『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
, ❤️ #مثل_علی_مثل_فاطمه… 🍃 خاطرات و زندگینامه #سردارشهیدعلی_شفیعی مسئول محورهای عملیاتی لشکر۴۱ ثارال
#صفحه۳
🌼🌼🌼
🌺 من #علی را در جزیره #مجنون دیده ام ؛ سرگشته کسانی که نامی نداشتند. نی بود و نوای علی:پس آنگاه که نامه ها گشوده شوند و بپرسند:به کدامین گناه کشته شده؟
من علی را کنار #نهرعلی_شیر دیده ام؛ میان #اروند، دشت #فاو و #شلمچه، شلمچه، شلمچه؛ این دشت خاموش، این همنشین مردان بی نشان، این همسایه دشت #نینوا. روزی جنگی بود و دشمن در خانه ما بود. علی بود و حسن و تقی و حمید و رضا که رفتند....🕊❣
و اما داستان واقعیِ
💕 #مثل_علی_مثل_فاطمه…
🍃
🌷این داستان:
#این_سایه_ها
🌺راوی: #سکینه_پاک_ذات(مادرشهید)
#قسمت_اول
🍂❣
❣یک تیر خورده بود به پیشانی اش. قدری بالاتر از ابروی چپش. به قاعده یک سرانگشت به پیشانی اش فرو رفته بود، همین. وقتی دیدمش خنده به لب داشت. مثل آدمی بود که خوابیده باشد؛ آسوده.🕊❣
تازه چهار ماه بود که عروسی کرده بود. قد رشیدی داشت اما لاغر و ترکه ای بود. آن سالهایی که توی پادگان بود، جان گرفته بود. چشمانش برق می زد. سفیدرو شده بود اما توی جبهه سیاه شده بود. می گفتم شکم خالی نمان. میگفت خیلی ها سرگرسنه زمین می گذارند. توی مسجدالرسول بسیجی بود. شبها یک گونی می گذاشت روی کولش و می رفت درخانه ها را می زد و اثاث می گذاشت و می دوید تاصاحب خانه ها او را نشناسند. من رنگ حقوقش را نمی دیدم که. هرماه چیزی برایم می گذاشت و بقیه را به فقرا می داد. ۱۰_۱۵ روز از ماه گذشته می آمد سراغم و می پرسید:چیزی نداری؟ میگفتم:حقوقت را چکارکردی؟ میگفت خدا پدرت را بیامرزد. آنوقت می فهمیدم که همه را داده. چرا؟چون خودش #زجر_کشیده_بود. نداری کشیده بود. نان و آبلیمو میخورد. ختمی را می خیساند و نان خشک هم قاطی اش میکرد و میخورد. سر طفولیت نداشت بخورد، زمانی هم که می توانست باز نخورد.🍂
🍃🌱
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#صفحه۴ 🍂بچه های امثال ما طفولیت ندارند. یک پیراهن داشت، شبها می شستمش، خشکش میکردم و فردایش می پوشا
#صفحه۵
🍃🌸
💕 #مثل_علی_مثل_فاطمه…
🌷 این داستان:
#این_سایه_ها
🌺راوی:
#سکینه_پاک_ذات(مادرشهید)
💠 #قسمت_دوم
🍂❣
🌱برایم سخت بود. از زمانی که چشم باز کرده بودم باسختی زندگی کرده بودم. تازه آن سالها گلستان زندگیم بود. میتوانستیم خانه بگیریم ولی علی، رضا نمیداد و من هم حرفی نداشتم.
✨چندسالی بود که رضاخان به سلطنت نشسته بود. آن موقع من به دنیا آمدم. کشاورزی میکردیم:گندم، جو. قدری سر درختی هم داشتیم. پدرم کارگر این و آن بود. ده ساله بودم که کوچ کردیم از کهنوج آمدیم #کرمان.آبادانی نبود و ترک دیار کردیم. آن زمانی که آژانها چادر مردم را می کشیدند پ میگفتند زنان باید کلاه بگذارند یاسربرهنه راه بروند. مادرم که ازخانه بیرون نمی آمد، من هم گفتم اگر سرم را ببرند کلاه نمیگذارم.
ما می رفتیم سرسبیل رخت می شستیم، این پاسبانها می آمدند برای چل وچاپ. اگر گیرمان می انداختند باید یک پول سیاه به آنها می دادیم. پدرومادرم مردند و مث ماندم تنها و بی کس. نه برادری نه خواهری و نه ایل و تباری. می رفتم در خانه کسی که مردم دار بود. اسمش زهراخانم بود. آنجا فرش بافی یاد میگرفتم. جوانکی به خانه زهراخانم آمدوشد میکرد. یک الاغ داشت برای این و آن گندم و جو می برد و رزقش را در می آورد. گویا دکانی هم داشت در بازار مظفری..اسمش حسین بود...
یک روز زهرا خانم من را از پای دار پایین کشید و گفت:حرفی دارم.
این حسین اقا میگوید اگر سکینه زنم بشود خیلی خوب میشود. چه میگویی؟
گفتم ایل وتبارش کی هستند؟ گفت بی کس است ولی آدم زحمتکش و باخدایی است.
بعدازیک ماه راضی شدم باحسین شفیعی زندگی کنم.💞
پشت صفحه عزاخونه خانه گرفتیم. خانه میرزاآقاخان بود. رهایش کرده بود به امان خدا. خوش بودم که سایه ای بالای سرم است.💝
حسین آقا دکان داشت،باربری میکرد و حلال وحرام هم سرش میشد. سال بعد نرگس به دنیا آمد و سال بعدش #علی به دنیا آمد.
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#صفحه۶ 🍃🌸 🍃🌸 🌱حسین آقا داشت پر در می آورد از خوشی. می گفت هم من تنها هستم هم تو. خدا برایمان سنگ شما
صفحه۷
🍃🌸
💕 #مثل_علی_مثل_فاطمه…
🌷 این داستان:
#این_سایه_ها
🌺راوی:
#سکینه_پاک_ذات
(مادرشهید)
💠 #قسمت_سوم
🍂❣
سرم به گرفتاریم گرم بود. چندوقتی گذشت و دیدم چندتومانی آورده خانه. هم خوشحال شدم هم مکدر. خب، مزد علی دردم را دوا نمیکرد، ولی #مرهم که بود. این بچه یک دمپایی لاستیکی سالم نداشت. یک شلوار و رکابی نداشت، نمی توانست یک بستنی بخورد. پول را داد به من. اول گفتم:بماند پیش خودت. بعد دیدم خوب حرفی نزده ام. خودعلی هم راضی شد پول را بدهد دست من. نمیدانم چکارکردم ولی یقین دارم که زدمش به زخم زندگیم.
🍃
حالا علی که می رفت سرکار، دلم هزار راه می رفت. خدایا نکند بیفتد به تور آدم لاابالی. دیر که میکرد، آتش به جانم می افتاد. می رفتم دم مغازه می دیدم سرش به کار گرم است. می آمد خانه دست و بال سالم نداشت. زخمی و ذیلی و روغنی...
🍂زد و حسین آقا از دار دنیا رفت.
وقتی به خاکش سپردم، دیدم ای دل غافل چیزی در بساط ندارم، هیچ، تا گلو هم بدهکارم. از بقالی سرگذر گرفته تا همسایه و آشنا. دست و پا شسته، ماندیم معطل. حتی برای نان خشک و خالی. من و #علی شبهای زیادی سر گرسنه روی زمین گذاشتیم. یم حصیر مندرس داشتیم، ازاین حصیرهای لیف خرما. اگر رویش پا می کوبیدیم، تارو پودش خرد میشد. جرات نداشتم درست و حسابی جارویش کنم. یک چادرشب داشتیم، شبها آن را می کشیدیم روی خودمان. والسلام. تشک و پتو و ملحفه ای، اصلا....
یک بند همسایه ها برایمان غذا می آوردند. یکی شان هفته ای یک بار آبگوشت می گذاشت و می رساند به ما. می فهمیدم چرا هر هفته آبگوشت بار میگذارد. منظورش این بود که به ما برساند. می گرفتم، چاره ای نداشتم. اما علی طوری میخورد که خیال کن دارد زهر هلاهل میخورد. رنگ رویش برمیگشت.سیاه میشد. پیش گفتم باید به داد بچه ام برسم.…
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#صفحه۸ 🍃🌸 یک روز گفتم: علی! اگر فلانی غذا آورد، بگو خودمان بار گذاشته ایم. پرسید: چه جوری؟ گفتم:یک
صفحه۹
🍃🌸
💕 #مثل_علی_مثل_فاطمه…
🌷 این داستان:
#این_سایه_ها
🌺راوی:
#سکینه_پاک_ذات
(مادرشهید)
💠 #قسمت_چهارم
🍂❣
🌱نانی که من از کارگری می آوردم، به علی مزه می داد.
یک بند می رفت بازارچه مظفری از کاسبهای آشنا خرت وپرت می گرفت و بساط میکرد و چیزی گیر می آورد؛پنج زار، دوتومان. بسته به روزش داشت. صنار و سه شاهی میشد یاقوت و مروارید، آنقدر برایش اهمیت داشت. اما اگر کسی کاسه ای از همسایه ای وارد خانه مان میشد، دنیا سرش آوار میشد. هم حجب و حیا مانعش میشد و هم به رگ غیرتش بر میخورد. علی ام نمیخواست سربار کسی بشود، همین.
یک سال مانده به انقلاب بود که پدرش فوت کرد. دکان سبزی فروشی اش را فروختم و خرجش کردم. چندوقتی گذشت و شنیدم سرکوره های آجرپزی آدم میگیرند. می گفتند کوره های دولتی. احمدی نامی بود. زنش هم بود. دست به دامان زن احمدی شدم و رفتم سرکوره ها.
گفتم: کار میخواهم.
گفت: تاب می آوری؟
گفتم:ها.
پیش خودم حساب کردم که غریبه ای بین مانیست. همه مثل هم هستیم. زن بودند، مرد، پیر، بچه به سن وسال علی. زنها بینه می زدند،یعنی قالب می زدیم و زیر آفتاب ردیف می چیدیم. و غروب به غروب می شمردیم و مزد میگرفتیم. هزارتومن، هرچه بیشتر می زدیم بیشتر مزد نی گرفتیم...راضی بودم چون همه مثل هم بودیم.
هیچکاری بدتراز رختشویی نیست. آنقدر رخت شسته بودم که دستهایم ورم کرده بود. این تاید می رفت زیرناخنهایم و آتش به جانم می زد. نانوایی یک بدبختی داشت، پخت و پز بدبختی دیگر و خانه تکانی و...
یک سالی توی کوره ماندم. صبح سحر پای پیاده می رفتیم و حوالی غروب برمی گشتیم..
علی کلاس پنجم بود و باید می رفت جای دیگر امتحان می داد. نمی گذاشتم کار کند. از دوچرخه سازی بیرون آمده بود.ولی گاهی میرفت بازارچه و بساط میکرد.
آن سال خیلی درس خواند و قبول شد. از خانه بیرون نمی رفت یعنی نمی گذاشتم برود. اگر می رفت جایی و دیرمیکرد باید جوابم را می داد.
یک روز خانه بودم دیدم علی نیامد. سرظهر بود. پی اش رفتم. به رفقایش برخوردم گفتند:رفته پارک یا ارگ بازی کند.
یک ترکه کندم و گرفتم پشتم پ رفتم. دیدم کتابهایش را گذاشته زیر درخت و گرم بازی است. صدایش کردم:#علی_شفیعی!!😡
وقتی من را دید هول کرد و دوان دوان آمد پیش. پرسیدم:چه میکردی؟ سربه زیر ماند. ترکه را کشیدم به جانش و سرخش کردم و گفتم:من البعد یک راست می روی مدرسه و برمیگردی خانه.
این شد توبه علی. از آن تاریخ بی خبر جایی نرفت....✨🌱
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#صفحه۱۰ 🍃🌸 🌸سالی که تصدیق پنجم را گرفت، خیال کردم هرگز غمی نداشته ام. پر درآورده بودم، اصلا روی هوا
صفحه۱۱
🍃🌸
💕 #مثل_علی_مثل_فاطمه…
🌷 این داستان:
#این_سایه_ها
🌺راوی:
#سکینه_پاک_ذات
(مادرشهید)
💠 #قسمت_پنجم
🍂❣
🌷بعداز پیروزی انقلاب دیگر نرفت مدرسه. گفت برو کارنامه ام را بگیر.
پرسیدم چرا؟
گفت:مدرسه شلوغ شده، هروقت خوب شد میروم. آن موقعی بود که منافقها اذیت وآزار میکردند. تاسوم راهنمایی خواند.
بعد رفت توی مسجد و مشغول شد. مردم اثاث می آوردندبرای جبهه و علی آنجا کمک میکرد و گاهی هم باماشینها میرفت جبهه..
منافقها می خواستند علی را بکشند. من اهواز بودم.خبردادند سه ماشین آدم آمدند در خانه ما. علی خودش را رساند به خانه آقای درویشی و این بنده خدا علی را از پشت بامها رد کرد و منافقها ریختند توی خانه و دارو ندارمان را زیرو رو کردند. دنبال اسلحه می گشتند. ولی چیزی گیرنیاوردندورفتند.
بعد علی رفت پایگاه و شدبسیجی رسمی. لباس سپاه می پوشید، به او می تابید. بلندبالابود. چشمهای قشنگی داشت. وقتی نگاهم میکرد از خوشی پر در می آوردم. خنده رو شده بود و شوخی میکرد. من آدم زودباوری نیستم ولی گاهی علی شوخیهایی میکرد که من باور میکردم. وقتی می خندید، متوجه میشدم سربه سرم گذاشته. خوش بودم. روزگارغمم سرآمده بود. بچه ام تناور شده بود.
دیگر غم گشنگی اش به دلم سنگینی نمیکرد.
بعدازفوت حسین اقا، من و #علی در خانه ای زندگی میکردیم که یک اتاق بیشترنداشت. بامش ور آمده و چکه میکرد. یک چادرشب شندره داشتیم که شبهارویمان می کشیدیم.یک چراغ خوراک پزی داشتیم که بیشتر وقتها نفتش را نداشتیم. علی من پا برهنه هم راه رفته، نه یک بار، هزاربار. قابلمه را آب میکردیم و میگذاشتیم روی چراغ تا فلان کس ببیند دیگ ماهم می جوشد. علی بافانوس درس میخواند. همه مردم برق داشتند، آب لوله کشی داشتند. مانمی توانستیم حتی درزو دالان اتاقمان را پرکنیم. شبهای زمستان کاغذ و پارچه کهنه فرو میکردم میان شکافهای در، ولی باز باد می آمد. من روبه باد میخوابیدم و علی ام را بغل میکردم. بچه ام از گرمای تن من زنده می ماند…
تاسالی که علی حقوق بگیرشد، من در خانه ها کارمیکردم. سعی میکردم اطراف خانه مان کار نکنم. نمی خواستم علی ام پیش این و آن سرشکسته باشد.
بعضی وقتها او نصیحتم میکرد، دلداریم می داد. میگفت:خدا دارد امتحانمان می کند.....
این گذشت و جنگ پیش آمد.
👇👇👇
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
صفحه۱۳ 🍃🌸 ✨امام جان علی بود. سوی چشمش بود. کسی نگاه چپ به امام میکرد، با علی طرف بود. دیگر علی خواب
صفحه۱۴
🍃🌸
💕 #مثل_علی_مثل_فاطمه…
🌷 این داستان:
#این_سایه_ها
🌺راوی:
#سکینه_پاک_ذات
(مادرشهید)
💠 #قسمت_ششم
🍂❣
🌱 خب، آن سالهای فقر و سختی گذشت. یعنی وقتی امام آمد، من فهمیدم که آن سالها گذشته. والا اصلا فکر نمیکردم روزی رنگ خوش زندگی را ببینم. روزگار عوض شد. دستمان به دهانمان رسید. می توانستیم یک شکم سیر نان بخوریم، ولی نه من خوب خوردم و نه علی. چون دیگر عادت کرده بودیم. زندگی آنقدر علی را گزیده بود که طاقت نداشت آدمی مثل خودش را ببیند.
آخر نان خشک و آبلیمو هم شدغذا؟!! چرا اینطور میکنی باخودت؟
گفت:خدا پدرت را بیامرزد، کسانی هستند که هیچی ندارند.
صبح می رفت پایگاه و یک دست لباس قشنگ می گرفت و می پوشید. تا سرظهر مرتب بود. غروب که برمیگشت می پرسیدم لباست را چه کردی؟ اول که چیزی نمیگفت. بعد میگفت:بسیجیها در جبهه لخت و عوراند. پوتین تازه چه به دردم میخورد.
می پرسیدم یک دست لباس هم حقت نیست؟ میگفت:هست، به شرطی که همه داشته باشند.
وقتی اولین حقوقش را گرفت، گفت:دیگر نمیگذارم سختی بکشی.
گفتم:میخواهی خانمی کنم؟
گفت:چه عیب دارد؟ آن همه بدبختی کشیدی و حالا هم خانم باش.. دعایش کردم.
دو_سه ماهی گذشته بود که دیدم این رویه را پیش گرفته. ناراضی نبودم برای اینکه می دانستم سرگشنه به زمین گذاشتن یعنی چه، سرماکشیدن چه مزه ای دارد.
زد و زلزله پیش آمد. علی توی پایگاه بود و من خانه. همان پشت صفه عزاخونه. دم صبح بود. گمانم نمازمان را خوانده بودیم که زمین و زمان به هم خورد. یک تکان که داد، دیوار اتاقمان دهان باز کرد و بامش خم شد و خشتها فرود آمدند. فریاد زدم #یافاطمه_زهرا(س). دیدم دیوار کج شد و همانطور ماند. پریدم بیرون. شیون مردم به آسمان هفتم می رفت. خانه های خشتی آوار میشدند. دارو درخت بهم می خوردند. بخودم گفتم:علی ات ماند زیر آوار. وقتی زمین آرام گرفت، رفتم صفه عزاخانه و راز ونیاز کردم. علی ام سروسلامت آمد. رنگ به صورت نداشت. تا من را دید، روی زانویش نشست و گفت:زنده ای؟❤️
خوب وارسی اش کردم و خاطرجمع شدم. خانه را نگاه کرد و گفت:خداراشکر.
چندبار دیگر زلزله آمد اما نه به آن شدت.
پرسید می ترسی؟
گفتم:برای چه بترسم؟ می روی کجا؟
گفت:می روم ببینم چه برسرمردم آمده...
👇👇👇
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
صفحه۱۵ 🍃🌸 #ضدانقلابها توی شهر بلوا میکردند و با حزب اللهی ها زدو خورد میکردند. #علی هم با رفقایش می
صفحه۱۶
🍃🌸
💕 #مثل_علی_مثل_فاطمه…
🌷 این داستان:
#این_سایه_ها
🌺راوی:
#سکینه_پاک_ذات
(مادرشهید)
💠 #قسمت_هفتم
🍂❣
🦋 #علی که رفت جبهه من هم پشت سرش رفتم اهواز و مشغول شدیم.
علی زنگ زد و گفت حلالم کن. دارم میروم عملیات. تگر سالم برگشتم خبرت میکنم.
بغض کردم اما نگذاشتم علی متوجه حالم شود. دعایش کردم. بعدازظهرفردا تلفن زد و گفت صحیح و سالم است. در هور دوبار عملیات شد. اولی #خیبر بود و بار دوم #بدر.
از علی پرسیدم هور کجاست؟ گفت:نیزار است. آب و خشکی دارد. موش زیاد دارد. قد یک گربه. شبها می آمدند بیرون و دست و پای بچه ها را می جویدند.
تله گذاشته و چندتا را گرفته بودند و گویا انداخته بودند توی صندوق. بعد علی تله ها را بر می دارد و میگوید:موش هم مخلوق خداست. روانیست اسیر شود.
بعضی شبها که یاد کردوکار علی می افتم، میگویم:پسر ! تو باید به موش هم رحم میکردی؟! خدا چه دلی به تو داده بود.✨
بار دوم در هور زخمی شد. سروکله اش ۱۷ تا بخیه خورده بود. بعداز چند روز آند قرارگاه اهواز. سری هم به من زد. دیدم سیاه شده. یکطرف جنگیده بود و یکطرف هم خوردو خوراک نداشت. رفقایش میگفتند:این چه غذایی است که تو میخوری؟ میگفت:خدا پدرت را بیامرزد، همین هم زیاد است. ماکه چندساعت دیگر شهیدمیشویم. ولی جروبحث میکرد و برای #بسیجی غذا میگرفت. 🌸
ازاین و آن شنیده بودم که علی #فرمانده است. یک روز پرسیدم:صحت دارد؟؟
گفت:من بدبخت، یک بسیجی هستم خاک پای رزمندگان. هرکس از تو پرسید، همین را بگو.
مدتی بعد برگشتم کرمان. پا به خانه که گذاشتم، دیدم درو دیوار با من دعوا دارند. همه چیز عوض شده بود. دلم میخواست پر در بیاورم و برگردم اهواز. #اهواز برایم شده بود بهشت روی زمین. آنجا آدمهایی را می دیدم که در هیچ جای دنیا ندیده بودم. خوش بودم. برای اینکه در راه خدا کار میکردم. من آنجا جور دیگری نماز میخواندم.✨
رفتم ایلام....
👇👇👇
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
صفحه۱۸ 🍃🌸 🌻 در همین خانه زندگی میکردم. در کوچه ابوذر. وقتی آمدیم اینجا دورواطرافمان خالی بود. گندم
صفحه۱۹
🍃🌸
💕 #مثل_علی_مثل_فاطمه…
🌷 این داستان:
#این_سایه_ها
🌺راوی:
#سکینه_پاک_ذات
(مادرشهید)
💠 #قسمت_هشتم
🍂❣
💐 آقا خطبه را خواند. 💞
من گفتم خانه مان را مهر عروسمان کنیم. #علی مانع شد و
گفت:خانه مال مادرم است.
گفتم:راضیم به خدا. خانه مال شماست.💕
چند سکه بهار آزادی مهرش کردیم و بعد توی قباله اش نوشت، هر وقت خودش خانه دار شد، سه دانگش را به فاطمه ببخشد. بعدا #سپاه در مهدیه به علی خانه داد و کم کم پولش را گرفت. وقتی علی شهید شد، #سردارسلیمانی پول آن خانه را گرفت و داد به فاطمه.
دوران زندگی آنها کوتاه بود، اما خیلی بود. گمانم نکنم این دختر نازک تر از گُل به علی گفته باشد. گشنه میخوابید، اگر علی در کرمان بود و دیر میکرد. وقتی عزت و احترام #فاطمه را دیدم، گفتم خدایا تو را شکر که بچه ام عاقبت بخیر شد.✨
بعداز عروسی، علی در خانه پدر زنش زندگی میکرد. فردایش آمد بیرون و سری هم به من زد.
گفتم:این چه کاری است؟
گفت:کار داریم ننه، کار.
یک هفته بعد ساکش را بست و رفت اعزام شود که #سردارسلیمانی برش گرداند. عاقبت طاقت نیاورد و سر بیست روز رفت.
گفتم:خانمت راضی است؟
گفت:فاطمه می داند ما در چه وضعی هستیم.
گفتم:مراعاتش را بکن.
گفت:هرکاری بکنم، باز هم جبران نمیشود. فقط خدا می تواند اجرش را بدهد.
وقتی راه افتاد، دیدم فاطمه رنگ به صورت ندارد. قربان صدقه اش رفتم و دعایش کردم.💕
علی یک روز در میان تلفن میزد. اگر تلفن نبود، نامه می داد.
🌷من دیگر به ستاد پشتیبانی نمی رفتم. یا من به عروسم سر می زدم و یا او می آمد پیشم. زندگیم رنگ و بوی دیگری پیدا کرده بود.🦋
🌹 #جبهه آرام بود.
چون نه رادیو #عراق حرفی می زد و نه در شهر هیاهو بود. همیشه چند روز مانده به عملیات جوش و خروش دیگری در همه جا دیده میشد. مثلا آمد و شد مسجد جامع زیاد میشد ، غذای عملیات جمع میکردند، نیرو به جبهه می رفت.
غذای عملیات معمولا خشکبار؛ مثل:پسته ، برگه قیسی ، خرما و کشمش ، نان. و لباس گرم ، پتو پوتین. چراغ، کاسه و بشقاب. خب میخواستند، در جبهه هم زندگی میکردند دیگر.. حتی عطر و گلاب . گلاب که زیاد مصرف میکردند. چون بچه ها در #شب_عملیات غسل شهادت میکردند و معطر به جبهه می رفتند. یا مثلا در معراج شهدا بکار میگرفتند….🌹
👇👇👇