نیرو جذب میکرد.
ورود مجدد من به جبهه برابر بود با اعزام سپاهیان #محمد(ص). لشکر عظیمی بود از نیروهای تازه نفس. ورود این لشکر شور وحال دیگری به جبهه داد. سر ما خیلی شلوغ شد. باید نیرو را آماده میکردیم . سازماندهی آنها معمولی ترین کار ما بود. هدف اصلی آماده کردن نیرویی کار آمد و رزمنده و معتقد بود. مرگ و زندگی دست خداست اما باید احتیاط میکردیم. اگر تار مویی به ناحق از رزمنده کم میشد، مسئول بودیم. بنابراین آموزش نظامی ، آمادگی بدنی، ارائه اطلاعات دقیق از موقعیت ما ودشمن و... سرلوحه کار ما بود. طبعا قدیمی ها تخت فشاربودند. چون هرکدام مسعولیتی را پذیرفته بودند. در چنین شرایطی افرادی مثل جواد انصاری نعمت بزرگی بودند. ایشان گردان ۴۱۹ بودند و محمودپایدار فرمانده. با دیدن پایدار جا خوردم. گفتم:این را که فوت کنی پرت میشود میان هور.😏 جواد گفت:زودقضاوت نکن.
برایم پذیرفتن پایدار مشکل بود. لاغرپ استخوانی بود با چشمانی گود رفته. شاید پنجاه کیلو وزن داشت. اولین برخورد محمود کار خودش را کرد. با همه بچه های تازه وارد احوالپرسی کرد و خوشامدگفت. وقتی تمرینهای اولیه شروع شد، او را بسیار فعال، ورزیده و کارآزموده دیدم. گردانها که سروسامان گرفتند، او را در خدمت بچه ها دیدم. از تغذیه بچه ها گرفته تا لباس و محل اسکان و توجیه و آموزش و.... عبادت و اخلاصش چشمگیر بود. شرکت در نماز جماعت. خواندن نماز سروقت و رازونیاز شبانه. چه شبهایی که محمود فانوس به دست روانه بیابانها میشد و تا نمازصبح به خدای خود مشغول بود. دیگر چه میخواستم؟ اگرمحمودپایدار فرمانده نبود، پس چه بود؟
ماندگارشدم، با دل خوش هم ماندگارشدم.
محمود من را خواست تا پیک او باشم. روی #هور کار میکردم. عملیاتی متفاوت از عملیاتهای دیگر. تا این زمان پا در هور نگذاشته بودم…💧
#ادامه_دارد…
@Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#صفحه۳۶ 🍃🌸 🌱این اولین دیدارم با علی بود. در پاییز سال ۶۲ . ما رفتیم جنوب و او ماند. لشکر #ثارالله
#صفحه۳۷
🍃🌸
💕 #مثل_علی_مثل_فاطمه…
🌷 این داستان:
#غصه_دل_علی
🌺راوی:
#احمد_نخعی
(همرزم شهید)
💠 #قسمت_دوم
🍂❣
🌷در گرما گرم آموزش وتمرین، #علی هم وارد میدان شد. تجربه های او در پشت جبهه آنقدر بود که به آسانی بتواند سوارکار شود. علی برای اولین بار بود که در عملیات شرکت میکرد. دست کم من نشنیده بودم که در عملیات بزرگی شرکت کرده باشد.
علی جوان خود ساخته ای بود. کار کرده و رنج برده بود. خیلی از امکانات مارا نداشت اما خدا دل بخشنده ای به او داده بود و طبعی بلند. سرگرسنه روی زمین گذاشته بود ولی دست نیاز به طرف کسی دراز نکرده بود. در آن شرایط سخت بفکر همسایه های بی بضاعت بود. تعریف میکردنذ پدر علی یک ماشین اصلاح داشت. بعداز فوت او، علی ماشین را به همسایه اش داد، چون چندتا پسرداشت و باید به سلمانی می رفتند. خدا چنین دلی به او داده بود. یقین دارم که اگر دستش می رسید بیشتر کمک میکرد کما اینکه بعدها این کار را کرد.
علی ظاهری آرام و شاد و درونی پرآشوب داشت. وقتی به کارهایش نگاه میکردی می دیدی طوفانی در درونش برپاست که هرگز آرام نمیگیرد. شاید به همین دلیل بود که او را بیکار نمی دیدم. چه در روزهای آرام جبهه و چه در وقت عملیات. در طرح و عملیات پیک فرمانده بود. برای شناسایی می رفت، سلاح برمیداشت و می جنگید. کار مهندسی بلد بود. موقعیت جغرافیایی نظامی را می شناخت. بعدها معروف شد به آچارفرانسه.
طرح سنگرسازی او در هور جان چندین رزمنده را نجات داده بود.
در مرحله تثبیت عملیات #بدر ، عده ای در #هور ماندند. از جمله حمیدشفیعی و علی.
#هور سرزمین عجیبی است. گاهی آنقدر زیباست که روح خسته آدم را آرام میکند و گاهی آنقدر زشت است که شجاع ترین آدم را به وحشت می اندازد. آب سبز آن آدم را در #رویا فرو می برد پ باتلاق آن در کابوس. هور هرگز قابل اعتماد نخواهد شد.
بچه ها در این سرزمین جادویی دو عملیات بزرگ انجام دادند: #خیبر و #بدر.🌷
پس از بدر عده ای در آنجا ماندند. سنگر انفرادی داشتند، ولی روی تلّی از نی و آب وگِل. بچه هایی که اینجا خدمت میکردند مدام در خطر بودند. عراقیها از دکلهای سر به فلک کشیده آنها را زیر نظر داشتند و گرا می دادند. اگر هواپیما حمله نمیکرد، خمپاره که می آمد.
👇👇👇
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#صفحه۳۸ 🍃🌸 🌱روزی علی را در قرارگاه لشکر دیدم. بهار بود. با نجارها صحبت میکرد. پرسیدم:چکارمیکنی؟ گ
#صفحه۳۹
🍃🌸
💕 #مثل_علی_مثل_فاطمه…
🌷 این داستان:
#غصه_دل_علی
🌺راوی:
#احمد_نخعی
(همرزم شهید)
💠 #قسمت_سوم
🍂❣
🌾در #هور بودیم. روزهای تثبیت عملیات #بدر. دیدم پیراهن علی کثیف شده است. خواستم کاری کرده باشم. در کمین پیراهن نشستم تا اینکه علی آن را عوض کرد. آهسته رفتم کنارش و او را به صحبت گرفتم و پس از چند دقیقه پیراهن گذاشتم زیر بغلم و از چادر زدم بیرون.😌 دم در جلوم را گرفت و گفت:پیراهن را بده.🙃
خودم را زدم به آن راه.
گفت:نور بالا می زنی ها.😉
گفتم:موضوع پیراهن چیه؟
دست کرد زیر بغلم و پیراهن را کشید و گفت:این افتخار را به تو نمی دهم.☺️
هرچه التماسش کردم زیر بار نرفت. گفتم:میخواهم بیندازمش توی آب.
گفت:بعدش هم میخواهی چنگش بزنی و صابونش بزنی و آویزانش کنی روی بند.😅
گفتم:خیال کردی بیکارم؟😁
گفت:اگرنبودی که پیراهن دیگران را نمی دزدیدی.😂
گفتم:میخواهم پیراهن خودم را هم بشورم.
گفت:آن را هم بده به من.
آخرنگذاشت پیراهنش را بشویم.
یک بار گفت نور بالا می زنی. به زودی عمودی میروی و ساندویچ پیچت میکنند و میفرستنت #کرمان.😂
گفتم: #علی آقا شهادت نصیب آدمی مثل من نمیشود.
🍃پس از ختم غائله بنی صدر انقلابیون دیگر، مسایل پیچیده تری مطرح شد. ما با ضد انقلاب روبه رو نبودیم، ولی کار بعضی ها تداعی کننده کار ضدانقلاب بود. متلک می پراندند، مواد مخدر رد و بدل میکردند. همه اینها غصه دل علی بود. اما نمیتوانست به شیوه قبل عمل کند. شرایط بحرانی آن سالها موقعیت مناسبی برای تحول آدمها بود و علی حداکثر استفاده را کرد. به قول #حضرت_علی(ع) ما هم استخوان در گلو داشتیم، اگر رفتار نامناسبی پیش می گرفتیم، به دشمنان جمهوری اسلامی می افزودیم. علی میگفت اینها دشمن نیستند، بلکه لجوج اند. این ماهستیم که می توانیم آنها را به راه آوریم.👇👇👇
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#صفحه۴۲ 🍃🌸 🌱شدیم دوست خانوادگی یکدیگر. باخبر شدم که علی مدتی در ستاد پشتیبانی جنگ کرمان کارکرده. ت
#صفحه۴۳
🍃🌸
💕 #مثل_علی_مثل_فاطمه…
🌷 این داستان:
#یاد_روزهای_سخت
🌺راوی:
#اکبرخوشی
(همرزم شهید)
💠 #قسمت_دوم
🍂❣
✨جنگ چریکی بلد بود. قدرت فرماندهی داشت، اطلاعات قابل قبولی از جنگ داشت و کاملا آماده بود.
همه بچه ها می دانستند که علی اگر در خانه نباشد، حتما در مسجدهست. بیشتر اوقات او در خانه نبود. درست از زمانی که پای او به جبهه بازشد، علی در آنجا حضور داشت. نه یک حضور معمولی بلکه چشمگیر و خیلی زود عرض اندام کرد. بی آنکه ادعایی داشته باشد.
✨ #علی شرایط سختی را پشت سر گذاشته بود. در این دوره هم دست به گریبانش بود. اما خم به ابرو نمی آورد. کسی نشنیده شمایتی داشته باشد. ظاهرش چیزی جز شادی و طراوت نشان نمیداد. اما آتشی در درونش شعله می کشید، تماشایی. رسید به جایی که به خود فکر نمیکرد. برای اینکه نمونه خپد را بسیار می دید. او زمانی زیر چادر زندگی میکرد که می توانست از پس مخارج خانه ای اجاره ای برآید. می توانست ولی نکرد. دارو ندارش را انفاق کرد، مخفیانه هم انفاق کرد.❣
دوستانش گفتند وگرنه کسی باخبر نمیشد.
هرشب جوانکی بلندبالا و لاغر اندام کوله ای به پشت داشت و دری را می زد و چیزی می گذاشت و میرفت. یقین دارم که علی با چشم گریان درِ خانه ها را می زد. کار او تبلور رنج او بود.
خدا دل فراخی به او داده بود. صحنه سازی نمیکرد. بارها دیده بودم او با مسعول تدارکات دعوا میکرد و لباس میگرفت و بین بسیجیها قسمت میکرد، ولی همیشه پوتین سوراخ به پا داشت. همیشه می توانستی شست پایش را ببینی. در کجا؟ در #هور که نیزار پوتین رزم را پاره میکند. دوستان صمیمی اش هم مثل او بودند.
👇👇👇
هدایت شده از 🌷شهیدعلیشفیعی🌷
#صفحه۵۰ صفحه آخر❣
🍃🌸
❣آن روز رسید. روزی که مه آلودو سرد و نمور بود. #علی از جزیره برگشته و صبح رفته بود. هنوز تنور نفرت دشمن داغ نشده بود. هنوز مست خون نشده بود. گاهی می پرسیدم چه وقت حرص خونریزی اش خواهد خوابید؟ پشت بیسیم منتظر بودم. خسته و درمانده میخواستم خودم را امیدوار کنم. عهد کردم دهان آن رزمنده ای را که خبر سلامتی #علی را بدهد، ببوسم، به پایش بیفتم و هرگز فراموشش نکنم. ساعت از نه صبح گذشته بود که شنیدم علی از ناحیه پیشانی زخمی شده. لرزیدم، فرو ریختم. میل نداشتم بیش از این بشنوم.
💔پیش از آنکه علی را به گلزار ببرند، رسیدم. می دانستم که او را به بیمارستان نمازی شیراز رسانده اند و خواسته اند نجاتش بدهند. ولی تقدیر همان بود که می دیدم. " #شهادت"❣🌹❣
نزدیک مسجدصاحب الزمان(عج) به او رسیدم. اگر پیراهن چاک می دادم، دشمن علی شاد میشد. سوار آمبولاسی شدم که او را می برد. رویش را باز کردم. آسوده خوابیده بود با تبسمی زیبا برلب.✨🕊
صورتش را بوسیدم. صدایش کردم، خواستم شفاعتمان را بکند.
قدری سبک شدم. آرامشی که در چهره اش موج میزد، سبکم کرد. فقط حال و روز مادرش رنجم میداد. مدام میگفتم بعدازاین چه خواهد کرد.
علی را بردیم و کنار شهدای دیگر گذاشتیم. به زحمت توانسته بودم منطقه را رها کنم. باید برمیگشتم. هنوز #کربلای۴ به آخر نرسیده بود. تازه تدارک عملیات بعدی را هم داشتیم. بین راه به نقش #علی در جبهه فکر میکردم. او را در #هور و #تبور میدیدم که بی وقفه کار میکرد تا شرایط مناسبی برای رزمندگان فراهم کند.
هور غصه دل علی بود. مدام طرح می داد و اجرا میکرد. علی بود که چهار راه مرگ را از شهرت انداخت.
می توانم خودم را فراموش کنم اما #علی_شفیعی را هرگز.🕊🕊🕊
#پایان
#کربلای_چهار را اگر بنگری در گوشه گوشه آن پر است از علی شفیعی ها.. شهدایی خاص و مظلوم و غریب...
کربلای۴ قصه یک عمر دلدادگیست. اگر به عمق اروندش بنگری باز هم خواهی جست از تکه تکه بدنهای بجای مانده از #غواصها، از رزمنده هایی که در حجم آتش کینه و نفرت بعثی ها ، در قایق هایشان سوختند...
#کربلای۴ قصه یک عمر گریه کردن است با مناجات شبانه شهدایش...
کربلای۴ همچنان هم جاریست و شهدایش هنوز هم صدایمان می زنند..
#سلام_بر_شهدای
#عملیات_کربلای_چهار
🍂💔🌾
@Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
…❣🕊 #خاطرات_روزهای_عاشقی 🕊 #هفتادو_دومین_غواص👣 ✍خاطرات جذاب و زیبای
🌴🌾🌴🌾 🕊
🌾 🌴 🕊
🌴 🕊
💧 #حقیقت_کربلای۴
#قسمت_پنجم
#صفحه۱۰
🕊
🍂🍃🌾
🕊
🌾هنوز گرد و غبار خودروی #شهردار بر زمین نخوابیده بود که سر و کله سه نفر که سوار بر موتور تریل بودند پیدا شد. قیافه خسته و خاک آلود آنان نشان میداد که مسافت زیادی را طی کرده اند. نفر جلویی موتور را روی جک زد و چفیه را از صورتش گرفت.
حاجمحسن آهسته گفت: مثل اینکه بازم مهمون داریم. جلوتر رفتیم، #رضاحمیدی_نور از بچههای #اطلاعات عملیات لشکر بود و از دوستان دوران کودکی من ، با #اصغرپولکی و یکی دیگر که تا آن موقع ندیده بودمش.
رضا حمیدی نور و پولکی صورت و پیشانی حاج محسن را بوسیدند و خوش و بشی بامن کردند. نفر سوم #بسیجی کم سن و سال و محجوبی بود که یک عینک ذره بینی و به اصطلاح، ته استکانی، او را از بقیه متمایز میکرد. او هم از دور سرش را به علامت سلام تکان داد اما جلو نیامد. حمیدی نور سر صحبت را باز کرد:
از عملیات #جزیره به این ور شما را ندیده بودیم. پاک دلمون واسه هر دوتون تنگ شده بود. گفتیم یه شب خدمت شما باشیم و گپی بزنیم. توی راه این دوست عزیزمون هم با التماس از ما خواست که بیاریمش به غواصی. وقتی داشتیم می آمدیم از حرفاش اینجور پیدا بود که دلش خیلی میخواست به جمع شما #غواصها ملحق بشه. گفت که توی واحد مخابرات کار میکنه اما دلش توی آبه. چیز دیگه هم می گفت. مثل اینکه خواب دیده یکی از دوستان شهیدش بهش گفته برو غواصی...🕊❣
🍃جمله آخر حمیدی نور شوری به دلم انداخت. دست حاج محسن را گرفتم و هر دو به طرف تازه وارد حرکت کردیم و بی مقدمه پرسیدم:
اسمت چیه؟
گفت: #محرابی.
گفتم:چی خواب دیدی؟
حرفی نزد. فقط عینکش را از صورتش برداشت و دستهایش را بالای پیشانی اش سایه کرد و به زمین خیره شد. دست های او را به دور دستانم حلقه کردم و عینکش را توی صورتش نشاندم و بوسه ای بر پیشانیش زدم و با صدای بلند خطاب به #علی_منطقی گفتم:که یک لباس غواصی اندازه مهمون عزیز ما از تدارکات بگیر.
✨
🌾آن شب در حاشیه #نیزارها و در کنار یک بوته #نعنا🍃 با دو یار قدیمی اطلاعاتی و آن میهمان جوان، پرنده خیال را به #پرواز در افق های #هور و #جزیره_مجنون فرستادیم.🕊
ذکر #خاطرات گذشته، وقتی که با نواختن نی توسط #علی_شمسی_پور در دل شب هماهنگ می شد، سوز هجران #یاران_شهید، تا اعماق وجودمان مینشست…💔🍂
#ادامه_دارد…
🍂_____________________
پ.ن:
علیرضاشمسی پور ، روای شهدای کربلای۴ و جستجوگرنوری بود که داغ مردم بی پناه سوریه و زجر و رنج کودکان سوری دلش را سوزانده بود، خواب و خوراک نداشت، نه ایام جشن و عید می شناخت و نه شب و روزی، مدتی در جستجوی آرامش حقیقی به عنوان #مدافع_حرم به سوریه می رود، اما گویا نوای شهادت از جایی دیگر به گوشش می رسد، باز می گردد و نامه شهادتش را هنگام تفحص یاران شهیدش در پنجوین عراق در ۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۵ ، به دست می گیرد، جایی که در آخرین تماسش گفت:
"اینجا شهید باران است..."
…❀
@Karbala_1365🌹
●➼┅═❧═┅┅───┄
🌴🌾🌴🌾 🕊
🌾 🌴 🕊
🌴 🕊
هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣
💧 #راهکار_اشک
💧
#قسمت_هفدهم
#صفحه۳۷
🕊
🍂🍃🌾
🕊
🌾💧چند روز بعد، رادیو مارش عملیات جدیدی زد و عملیات بزرگ و سرنوشتساز #کربلای۵.
دیگر خبری از رفت و آمد بچه های #رزمنده برای عیادت من نبود. همه به #جبهه رفته بودند و هر روز خبر #شهادت تعدادی از آنها را که تا چند روز پیش به عیادتم میآمدند، میشنیدم و هرکدام داغ دلم را تازه می کرد؛ " #علی_خوش_بین، #مهدی_صابری، #میرآفتاب و دو برادر #رضا و #بهروزکیانیان و #بهرام_عطاییان...."
🔥 شهر همدان هم مثل بسیاری از شهرها همزمان با عملیات بچه ها در جبهه، #شلمچه، بمباران میشد.
حسابی #دلتنگ و کلافه شدم. تصمیم گرفتم به #جبهه برگردم که خبردار شدم نیروهای غواصی را در عملیات به کار نمی گیرند. روزهای آخر دلتنگی و انتظار با آوردن پیکر دو نفر از نزدیکترین دوستانم کامل شد. شهیدان: " #عباس_علافچی و #امیرخوش_شعار "🕊🌹
پشت سر تابوتشان تا گلزار شهدا حرکت کردم. هر دو را خودم داخل قبر گذاشتم.😔 زخمم که داشت خوب میشد، عفونت کرد و دوباره به بیمارستان رفتم. دو_سه نفر که از منطقه برگشته بودند، حال و روز زارم را دیدند و برای تغییر روحیه، بردنم به سلمانی و موهای سر و سبیلم را مرتب کردند.
عملیات که به روزهای آخر رسید، تعدادی از بچهها از جبهه برگشتند. عروسی یکی شان به نام رضاغلامی بود. من و حاج آقا الهی را بهعنوان ساقدوش انتخاب کرد. حالا در غوغای غم و دوری از رفقای شهیدم، رفتن به عروسی حال و حوصله خودش را می خواست که من نداشتم. آن هم در لباس ساقدوشی که گردنم را بسته بودند و یک دست کت و شلوار تنم کردند و نشستم سمت چپ داماد.😐
بچه هایی که از عملیات برگشته بودند، به حاج آقا الهی گفتند که ذکر مصیبتی داشته باشد. او هم روضه #حضرت_علی_اکبر را توی مجلس عروسی خواند. که یکدفعه دادو بیداد پدر داماد بلند شد که:آقا همه جا گریه و عزا، عروسی هم عزا؟!
همین اعتراض زمینه عوض شدن فضا و تکه پرانی و مزاح آنها را فراهم کرد.
🍃
نزدیک ۴۰ روز از مجروحیتم آن گذشت و گلویم خوب و صدایم باز شد و از لحاظ جسمی و روحی روبهراه شدم. حالا دلیلی برای ماندن در شهر نداشتم. عازم #جبهه شدم و اول سری به فرماندهی و ستاد لشکر در پادگان #شهیدمدنی #دزفول زدم. حاج مهدی کیانی وقتی دید حرف می زنم و آماده ام که دوباره بالای سر گردان غواصی باشم. خیلی خوشحال شد و گفت:
به گردان غواصی، مأموریت #پدافند در #هورالعظیم رو سپردم. برو اونجا.
❤️از این که بعد از عملیات #کربلای۴ دوباره به جمع بچهها ملحق می شدم، احساس خوبی داشتم. گردان پر از نیروهای تازه وارد شده بود. حاج حسین بختیاری کار فرماندهی گردان را به عهده داشت. آشنا به همه امور غواصی بود. تجربه #عملیات هم داشت و #اطلاعات عملیات هم کار کرده بود. بچه ها قبولش داشتند. اوضاع را که بر وفق مراد دیدم، گفتم:
حاج حسین فرماندهی گردان #غواص همچنان با تو. من توی محور کار می کنم.
به همراه او سری به پایگاههای داخل آب زدیم. پایگاهها حکم نقطه دفاعی ما را داشتند. مجموعهای از شناورها که با گونی سنگربندی شده بودند و هر پایگاه به نام یک #شهیدغواص از رفقای #کربلای_چهارمان نامگذاری شده بود.
بیشتر پایگاه ها از لحاظ استحکامات،
وضعیت خوبی داشتند. تعدادی از آنها هم داشتند، تقویت می شدند. آتش دشمن پراکنده بود ولی اگر نیروهای ادواتی خودمان، چهارتا #خمپاره شلیک می کردند، ۴۰ تا خمپاره از طرف مقابل میآمد. تنها راه مقابله ما این بود که با همکاری یگان مجاورمان _ #لشکرعاشورا _ سهمیه کم روزانه مان را جمع کنیم و از دیده بان ها بخواهیم همه را در یک ساعت هم زمان شلیک کنند. این کار برای ساعتی #هور را در آتش و انفجار مینشاند و تازه بعد از آن، نوبت دشمن می شد. بچه ها توی سنگر ها و سرپناه ها می نشستند تا دشمنی که مثل ما محدودیتی در #سهمیه خمپاره و توپ ندارد، آنقدر بزند که خسته شود.
🍂_____________________
پ.ن:
#پایگاه اول، پایگاه شهید قدرت الله نجفی با مسئولیت محمدرنجبر با ۲۳ غواص.👣
پایگاه دوم، پایگاه شهیدرضاعمادی با مسئولیت مسعود اسدی با ۲۰ غواص.👣
پایگاه سوم، پایگاه شهیدنادرعبادی نیا با مسئولیت علی منطقی با ۱۹ غواص.👣
پایگاه چهارم، پایگاه شهیدرضاعمادی با مسئولیت علی شمسی پور با ۲۲ غواص.👣
پایگاه پنجم، پایگاه شهیدتوکل زمانی.👣
پایگاه ششم، پایگاه شهیدداریوش(رضا)ساکی با مسئولیت محمدبختیاری با ۲۱ غواص.👣
فرمانده گروهان غواصی با حاج حسین یلفانی.✨
…❀
@Karbala_1365🌹
●➼┅═❧═┅┅───┄
🌴🌾🌴🌾 🕊
🌾 🌴 🕊
🌴 🕊
هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣
💧 #راهکار_اشک
💧
#قسمت_هفدهم
#صفحه۳۸
🕊
🍂🍃🌾
🕊
🌷یک روز در اثنای شلیک همزمان قبضه های #خمپاره خودی، حاج حسین بختیاری از کنار قبضه خمپاره انداز با لباس خونین برگشت.
پرسیدم:حاج حسین چی شده؟!
گفت:یکی از خمپاره اندازها ترکید و بچهها #شهید شدند.🕊
رفتم و صحنه را از نزدیک دیدم. گلوله خمپاره قاچ شده بود. ظاهراً یکی از خدمه ها به خیال اینکه گلوله خمپاره از ته خارج شده، گلوله دومی داخل لوله انداخته بود که هر دو با هم منفجر شدند و چهار نفر در جا به شهادت رسیدند. همان وقت، حاج حسین هم رسیده بود بالای سرشان و شهدا را گذاشته بود داخل #قایق و برگشته بود پیش ما.
بعد از این ماجرا رفتم سراغ #فرمانده لشکر و گفتم:
بچههای ما #غواص هستند. در منطقه پدافندی مدت زیادی مانده اند. اجازه بدهید با نیروهای دیگری عوض شود و برای استراحت بیاید عقب. حاجمهدی پذیرفت و گردان آبی_خاکی به جای ما آمد و خط را تحویل گرفت.
✨ زمزمه عملیاتی تازه بود؛ اما کی و کجا معلوم نبود. از ستاد لشکر کسب تکلیف کردم، گفتند:میتوانی نیروهایت را به #همدان بفرستی و بعد از یک هفته برگردی. بچه ها علی رغم خستگی دوران پدافند در #هور، راضی به رفتن به مرخصی نبودند. من حاج حسین و #علی_شمسی_پور ماندیم و بقیه را به زور فرستادیم به همدان و بعد از سه روز خودمان هم به آنها ملحق شدیم.
طبق سنت همیشگی، سری به خانه #خانواده_شهدا زدیم و بعد از آن اتوبوسی تهیه کردیم و راهی #مشهد شدیم.
🍃 به شهر #گرگان که رسیدیم به منزل #شهیدسبطی از #غواص های #کربلای۴ رفتیم. پدر و مادرش خیلی #محبت کردند و اصرار از پی اصرار که شبانه نروید و امشب مهمان ما باشید. پذیرفتیم و آنها هم پذیرایی گرمی کردند و صبح به سمت مشهد مقدس روانه شدیم.✨
آنجا هم مثل منزل #شهیدسبطی، همه توی یک زیرزمین در #حسینیه همدانی های مقیم مشهد، جا شدیم....
#ادامه_دارد…
…❀
@Karbala_1365🌹
●➼┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
❣به انتظار تو از #کربلایچار، دچار ❣به #خاطرات تو یک عمر آزگار دچار ❣تن سلامت تو زیر خاک، یک راز ا
♥️🕊
🕊ناگهان در ناگهانی از گُل و لبخند
باز میگردند🕊
نقش پرچمهایشان خورشید
در خیابان
رودی از رنگین کمان
آواز میخواند🕊
آسمان دف میزند
با هفت دست سبز و پنهان،
مردگان و زندگانش گرم همخوانی
کاش برگردند🕊 یک شب، آسمان مردان خاکی پوش
صبح رویانی که در باران آتش چهره می شستند.
کاش برگردند،🕊
دستمال خونشان را
روی فرق چاک چاک خاک بگذارند...❣
🕊ناگهان در ناگهانی از گُل و لبخند
باز می گردند🕊
زخم های بیصدا گُل میدهد،
تنهای بیسر گُل،
دستها گُل میدهد
پایبرادر گُل …🕊
🕊ناگهان در ناگهانی از گل و لبخند
باز میگردند🕊
بچههای « #کاروانکربلا» در صبح بیداری
بچههای « #تنگچزابه»
« #خطِشیر»
بچههای گریههای نیمه شب در رود « #بهمنشیر»
بچههای بیریای « #هور»🕊
بچههای غربِ غربت
در شب « #پاوه»
بچههای گریه در «جشن #حنابندان»🕊
بچههای «آه مادر، کاش وقت نامه خواندن بود»!❣
بچههای «همسرم بدرود!»
بچههای «کاشبودی، کاش میدیدی …»
بچههای «تا قیامت بر نمیگردیم …»🕊💔
🕊انتهای جاده #ایثار
بچههای « #کربلایچار»
این زمان، اما
زخمها جانی بگیرد کاش ،
کاش طوفانی بگیرد
کاش…🕊💔
🕊 #کَرْبَلاٰجٰارِیْستْتٰٓاشَهٰادَتْ
#تنهــاکانالشهـدایکربلای٤👇
@Karbala_1365
~💔🕊~
صدای #هور را میشنوی؛
پیامی میدهد از جنس رهاشدن...
رهاشدنی که در دلِ زندگیِ حبس دنیاشده،نمیگنجد!🌱
⊰❀⊱ #تنهاکانالشهدایِکربلایِ۴
#شهدایغواص👣
…❀
@Karbala_1365🌾
●➼┅═❧═┅┅───┄
~💔🕊~
صدای #هور را میشنوی؛
پیامی میدهد از جنس رهاشدن...
رهاشدنی که در دلِ زندگیِ حبس دنیاشده،نمیگنجد!🌱
⊰❀⊱ #تنهاکانالشهدایِکربلایِ۴
#شهدایغواص👣
…❀
@Karbala_1365🌾
●➼┅═❧═┅┅───┄