eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
848 دنبال‌کننده
17.9هزار عکس
2.6هزار ویدیو
52 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @goomnaam_1366
مشاهده در ایتا
دانلود
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#قصه این است چقدر من از خدا دورم🍂 و اگر پیدا نمیشدی تو شاید که مرده بودم....💔 🍃 🌹 #شهیدسیداحمدپلار
👇 .. ❤️ ، و 🌹 🍃تقریبا دوهفته پیش خواب دیدم که حرم امام رضا(ع) هستم که آقای جوانی به من گفت بیا بشین قرآن بخون و قرآن رو باز کرد و گذاشت روبروم و گفت شروع کن بخون. خودش هم کنارم نشست همینطور که داشتم میخوندم صفحه قرآن رو گم کردم و برگشتم نگاش کردم و گفتم الان پیداش میکنم. داشتم دنبال صفحه قرآن میگشتم که گفتم حفظ هستم و شروع کردم به خوندن که آخرش متوجه شدم دارم آیت الکرسی میخونم...✨ 🌺قرآن رو بستم وآقای جوانی که درکنارش هم خانم محجبه و چادری ایستاده بود بلندشد و گفت: ما بریم یه کم استراحت کنیم از راه دوری اومدیم مشهد. گفتم:از کجا اومدید؟ گفت:از . گفتم:پس راه من دورتر بوده چون من از اومدم. 🍃 رو کرد به خانمی که کنارش بود و گفت:بریم. و خداحافظی کرد و رفت.❣ وقتی بیدار شدم پیش خودم فکر میکردم شاید چون چند شب قبلش چله سوره احقاف گرفتم و قراره ان شاالله برم چنین خوابی رو دیدم.. تااینکه کلا این خواب یادم رفت تا شب شهادت (ع) به چندنفر از دوستام پیام دادم جایی روضه و هیئت سراغ ندارید که برم؟ که با شنیدن جواب منفی روبرو شدم.😔 💔دلم گرفته بود... تااینکه آخر شب برام از طرف یکی از دوستام که شاید ماهی یه پیام به هم نمیدادیم کلی عکس و پیام اومد. عکسهارو که باز کردم دیدم مال یه گروه ختم قرآن هست که به نیابت شهدا قرآن خوندن و حاجت گرفتن.✨ 🍃دوستم گفت راستش حدود ده شبه که میخوام اینارو برات بفرستم ولی هی یه چیزی پیش اومده و مانع میشد که امشب یهویی یادم افتاده برات بفرستم. بعد برام از گفت که به معروفه و همیشه از قبرش بوی گلاب میاد و قبرش همیشه خیس از گلابه و از نحوه شهادتش و چندتام عکس شهیدپلارک رو برام فرستاد...🌸 ❣نمیتونم توصیف کنم لحظه ای که شهید پلارک رو دیدم چه حالی شدم و چطور اشک میریختم آخه شهید پلارک همون آقای جوونی بود که توی خواب توی حرم امام رضا (ع) بهم گفت بیا قرآن بخون...😭❤️ اینجابود که خوابم یادم اومد. اونشب در به در دنبال بودم و حالا روضه رو ساعت یک نصفه شب آورده بود گوشه اتاقم😭😭 🌱همون شب به ادمین کانال ختم قرآن پیام دادم و ازش خواستم به نیابت شهیدپلارک بهم یه جز بده و برام جزاول قران اومد...💫 🍃 حاجتی که از شهید پلارک خواسته بودم بعد از خوندن ۶ صفحه از جز قرآن برآورده شد و اصلا باورم نمیشد و باز انگار خواب میدیدم.🌸✨ و به این رسیدم که واقعا شهدا چقدر پیش خدا عزیزند و آبرو دارند و بهش ایمان آوردم...❣ و تصمیم گرفتم این گروه ختم قرآن و شهدا رو به بقیه دوستام معرفی کنم ولی خدا شاهده برای بعضی ها هر کاری میکردم دستم به ارسال پیام براشون نمیرفت بعدش حکمت این روهم فهمیدم چون برای بعضی از دوستام که فرستادم همشون زنگ زدن و گفتن تو اوج ناامیدی و چه کنم چه کنم روزگار بودند و واقعا از خدا خواستن یه راه نجات و امیدی نشونشون بده که پیام من براشون رفته... بازفهمیدم گلچین میکنن و کسی که لایق باشه تو این رو سهیم میکنن پس بیایم قدر این انتخاب شدنهارو بدونیم😭😭😭 التماس دعا ❤️ .... 🌺ارسالی از: 🌸.... @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🔴 بسم رب الشهدا و الصدیقین 🔴 ✨شرایط و نحوه ثبت نام خادمی شهدا آذرماه 1397 ( ویژه داوطلبین جدید)✨ داوطلبین گرامی می توانند از تا با مراجعه به سامانه مرکزی ثبت نام (khademin.koolebar.ir) نسبت به تکمیل فرم ثبت نام اقدام نموده و پس از گذراندن مراحل گزینش و دوره های آموزشی به کسوت خادمی شهدا نائل شده و در برنامه های خادمین شهدا شرکت نمایند. 🔶 های خادمین شهدا در دو عنوان ملی و استانی بصورت خلاصه در ذیل تعریف شده اند: (برنامه هایی از قبیل اعزام خادمین شهدا به راهیان نور جنوب و یا اعزام خادمین به راهیان نور غرب و شمال غرب و ... که به صورت متمرکز، تبلیغات و اطلاع رسانی میشود. ونیز اعزام خادمین شهدا به اردوگاههای استانی در طول سال، اعزام خادمین شهدا به اردوهای جهادی راهیان نور، برگزاری یادواره ها و مجالس شهدا، مراسمات تشییع شهدا، غبار روبی مزار شهدا، تجمعات و مجالس هیئات مذهبی وهر گونه فعالیت فرهنگی که امکان حضور و به کارگیری خادمین شهدا در آن هست.) 🔶شرایط : - احراز شرایط لازم اخلاقی - اجتماعی و سیاسی - عدم فعالیت در گروههای معاند سیاسی - تایید روحانی - تایید صحت سلامت روحی-روانی و جسمی - انجام مرحله مصاحبه (داوطلبینی که قبلا پذیرش شده اند، نیاز به مصاحبه مجدد ندارند. با مراجعه به قسمت »نتیجه گزینش« در صفحه شخصی خود در سایت از نتیجه مصاحبه مطلع شوید) 🔶نحوه : - ثبت نام در سایت خادمین شهدا از روز لغایت آذرماه به روی داوطلبین گرامی گشوده خواهد شد. - داوطلبین گرامی بایستی تمامی اطلاعات خواسته شده در فرم ثبت نام را به طور کامل و صحیح تکمیل نمایند. لازم به ذکر می باشد که فرمهای ناقص، در مراحل گزینش ابطال خواهند شد. - در حفظ و نگهداری (نام کاربری داوطلبین، کد ملی هر فرد می باشد) و رمز ورود (گذرواژه) کوشا باشید. - برای ثبت نام درسایت همراه داشتن یک قطعه برای اسکن الزامی است. به همین منظور به کافینت ها مراجعه نمایید. 🔶نحوه و تکمیل پرونده : - تمامی داوطلبین بعد از نام نویسی ، جهت و مصاحبه و تکمیل پرونده توسط کمیته های استانی فراخوان می شوند. - در مرحله گزینش و مصاحبه، اطلاعات مندرج در پرونده ها و ... بررسی می شود. لذا در صورت نقصان پرونده ( اعم از عدم درج عکس، پرننمودن گزینه ها و جدولهای مندرج در سایت و یا درج اطلاعات ناقص و غلط ) پرونده خادمی ابطال می شود. - نتیجه و مصاحبه در پروفایل داوطلبین درج می شود و داوطلبینی که پیام پذیرش نهایی را از کمیته مرکزی خادمین دریافت می کنند، به کسوت خادم افتخاری شهدا نائل آمده و جهت انجام ماموریتها و برنامه های مختلف خادمی شهدا فراخوان می شوند. 🍃🌾
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🔴فردا آخرین روز #ثبت_نام خادم الشهداء...
🔴 بسم رب الشهدا و الصدیقین 🔴 ✨شرایط و نحوه ثبت نام خادمی شهدا آذرماه 1397 ( ویژه داوطلبین جدید)✨ داوطلبین گرامی می توانند از تا با مراجعه به سامانه مرکزی ثبت نام (khademin.koolebar.ir) نسبت به تکمیل فرم ثبت نام اقدام نموده و پس از گذراندن مراحل گزینش و دوره های آموزشی به کسوت خادمی شهدا نائل شده و در برنامه های خادمین شهدا شرکت نمایند. 🔶 های خادمین شهدا در دو عنوان ملی و استانی بصورت خلاصه در ذیل تعریف شده اند: (برنامه هایی از قبیل اعزام خادمین شهدا به راهیان نور جنوب و یا اعزام خادمین به راهیان نور غرب و شمال غرب و ... که به صورت متمرکز، تبلیغات و اطلاع رسانی میشود. ونیز اعزام خادمین شهدا به اردوگاههای استانی در طول سال، اعزام خادمین شهدا به اردوهای جهادی راهیان نور، برگزاری یادواره ها و مجالس شهدا، مراسمات تشییع شهدا، غبار روبی مزار شهدا، تجمعات و مجالس هیئات مذهبی وهر گونه فعالیت فرهنگی که امکان حضور و به کارگیری خادمین شهدا در آن هست.) 🔶شرایط : - احراز شرایط لازم اخلاقی - اجتماعی و سیاسی - عدم فعالیت در گروههای معاند سیاسی - تایید روحانی - تایید صحت سلامت روحی-روانی و جسمی - انجام مرحله مصاحبه (داوطلبینی که قبلا پذیرش شده اند، نیاز به مصاحبه مجدد ندارند. با مراجعه به قسمت »نتیجه گزینش« در صفحه شخصی خود در سایت از نتیجه مصاحبه مطلع شوید) 🔶نحوه : - ثبت نام در سایت خادمین شهدا از روز لغایت آذرماه به روی داوطلبین گرامی گشوده خواهد شد. - داوطلبین گرامی بایستی تمامی اطلاعات خواسته شده در فرم ثبت نام را به طور کامل و صحیح تکمیل نمایند. لازم به ذکر می باشد که فرمهای ناقص، در مراحل گزینش ابطال خواهند شد. - در حفظ و نگهداری (نام کاربری داوطلبین، کد ملی هر فرد می باشد) و رمز ورود (گذرواژه) کوشا باشید. - برای ثبت نام درسایت همراه داشتن یک قطعه برای اسکن الزامی است. به همین منظور به کافینت ها مراجعه نمایید. 🔶نحوه و تکمیل پرونده : - تمامی داوطلبین بعد از نام نویسی ، جهت و مصاحبه و تکمیل پرونده توسط کمیته های استانی فراخوان می شوند. - در مرحله گزینش و مصاحبه، اطلاعات مندرج در پرونده ها و ... بررسی می شود. لذا در صورت نقصان پرونده ( اعم از عدم درج عکس، پرننمودن گزینه ها و جدولهای مندرج در سایت و یا درج اطلاعات ناقص و غلط ) پرونده خادمی ابطال می شود. - نتیجه و مصاحبه در پروفایل داوطلبین درج می شود و داوطلبینی که پیام پذیرش نهایی را از کمیته مرکزی خادمین دریافت می کنند، به کسوت خادم افتخاری شهدا نائل آمده و جهت انجام ماموریتها و برنامه های مختلف خادمی شهدا فراخوان می شوند. 🍃🌾
روی دیوار قلبم ♥️ کسی است که هرگاه دلم 🕊 تنگ میشود به او خیره میشوم...🌱 ...
📸 🚩 یادمان زیبا و پُرحماسه عملیات خوزستان، خرمشهر بی دست کربلا دست مرا بگیر @karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
💥 #قسمت۱۸💥 📛قبل از خواندن حتما حتما #نیت کنید🌸 💙نکته: این پست کلیپ هست حتما گوش بدین😭 😔قرار بود صبح
💥💥 هر روز محسن با می رفت به آن شش سر میزد. نیروها را خوب توجیه میکرد، ساعت ها به آن ها آموزش می داد و وضعیت زرهی شان را چک میکرد. چون توی ، دوره ی تانک تی ٩٠ روسی را گذرانده بود و به جز این تانک، از هر تانک دیگری هم خوب و دقیق سر در می آورد، نیرو ها رویش حساب ویژه ای باز میکردند. به چشم یک نگاهش میکردند. بچه های و به غیر از کاربلدی و مهارت محسن، شیفته اخلاق و رفتارش هم بودند. یک میگفتند، صد بار جابر از زبانش می ریخت. خیلی از عصرها که محسن می رفت به پایگاه هایشان سر بزند، دیگر نمی گذاشتند شب برگردد. او را پیش خودشان نگه می داشتند. می‌گفتند: "جابر هم ماست و هم توی این بیابان ، ماست." ✱✿✱✿✱✿✱✿✱ یکبار که توی خط بودیم، بهش گفتم: "محسن. هر بلایی بخواد اینجا سرمون بیاد. ولی خیلی ترسناکه که بخوایم بشیم، بعدش بشیم." نگاهم کرد. یک حدیث از پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم را برایم خواند: "مرگ برای مثل بوییدن یک خوشبو است." خندید و گفت: "یعنی انقد راحت و آرام." بعد نگاهی دوباره بهم کرد و گفت: "مطمئن باش اسارت هم همینه. و !" ✱✿✱✿✱✿✱✿✱✿ شهدای نجف آباد را زده بود گوشه چادر. پشت سر هم. بین آن عکس ها، یک جای خالی گذاشته بود. بچه های که میرفتند توی چادر، محسن آن جای خالی را نشان می داد و با دست و پا شکسته به آن ها میگفت: "اینجا جای منه. دعا کنید. دعا کنید هر چه زودتر پر بشه." بچه های حیدریون با تعجب نگاهش میکردند. می‌گفتند:"این دارد چه می گوید؟"😳
❣ قبل از عملیات ۴ یکی از روزها که در پهلوی علی بودم، دم ظهر گیر داد برای ناهار به خانه آنها برویم که با خوشحالی پذیرفتم... 🔸علی جوان دل، صاف و ساده و خوش مرامی بود. همواره به و صداقتش غبطه می خوردم. در مدتی که با او آشنا بودم، یک بار ندیدم دروغی بگوید یا با گفتن جوک یا تمسخر دیگران، باعث غیبت یا رنجش اطرافیان شود... همین طور که نشسته بودیم، علی از خاطرات می گفت که در بدر شهید شده بود. وقتی رسید به آنجا که: "حمیدخدابیامرز وصیت کرده بود وقتی شد، اگر فرزندش دختر بود، اسمش را بگذارند و اگر پسر بود، . وقتی حمید شد و دخترش بدنیا اومد، نامش را زینب گذاشتند." اشک در چشمانش حلقه زد... در همین حال، دست برد پشت کمد و قاب عکس بزرگی را بیرون اورد. با خودم گفتم حتما حمید است که قاب کرده، ولی در کمال تعجب دیدم عکس خودش است. 🔸وقتی پرسیدم این چیست؟ گفت: "این عکس رو چند وقت پیش انداختم و دادم یه دونه ازش بررگ کردند. این رو آماده کردم واسه حجله ." اشک من را هم دراورد. دلم آتش گرفت. یک سال نمی شد کرده بود، ولی حالا عکس خودش را برای حجله قاب کرده بود. وقتی کردم و رویش را بوسیدم، گفت: "اتفاقا خانمم است. به اونا گفتم اگر بچه ام دختر بود، اسمش رو بذارند و اگر پسر بود، بذارند حسین." علی در عملیات ۴ در جزیره ام الرصاص مفقود شد و چند سال بعد به خانه بازگشت و دخترش زینب که بزرگ شده بود، از پیکر پدر استقبال کرد...
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
با اینکه زمستان است با دیدن لبخند تو بهـار در قلب ما شکوفه می‌زند ..! #شهیدمدافع‌حرم‌حاج‌حیدر‌اب
👇 تابستون سال۹۶ هیچی وقت یادم نمیره با دلی شکسته رفتم 🕊شهدا تازه فهمیده بودم هم شهدای مدافع حرم داره... وقتی چشمم به شهید افتاد انگار هزارساله میشناختمش واای چه لحظه ی بود انقدر گریه کردم هق هق زدم .. از اون روز زندگی من عوض شد لحظهای من پر شد از عطر ارامش زندگی منو گرفت توی خاب بهم چادر هدیه داد ازم قول گرفت که تا ابد این یادگار حضرت زهرا رو تو سرم داشته باشم.. ان شاالله که لیاقته این هدیرو داشته باشم و تا ابد آبرو دار یادگار حضرت زهرا باشم....
چند روزه این بندرو حسابی درگیر خودش کرده ازچند نفر که پرسیدم گفتن هویتش معلوم نیست 😔 ولی امروز پیداشون کردم 😍
❣️ این روزی گرفته شد که پسرم، برای اولین بار جبهه بود و من در حال خداحافظی با او بودم. جواد از ته دل می خندید. از دلم گذشت که پدرصلواتی، با این خنده هایش انگار دارد به ی دامادی می رود . بد جوری بد حال و قلباً ناراحت و گرفته بودم اما دلم نمی آمد شادی و خنده های او را با گریه هام خراب کنم. 🔻وقتی حرکت کرد و پسرم لحظه به لحظه از من دور می شد، دیگر توانم را از دست دادم و بغضم ترکید. گریه امانم را برید. جوادم دور می شد و اشک جاری از چشمانم بدرقه اش می کرد. اولین جواد 3 ماه طول کشید، یعنی 3 سال، یعنی 30 سال، اما وقتی از جبهه برگشت زمین تا آسمان فرق کرده بود و دیگر از آن جوانکی که من می شناختم ، خبری نبود. پسرم از تمام جهات متحول شده بود. نحوه ی رفتارش با خواهران و برادرانش ، رعایت اخلاقیات و اقامه نمازها، آن هم به وقت آن. حتی نماز شب هم می خواند. از طرفی رفتارش طوری بود که انگار خانه و شهر برایش زندان است. به هر دری زد تا این که بعد از 5 ماه مجدداً به سردشت اعزام شد. این دفعه چندین بار تصمیم گرفتم که نگذارم برود، اما مقابله با اعزام و خواسته ی او هیچ توجیه منطقی نداشت و جوادم رفت که رفت.» مادر گفت: نرو، بمان! دلم میخواهد پسرم عصای دستم باشد گفت: چشم هر چه تو بگویی فقط یك سوال! میخواهی پسرت این دنیایت باشد یا آن دنیا؟ مادرش چیزی نگفت و با اشك بدرقه اش كرد... شهادت: شهریور ۶۲ سردشت- مبارزه با گروهک ضد انقلاب 🌹 ⊰❀⊱ ۴ 👣 …❀ @Karbala_1365🌾 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
👈آخرین عکس! ➖ سه‌شنبه ۷ بهمن ۱۳۶۵ ۵ 🔻 آن روز ، کنار «محسن کردستانی» و «سلیمان ولیان» داخل سنگر کوچک‌شان نشسته بودم. سنگر جا برای دراز کشیدن نداشت. محسن پیک دسته بود. ریز بود، ولی ایمانی قوی داشت. زیر شدیدترین آتش، این طرف و آن طرف می‌دوید و پیام‌ها را می‌رساند. این بار هم را همراه آورده بودم. برای این‌که آسیب نبیند، آن را داخل کیسه‌ی پلاستیکی پیچیده بودم و در کیف کوچک کمک‌های اولیه جا داده بودم. گفت: حالا که دوربینت رو تا این‌جا آورده‌ای، دو سه تا عکس از ما بگیر. 📍اصلا به فکرم نرسیده بود. راست می‌گفت. فکر نبودم. آن را درآوردم و به محسن گفتم: - ژست بگیر می‌خوام یه مشدی ازت بگیرم. با تبسمی ‌دل‌نشین در گوشه‌ی سنگر نشست و من عکس گرفتم؛ خاک‌گرفته‌ای که خستگی چند روز نبرد مداوم از آن پیدا بود و که زودتر از لبانش می‌خندیدند. دوربین را به او دادم و او هم عکسی از من و سلیمان ولیان گرفت که هم ته سنگر تکیه داده بودیم. دقایقی بعد رفتم تا به خاکریز عقبی سر بزنم. 🔅 در برگشت، دوان دوان به طرف پست امداد رفتم. جلوی در ورودی، حاج آقا تیموری را دیدم که روی مجروحی دولا شده بود و سعی می‌کرد به او کمک کند. همچنان دست و پا می‌زد و آخرین لحظاتش را می‌گذراند. جلوتر که رفتم، کردستانی را شناختم. سرم گیج رفت. آخر، قبل پهلویش بودم و حالا داشت جلوی چشمم جان می‌داد. ⊰❀⊱ ۴ 👣 …❀ @Karbala_1365🌾 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
❣ قبل از ۴ یکی از روزها که در پهلوی علی بودم، دم ظهر گیر داد برای به خانه آنها برویم که با خوشحالی پذیرفتم... 🔸علی جوان پاک دل، صاف و ساده و خوش مرامی بود. همواره به خلوص و صداقتش می خوردم. در مدتی که با او آشنا بودم، یک بار ندیدم دروغی بگوید یا با گفتن جوک یا تمسخر دیگران، باعث یا رنجش اطرافیان شود... همین طور که نشسته بودیم، علی از خاطرات می گفت که در بدر شهید شده بود. وقتی رسید به آنجا که: "حمیدخدابیامرز وصیت کرده بود وقتی شهید شد، اگر فرزندش بود، اسمش را زینب بگذارند و اگر بود، حسین. وقتی حمید شهید شد و دخترش بدنیا اومد، نامش را زینب گذاشتند." در چشمانش حلقه زد... در همین حال، دست برد پشت کمد و عکس بزرگی را بیرون اورد. با خودم گفتم حتما عکس حمید است که قاب کرده، ولی در تعجب دیدم عکس خودش است. 🔸وقتی این چیست؟ گفت: "این رو چند وقت پیش انداختم و دادم یه دونه ازش بررگ کردند. این رو آماده کردم واسه حجله ." اشک من را هم دراورد. دلم آتش گرفت. یک سال نمی شد ازدواج کرده بود، ولی حالا عکس خودش را برای شهادت قاب کرده بود. 🌿وقتی بغلش کردم و رویش را بوسیدم، گفت: "اتفاقا خانمم است. به اونا گفتم اگر بچه ام دختر بود، اسمش رو بذارند زینب و اگر پسر بود، بذارند حسین." علی در عملیات ۴ در ام الرصاص شد و چند سال بعد به خانه بازگشت و دخترش که بزرگ شده بود، از پیکر پدر استقبال کرد... مسئول امور شناسایی مفقودین سپاه اندیمشک ⊰❀⊱ ۴ 👣 …❀ @Karbala_1365🌾 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
👈آخرین عکس! ➖ سه‌شنبه ۷ بهمن ۱۳۶۵ ۵ 🔻 آن روز ، کنار «محسن کردستانی» و «سلیمان ولیان» داخل سنگر کوچک‌شان نشسته بودم. سنگر جا برای دراز کشیدن نداشت. محسن پیک دسته بود. ریز بود، ولی ایمانی قوی داشت. زیر شدیدترین آتش، این طرف و آن طرف می‌دوید و پیام‌ها را می‌رساند. این بار هم را همراه آورده بودم. برای این‌که آسیب نبیند، آن را داخل کیسه‌ی پلاستیکی پیچیده بودم و در کیف کوچک کمک‌های اولیه جا داده بودم. گفت: حالا که دوربینت رو تا این‌جا آورده‌ای، دو سه تا عکس از ما بگیر. 📍اصلا به فکرم نرسیده بود. راست می‌گفت. فکر نبودم. آن را درآوردم و به محسن گفتم: - ژست بگیر می‌خوام یه مشدی ازت بگیرم. با تبسمی ‌دل‌نشین در گوشه‌ی سنگر نشست و من عکس گرفتم؛ خاک‌گرفته‌ای که خستگی چند روز نبرد مداوم از آن پیدا بود و که زودتر از لبانش می‌خندیدند. دوربین را به او دادم و او هم عکسی از من و سلیمان ولیان گرفت که هم ته سنگر تکیه داده بودیم. دقایقی بعد رفتم تا به خاکریز عقبی سر بزنم. 🔅 در برگشت، دوان دوان به طرف پست امداد رفتم. جلوی در ورودی، حاج آقا تیموری را دیدم که روی مجروحی دولا شده بود و سعی می‌کرد به او کمک کند. همچنان دست و پا می‌زد و آخرین لحظاتش را می‌گذراند. جلوتر که رفتم، کردستانی را شناختم. سرم گیج رفت. آخر، قبل پهلویش بودم و حالا داشت جلوی چشمم جان می‌داد. ⊰❀⊱ 👣 …❀ @Karbala_1365🌾 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
❣️ این روزی گرفته شد که پسرم، برای اولین بار جبهه بود و من در حال خداحافظی با او بودم. جواد از ته دل می خندید. از دلم گذشت که پدرصلواتی، با این خنده هایش انگار دارد به ی دامادی می رود . بد جوری بد حال و قلباً ناراحت و گرفته بودم اما دلم نمی آمد شادی و خنده های او را با گریه هام خراب کنم. 🔻وقتی حرکت کرد و پسرم لحظه به لحظه از من دور می شد، دیگر توانم را از دست دادم و بغضم ترکید. گریه امانم را برید. جوادم دور می شد و اشک جاری از چشمانم بدرقه اش می کرد. اولین جواد 3 ماه طول کشید، یعنی 3 سال، یعنی 30 سال، اما وقتی از جبهه برگشت زمین تا آسمان فرق کرده بود و دیگر از آن جوانکی که من می شناختم ، خبری نبود. پسرم از تمام جهات متحول شده بود. نحوه ی رفتارش با خواهران و برادرانش ، رعایت اخلاقیات و اقامه نمازها، آن هم به وقت آن. حتی نماز شب هم می خواند. از طرفی رفتارش طوری بود که انگار خانه و شهر برایش زندان است. به هر دری زد تا این که بعد از 5 ماه مجدداً به سردشت اعزام شد. این دفعه چندین بار تصمیم گرفتم که نگذارم برود، اما مقابله با اعزام و خواسته ی او هیچ توجیه منطقی نداشت و جوادم رفت که رفت.» مادر گفت: نرو، بمان! دلم میخواهد پسرم عصای دستم باشد گفت: چشم هر چه تو بگویی فقط یك سوال! میخواهی پسرت این دنیایت باشد یا آن دنیا؟ مادرش چیزی نگفت و با اشك بدرقه اش كرد... شهادت: شهریور ۶۲ سردشت- مبارزه با گروهک ضد انقلاب 🌹 ⊰❀⊱ 👣 …❀ @Karbala_1365🌾 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
🔹️ قال رسول الله ص: تَنَاکَحُوا تَنَاسَلُوا تَکْثُرُوا فَإِنِّی أُبَاهِی بِکُمُ الْأُمَمَ یَوْمَ الْقِیَامَهِ وَلَوْ بِالسِّقْط. 📌ازدواج و تولید نسل کنید و زیاد شوید که من در روز قیامت به شما مباهات می کنم؛حتی به طفلی که سقط شده باشد. 📚بحارالانوار،ج۴۴،ص۱۶۹ ┅═┄⊰༻↭༺⊱┄═┅ ✅دوستان عزیز و بزرگوار یک دورهمی در ایتا داریم در قالب ترویج فرزند آوری و تربیت فرزند، شروع به فعالیت کردیم. ⁉️چه اونیکه متاهل چه اونیکه مجرده 😎 ⁉️چه اونیکه فرزند داره چه اونیکه نداره🤗 - مَنبعِ‌این‌نو؏‌پست‌هاˇ◡ˇ♥️🍁' ! ـ ـ ـ ✅ 🎧 حال برای حضور گرمتون در محفل و مجمع ما با کلیک کردن بروی ادرس و لینک کانال ما ، شرفیاب شوید . 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 •┄┅══༻○༺══┅┄• @farzandavareRaisingAchild •┄┅══༻○༺══┅┄• 🎙امیدوارم لذت ببرید از کنار هم بودن 😍
🌹🕊🌺🕊🌺🕊🌹 دوباره ... دوباره نامه ... دوباره حرفای دلم روی کاغذ ... دوباره.... حنجره ام ، شما را فریاد میزند شما که تجلی هستید را طولانی می کنم شک ندارم شما برای شدم ، نیمه شبی دعا می کنید چراغ دلم را هر روز با یاد شما روشن می کنم یااااااااد امام وووووو دل ووووو می بره کَرررررربُلا..... و اتاقم را با و و چفیه های شما میکنم و همیشه بخاطر می سپارم چرا رفتند ای باید به شما زنجیر کنم بند را....   ⊰❀⊱ 👣 …❀ @Karbala_1365🌾 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
💢شهید رزاق تقی زاده ؛ ماه رمضان ۱۳۱۴ تو روستای دورانه سر آمل بدنیا اومد.پدرش کشاورز بود و خودشم کشاورز.صاحب ۴ فرزند بود که از لشکر ویژه ۲۵ کربلا عازم جبهه ها شد.ده ماه تو جبهه ها بود؛ تک تیرانداز شد ، بالاخره در تاریخ ۱۲ آبان ۱۳۶۴ تو هورالعظیم ترکش به گردنش اصابت کرد و بشهادت رسید. . ▪️پ ن : ۳۸ سال رزاق تقی زاده ؛ رسید ؛ نه بود نه ، یک بود ،مطمنا هیچ یک از اهالی او تابحال حتی یک از او ندیده یا اسمی از او نشنیده اند....مظلوم ترینن شهدای لشکر ویژه ۲۵ کربلا... روحش صلواتی نثار کنید.🌷 .   ⊰❀⊱ 🌊🥽 …❀ @Karbala_1365🌾 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
♦️|‹ نوشته |‹ معرفی شهید فرازی از دلنوشته های شهید دانشجو معلم اسماعیل سپهوند 📜 خدایا چگونه زیستن را به من بیاموز خود چگونه مردن را خواهم آموخت... |•   ⊰❀⊱ 🌊🥽 …❀ @Karbala_1365🌾 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄