eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
851 دنبال‌کننده
17.9هزار عکس
2.6هزار ویدیو
52 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @goomnaam_1366
مشاهده در ایتا
دانلود
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🍂💔 چه کرده‌ام که ز درگاهِ وصلِ جان ‌افزا نصیبِ خسته ‌دلم هجرِ جانگداز آمد....؟ ‌‌‌ ---*‌
🌸 ..🌸 🌸یک روز با سر شکسته به خانه آمد. مادر تا پیشانی خونی مجید را دید، مثل نبند روی آتش بالا و پائین می پرید. هرچی مجید گفت چیزی نیست، مادر کوتاه نیامد، مجید را برد خانه آن پسری که سر مجید را شکسته بود. به اتفاق هم وقتی در خانه آنها رفتیم. مادر آن پسر گفت خانم پسر شما هم دندان پسر مرا شکسته! از مجید جریان را پرسیدیم. گفت همه می دانند این پسر چه در محل چه مدرسه چقدر شرور است و قلدری می کند. گول هیکل گنده اش را خورده، به همه زور می گه و همه را کتک می زنه! این بار که با خط کش زد تو سر من، من هم، دندانش و شکستم که دیگه به کسی زور نگه! بچه ای نبود که مشکلاتش را به خانه بیاورد، خودش می توانست خود را جمع کند. 🌺راوی: 🌸خیلی ها در کارهای توجیه عملیاتی خیلی سخت می گرفتند و خودشان را به زحمت می انداختند. اما مجید این جور نبود، تا وارد جلسه طرح عملیات می شد، خنده و شادی هم با او وارد می شد. محال بود در جلسه ای مجید باشد و آخرش هم به خنده و شوخی نرسد، آن هم جلسه توجیه عملیات با آن اهمیت. می آمد دو سه تا پیشنهاد ساده می داد، مشکل را حل می کرد و می رفت. درست مثل نسیمی که شادی و نعمت با خود همراه می آورد. برخلاف دیگران که با خودکار و آنتن روی نقشه مسیر ها را نشان می دادند با دست و انگشت روی نقشه می رفت، طرح را می کشید و والسلام. 🌺راوی: 🌸اصلاً جبهه با تمام وسعتش خانه بود. سنگرش خانه و جبهه حیاط خانه او بود و مجید در این هشت سال جنگ کمتر شد که پا از حیاط خانه اش بیرون بگذارد. گاه می شد تا 10 ماه جبهه می ماند. اگر هم زمانی می شد که دل از جبهه بکند تنها و تنها به خاطر مادرش بود. گاهی وقت ها که به مرخصی می آمدم سری به مادر مجید می زدم. می گفت: تو را خدا مجید را بیاورید ببینم، دلم برایش تنگ شده! به مجید که می گفتم می آمد شیراز مادر را می دید و بر می گشت جبهه. گاه می شد فرمانده لشکر به مجید می گفت: یک ماه مرخصی، برو برنگرد! به اجبار می رفت مرخصی، دو روز سه روز نشده، بر می گشت منطقه! 🌺راوی: 🌸عملیات بود. فشار دشمن روی جنوبی خیلی سنگین بود. برای کم کردن این فشار قرار شد لشکر ما یک جبهه جدید در باز کند تا فشار دشمن سر شکن شود. بهترین گزینه برای این کار مجید بود، همراه برادر شیخی گردان ها را به سمت محل هدایت کردند و این کار را به خوبی انجام دادند، مجید هم طبق معمول همراه نیروها شخصاً به خط زده بود. کم کم فشار دشمن روی این خط هم زیاد شد به نحوی که با تیر مستقیم تانک عقبه گردان های عمل کننده را می زدند، نه نیروی تدارکات از این جاده به سلامت می گذشت نه نیروی پشتیبان حتی آمبولانس ها. به مجید می گفتم بیا عقب. نمی آمد، به این راحتی ها نمی شد او را از دل آتش عقب کشید. شخصاً پیشش رفتم، چه جهنمی بود آنجا، دشمن را با چشم می توانستی ببینی. گفتم: مجید دستور قرار گاه که مافوق ماست، بکش عقب. با قوت و شجاعت می گفت: نه! ما اینجا را حفظ می کنیم.من اینجا می ایستم! چاره ای نبودگفتم: این یک دستور است، من رفتم شما هم سریع بکش عقب! 🌺راوی: 🌸عملیات ۴ بود. همراه با خط شکن، در کانال ماهی زیر پای دشمن بودیم. هنوز رمز عملیات گفته نشده بود. یک نگهبان عراقی کنار إب ایستاده بود و بی هدف به سمت شلیک می کرد. تیر ها از کنار غواص ها رد می شد. نه می توانستیم عراقی را بزنیم، نه می توانستیم زیر آب بمانیم. ناگهان دیدم یکی از پشت نگهبان عراقی را با سر نیزه زد و گفت: بیاید بالا... دیدم حاج است، ... از ما خط شکن ها هم جلوتر بود... 🌺راوی: 🌸🌿🌺🍃🌺🌿🌸 🌸هدیه به 🌸 🌷🌷🌷
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#استوری_کنید 💢 اگر صدام حسین در دوره رضاخان به ایران #حمله میکرد، ظرف چند روز ایران #تسخیر می شد؟
💢 اگر صدام حسین در دوره رضاخان به ایران میکرد، ظرف چند روز ایران می شد؟ دوره رضاخان تنها دوره تاریخ ایران می باشد که شکل گرفته است. ارتش منظم، حقوق بگیر، با ادوات نظامی و لشکرهایی که تا قبل بدین شکل در تاریخ ایران سابقه نداشته است. اما در تنها دوره ایران که ارتش داشتیم، با حمله متفقین از شمال و جنوب در سوم شهریور ۱۳۲۰ کمتر از بیست چهار ساعت کشور تسخیر شد! ارتش از هم‌پاشید، خارجی ها یونیفورم را از تن رضاخان در آوردند و او را به موریس تبعید کردند. چرا مردم از شاه و مملکت در مقابل اجنبی ها دفاع نکردند؟ چرا کسی حاضر نشد را فدای ایران کند؟ اگر صدام حسین در دوره رضاخان به ایران حمله میکرد ظرف چند روز ایران فتح میشد؟ مردم شاه دیکتاتور را یاری میکردند؟
۲۱ 🍃🌸 ❣ماندم. ولی آرام و قرار نداشتم. خواب از سرم پریده بود. دم صبح نشستم کنتر گلخانه و سرم را تکیه دادم به دیوار. همین که چشم روی هم گذاشتم، در خانه را زدند. رفتم بیرون و دیدم کسی ساک را آورده. خوب نگاهش کردم و دیدم یک سیّد نورانی پیش رویم ایستاده. گفت:این ساک را بگیر و بگذار آنجا. گفتم:باشد. بیایید ناشتا بخورید، زشت است دم در ایستادید. گفت:نه. سید نورانی که رفت از خواب پریدم و به خودم گفتم:پس چرا می گویند خبری نیست؟ آن آقا ساک علی را هم آورده که. علی شهید شده.😭 در زدند. دیدیم ۷_۸ تا ماشین آدم آمده اند. حسین شریف آبادی بود. فرمانده هان بودند، دیگر شلوغ شد. با آنها رفتیم معراج شهدا. جوانها را گذاشته بودند ردیف به ردیف. را پیدا کردم. 💔 بوسیدمش و از او حلالیت طلبیدم. جمعیت سرازیر شد. قیامت کبری بود. تشییع جنازه شد و را بردیم مزار شهدا، برابر مسجدصاحب الزمان. دلم زیاد برای خودم نمی سوخت ولی برای فاطمه داغ شدم. هم برادر از دست داده بود و هم شوهر. وقتی توی معراج رویش را باز کردم، دیدم بالای ابروی چپش زخم برداشته. گشتم دنبال زخمهای دیگر. دیدم راست راستی فقط همین یک زخم را برداشته.❣🍂 ✨خواهر زاده اقای مختار آبادی تعریف کرد:شب قبلش علی روی پابند نبود. سربه سر بچه ها می گذاشت. سر سفره میگفت بچه ها یک شکم سیر غذا بخورید که دیگر چیزی نمی بینید. امشب شب الوداع است. پرسیدم:چرا اینجوری میکنی؟ گفت:بیشتر از یک ساعت دیگر نیستیم. قرار بود طرف برویم، آن طرف . سوار قایق شدیم و رسیدیم به جزیره. هنوز به اول درگیری نرسیده بودیم. رسیدیم به جایی که راه چندشاخه میشد. آنجا تک و توک توپ می زدند. یکهو همه چیز بهم خورد و زمین کنده شد و ما افتادیم. وقتی بلند شدیم دیدیم علی تکان نمیخورد. رفتیم بالای سرش که دیدیم خون سرش را به صورتش می مالد. خواستیم بلندش کنیم که گفت:سلام من را به مادرم برسانید....🕊❣🌹 🍂من که فکرنمی کنم علی از دار دنیا رفته. مدام پیش رویم است و با او حرف می زنم. اگر دردسری برایم پیش بیاید، علی متلاطم میشود. دم به ساعت به خوابم می آید. گاهی چیزی برایم می آورد. گاهی او را در خانه می بینم. گاهی در مسجد. گاهی باهم در مشهد هستیم. رفته بودیم مشهد. قول داده بود که من را ببرد. یک بند فرماندهان را می بردند سوریه. علی رفت و آمد اهواز و گفت:حالا دیگر وقتش است برویم مشهد. دور ضریح می گشتیم که گفتم:میخواهم حلقه از گوشت بگذاریم. به واسطه اینکه غلام حلقه بگوش ابوالفضل باشد. علی وقتی به دنیا آمد، یک گوشش سوراخ بود. پدرش غلام صدایش میکرد. گفت:حلقه توی گوشم کنم و بروم میان مردم؟😳 خندیدم و گفتم:فقط همین جا. حلقه را از گوشش گذراندم و رویش را بوسیدم و سفارش کردم هرگز از اولاد علی دست برندارد. و علی ام همین کار را کرد....💖 بنویسید: علی و دوستانش را فراموش نکنید. اگر آنها جانفشانی نمیکردند معلوم نبود چه بر سرمان می آمد.🌷🍃 @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
…❣🕊 #خاطرات_روزهای_عاشقی 🕊 #هفتادو_دومین_غواص👣 ✍خاطرات جذاب و زیبای
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 💧 ۴ ۱۰ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 🌾هنوز گرد و غبار خودروی بر زمین نخوابیده بود که سر و کله سه نفر که سوار بر موتور تریل بودند پیدا شد. قیافه خسته و خاک آلود آنان نشان می‌داد که مسافت زیادی را طی کرده اند. نفر جلویی موتور را روی جک زد و چفیه را از صورتش گرفت. حاج‌محسن آهسته گفت: مثل اینکه بازم مهمون داریم. جلوتر رفتیم، از بچه‌های عملیات لشکر بود و از دوستان دوران کودکی من ، با و یکی دیگر که تا آن موقع ندیده بودمش. رضا حمیدی نور و پولکی صورت و پیشانی حاج محسن را بوسیدند و خوش و بشی بامن کردند. نفر سوم کم سن و سال و محجوبی بود که یک عینک ذره بینی و به اصطلاح، ته استکانی، او را از بقیه متمایز می‌کرد. او هم از دور سرش را به علامت سلام تکان داد اما جلو نیامد. حمیدی نور سر صحبت را باز کرد: از عملیات به این ور شما را ندیده بودیم. پاک دلمون واسه هر دوتون تنگ شده بود. گفتیم یه شب خدمت شما باشیم و گپی بزنیم. توی راه این دوست عزیزمون هم با التماس از ما خواست که بیاریمش به غواصی. وقتی داشتیم می آمدیم از حرفاش اینجور پیدا بود که دلش خیلی می‌خواست به جمع شما ملحق بشه. گفت که توی واحد مخابرات کار میکنه اما دلش توی آبه. چیز دیگه هم می گفت. مثل اینکه خواب دیده یکی از دوستان شهیدش بهش گفته برو غواصی...🕊❣ 🍃جمله آخر حمیدی نور شوری به دلم انداخت. دست حاج محسن را گرفتم و هر دو به طرف تازه وارد حرکت کردیم و بی مقدمه پرسیدم: اسمت چیه؟ گفت: . گفتم:چی خواب دیدی؟ حرفی نزد. فقط عینکش را از صورتش برداشت و دستهایش را بالای پیشانی اش سایه کرد و به زمین خیره شد. دست های او را به دور دستانم حلقه کردم و عینکش را توی صورتش نشاندم و بوسه ای بر پیشانیش زدم و با صدای بلند خطاب به گفتم:که یک لباس غواصی اندازه مهمون عزیز ما از تدارکات بگیر. ✨ 🌾آن شب در حاشیه و در کنار یک بوته 🍃 با دو یار قدیمی اطلاعاتی و آن میهمان جوان، پرنده خیال را به در افق های و فرستادیم.🕊 ذکر گذشته، وقتی که با نواختن نی توسط در دل شب هماهنگ می شد، سوز هجران ، تا اعماق وجودمان می‌نشست…💔🍂 … 🍂_____________________ پ.ن: علیرضاشمسی پور ، روای شهدای کربلای۴ و جستجوگرنوری بود که داغ مردم بی پناه سوریه و زجر و رنج کودکان سوری دلش را سوزانده بود، خواب و خوراک نداشت، نه ایام جشن و عید می شناخت و نه شب و روزی، مدتی در جستجوی آرامش حقیقی به عنوان به سوریه می رود، اما گویا نوای شهادت از جایی دیگر به گوشش می رسد، باز می گردد و نامه شهادتش را هنگام تفحص یاران شهیدش در پنجوین عراق در ۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۵ ، به دست می گیرد، جایی که در آخرین تماسش گفت: "اینجا شهید باران است..." …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 💧 #حقیقت_کربلای۴ #قسمت_پنجم
. 🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 💧 ۴ ۱۱ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 🌾ذکر وقتی که با نواختن نی توسط در دل شب هماهنگ می شد، سوز هجران تا اعماق وجودمان می‌نشست…💔🍂 آن شب از بچه‌های توی جزیره مجنون گفتم و از گشت های اطلاعات عملیات که تا عمق خط سوم عراق را در جنوبی شناسایی کرده بودند و از گِل مقدسی که رزمندگان در ایام بر سر و شانه خود می‌زدند. گلی که به درخواست باید از پشت دشمن و از انتهای آورده می شد. خلاصه همه کلمات دست به دست هم دادند تا از آن گشت شبیه به رویای خود تعریف کند.✨ هم که کمی بیشتر احساس خودی می کرد، با و سادگی گفت ما هم توی بچه های بسیجی شنیده بودیم که آقای حمیدی نور وقتی به توی جزیره می رفته، می چسبیده به زیر قایق عراقی‌ها. چهره نحیف و صورت استخوانی حمیدی نور از خجالت سرخ شد. تبسمی کرد و به تازه وارد گفت "باید از ناگفته ها حرف زد. دل مجنون پره از حماسه های خونین که فقط در روز قیامت به إذن الله آشکار خواهد شد." ❣ این عادت حمیدی نور بود که وقتی از او تعریف می‌کردند، با استادی ، شنونده را در سر سفره شهیدان می نشاند و دست آخر نتیجه می‌گرفت که هیچکس جز شهید سزاوار توصیف و تعریف نیست. آن شب سه میهمان ما شبی پرالتهاب را در فروغ کم سوی ستارگان گذراندند و ثلث آخرشب زودتر از بقیه از چادر بیرون زدند. همان شب وقتی از دور نگاهم به محرابی افتاد، دیدم توی یکی از چاله های است. چاله هایی که به تعبیر ، سرقفلی آن خیلی بالا بود.✨ 🍃نزدیک صبح وقتی که خورشید باز هم چشم به جمال شب زنده داران حاشیه گشود، سه میهمان توی محوطه صبحگاه در انتهای صف بچه ها ایستاده بودند، با تواضع تمام. به نظر می‌رسید که حمیدی نور و می‌بایست از همان روز خود را به مقر عملیات در برسانند؛ لذا سخت مورد تکریم و توجه قرار گرفتند. من هم باید برای دعوت از غواصانی که در جزیره مجنون با ما بودند و هم گرفتن کمک های مردمی به همدان می‌رفتم. با آن سه نفر و سایر بچه ها خداحافظی کردم و راهی شدم. دو ماهی میشد که از به همدان نیامده بودم و حالا فقط دو روز از آمدن به همدان می‌گذشت که هوای برگشتن به منطقه به سرم زد.❤️ در این دو روز با بچه هایی که تجربه عملیات غواصی داشتند صحبت کردم. چند نفرشان اعلام آمادگی کردند که با من به منطقه بیایند. دو دیدار هم با حاج محمدسماوات و حاج علی اکبرمختاران داشتم. مشکل اصلی، نداشتن لباس غواصی بود که باید از خارج از کشور خریداری می‌شد و این دو فقط می توانستند امکاناتی از نوع خودرو، لباس، خوراک و حتی قایق برایمان تهیه کنند و خرید لباس غواصی از خارج از کشور کاری بیرون از مجرای پیگیری این دو نفر بود. …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 ۴ ۲۳ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 💧بی هیچ تزلزلی به حاج محسن گفتم: " نه می‌توانیم بایستیم و نمی‌توانیم برگردیم. فقط یک راه داریم، باید رو به جلو ادامه دهیم و ادامه دادیم و رسیدیم به جایی که باید بدون درگیری از کنار عراقی رد می‌شدیم. بچه‌های اطلاعات عملیات در های قبلی گفته بودند عراقی‌ها چند موضع تیربار در نوک ام الرصاص دارند. این تیربارها هنوز خاموش بودند، اما از دور عراقی هایی که توی خشکی به چپ و راست می دویدند به خوبی دیده می شدند. ما در فکر دشمن بودیم، اما قبل از درگیری با دشمن باید با جریان توفنده می جنگیدیم. جریانی که ظرف چند دقیقه آب آرام را خروشان کرد.💧 آب با دو جریان متضاد روبرو شد. از طرفی آب در حال مد بود، یعنی از سمت به سمت می‌آمد و از آنجا به کارون برمی‌گشت و ما را قهراً به سمت راست می برد. و از طرفی سیلابی که ناشی از باران دو روز گذشته بود به دلتای کارون رسیده بود و داشت به سرعت به داخل اروند می ریخت. یعنی درست همان جایی که ما به سمت دشمن فین می‌زدیم ما در نقطه مرکزی این گرداب و پیوند دو جریان آب بودیم. قبل از عملیات از خطر بزرگ گردابی که از تلاقی کارون ایجاد می‌شد، حرفی به میان انداخته بود؛ اما نه او و نه من و نه هیچ کس، نمی دانستیم که این جریان ما را در مدار یک چرخش آب قرار می‌دهد و دایره‌ای می‌سازد که مثل هیولا هر لحظه ما را به کام خود فرو می برد. 🌪 تندتر و تندتر شد و تاب و توان فین زدن را از بچه‌ها گرفت. اصلا هیچ پایی رو به جلو فین نمی‌زد. هیچکس اختیاری نداشت. هر کسی مثل یک پَر کاه با جریان گرداب به این سو و آن سو می رفت. با پرتاب یکی از بر اثر شدت چرخش آب، دیگری نیز به دلیل اتصال با طناب، به سمت او پرتاب می شد و این اژدهای گرداب، ما را دقیقاً به کنج جزیره می‌کشاند. بچه ها همهمه می کردند و هیچ کس به این نمی اندیشید که دشمن از داخل با انگشت ستون غواصان را نشان می دهد. اصلاً کسی در قید و بند تیرهای سرخ نبود که حالا در سمت ام الرصاص(تیر تراش) روی آب را می زد. همه به رهایی از گرداب فکر می‌کردند. من وقتی با دیوارهای دو_سه متری امواج بالا و پایین می شدم، به یاد سفارش افتادم که گفت:" ." ✨ همین که دهانم را باز کردم تا ذکر بگویم و از خدا و ائمه استمداد بطلبم، دهانم پر از آب شور شد. نفسم بند آمد. با این حال، ده ها مرتبه خدا را به قسم دادم. شاید اگر زنجیره طناب نبود هرکس ناخواسته به یک سمت می‌رفت، اما در عین بی اختیاری، چون همه به هم متصل بودیم کسی از ستون دور نشد. من به پشت روی آب خوابیدم و بند را به گردن انداختم و با یک دسته طناب را کشیدم تا شاید از این دور شوم. بعد از دقایقی، در اوج ناباوری، خودمان را دور از گرداب مهلک دیدم. این دور شدن به اراده ما نبود. حتماً خواست خدا بود.✨ … …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
🌾🕊 👣 به‌مناسبت‌سالروز ۲۰شهریور🌷 🔻 💧~•~•~ 🍃با کریم‌مطهری قبلا در بودم و کارهایی را انجام داده بودم و آشنایی داشتم . حالا استعداد نیروهایی که میخواهندعمل کنند در آنجا نسبت به منطقه نیروهای عمل کننده , یک گردان , دو یا سه گردان , یک گروهان را عملی میکنند. چندنفری میشدیم. من تازه آمده بودم و خیلی از بچه ها را نمی شناختم. بعضی هاشان آشنا بودند و ما بقی اسامیشان را نمی دانستم. اما آنهایی که بعدا شناختم : (شهید) ، (شهید) ، (شهید) ، محمدی ، موسی عسکری و.... بودند.🌸 کار انجام شد . معمولا جایی که آبی_خاکی هست بچه‌های هم هستند. به دلیل اینکه اگر نیروها بخواهند با قایق بیایند چون سروصدا میکنند , دشمن را متوجه می کنند. پس اینجا را می طلبد چون به راحتی و بدون سروصدا عبور میکند. و به روشهایی که دشمن متوجه نشود و غافلگیر شود , خط را میشکند. خط که شکسته شد با بیسیم اطلاع می‌دهند یا با علائمی که بشود توسط چراغ‌ها به نیروها بگویند. بعد نیروهای آبی_خاکی هم توسط قایق خودشان را به سرعت می رسانند و از آنجایی که خط شکسته شده ادامه‌اش را نیروهای رزمی انجام می دهند... این خلاصه ای از نوع حرکت بود. آقای امیدی فرمانده گردانی بود که با نیروهایی رزمی بعد از شکسته شدن خط وارد عمل میشدند. آنشب ما با بچه ها قرار بود برگردیم به جایی که قرار شد شناسایی بکنند و بنده را هم توجیه کنند که این مسیر هست. 👣 به اتفاق آقای سعید یوسفی ، (شهید) و یکی دونفر دیگر با بلم رفتیم برای شناسایی. شب بعدش که شب ۲۰شهریور ۶۵ بود وارد عمل شدیم. با نیروها بعد از اینکه نماز و دعایی خوانده شد از جنوبی وارد آب شدیم و حرکت کردیم بسمت پشت عراقی‌ها و از پشت عراقی‌ها حرکت کردیم (یعنی باید عراقی ها را دور می زدیم) به سمتی که بایدمستقرمیشدیم. 👇👇👇
.... 🔻 🍃تقریبا نزدیک به ۵ ساعت و نیم بچه‌ها کار غواصی را انجام دادند. 💧 آب بشدت گرم بود و هوا گرم‌تر. هوا شرجی بود با دمای ۵۰ درجه یا بیشتر یا کمتر.☀️ هوا دم کرده بود و بچه‌ها هم با لباس غواصی که خودش به تنهایی نمی گذارد بدن انسان تنفس کند... دیگر سختی را خودتان تصور کنید. 👣 در مسیر هرچند فاصله‌ای که می‌رفتیم احساس می کردم که خسته شده‌ام و میگفتم حتما بچه‌ها هم خسته شده‌اند. گاهی استراحت می دادم.. راه‌های استراحت را هم به بچه‌ها گفته بودیم . به این صورت که خودشان را معلق در آب نگه می‌داشتند . یا جاهایی که فین می رسید به کف آب (چون عمق آب از یک متر شروع میشود تا به سه متر و چهار متر ) می گفتیم نوک کفش‌ها(فین‌ها) را بگذارید زمین و استراحت کنید و از نی‌ها هم بگیرید. 🌾بااینکه در آب بودیم اما هوا بشدت گرم بود. زیپ لباس غواصی‌مان را که می آوردیم پایین آن آب گرم برای بدنمان خنک کننده بود. در روز ، آب آنقدر گرم بود که حالمان بهم میخورد ، اما در آنشب آنقدر دمای بدن بالا رفته بود که وقتی آب وارد بدن‌مان میشد احساس میکردیم که خنک است. با این وضعیت نزدیک به ۵ ساعت و خورده‌ای غواصی کردیم...👣 🌱 نیروها را دو قسمت کردم. یکی قسمتی که من بودم و به قسمت دیگر گفتم : وقتی خط دشمن مشخص شد به آنجا می روید ولی درگیر نمی شوید تا ما درگیری را شروع کنیم. برای اینکه عراقی‌ها متوجه حضور ما نشوند نمیتوانستیم از بیسیم‌ها استفاده کنیم. 💧زمانی که داشتیم خودمان را می کشاندیم پایین‌تر که از یک نقطه دیگر به آنها بزنیم. یک مرتبه دیدم یک منور از طرف عراقی‌ها به پرتاب شد. پیش‌تر به بچه ها آموزش داده بودیم که وقتی منور زدند سرشان را ببرمد زیر آب. به دلیل اینکه وقتی نور منور به صورت میخورد در آن تاریکی شب، صورت هم که تقریباسفید هست ، مثل چیزی که آفتاب بزند سفیدی میکند و می درخشد. 🌾 دفعه اول و دوم سرمان را بردیم زیر آب. دیدم خبری نیست ولی پشت سرهم منورها می روند بالا . که احتمالا دشمن متوجه حضور نیروها شده بود. قسمتی که ما بودیم طولانی تر از قسمتهای دیگر بود. به بچه ها گفتم منتظر نشوند و سریع حرکت کنند و خودشان را بکشند به پد عراقی‌ها. در آنجا جاده‌ای که عراقی‌ها رویش بودند. در حینی که داشتیم می رفتیم دیدم از سر جاده دارند تیر اندازی میکنند. یک نفر سرجاده بود که داشت بچه‌ها را از داخل آب می زد. من یوزی داشتم. بطرفش شلیک کردم که یوزی‌ام گیر کرد. یک چیز ناانجام شدنی و ناممکن بود ، یوزی نباید گیر بکند اما گیر کرد. خشابش را دوباره زدم اما باز گیر کرد. بغل دستی‌ام سلیمان‌محمودی بود ، اسلحه‌اش را گرفتم و شلیک کردم..... 👇👇👇
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🍃💧 🌾 #کربلای۴ قصه ناتمام تاریخ ماست. قصه ناگفته ها وبغض های تا ابد در گلو خفته… کربلای۴ جغرافیای یک
┄┄❁﷽❁┅┄ ۳دی سالروز کربلای۴ 🍃🍂🍃🍂🌱🌴 به خاطره‌گویی سه تن از غواصان عملیات 4 اختصاص یافت، با یکی از این به نام «کریم مطهری» فرمانده گردان گردان از لشکر انصارالحسین(ع) به گفت‌وگو درباره نقش در دفاع مقدس و بازخوانی خاطرات عملیات پرداختیم. 🌾🌾🌾🕊🕊🕊🕊🕊 . 💢من کریم مؤید، اهل و متولد سال 43 هستم. 💧💧💧💧💧 ؟ 💢دایی، پدر و برادرم از انقلاب بودند، من هم که آن زمان (سال 57) نوجوان بودم، از همان اوایل عضو انقلاب اسلامی و بعد وارد گروه‌های شدم. علاوه بر این مدت زیادی در دبیرستان با شهید همکلاس بودم و شب‌ها به همراه ایشان به عنوان نیروی کمکی به می‌رفتیم. بعد از تشکیل بسیج (در 5 آذر سال 58) نیز من به همراه شهید امیر که پسر داییم بود، از نخستین بودیم که به گرو‌ه‌های بسیج در درآمدیم. آن زمان مسئول بسیج گروه ما شهید حسن بود. ‌پس از شروع خیلی از دوستانم از جمله پسرداییم جزو نخستین بودند که از به جبهه رفتند؛ اتفاقاً همان زمانموضوع درگیری با گروهک‌ها پیش آمد و ما درگیر حل و فصل آن شدیم؛ در نتیجه اواخر سال توانستم در جبهه جنگ حضور بیابم. 🌱🌱🌱🌱🌱🌱 ؟ 💢پس از رفتن به ، به مدت حدود چهار سال جزو نیروهای اطلاعات عملیات بودم. قاعدتاً بچه‌های عملیات به دلیل ماهیت کاری‌شان، همه کارها را از شنا تا خنثی کردن مین‌ها را بلد بودند و ورزیده می‌شدند. در آن دوران، شهید به عنوان فرمانده ستاد عملیات مشخص شده بود که کار و کادرسازی لشکر و همچنین تأمین گردان‌هارا بر عهده داشت. تابستان سال بود که حاج مهدی کیانی، فرمانده لشکر، از چیت‌سازیان خواست تا یک نفر را برای فرماندهی لشکر (ع)معرفی کند و شهریور ماه همان سال (65) بود که ایشان من را معرفی کردند. 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 ؟ 💢در بدو ورود به جمع لشکر (ع) پیوستم و 10- 15 روز بعد، درعملیات جزیره در20 شهریور 65 شرکت داشتم و پس از آن هم در دیگر به ادامه دادم. 🕊🕊🕊🕊🕊 ؟ 💢ما آموزش به آن معنا نداشتیم؛ بلکه به دلیل اینکه دائم در جزیره بودیم، خود به خود بچه‌های عملیات، شده بودند. از سوی دیگر آقای را به عنوان مربی مشخص کرده و برای آموزش دوره‌های تکمیلی به شمال فرستاده بودند که ایشان پس از بازگشت در آموزش‌های خاص هم به ما داد. 🌾🌾🌾🌾🌾 ؟ 💢به عنوان غواص در دو عملیات جزیره مجنون و حضور یافتم و پس از آن هم در دیگر با بچه‌های شرکت می‌کردم، اما دیگر نمی‌کردم. ...... 🌾🕊 ٤👇 @Karbala_1365
۴ از حساس‌ترین منطقه برای دشمن یعنی  ام الرصاصگذر کردند و خط اروند رود را شکستند. عملیات کربلای ۴توسط آواکس‌های آمریکایی لو رفت و پس از خط مقدم در حالی که اکثریتشان مجروح بودند به اسارت نیرو‌های دشمن در آمدند. دشمن هم آن‌ها را با دست و پای بسته در گور‌های دسته جمعی دفن کرد و به دلیل نبودن اطلاعاتی از محل این دسته جمعی، نام آن‌ها در زمره مفقود الاثر‌های دفاع مقدس جای گرفت.
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
❣ قبل از ۴ یکی از روزها که در پهلوی علی بودم، دم ظهر گیر داد برای به خانه آنها برویم که با خوشحالی پذیرفتم... 🔸علی جوان پاک دل، صاف و ساده و خوش مرامی بود. همواره به خلوص و صداقتش می خوردم. در مدتی که با او آشنا بودم، یک بار ندیدم دروغی بگوید یا با گفتن جوک یا تمسخر دیگران، باعث یا رنجش اطرافیان شود... همین طور که نشسته بودیم، علی از خاطرات می گفت که در بدر شهید شده بود. وقتی رسید به آنجا که: "حمیدخدابیامرز وصیت کرده بود وقتی شهید شد، اگر فرزندش بود، اسمش را زینب بگذارند و اگر بود، حسین. وقتی حمید شهید شد و دخترش بدنیا اومد، نامش را زینب گذاشتند." در چشمانش حلقه زد... در همین حال، دست برد پشت کمد و عکس بزرگی را بیرون اورد. با خودم گفتم حتما عکس حمید است که قاب کرده، ولی در تعجب دیدم عکس خودش است. 🔸وقتی این چیست؟ گفت: "این رو چند وقت پیش انداختم و دادم یه دونه ازش بررگ کردند. این رو آماده کردم واسه حجله ." اشک من را هم دراورد. دلم آتش گرفت. یک سال نمی شد ازدواج کرده بود، ولی حالا عکس خودش را برای شهادت قاب کرده بود. 🌿وقتی بغلش کردم و رویش را بوسیدم، گفت: "اتفاقا خانمم است. به اونا گفتم اگر بچه ام دختر بود، اسمش رو بذارند زینب و اگر پسر بود، بذارند حسین." علی در عملیات ۴ در ام الرصاص شد و چند سال بعد به خانه بازگشت و دخترش که بزرگ شده بود، از پیکر پدر استقبال کرد... مسئول امور شناسایی مفقودین سپاه اندیمشک ⊰❀⊱ ۴ 👣 …❀ @Karbala_1365🌾 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
(شهیدغواص) با چهار پنج نفر جزیره ام الرصاص را حفظ کرد شب چهار بعد از شکسته شدن خط که وارد ی_ام الرصاص شدیم ، مجروح شدم. به شدت زیرآتش بود و عراقی ها از هر طرف حمله می کردند . تعدادافرادی که همراه عیسی مقاومت می کردند ، انگشت شمار بودند . وقتی ها از جناح راست حمله می کردند ، بچه ها خودشان را به آن جا می رساندند و جلویشان را می گرفتند ؛ و وقتی از چپ می شد ، آن جا حاضر می شدند ؛ لذا ها فکر می کردند جزیره پر از نیرو است و با مختصر مقاومت بچه ها عقب می نشستند . عیسی علاوه بر این که با چهار پنج نفر ، جزیره را حفظ می کرد . 🇮🇷 『شُهَــدایِ‌کـ♡ــرْبَلایِ۴🕊
(شهیدغواص) با چهار پنج نفر جزیره ام الرصاص را حفظ کرد شب چهار بعد از شکسته شدن خط که وارد ی_ام الرصاص شدیم ، مجروح شدم. به شدت زیرآتش بود و عراقی ها از هر طرف حمله می کردند . تعدادافرادی که همراه عیسی مقاومت می کردند ، انگشت شمار بودند . وقتی ها از جناح راست حمله می کردند ، بچه ها خودشان را به آن جا می رساندند و جلویشان را می گرفتند ؛ و وقتی از چپ می شد ، آن جا حاضر می شدند ؛ لذا ها فکر می کردند جزیره پر از نیرو است و با مختصر مقاومت بچه ها عقب می نشستند . عیسی علاوه بر این که با چهار پنج نفر ، جزیره را حفظ می کرد .   ⊰❀⊱ 👣 …❀ @Karbala_1365🌾 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
سلام وعرض ادب. سلام برآسمان زیبای جبهه ها سلام برمردان مخلص وبی ادعا. .بااین عزیزان درگردان علی اصغر(ع)لشگرهمیشه پیروزعاشورا به فرماندهی سردارحاج منصورعزتی عزیز،درعملیات والفجر۸بودیم...بعداز۳۰سال سراغ یک فیلم مصاحبه قبل از راازمرکزحفظ واثارسپاه ،بعدازپیگیریهای مستمراین فیلم نیم ساعته که اکثررفقادراین شده بودند،بدستم رسید..برای سراغ گرفتن ازنفرات کنندگان دراین فیلم،چندروزدربنیادشهیدشهرستان رفت وامدکردم تاشماره تلفنهایشونوبدست اوردم،،یک نمونه اش نفرات حاضردراین عکس ماندگاربودکه بعداز۳۰سال به نفروسطی زنگزدم وبعدازخش وبش این عکس رادر فرستاد،من شوکه شدم با تعجب!!پرسیدم مگه شماهستیددرجواب گفتندبله بعدازیکسال درعملیات بسیجیان لشگر۸نجف اشرف در بوارین اسیرشدیم و......وطبق هماهنگی قبلی این رفقای .رابعداز۳۲سال زیارت نمودم ودرمعیت این عزیزان برای خاطره گویی به شهرهای مختلف سفرمیکنیم و..... یادبادآن روزگاران یادباد 👆
(شهیدغواص) با چهار پنج نفر جزیره ام الرصاص را حفظ کرد شب چهار بعد از شکسته شدن خط که وارد ی_ام الرصاص شدیم ، مجروح شدم. به شدت زیرآتش بود و عراقی ها از هر طرف حمله می کردند . تعدادافرادی که همراه عیسی مقاومت می کردند ، انگشت شمار بودند . وقتی ها از جناح راست حمله می کردند ، بچه ها خودشان را به آن جا می رساندند و جلویشان را می گرفتند ؛ و وقتی از چپ می شد ، آن جا حاضر می شدند ؛ لذا ها فکر می کردند جزیره پر از نیرو است و با مختصر مقاومت بچه ها عقب می نشستند . عیسی علاوه بر این که با چهار پنج نفر ، جزیره را حفظ می کرد .   ⊰❀⊱ 👣 …❀ @Karbala_1365🌾 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
(شهیدغواص) با چهار پنج نفر جزیره ام الرصاص را حفظ کرد شب چهار بعد از شکسته شدن خط که وارد ی_ام الرصاص شدیم ، مجروح شدم. به شدت زیرآتش بود و عراقی ها از هر طرف حمله می کردند . تعدادافرادی که همراه عیسی مقاومت می کردند ، انگشت شمار بودند . وقتی ها از جناح راست حمله می کردند ، بچه ها خودشان را به آن جا می رساندند و جلویشان را می گرفتند ؛ و وقتی از چپ می شد ، آن جا حاضر می شدند ؛ لذا ها فکر می کردند جزیره پر از نیرو است و با مختصر مقاومت بچه ها عقب می نشستند . عیسی علاوه بر این که با چهار پنج نفر ، جزیره را حفظ می کرد .   ⊰❀⊱ 🌊🥽 …❀ @Karbala_1365🌾 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄