eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
850 دنبال‌کننده
17.9هزار عکس
2.6هزار ویدیو
52 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @goomnaam_1366
مشاهده در ایتا
دانلود
۲ 🍃🌸 💕 … و حال در اینجا قصد داریم با برگرفتن بخشی از 🍃 خاطرات این سردارشهید را بیان کنیم. در این مجموعه، سرگذشت تکان دهنده و عبرت آموز رعنا جوانی تحریرشده است که موفق شد با اخلاص و عمل در دریای 💕 غوطه ور شود و به مرحله ای از کمال انسانی برسد که برخی بزرگان صالح با عمرهای طولانی و مشحون از رازونیاز، از درک آن عاجزند. این صحیفه نور پیشکش به او که از هرپیامبری نشانی داشت و ذوالفقار (ع) را به کف گرفت و با عطرمحمدیش همه را سرمست ولای خودکرد. او که با یاد حسین(ع) و با نام (س)، عاشوراها ساخت. در هر عاشورا صدها علی اکبر، عون و جعفر در محضرش به قربانگاه رفتند و گلستانی عظیم بنام " " را برپا داشتند و همراهان خود را در یوم الحسرتی طولانی قراردادند. 💢 کنگره بزرگداشت سرداران و ۸هزارشهید استانهای و سیستان و بلوچستان، (شهیدحاج قاسم سلیمانی) ~•°•~•°•~•°•~•°• @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#صفحه۴ 🍂بچه های امثال ما طفولیت ندارند. یک پیراهن داشت، شبها می شستمش، خشکش میکردم و فردایش می پوشا
۵ 🍃🌸 💕 … 🌷 این داستان: 🌺راوی: (مادرشهید) 💠 🍂❣ 🌱برایم سخت بود. از زمانی که چشم باز کرده بودم باسختی زندگی کرده بودم. تازه آن سالها گلستان زندگیم بود. میتوانستیم خانه بگیریم ولی علی، رضا نمیداد و من هم حرفی نداشتم. ✨چندسالی بود که رضاخان به سلطنت نشسته بود. آن موقع من به دنیا آمدم. کشاورزی میکردیم:گندم، جو. قدری سر درختی هم داشتیم. پدرم کارگر این و آن بود. ده ساله بودم که کوچ کردیم از کهنوج آمدیم .آبادانی نبود و ترک دیار کردیم. آن زمانی که آژانها چادر مردم را می کشیدند پ میگفتند زنان باید کلاه بگذارند یاسربرهنه راه بروند. مادرم که ازخانه بیرون نمی آمد، من هم گفتم اگر سرم را ببرند کلاه نمیگذارم. ما می رفتیم سرسبیل رخت می شستیم، این پاسبانها می آمدند برای چل وچاپ. اگر گیرمان می انداختند باید یک پول سیاه به آنها می دادیم. پدرومادرم مردند و مث ماندم تنها و بی کس. نه برادری نه خواهری و نه ایل و تباری. می رفتم در خانه کسی که مردم دار بود. اسمش زهراخانم بود. آنجا فرش بافی یاد میگرفتم. جوانکی به خانه زهراخانم آمدوشد میکرد. یک الاغ داشت برای این و آن گندم و جو می برد و رزقش را در می آورد. گویا دکانی هم داشت در بازار مظفری..اسمش حسین بود... یک روز زهرا خانم من را از پای دار پایین کشید و گفت:حرفی دارم. این حسین اقا میگوید اگر سکینه زنم بشود خیلی خوب میشود. چه میگویی؟ گفتم ایل وتبارش کی هستند؟ گفت بی کس است ولی آدم زحمتکش و باخدایی است. بعدازیک ماه راضی شدم باحسین شفیعی زندگی کنم.💞 پشت صفحه عزاخونه خانه گرفتیم. خانه میرزاآقاخان بود. رهایش کرده بود به امان خدا. خوش بودم که سایه ای بالای سرم است.💝 حسین آقا دکان داشت،باربری میکرد و حلال وحرام هم سرش میشد. سال بعد نرگس به دنیا آمد و سال بعدش به دنیا آمد.
صفحه۱۷ 🍃🌸 🌹در کسب تعریف کرد:وقتی عراق از کوهها سرازیر شد و به ایلام رسید، چندتا زن جلویشان ایستادند. میگفت:یک زن، چندتا تانک را زده و عاقبت هم شده.❣ گفتم قبر آن زن را باید کنم.✨ که بعدش آمد و گفت:باید برویداهواز، قرار است عملیات بشود. خبردارشدیم عراق تانک وارد کارزار کرده و چراغانی کرده و رزمندگان ما هم دخلش را آورده اند، طوری که راه خانه اش را گم کرده بود. رادیو عراق را گرفتیم دیدیم نم پس نمی دهد. گفتیم حسابی ادب شده که نفسش در نمی آید. ازایلام برگشتم و از آنجا هم آمدم . آمد و گفت:می خواهم را داماد کنم.☺️ گفتم:علی داماد نمیشود.😔 گفت:میشود.☺️ گفتم:قصد دارد بعداز جنگ عروسی بگیرد. گفت:من راضیش میکنم. گفتم:اگر این کار را بکنی، خیلی ثواب کرده ای. علی آمد و پرسیدم:صحت دارد، تو راضی شده ای؟ گفت:تا خدا جه بخواهد. چندروز بعد فهمیدم دختر آقای کیانی را در نظر گرفته. آنها را نمیشناختم اما علی با رضا و کاظم رفاقت داشت. یعنی برادرهای عروسم. آنها هم رزمنده بودند. قول و قرار گذاشتند و شب رفتیم برای . گفت:این علی، شهیدزنده است. مال و منالی در بساط ندارد. اگر راضی هستید با او وصلت کنید، همین جا بگویید،نیستید هم بگویید. علی بی چیز هست اما آدم باغیرتی است. صاف و صادق است.🌼 حالا عروس بچه محصل است و دارد درس میخواند. راهنمایی بود. وقتی جواب گرفتم، دیدم پاهایم در زمین بند نیست. گفتم خوابم یا بیدار؟😍 نمردم و علی را در رخت دامادی دیدم.😍 👇👇👇
به نام خدا این راه ادامه دارد... ک در زمان جنگ با سر ۱۵۰۰داعشی بریده در پیامی ک داده است گفته ک تا سر عزیز ترین فرد آمریکا را نبرم بر سر قبر حاج قاسم در نمیروم... جانم ب غیرتت....❤️ یارو مداح خودمونه بازیگر خودمونه تو کشور خودمون یه کلیپ از تو پیجش نذاشت. •┈••✾••┈• @Karbala_1365
۲۳ 🍃🌸 🍃 باخبر شدم که علی دارد در کوچه ابوذر خانه می سازد. دلم میخواست مراسم درهمان خانه برگزار میشد ولی گفتند آنجا امن نیست. منافقین دنبال علی هستند و چندبار خواسته اند او را بزنند. علاقه ام نسبت به علی بیشتر شد. چون می دیدم او طرفدار شهدا است. برادر من هم دشمن بود. حرف ما سر زبان ها افتاد. روز خواستگاری، ، حاج اقا بختیاری، حاج اقا کارنما و عده ای از دوستان علی بودند. گفت: شهید زنده است. چون در هور ترکش خورده به سرش و هفده بخیه زده اند. بعد از شجاعت پ مهربانی علی حرف زد و گفت:آدم بی چیزی است ولی غیرتمند است. آنشب علی جوابش را گرفت و رفت و بعداز عملیات آمد. آن موقع مادرش را هم می برد. فکر میکردم آنها چه رندگی جالبی دارند. هم مادر رزمنده است و هم پسر . علی سه روز مانده به عروسی مان آمد . تابستان بود. لاغرو سیاه شده بود. رفتیم اثاث عروسی را خریدیم. برایش کت و شلوار دامادی هم خریدیم. روز عروسی آنقدر مهمان آمد که من از ترس داشتم می مردم. دوستان علی سنگ تمام گذاشتند. آنقدر خدمت کردند که ما شرمنده شدیم. شکر خدا جشن خوبی برگزار شد. مادر علی قدری پس انداز داشت، علی هم دارو ندارش را آورد خلاصه مایحتاج را خریدیم. فردای عروسی مان علی گفت:برویم سرمزار شهدا. سوار موتور شدیم و رفتیم. متوجه شدم علی خیلی احتیاط میکند. پیش خودم گفتم:خب است، یاد گرفته اینجوری باشد. نگو یکی از منافقین دارد تعقیبان می کند و من بی خبرم. سر مزار برادرم فاتحه خواندیم و رفتیم سر خاک بقیه شهدا. رسیدیم به مزار اقای بختیاری که چند ماه پیش شهیدشده بود. علی گفت:جداجدا میرویم و فاتحه می خوانیم. راست وحسینی غصه ام گرفت. چیزی نگفتم. رفتم سرخاک بختیاری. خانم و بچه اش آنجا بودند. فاتحه خواندم و احوالپرسی کردیم و آمدم کناری و علی رفت و آمد. پرسیدم:این چه کاری بود که با من کردی؟ مثلا تازه ازدواج کردیم، آن وقت می گویی جدایی و نمی دانم تنهایی. گفت:خانواده بختیاری آنجا بودند، شاید غصه بخورند که ما باهم هستیم. انگار آب یخ ریخته باشند به سرم. دیدم حق باعلی است. خدارا شکر کردم بخاطر مردی که مراعات حال را میکرد. …. @Karbala_1365
۲۷ 🍃🌸 بعداز سه روز رفت و یک ماه ونیم دیگر ماند و باز سه روز در ماند و رفت. بار آخر حال و هوای دیگری داشت. عین مرغ سرکنده به این سو و آن سو می رفت. داشت وداع میکرد و من نمی دانستم. سفارشها میکرد. به مادرش گفت:فاطمه را تنها نگذار. رفتیم به دیدار خانوادت شهدا. سری به محرومان زد و چیزی برایشان برد. این سه روز ، را متلاطم دیدم. دیگر سکوت کرده بود. چشمانش نمدار بود. گفت سختی در پیش داریم. گفتم:برای شما دعا میکنم. گفت:نتوانستم رضایتت را جلب کنم. اگر ماندم، جبران میکنم و اگر نه که حلال کن. زندگی را سخت نگیر. می توانی سروسامان بگیری. گوشهایم را گرفتم . گفت:حرف ناحق نمی زنم. گفتم:شما به ما ظلم میکنید. برای اینکه مدام از خودتان حرف می زنید. ماهم انسانیم و هزار آرزو داریم. علی را روانه کردم و چشم دوختم به در. خسته و غمگین و مضطرب روز را به شب می رساندم. خوابهای بدی می دیدم و زاری کنان بیدار میشدم. می ایستادم به نماز. گفتم:خدایا آماده نیستم. خبر شروع عملیات را از رادیو شنیدم. به گمانم دو روز گذشته بود. ۴. صحبت از محور و جزیره بود. از کنار تلفن تکان نمیخوردم . پدرم آمد او را ناراحت و گرفته دیدم. پرسیدم خبری شده؟ جواب سرراستی نداد. اصرارکردم. گفت چندنفراز بچه ها شده اند. گفتم علی هم بین آنهاست؟ گفت که دیگر این حرف را نزنم. بعد اقای کرمی و همسرشهیدضیاء عزیزی به خانه مان آمدند. دلهره ام به اوح اعلاء رسید. یک هفته بود که از علی خبری نداشتم. بعد مادر علی آمد. اورا هم دلنگران دیدم. اقای کرمی و خانم ضیاء رفتند. رادیو را پیش کشیدم. چیزی دستگیرم نشد.... 👇👇👇
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#صفحه۲۸ 🍃🌸 🍂🕯 آنشب من و مادر علی تب و تاب دیگری داشتیم. خواب به چشممان نمی آمد. دم صبح مادرعلی سراس
۲۹ 🍃🌸 💕 … 🌷 این داستان: 🌺راوی: (همرزم شهید) 💠 🍂❣ 🦋 را در ستاد پشتیبانی جنگ دیدم. لاغر و قد بلند بود. رنگ و رویی نداشت. گفت:من هم می توانم کمک کنم؟ نگاهش مرا گرفت. مظلوم به نظر می رسید. گفتم:چرا نتوانی؟ وارد جمع ما شد. اما دستپاچه بود. یا فکر میکرد جای او بین ما نیست و یا غریبی میکرد.❤️ نوجوانکی بود. ۱۲-۱۳ ساله به نظرمی رسید. یک لباس ساده پوشیده بود. فرصت نداشتم از کس وکارش بپرسم ولی متوجه شدم که باید از خانواده محرومی باشد. توی چشمانش هزار هزار حرف نگفته وجود داشت. آن روز فکر نمیکردم رابطه بین ما آنقدر محکم شود که علی من را صدا کند. یکدیگر را دوست داشتیم. علی بچه ای کاری بود. اگرنبود نمیتوانست در ستاد دوام بیاورد. ما روزی ۲۰ ساعت کار میکردیم و باز می دیدیم خروار خروار جنس آماده نشده. کارمان را از روز اول جنگ شروع کردیم و پشت بلندگو مردم را باخبر کردیم تا به جبهه کمک کنند. یک گروه ۵_۶ نفره بودیم. بعدها جمع ما توسعه پیدا کرد. سرم درد میکرد برای اینجور کارها.. سال ۳۳ یک بیمارستان ساختیم برای مسلولین. سال ۴۲یک درمانگاه ساختیم. توفیق آستان بوسی امام رضا(ع) را داشتیم و آمدیم و سالی که در طبس زلزله آمد، خودمان را رساندیم به مردم آنجا. دیدم گونی روی کولش گذاشته و دارد به داد مردم می رسد. این برای من درس عبرتی بود و خدا را شکر کردم. وقتی عراق حمله کرد، جوان بودم. بازاریی های با ما تماس گرفتند و پرسیدند:شما چه میکنید؟ قرارشد غذای گرم را آنها بفرستند و غذای سرد را ما. در کمترین فرصت ممکن مسجدجامع پر شد از اجناس اهدایی. سیل مردم از هرچه داشتند آوردند. 🍃روز سوم جنگ اولین کاروان جیره جنگی ما روانه جنوب شد. کنسرو ماهی، پسته، خرمای خشک، کشمش، آلو و قیسی و نان. اینها را بسته بندی کردیم برای یک رزمنده. ستاد جنگ در دوکوهه بود. خدا رحمت کند مسئول آنجا بود، وقتی جیره کرمان را دید، پسندید، خیلی پسندید؛ چون این غذاها بسیار مقوی هستند و دردسر کمتری هم دارند. 👇👇👇
هدایت شده از 🌷شهیدعلی‌شفیعی🌷
۳۱ 🍃🌸 💕 … 🌷 این داستان: 🌺راوی: (همرزم شهید) 💠 🍂❣ 🌺بچه خوشرویی بود. می پرسیدم چه میکنی؟ میخندید. میگفتم چطوری؟ میخندید. اما.... اما این ظاهر بود. علی از درون میسوخت و دم نمی زد. همیشه توش چشمانش چیزی موج میزد که بیننده را به حیرت وا میداشت. این چیز مظلومیت بود. غم بود. دردورنج بود. هزارجور سوال بود. من خانه شان را ندیده بودم ولی شنیده بودم آب و برق ندارد. خانه ای در وسط بازار ، بدون امکانات. فرصت رسیدگی به او را نداشتیم . در واقع از او غافل بودیم.😔 از این متعجب بودم که چطور میتواند در همچین موقعیتی کارکند، بی مزد و مواجب. علی مصداق آن صحرانشینی بود که دارو ندارش را بخشیده بود. ✨ یک روز آمد و گفت میخواهم با کامیون بروم جبهه. زمانی بود که مادرش هم به ستاد می آمد و کمک میکرد. دیگر کار علی شده بود با هدایای مردم برود جبهه و برگردد. می پرسیدم جبهه را دیدی؟ می خندید. رابطه ما آنقدر صمیمی شد که صدایش میکردم پسرم و او هم صدایم میکرد، بابا.💞 با اینکه چندتا بچه دارم ولی از شنیدن این کلمه از دهان علی، یک جوری میشدم. گاهی فکر میکردم دارد مزاح میکند. بعد به خودم می گفتم حتی اگر مزاح کند، باز برای من عزیز است. تمایل داشتم را از علی بشنوم.❤️ علی با نا بود تا عملیات . از همین مسجدجامع رفت وارد بسیج شد و لباس پوشید. از این تاریخ بین ما و علی قدری فاصله افتاد.... 👇👇👇
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#صفحه۳۲ 🍃🌸 🌱 مدتی برای آموزش نظامی رفت پایگاه شهیدبهشتی و بعداز آن هم به مسجدالرسول منتقل شد و در آ
۳۳ 🍃🌸 💕 … 🌷 این داستان: 🌺راوی: (همرزم شهید) 💠 🍂❣ 🌷در عملیات فاو( ۸) یکی از مسئولین تدارکات بودم. زمانی رسیدم که عنقریب عملیات شروع میشد. جویای حال شدم. گفتند که رفته ماموریت. یم شب دور آتش نشسته بودیم در جنگل های اهواز. سرد بود، استخوان سوز. داشتیم سیب زمینی می پختیم و گپ می زدیم که علی آمد. با همان چهره خندان و همان چشمان مرموز و مظلوم. کشیده قامت شده بود. نه ازاین بلندقدهای معمولی، لاغر شده بود، برخلاف زمانی که در پادگان اعزام نیرو بود. از سرما سوخته بود. بلند شدم و سرو رویش را بوسیدم و یک دانه سیب زمینی به او دادم. من لباس گرم پوشیده بودم ولی علی یم بلوز سبز و یک اورکت بلند پوشیده بود. فکر کردم سرما به تن او کارگر نیست. پرسیدم:کجابودی؟ پرسید:کی آمدی؟ گفتم:چندروزی میشود. هرچه پیچ و تابش دادم که کجابوده و چه میکرد، نم پس نداد. متوجه شدم نباید به سوال من جواب بدهد. خیلی خوشحال شدم ازاینکه می دیدم اینقدر ترقی کرده و اینقدر رازدار است. در آن عملیات من اینطرف آب بودم و علی رفت تا کارخانه نمک و جاده البحار و حتی دورتر... 🦋در و ۱ هم پشت سر علی بودم. بودم. در آشپزخانه، که ترکش خمپاره زخمی ام کرد و برگشتم . خبردار شدم که پسرم میخواهد ازدواج کند. اگر بگویم خیلی خوشحال شدم، حرف جالب و محکمی نزده ام. خداراشکر کردم وقتی شنیدم وارد خانواده محترمی مثل خانواده آقای کیانی شده است. کاظم پسراقای کیانی در والفجر۸ شهید شده بود. یک پسر دیگر رزمنده بود که به گمانم هنوز اسیر نشده بود. به وسع خود در جشن ازدواج علی شرکت کردم و رویش را بوسیدم و از خداخواستم این زوج را خوشبخت کند... 👇👇👇
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#صفحه۳۸ 🍃🌸 🌱روزی علی را در قرارگاه لشکر دیدم. بهار بود. با نجارها صحبت میکرد. پرسیدم:چکارمیکنی؟ گ
۳۹ 🍃🌸 💕 … 🌷 این داستان: 🌺راوی: (همرزم شهید) 💠 🍂❣ 🌾در بودیم. روزهای تثبیت عملیات . دیدم پیراهن علی کثیف شده است. خواستم کاری کرده باشم. در کمین پیراهن نشستم تا اینکه علی آن را عوض کرد. آهسته رفتم کنارش و او را به صحبت گرفتم و پس از چند دقیقه پیراهن گذاشتم زیر بغلم و از چادر زدم بیرون.😌 دم در جلوم را گرفت و گفت:پیراهن را بده.🙃 خودم را زدم به آن راه. گفت:نور بالا می زنی ها.😉 گفتم:موضوع پیراهن چیه؟ دست کرد زیر بغلم و پیراهن را کشید و گفت:این افتخار را به تو نمی دهم.☺️ هرچه التماسش کردم زیر بار نرفت. گفتم:میخواهم بیندازمش توی آب. گفت:بعدش هم میخواهی چنگش بزنی و صابونش بزنی و آویزانش کنی روی بند.😅 گفتم:خیال کردی بیکارم؟😁 گفت:اگرنبودی که پیراهن دیگران را نمی دزدیدی.😂 گفتم:میخواهم پیراهن خودم را هم بشورم. گفت:آن را هم بده به من. آخرنگذاشت پیراهنش را بشویم. یک بار گفت نور بالا می زنی. به زودی عمودی میروی و ساندویچ پیچت میکنند و میفرستنت .😂 گفتم: آقا شهادت نصیب آدمی مثل من نمیشود. 🍃پس از ختم غائله بنی صدر انقلابیون دیگر، مسایل پیچیده تری مطرح شد. ما با ضد انقلاب روبه رو نبودیم، ولی کار بعضی ها تداعی کننده کار ضدانقلاب بود. متلک می پراندند، مواد مخدر رد و بدل میکردند. همه اینها غصه دل علی بود. اما نمیتوانست به شیوه قبل عمل کند. شرایط بحرانی آن سالها موقعیت مناسبی برای تحول آدمها بود و علی حداکثر استفاده را کرد. به قول (ع) ما هم استخوان در گلو داشتیم، اگر رفتار نامناسبی پیش می گرفتیم، به دشمنان جمهوری اسلامی می افزودیم. علی میگفت اینها دشمن نیستند، بلکه لجوج اند. این ماهستیم که می توانیم آنها را به راه آوریم.👇👇👇
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#صفحه۴۰ 🍃🌸 🌷علی همیشه تشنه بود. تشنه تغییر و تحول ، تشنه فقر زدایی، برقراری نظم و اجرای عدالت. من
۴۱ 🍃🌸 💕 … 🌷 این داستان: 🌺راوی: (همرزم شهید) 💠 🍂❣ 💖جذاب بود و مظلوم. نمی دانم این دو عنصر چطور با یکدیگر کنار آمده بودند. ظاهر علی شفیعی نشان میداد که هیچ غمی ندارد اما نگاهی پر رمز و راز داشت که شرح آن مظلومیت بود. مثل آدمی که پس از سالها تحمل رنج حبس ، آزاد شده باشد. مسعول بسیج مستضعفین بودم. علی وارد جمع ماشد. پادگان شهیدبهشتی مقر آموزش بسیجیها بود. آموزش تیراندازی و مانور ، کلاسهای عقیدتی و سیاسی داشتیم. پیرو جوان به ما می پیوستند. عده ای بیش از وظیفه محوله کار میکردند. این افراد زیاد نبودند. علی شفیعی یکی از آنها بود. در روزهای اول ورودش آمد و گفت:آقا هرکاری داری به من بگو. این جمله هرکسی را جلب میکند. آن روز بخودم گفتم:یکی از فرماندهان آینده را پیدا کردی مگر اینکه نیرویی کیفی نباشد. علی را فرستاد بچه ها را جمع کند. بااینکه سرمان خیلی شلوغ بود اما افراد را زیر نظر داشتیم. باید آنها را گلچین میکردیم. متوجه شدم علی میتواند بچه ها را مرتب کند. و این امتیاز خوبی بود. آنقدر کار داشتیم که علی و امثال او نتواند رنگ استراحت را ببیند. آموزش می دیدند و آموزش میدادند. ارتباط مارا با مسعولان برقرار میکردند. نگهبانی میدادند.درگیر می دشدند. تبلیغ میکردند و... تلاش بی امان علی نظرمان را جلب کرد. بنابراین نسعولیت او سنگین و سنگین تر شد. 👇👇👇
هدایت شده از 🌷شهیدعلی‌شفیعی🌷
۴۸ 🍃🌸 🌷خوب، هم در مرحله آماده سازی عملیات ۸ بود، هم در مرحله عملیات و هم تثبیت. از پاییز ۶۴ تا تابستان ۶۵. بیست ساله بود اما سرشار از تجربه. برنده علی بود. ظاهری شاد و شوخ و پر جنب و جوش و مردم دار و پرجاذبه و درونی پرآشوب و غمگین. روزها شاد جلوه میکرد و شبها گرفته. علی را باید با تلاوت قران شناخت، سر دعای توسل و ندبه و زیارت عاشورا و نماز. صوت جلیل او نشان میداد چگونه مردی است. را گرفتیم و تثبیت شدیم که شنیدیم عراق برای بار دوم را گرفته و صدام اعلام کرد، مهران در برابر فاو. تابستان آن سال مهران آزاد شد. از مهران همین را بگویم که جنگ گوشت و آهن بود. بعداز خاتمه عملیات ۱ ، زمزمه ازدواج را سرداد. متعجب شدم آخر گفته بود بعداز جنگ عروسی خواهد کرد. دلیلش هم این بود که شهیدخواهد شد، پس چرا دختر مردم را غمگین کند. گفتم خودم میروم خواستگاری. کسی را نشان دارم که لنگه اش در زمین نیست. پرسید:چه کسی را؟ گفتم:خاله ام. خوشحال شد و بناکرد پرس وجو. گفتم:خانه دار است، اصل و نسب داراست، مومن و متقی است و زیبا عین پنجه آفتاب. علی دیگر در پوست خود نمی گنجید و دم به ساعت دورم می گشت و پرس وجو میکرد. گفتم:طاقت داشته باش تا پایمان به کرمان برسد. رفتیم . چندروز استراحت کردیم و به اتفاق علی رفتیم منزل خاله مان. دوسه نفردیگر هم همراهمان بودند. هرقدر پافشاری کردم که گل و شیرینی بخرد، به شیرینی اکتفا کرد. رسیدیم کوچه خاله مان و در به روی آقا داماد و همراهان بازشد و پیرزنی پیشواز آمد. همین که گفتم سلام خاله ، علی از خنده روی پایش نشست.😂 گفت:خیلی جالب بود. به این میگویند پاتک شوخی. با بگوبخند چای و شیرینی خوردیم و برگشتیم. چندروز بعد گفت که دختر آقای کیانی را برای علی در نظر گرفته. با او صلاح و مصلحت کردیم. راضی بود. مادرعلی را خبر کردیم. گفت هرچه قسمت باشد. من بودم و و حاج آقامحمدی و علی و چندنفر دیگر. گفت:علی است. از مال دنیا چیزی ندارد، اما جوان صادق و باغیرتی است. اگر راضی به وصلت هستید، بسم الله. شیرینی را خوردیم. اشک شوق می ریختم. علی را سالها میشناختم و حالا شاهد سروسامان گرفتنش بودم.💞 🌾تااینکه بحث عملیات ۴ پیش آمد. @Karbala_1365
شهیدی که زندگی اش در ماه مبارک رمضان گره خورد🕊️ 🌹 🌹 تاریخ تولد: ۱۳۴۵ تاریخ شهادت: ۲۳ / ۴ / ۱۳۶۱ محل تولد: / جیرفت محل شهادت: 🌹 ← هفت روز از ماه مبارک رمضان گذشته بود که برادرش محمود عازم جبهه شد🕊️ تا قبل از عملیات رمضان با برادرش در یک گردان بودند🌷شب عملیات این دو برادر از هم جدا شدند🥀 محمود در یک گردان و ایوب هم در گردانی دیگر، محمود زخمی شد و ایوب مفقود🥀 در نهایت ایوب و برادر دیگرش یعقوب شهید شدند🕊️ ← شب عملیات بود ایوب یک دیگ کوچک برداشت و رفت غسل شهادت کرد💫 گفت من میروم و میخواهم پیش خدا شهید بشوم و نه بنده خدا🌷 *اگر انسان شهید بشود می تواند 40نفر را شفاعت کند💫 البته اگر شهید بشود نه اینکه اسمش شهید باشد. خدا می داند که عقیده و ایده اش چه بوده؟ و برای چه آمده؟ و برای چه کشته شده است؟🕊️ در ماه مبارک رمضان متولد شد🌷 در ماه مبارک رمضان برای فراگیری دروس حوزوی عزیمت کرد🌷در ماه مبارک رمضان عازم جبهه شد🕊️ در عملیات بر اثر ترکش گلوله توپ شهید و شد🥀و در ماه مبارک رمضان استخوان هایش بعد از ۱۴ سال🥀به آغوش خانواده بازگشت🕊️ *طلبه شهید ایوب توانایی* *شادی روحش صلوات*💙🌹 …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
به سوی بهشت 🕊♥️ 📽 از اینجا به گلزار شهدای وارد شوید👇 soleimany.ir/tour/ .................................. @Karbala_1365
مسافرانی که پس از 37 سال به خانه بازمی‌گردند پیکر تازه تفحص شده‌ی و (از سیرجان) پس از 37 سال به خانه بازمی‌گردد. این دو شهید که سال 1362 در منطقه به شهادت رسیدند، 24 مهر هم‌زمان با سالروز رحلت پیامبر اکرم(ص) وارد کرمان می‌شوند و پس از مراسم وداع، روز 26 مهر در سالروز شهادت امام رضا(ع) تشییع و در گلزار شهدای و در گلزار شهدای خاک‌سپاری می‌شوند.🕊🌷 یــــــــــٰازیٖــنــَـــــــــــــــــبْ🏴 یــــــــــٰاحُـسیٖــــــــــــــــنْ🏴 @Karbala_1365🏴 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
نامش تینا است. از ترکیه آمده بود. بالای مزار که رسید، اول پرچم کشورش ترکیه را بر روی سنگ مزار گذاشت و بعد دسته گل اهدایی که خادمان به او داده بودن وقتی از او پرسیده شد برای چه به زیارت حاجی آمده‌ای؟ گفت:حاج قاسم را دوست دارم او قهرمان زندگی من است.❤️ …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
❤️ … خاطرات و زندگینامه مسئول محورهای عملیاتی لشکر۴۱ ثارالله کرمان 🌺بازآفرینی: 🍃🌼 🌹 در ۱۸ آبان ماه ۱۳۴۵ در شهر و خانواده ای فقیر پا به عرصه هستی گذاشت. دوران ابتدایی و راهنمایی را با موفقیت پشت سر نهاد. در این زمان پدر را به خاطر سرطان از دست داد و در کنار مادر رنجدیده خود به دست و پنجه نرم کردن با فقر ایستاد. در سال ۵۶ که ۱۱ سال داشت، کم و بیش در فعالیت های انقلابی علیه رژیم_پخش اعلامیه،نوار،کتابهای امام_ در مسجدجامع شرکت کرد. در سال ۵۷ به دلیل شلوغی اوضاع مملکت،ترک تحصیل کرد و فعالیت های خود را با ورود به بسیج مسجدگسترش داد. با شروع جنگ تحمیلی،همراه با هدایای مردمی که به جبهه فرستاده میشد، پا به جهادگذاشت و کم کم خودنیز جزء رزمندگان اسلام درجبهه حضور پیدا کرد. در سال ۶۲ وارد شد و علاوه بر حضور در در فعالیت های سیاسی_مذهبی هم شرکت داشت. در جبهه با آن سن کم و بروز خصلت های بارزی چون مدیریت، تدبیر، مخلص و عاشق بودن، شجاعت و روحیه دادن به بچه های رزمنده، نفوذکلام، جذابیت و بسیاری از خصلت های دیگر توانست خیلی زود جزء هان فعال جبهه جنگ شود. در عملیات ۸ و ۴ شرکتی فعال و نقش افرین داشت. و سرانجام در و سال ۱۳۶۵ پس از منهدم کردن سنگردشمن، در حالی که ۲۰ سال بیشتر نداشت در محور عملیاتی جزیره بر اثر برخورد ترکش به بالای ابروی چپ، یکی از پرنده های آسمانی شد...🕊🌹 ⊰❀⊱ https://eitaa.com/joinchat/2986213410C890dc2ae47 •°•°•°•°•°•°•°•°•
۴۱ ثارالله از جمله گردان‌های خط شکن بود که با موفقیت‌های خود پیروزی را رقم می‌زد. اولین فرمانده این گردان سردار شهید بود. این لشکر به فرماندهی قاسم در ۴ حضور پیدا کرد.... ⊰❀⊱ ۴ 👣 …❀ @Karbala_1365🌾 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
۴۱ ثارالله از جمله گردان‌های خط شکن بود که با موفقیت‌های خود پیروزی را رقم می‌زد. اولین فرمانده این گردان سردار شهید بود. این لشکر به فرماندهی قاسم در ۴ حضور پیدا کرد.... ⊰❀⊱ ۴ 👣 …❀ @Karbala_1365🌾 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
۴۱ ثارالله از جمله گردان‌های خط شکن بود که با موفقیت‌های خود پیروزی را رقم می‌زد. اولین فرمانده این گردان سردار شهید بود. این لشکر به فرماندهی قاسم در ۴ حضور پیدا کرد.... ⊰❀⊱ ۴ 👣 …❀ @Karbala_1365🌾 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
۴۱ ثارالله از جمله گردان‌های خط شکن بود که با موفقیت‌های خود پیروزی را رقم می‌زد. اولین فرمانده این گردان سردار شهید بود. این لشکر به فرماندهی قاسم در ۴ حضور پیدا کرد.... ⊰❀⊱ ۴ 👣 …❀ @Karbala_1365🌾 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
. 🔴تو این جریان کرمان به این حرفم یقین پیدا کردم
سلسله استوری پاسخ به شبهات حادثه با زبون خیلی ساده زائران 🇮🇷🇵🇸
عجب دنیای کوچیکی شده... اونایی که در شهادت زائران عزیز، هلهله و کف و سوت زدن، به یکباره عزادار شدند!!! .   ⊰❀⊱ 🌊🥽 …❀ @Karbala_1365🌾 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄