『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🍂💔 چه کردهام که ز درگاهِ وصلِ جان افزا نصیبِ خسته دلم هجرِ جانگداز آمد....؟ ---*
🌸 #چندی_باشهدا..🌸
🌸یک روز #مجید با سر شکسته به خانه آمد. مادر تا پیشانی خونی مجید را دید، مثل نبند روی آتش بالا و پائین می پرید. هرچی مجید گفت چیزی نیست، مادر کوتاه نیامد، مجید را برد خانه آن پسری که سر مجید را شکسته بود. به اتفاق هم وقتی در خانه آنها رفتیم. مادر آن پسر گفت خانم پسر شما هم دندان پسر مرا شکسته!
از مجید جریان را پرسیدیم. گفت همه می دانند این پسر چه در محل چه مدرسه چقدر شرور است و قلدری می کند. گول هیکل گنده اش را خورده، به همه زور می گه و همه را کتک می زنه! این بار که با خط کش زد تو سر من، من هم، دندانش و شکستم که دیگه به کسی زور نگه!
بچه ای نبود که مشکلاتش را به خانه بیاورد، خودش می توانست خود را جمع کند.
🌺راوی: #برادرشهید
🌸خیلی ها در کارهای توجیه عملیاتی خیلی سخت می گرفتند و خودشان را به زحمت می انداختند. اما مجید این جور نبود، تا وارد جلسه طرح عملیات می شد، خنده و شادی هم با او وارد می شد. محال بود در جلسه ای مجید باشد و آخرش هم به خنده و شوخی نرسد، آن هم جلسه توجیه عملیات با آن اهمیت. می آمد دو سه تا پیشنهاد ساده می داد، مشکل را حل می کرد و می رفت. درست مثل نسیمی که شادی و نعمت با خود همراه می آورد. برخلاف دیگران که با خودکار و آنتن روی نقشه مسیر ها را نشان می دادند با دست و انگشت روی نقشه می رفت، طرح را می کشید و والسلام.
🌺راوی: #سردار_فتوت
🌸اصلاً جبهه با تمام وسعتش خانه #مجید بود. سنگرش خانه و جبهه حیاط خانه او بود و مجید در این هشت سال جنگ کمتر شد که پا از حیاط خانه اش بیرون بگذارد. گاه می شد تا 10 ماه جبهه می ماند. اگر هم زمانی می شد که دل از جبهه بکند تنها و تنها به خاطر مادرش بود. گاهی وقت ها که به مرخصی می آمدم سری به مادر مجید می زدم. می گفت: تو را خدا مجید را بیاورید ببینم، دلم برایش تنگ شده!
به مجید که می گفتم می آمد شیراز مادر را می دید و بر می گشت جبهه.
گاه می شد فرمانده لشکر به مجید می گفت: یک ماه مرخصی، برو #شیراز برنگرد!
به اجبار می رفت مرخصی، دو روز سه روز نشده، بر می گشت منطقه!
🌺راوی: #سیدمحمدعاطفه_مند
🌸عملیات #خیبر بود. فشار دشمن روی #جزیره جنوبی خیلی سنگین بود. برای کم کردن این فشار قرار شد لشکر ما یک جبهه جدید در #طلاییه باز کند تا فشار دشمن سر شکن شود. بهترین گزینه برای این کار مجید بود، همراه برادر شیخی گردان ها را به سمت محل هدایت کردند و این کار را به خوبی انجام دادند، مجید هم طبق معمول همراه نیروها شخصاً به خط زده بود. کم کم فشار دشمن روی این خط هم زیاد شد به نحوی که با تیر مستقیم تانک عقبه گردان های عمل کننده را می زدند، نه نیروی تدارکات از این جاده به سلامت می گذشت نه نیروی پشتیبان حتی آمبولانس ها. به مجید می گفتم بیا عقب. نمی آمد، به این راحتی ها نمی شد او را از دل آتش عقب کشید. شخصاً پیشش رفتم، چه جهنمی بود آنجا، دشمن را با چشم می توانستی ببینی. گفتم: مجید دستور قرار گاه که مافوق ماست، بکش عقب.
با قوت و شجاعت می گفت: نه! ما اینجا را حفظ می کنیم.من اینجا می ایستم!
چاره ای نبودگفتم: این یک دستور است، من رفتم شما هم سریع بکش عقب!
🌺راوی: #سردار_رودکی
🌸عملیات #کربلای۴ بود. همراه با #غواصهای خط شکن، در کانال ماهی زیر پای دشمن بودیم. هنوز رمز عملیات گفته نشده بود. یک نگهبان عراقی کنار إب ایستاده بود و بی هدف به سمت شلیک می کرد.
تیر ها از کنار غواص ها رد می شد. نه می توانستیم عراقی را بزنیم، نه می توانستیم زیر آب بمانیم. ناگهان دیدم یکی از پشت نگهبان عراقی را با سر نیزه زد و گفت: بیاید بالا...
دیدم حاج #مجید است، #فرمانده_عملیات_لشکر... از ما خط شکن ها هم جلوتر بود...
🌺راوی: #حاج_کاظم_نظیری
🌸🌿🌺🍃🌺🌿🌸
🌸هدیه به #شهیدمجید_سپاسی
#صلوات🌸
🌷🌷🌷
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
❣ #هفت_شهیدبرای #هفت_آسمان 👇👇👇
🍂ایستاده از راست شهیدان:
🌹جاویدالاثر( #بدر) طاهراسدی
🌹جاویدالاثر( #خیبر) سردار حسن باقری فرمانده مقتدر گردان حضرت ولیعصر(عج)
🌹سیّداحمدناصراحمدی 🌹علیرضامولایی(فرمانده گردان) 🌹محمدناصراشتری(فرمانده تیپ)
🌹احمدیوسفی
نشسته :
🌹جاویدالاثر سیّد داوود شبیری
❣🌹❣
آه جبهه کو برادرهای من...💔
🌺ارسالی از:همرزم شهدا
#جانبازپرویزحیدری
🌸....
@Karbala_1365
✏️درد را فراموش کردم
عصر یکی از روزهای عملیات #خیبر بود و ما در جزیره مجنون. پل را تصرف کرده بودیم. من #مجروح شده بودم.
حمید را دیدم که داشت نیروها را هدایت میکرد. یادش افتاد #نماز_ظهرش را نخوانده.
سریع #وضو گرفت، آمد قامت بست و جایی نماز خواند که در تیررس بود و امکان داشت #فاجعه اتفاق بیافتد، اما چنان با طمانینه و آرامش نماز میخواند که من دردم را فراموش کردم و به او خیره شده بودم.
حتی وقتی هم که روی #برانکارد گذاشتنم تا ببرنم، برگشته بودم و به نماز خواندن حمید نگاه میکردم.
#شهید_حمید_باکری 🌷
#ارواح_مطهر_شهدا_صلوات
@karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
صفحه۱۵ 🍃🌸 #ضدانقلابها توی شهر بلوا میکردند و با حزب اللهی ها زدو خورد میکردند. #علی هم با رفقایش می
صفحه۱۶
🍃🌸
💕 #مثل_علی_مثل_فاطمه…
🌷 این داستان:
#این_سایه_ها
🌺راوی:
#سکینه_پاک_ذات
(مادرشهید)
💠 #قسمت_هفتم
🍂❣
🦋 #علی که رفت جبهه من هم پشت سرش رفتم اهواز و مشغول شدیم.
علی زنگ زد و گفت حلالم کن. دارم میروم عملیات. تگر سالم برگشتم خبرت میکنم.
بغض کردم اما نگذاشتم علی متوجه حالم شود. دعایش کردم. بعدازظهرفردا تلفن زد و گفت صحیح و سالم است. در هور دوبار عملیات شد. اولی #خیبر بود و بار دوم #بدر.
از علی پرسیدم هور کجاست؟ گفت:نیزار است. آب و خشکی دارد. موش زیاد دارد. قد یک گربه. شبها می آمدند بیرون و دست و پای بچه ها را می جویدند.
تله گذاشته و چندتا را گرفته بودند و گویا انداخته بودند توی صندوق. بعد علی تله ها را بر می دارد و میگوید:موش هم مخلوق خداست. روانیست اسیر شود.
بعضی شبها که یاد کردوکار علی می افتم، میگویم:پسر ! تو باید به موش هم رحم میکردی؟! خدا چه دلی به تو داده بود.✨
بار دوم در هور زخمی شد. سروکله اش ۱۷ تا بخیه خورده بود. بعداز چند روز آند قرارگاه اهواز. سری هم به من زد. دیدم سیاه شده. یکطرف جنگیده بود و یکطرف هم خوردو خوراک نداشت. رفقایش میگفتند:این چه غذایی است که تو میخوری؟ میگفت:خدا پدرت را بیامرزد، همین هم زیاد است. ماکه چندساعت دیگر شهیدمیشویم. ولی جروبحث میکرد و برای #بسیجی غذا میگرفت. 🌸
ازاین و آن شنیده بودم که علی #فرمانده است. یک روز پرسیدم:صحت دارد؟؟
گفت:من بدبخت، یک بسیجی هستم خاک پای رزمندگان. هرکس از تو پرسید، همین را بگو.
مدتی بعد برگشتم کرمان. پا به خانه که گذاشتم، دیدم درو دیوار با من دعوا دارند. همه چیز عوض شده بود. دلم میخواست پر در بیاورم و برگردم اهواز. #اهواز برایم شده بود بهشت روی زمین. آنجا آدمهایی را می دیدم که در هیچ جای دنیا ندیده بودم. خوش بودم. برای اینکه در راه خدا کار میکردم. من آنجا جور دیگری نماز میخواندم.✨
رفتم ایلام....
👇👇👇
هدایت شده از 🌷شهیدعلیشفیعی🌷
#صفحه۳۱
🍃🌸
💕 #مثل_علی_مثل_فاطمه…
🌷 این داستان:
#کاروان_جیره
🌺راوی:
#محمدعلی_کارنما
(همرزم شهید)
💠 #قسمت_دوم
🍂❣
🌺بچه خوشرویی بود. می پرسیدم چه میکنی؟ میخندید. میگفتم چطوری؟ میخندید. اما.... اما این ظاهر #علی بود. علی از درون میسوخت و دم نمی زد. همیشه توش چشمانش چیزی موج میزد که بیننده را به حیرت وا میداشت. این چیز مظلومیت بود. غم بود. دردورنج بود. هزارجور سوال بود. من خانه شان را ندیده بودم ولی شنیده بودم آب و برق ندارد. خانه ای در وسط بازار #کرمان، بدون امکانات. فرصت رسیدگی به او را نداشتیم . در واقع از او غافل بودیم.😔
از این متعجب بودم که چطور میتواند در همچین موقعیتی کارکند، بی مزد و مواجب. علی مصداق آن صحرانشینی بود که دارو ندارش را بخشیده بود. ✨
یک روز آمد و گفت میخواهم با کامیون بروم جبهه. زمانی بود که مادرش هم به ستاد می آمد و کمک میکرد.
دیگر کار علی شده بود با هدایای مردم برود جبهه و برگردد. می پرسیدم جبهه را دیدی؟ می خندید. رابطه ما آنقدر صمیمی شد که صدایش میکردم پسرم و او هم صدایم میکرد، بابا.💞
با اینکه چندتا بچه دارم ولی از شنیدن این کلمه از دهان علی، یک جوری میشدم. گاهی فکر میکردم دارد مزاح میکند. بعد به خودم می گفتم حتی اگر مزاح کند، باز برای من عزیز است. تمایل داشتم #بابا را از علی بشنوم.❤️
علی با نا بود تا عملیات #خیبر. از همین مسجدجامع رفت وارد بسیج شد و لباس پوشید. از این تاریخ بین ما و علی قدری فاصله افتاد....
👇👇👇
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#صفحه۳۲ 🍃🌸 🌱 مدتی برای آموزش نظامی رفت پایگاه شهیدبهشتی و بعداز آن هم به مسجدالرسول منتقل شد و در آ
#صفحه۳۳
🍃🌸
💕 #مثل_علی_مثل_فاطمه…
🌷 این داستان:
#کاروان_جیره
🌺راوی:
#محمدعلی_کارنما
(همرزم شهید)
💠 #قسمت_سوم
🍂❣
🌷در عملیات فاو( #والفجر۸) یکی از مسئولین تدارکات بودم. زمانی رسیدم که عنقریب عملیات شروع میشد. جویای حال #علی شدم. گفتند که رفته ماموریت. یم شب دور آتش نشسته بودیم در جنگل های اهواز. سرد بود، استخوان سوز. داشتیم سیب زمینی می پختیم و گپ می زدیم که علی آمد. با همان چهره خندان و همان چشمان مرموز و مظلوم. کشیده قامت شده بود. نه ازاین بلندقدهای معمولی، لاغر شده بود، برخلاف زمانی که در پادگان اعزام نیرو بود. از سرما سوخته بود. بلند شدم و سرو رویش را بوسیدم و یک دانه سیب زمینی به او دادم. من لباس گرم پوشیده بودم ولی علی یم بلوز سبز و یک اورکت بلند پوشیده بود. فکر کردم سرما به تن او کارگر نیست.
پرسیدم:کجابودی؟
پرسید:کی آمدی؟
گفتم:چندروزی میشود.
هرچه پیچ و تابش دادم که کجابوده و چه میکرد، نم پس نداد. متوجه شدم نباید به سوال من جواب بدهد. خیلی خوشحال شدم ازاینکه می دیدم اینقدر ترقی کرده و اینقدر رازدار است.
در آن عملیات من اینطرف آب بودم و علی رفت تا کارخانه نمک و جاده #فاو البحار و حتی دورتر...
🦋در #خیبر و #کربلای۱ هم پشت سر علی بودم. #مهران بودم. در آشپزخانه، که ترکش خمپاره زخمی ام کرد و برگشتم #کرمان. خبردار شدم که پسرم میخواهد ازدواج کند. اگر بگویم خیلی خوشحال شدم، حرف جالب و محکمی نزده ام. خداراشکر کردم وقتی شنیدم #علی وارد خانواده محترمی مثل خانواده آقای کیانی شده است. کاظم پسراقای کیانی در والفجر۸ شهید شده بود. یک پسر دیگر رزمنده بود که به گمانم هنوز اسیر نشده بود. به وسع خود در جشن ازدواج علی شرکت کردم و رویش را بوسیدم و از خداخواستم این زوج را خوشبخت کند...
👇👇👇
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#صفحه۳۶ 🍃🌸 🌱این اولین دیدارم با علی بود. در پاییز سال ۶۲ . ما رفتیم جنوب و او ماند. لشکر #ثارالله
#صفحه۳۷
🍃🌸
💕 #مثل_علی_مثل_فاطمه…
🌷 این داستان:
#غصه_دل_علی
🌺راوی:
#احمد_نخعی
(همرزم شهید)
💠 #قسمت_دوم
🍂❣
🌷در گرما گرم آموزش وتمرین، #علی هم وارد میدان شد. تجربه های او در پشت جبهه آنقدر بود که به آسانی بتواند سوارکار شود. علی برای اولین بار بود که در عملیات شرکت میکرد. دست کم من نشنیده بودم که در عملیات بزرگی شرکت کرده باشد.
علی جوان خود ساخته ای بود. کار کرده و رنج برده بود. خیلی از امکانات مارا نداشت اما خدا دل بخشنده ای به او داده بود و طبعی بلند. سرگرسنه روی زمین گذاشته بود ولی دست نیاز به طرف کسی دراز نکرده بود. در آن شرایط سخت بفکر همسایه های بی بضاعت بود. تعریف میکردنذ پدر علی یک ماشین اصلاح داشت. بعداز فوت او، علی ماشین را به همسایه اش داد، چون چندتا پسرداشت و باید به سلمانی می رفتند. خدا چنین دلی به او داده بود. یقین دارم که اگر دستش می رسید بیشتر کمک میکرد کما اینکه بعدها این کار را کرد.
علی ظاهری آرام و شاد و درونی پرآشوب داشت. وقتی به کارهایش نگاه میکردی می دیدی طوفانی در درونش برپاست که هرگز آرام نمیگیرد. شاید به همین دلیل بود که او را بیکار نمی دیدم. چه در روزهای آرام جبهه و چه در وقت عملیات. در طرح و عملیات پیک فرمانده بود. برای شناسایی می رفت، سلاح برمیداشت و می جنگید. کار مهندسی بلد بود. موقعیت جغرافیایی نظامی را می شناخت. بعدها معروف شد به آچارفرانسه.
طرح سنگرسازی او در هور جان چندین رزمنده را نجات داده بود.
در مرحله تثبیت عملیات #بدر ، عده ای در #هور ماندند. از جمله حمیدشفیعی و علی.
#هور سرزمین عجیبی است. گاهی آنقدر زیباست که روح خسته آدم را آرام میکند و گاهی آنقدر زشت است که شجاع ترین آدم را به وحشت می اندازد. آب سبز آن آدم را در #رویا فرو می برد پ باتلاق آن در کابوس. هور هرگز قابل اعتماد نخواهد شد.
بچه ها در این سرزمین جادویی دو عملیات بزرگ انجام دادند: #خیبر و #بدر.🌷
پس از بدر عده ای در آنجا ماندند. سنگر انفرادی داشتند، ولی روی تلّی از نی و آب وگِل. بچه هایی که اینجا خدمت میکردند مدام در خطر بودند. عراقیها از دکلهای سر به فلک کشیده آنها را زیر نظر داشتند و گرا می دادند. اگر هواپیما حمله نمیکرد، خمپاره که می آمد.
👇👇👇
✅ پیکر 192 شهید دفاع مقدس از مرز شلمچه وارد کشور شد
🔹پیکر طیبه ۱۹۲ شهید سالهای دفاع مقدس از طریق مرز بینالمللی شلمچه وارد وطن شدند.
🔹این ۱۹۲ شهید متعلق به عملیات #والفجر مقدماتی، #والفجریک، #رمضان، #خیبر، #بدر، #کربلای۴، #کربلای۵، #تکدشمن و #بیتالمقدس۷ هستند.
..................................
@Karbala_1365
💢 #انصارالحسین
✍ فرازی زیبا از وصیتنامه سردار #شهید_مهدی_پیرمحمدی :
🖌...اى پيروان روح اللَّه و اى كربلائيان زمان كه عرصه را بر طاغوتيان و شيطان صفتان تنگ كرده ايد بايد بدانيد كه ادامه حيات شجره سرخگون انقلاب پر بار الهى ما جز با شهادت ميسر نمى باشد و بايد آگاه باشيد كه در اين لحظات تاريخ ساز دوباره همان حماسه هاى بدر محمدى (ص) و نينواى حسينى (ع) است كه تجلى ديگرى در سرزمينهاى تفتيده غرب و جنوب پيدا كرده است و هم اينك باز همان حسين (ع) است كه فرياد مى زند ( ان كان دين محمد لم يستقم الا بقتلى فياسيوف خذينى ) و شما را نیز به یاری طلبیده و ندا سر میدهد که ( هل من ناصر ینصرنی ) و باز همان شهیدان مظلوم و تشنه کام فرات اند که شما را به جهاد و قیام و صبر و استقامت در برابر یزیدیان دوران فرا می خوانند....
🌸 یاد باد یاد مردان مرد...
🇮🇷 شیرمرد زنجانی ، فرمانده بی ادعا ، سردار دلاور #شهید_مهدی_پیرمحمدی از رزمندگان سلحشور و فرماندهان حماسه ساز #استان_زنجان در دوران دفاع مقدس بود که اسفند ماه ۱۳۶۲ در عملیات #خیبر در منطقه عملیاتی #جزایر_مجنون_عراق در کسوت فرمانده گردان حضرت ولیعصر(عج) لشگر ۱۷ علی ابن ابیطالب به آرزوی دیرینه خود رسیده و سبکبال و خونین پیکر تا محضر دوست پرواز کرد .