『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 💧 #حقیقت_کربلای۴ #قسمت_هشتم
🌴🌾🌴🌾 🕊
🌾 🌴 🕊
🌴 🕊
هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣
💧 #حقیقت_کربلای۴
#قسمت_نهم
#صفحه۱۷
🕊
🍂🍃🌾
🕊
🌾بعد از توجیه به منطقه از #علی_آقا خواستم که یکی دو بار به همراه نیروهای اطلاعات عملیات مسیر #اروند را تا آن سه راهکاری که گفته بود، غواصی کنم. نپذیرفت و گفت:
هر چیزی را که باید بدانی، از دیدگاه و از روی ماکت دیدی و شنیدی. این جبهه هیچ تفاوتی با #اروندرود و مقابل شهرفاو ندارد. برو و همانجا هر شب با بچه ها تمرین کن تا موعد عملیات.✨
#علی_آقا(چیت سازیان) کمتر روی در خواست های من، نه می آورد. حتماً این سختگیری به خاطر حساسیت بالای منطقه بود.
وقت خداحافظی گفت:کریم بیا کارت دارم. به تردید افتادم که چه حرف نگفته ای را می خواهدبگوید. دستش را کنار دهانش گرفت، طوری که کس دیگری نشنود، آهسته گفت: کریم تو قول دادی.قولت که یادت نرفته؟!
نه جای یکی به دو بود و نه من دل و دماغ شوخی و حاضر جوابی داشتم. غرق در تلاطم خروشان #اروندرود بودم و قلبم برای رسیدن به لحظه حمله و عبور از این رودخانه وحشی و شکستن خط دشمن میتپید. وقتی به روستای #خسروآباد در حاشیه اروندرود برگشتم، بچه ها داخل خانه های روستا استقرار پیدا کرده بودند. بسیاری از آنان بدون هیچ توضیحی حتی سوالی از من، حدس می زدند که حضورشان در کنار اروند در دهانه #خلیج_فارس برای تمرین غواصی و عبور از چنین آبی است ولی هیچ کس حتی معاونم، حاج حسین بختیاری، نمی دانست منطقه عملیاتی در همین رودخانه اروند، در منطقه مقابل #خرمشهر است.
آن روز بچهها را جمع کردم. نمی خواستند از منطقه خارج شوند. همه آماده رزم بودند. حال خوشی داشتم و برایشان اینگونه سخنرانی کرده ام:
✨" إِنَّ الَّذینَ قَالُوا رَبُّنَا الله ثُمَّ اسْتَقَامُوا تَتَنزَّلُ عَلیهِمُ الْملائِكةُ أَلَّا تَخَافُوا وَلا تَحْزَنُوا وَأَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ الَّتِي كُنْتُمْ تُوعَدُونَ " (فصلت/۳۰)
برادران، عزیزان، همرزمان ! می خواهم در مورد عملیات آینده صحبت کنم.
البته وقتی اسم عملیات را می آورم، می بینم لبخند ها روی لب ها نشسته است
این روحیه بالای برادرها نشان می دهد که إن شاالله همه آماده اند که هر لحظه از بالا فرمان برسد که عملیات می خواهد شروع شود. نشاطی پیدامی کنند و لبخند میزنند. #امام_حسین هم در #کربلا همین طور بود. وقتی میگفتند میخواهید #شهید شوید، لبخند روی لب هایشان بود. عملیات آینده عملیاتی نیست که بخواهیم به سادگی از آن بگذریم. عملیاتی است که مثل عملیات فاو ان شاالله ریشه حیاتی صدام و حزب بعث را قطع خواهد کرد. عدهای از شما بودید و میدانید که در #عملیات_فاو ، ما ۷۰ روز مدام با دشمن جنگیدیم. یعنی ۷۰ و روز پشت سر هم عملیات داشتیم. این عملیات شاید به ۹۰ روز برسد باید آمادگی رزم ۹۰ روز متوالی را داشته باشیم.....این عملیات هم عاشقانه است.❣ پس اگر میخواهی دور شمع وجود آقا #اباعبدالله بگردی، باید پروانه وار #عاشق باشی. کسی که توی این عملیات میآید، باید عاشق باشد. کسی که عاشق نیست نمی تواند تا آخر بجنگد. خیلی ها هستند عالم اند، دانا هستند، عاقل اند، اما #عاشق نیستند. باید عاشق بود باید #پروانه وار سوخت.♥️
اصلا من اینجا میخواهم بگویم: باید از پروانه هم عاشق تر بود. چون پروانه میخواهد بگردد و خودش را بسوزاند.❤️ توی عشق گاهی تردید میکند و یکباره توی آتش و دود می سوزد. اما ما نباید آن تردید را داشته باشیم ما باید از پروانه عاشق تر باشیم. وقتی معبود را دیدیم، باید سر از پا نشناسیم.❣❤️
اینجور عملیات ها احتیاج به #ایثار و خودسازی دارد. کسی که میخواهد عاشق باشد باید خیلی روی خودش کار کند....🕊❣
اسم ما را #غواص گذاشته اند. باید حواسمان خیلی جمع باشد که چشم امید همه به ماست. نمی گویم تنها به ما ، خیلی ها در جبهه میجنگند، اما ما نخستین کسانی هستیم که داخل #آب می رویم. پس مسئولیت ما خیلی سنگین است. دیگر گوش درد و سردرد و فلان درد تمام شد. از طرفی نباید به گونهای به خودمان #مغرور شویم و به خودمان بگوییم که ما این هستیم که میخواهیم خط را بشکنیم.
از اینجا که قدم به بیرون بگذاریم باید بپذیریم که همه چیز دست خداست و همه چیز را از خدا بدانیم....توی آب فکر نکنیم کسی ما را می بیند، مهم این است که خدا می بیند.
مسئله بعدی مسئله #صمیمیت است بین خودمان. و الحمدلله این را در جمع خوب بچههای #غواص به شکل عالی میبینم که ان شاءالله بهتر و عالی تر شود. از یک یک شما تشکر می کنم...
🍂_____________________
پ.ن:
متن سخنرانی حاج کریم مطهری از منابع شنیداری سپاه انصارالحسین همدان به شکل خلاصه برداشت شده است.
…❀
@Karbala_1365🌹
●➼┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
... 🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧
.
🌴🌾🌴🌾 🕊
🌾 🌴 🕊
🌴 🕊
هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣
💧 #حقیقت_کربلای۴
#قسمت_یازدهم
#صفحه۲۲
🕊
🍂🍃🌾
🕊
🌾رأس ساعت ۹:۰۰ به نیزارهای پشت آب رسیدیم باورم نمی شد دوباره #علی_آقا(چیت سازیان) را آنجا ببینیم.😍 هر که او را با آن هیبت اسطوره ای در این لحظه دید، انرژی گرفت.☺️ #حاج_ستارابراهیمی هم کنارش بود. هر دو قران به دست ایستادند تا #غواصان را از زیر قرآن عبور دهند.
گاهی منوری بالا می رفت. ما پشت #نیزارها بودیم و هنوز پا به آب نگذاشته بودیم. زیر نور #منورها، ریش خرمایی رنگ علی آقا با آن چشمهای زیبای آبی اش، دیدنی بود. حرف هایش مثل گذشته رنگ #شوخی نداشت. او را گرم در آغوش گرفتم و شنیدم که گفت:
" #کریم_آب_را_به_حضرت_زهرا_قسم_بده."✨
آخرین بوسه را بر پیشانی علی آقا و حاج ستار زدم و به بچهها گفتم:
قبل از ورود به آب #استتار کنید.
ظرف دو_سه دقیقه، تمام سر و صورتشان را با گِل و لجن پوشاندند.🦋
🕊🌹 #ساعت ۱۰:۳۰ شده بود و حتماً غواصهای سمت راست داخل آب رفته بودند و نوبت ما بود.❣
نسیمی آمد. نسیمی که گیسوان نیزارها را به صورت و بدن گِلین #غواصها میکوبید. نسیمی که بوی #نعنا داشت.🍃
از کنار نیزارها به لب آب رفتم. ستون بی صدا پشت سرم آمد. آرام تا سینه داخل آب نشستم و فین ها را به پا کردم👣 و آهسته مثل ماهی، داخل آب رها شدم.🌸 ۳۵ نفر پشت سرم بودند و ۳۶ نفر در یک ستون دیگر در سمت چپم، پشت سر حاج محسن جام بزرگ.
همه سرها بیرون از آب، از لب ساحل #اروند جدا شدیم
و به سمت مقابل فین زدیم.👣💧
آب در شرایط، نه #جزر و نه مد بود. یعنی ما باید صاف به سمت مقابل میرفتیم.
💧هنوز ۵۰ متر از مسیر هزارمتری اروند را نرفته بودیم که تَق تَقِ تک تیرهای پراکنده بلند شد. هیچکدام به طرف ما نبود. این نوع تیر اندازی در شبهای گذشته هم امری عادی و معمول بود؛ اما نه من و نه هیچ غواصی نمی دانستیم که در سمت مقابل مان انگشت ها روی ماشه اند و منتظر، تا ما هر لحظه به آنها نزدیک و نزدیکتر شویم و در تیررس کامل آنان قرار بگیریم.🌹
حدود ۱۰۰ متر از ساحل خودی جدا شده بودیم، که به آن #کشتی بزرگ نزدیک شدیم که احتمال میدادیم شاید کمین دشمن باشد. دو #بلدچی اطلاعاتی از ما جدا شدند. حرکتمان را کند کردیم. چند دقیقه بعد برگشتند و گفتند: کشتی خالیه. کمین توش نیست. هنوز کلمات آخر از دهان غلام جوادی و #محمدامینی(شهید) در نیامده بود که صدای رگبارهای ضد هوایی و انفجارهای سنگین از سمت راست ما، ولی با فاصله بسیار دور شنیده شد. آتش از آن سو به قدری زیاد بود که #غواصان ما برای لحظهای محو صدا و رد سرخ قطار گلولههایی شدند که شلیک می شد.
آیا عملیات لو رفته؟!
این سوالی بود که در آن لحظه به ذهن هر غواصی خطور کرد.
👥همه سرها بیرون آب و پاها درجا #فین میزدند و منتظر تصمیم و دستور من بودند. حاج محسن هم از سر ستون سمت چپ به طرف من آمد و گفت:کریم فکر میکنم عملیات لو رفته! این را که گفت برای یک لحظه حرف هایی که در جلسات هماهنگی لشکر بین ما رد و بدل میشد، در گوشم پیچید و یاد سخنان #فرمانده لشکر افتادم که تاکید میکرد #غواص های هر لشکر اگر کوتاهی یا غفلت کنند، باعث #قتل_عام لشکرها و یگان های مجاور خودشان خواهد شد.
حتی اگر این هشدارها در گوشم نمی پیچید میدانستم که #غواص های ۱۵۳ و ۱۵۵ به ساحل دشمن نزدیک تر از ما هستند و برگشت ما، یعنی قتل عام همه آنها...🥀🍂
🍂_____________________
پ.ن:
حاج ستارابراهیمی، در عملیات کربلای۵ به شهادت می رسد.
…❀
@Karbala_1365🌹
●➼┅═❧═┅┅───┄
🌴🌾🌴🌾 🕊
🌾 🌴 🕊
🌴 🕊
هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣
💧 #حقیقت_کربلای۴
#قسمت_یازدهم
#صفحه۲۳
🕊
🍂🍃🌾
🕊
💧بی هیچ تزلزلی به حاج محسن گفتم:
" نه میتوانیم بایستیم و نمیتوانیم برگردیم. فقط یک راه داریم، باید رو به جلو ادامه دهیم و ادامه دادیم و رسیدیم به جایی که باید بدون درگیری از کنار #جزیره عراقی #ام_الرصاص رد میشدیم. بچههای اطلاعات عملیات در #شناسایی های قبلی گفته بودند عراقیها چند موضع تیربار در نوک ام الرصاص دارند. این تیربارها هنوز خاموش بودند، اما از دور عراقی هایی که توی خشکی به چپ و راست می دویدند به خوبی دیده می شدند.
ما در فکر دشمن بودیم، اما قبل از درگیری با دشمن باید با جریان توفنده #اروند می جنگیدیم. جریانی که ظرف چند دقیقه آب آرام را خروشان کرد.💧
آب با دو جریان متضاد روبرو شد. از طرفی آب در حال مد بود، یعنی از سمت #خلیج_فارس به سمت #اروند میآمد و از آنجا به کارون برمیگشت و ما را قهراً به سمت راست می برد. و از طرفی سیلابی که ناشی از باران دو روز گذشته #خوزستان بود به دلتای کارون رسیده بود و داشت به سرعت به داخل اروند می ریخت. یعنی درست همان جایی که ما به سمت دشمن فین میزدیم ما در نقطه مرکزی این گرداب و پیوند دو جریان آب بودیم.
#علی_آقا قبل از عملیات از خطر بزرگ گردابی که از تلاقی کارون ایجاد میشد، حرفی به میان انداخته بود؛ اما نه او و نه من و نه هیچ کس، نمی دانستیم که این جریان ما را در مدار یک چرخش #وحشتناک آب قرار میدهد و دایرهای میسازد که مثل هیولا هر لحظه ما را به کام خود فرو می برد.
🌪 #گرداب تندتر و تندتر شد و تاب و توان فین زدن را از بچهها گرفت. اصلا هیچ پایی رو به جلو فین نمیزد. هیچکس اختیاری نداشت. هر کسی مثل یک پَر کاه با جریان گرداب به این سو و آن سو می رفت. با پرتاب یکی از #غواصها بر اثر شدت چرخش #موج آب، دیگری نیز به دلیل اتصال با طناب، به سمت او پرتاب می شد و این اژدهای گرداب، ما را دقیقاً به کنج جزیره #ام_الرصاص میکشاند.
بچه ها همهمه می کردند و هیچ کس به این نمی اندیشید که دشمن از داخل #جزیره با انگشت ستون غواصان را نشان می دهد. اصلاً کسی در قید و بند تیرهای سرخ نبود که حالا در سمت ام الرصاص(تیر تراش) روی آب را می زد. همه به رهایی از گرداب فکر میکردند. من وقتی با دیوارهای دو_سه متری امواج بالا و پایین می شدم، به یاد سفارش #علی_آقا افتادم که گفت:" #آب_را_به_فاطمه_زهرا_قسم_بده." ✨
همین که دهانم را باز کردم تا ذکر بگویم و از خدا و ائمه استمداد بطلبم، دهانم پر از آب شور #اروند شد. نفسم بند آمد. با این حال، ده ها مرتبه خدا را به #فاطمه_زهرا قسم دادم.
شاید اگر زنجیره طناب نبود هرکس ناخواسته به یک سمت میرفت، اما در عین بی اختیاری، چون همه به هم متصل بودیم کسی از ستون دور نشد. من به پشت روی آب خوابیدم و بند #اسلحه را به گردن انداختم و با یک دسته طناب را کشیدم تا شاید از این #گرداب دور شوم. بعد از دقایقی، در اوج ناباوری، خودمان را دور از گرداب مهلک دیدم. این دور شدن به اراده ما نبود. حتماً خواست خدا بود.✨
#ادامه_دارد…
…❀
@Karbala_1365🌹
●➼┅═❧═┅┅───┄
🌴🌾🌴🌾 🕊
🌾 🌴 🕊
🌴 🕊
هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣
💧 #راهکار_اشک
💧
#قسمت_نوزدهم
#صفحه۴۲
🕊
🍂🍃🌾
🕊
ماندن در شهر، خانواده را _به ویژه عزیز و خواهرانم_ ترغیب کرد که به فکر #خواستگاری برای من بیفتند. تب ازدواج بین بچههایی که از جنگ برمی گشتند، داغ بود.
#علی_آقا(چیت_سازیان) چند ماهی بود که متاهل شده بود و به تأسی ازاو، بسیاری از بچهها متاهل شده بودند.
من پا به ۲۲ سالگی گذاشته بودم و یک روز با یکی از دوستانم محسن محرمی توی مسجد نشسته بودیم که حرف از ازدواج افتاد، پرسید:کریم چه کار کردی؟؟
گفتم:مادر و خواهرم دارند تحقیق میکنند.
گفت:من دنبال یک دختر خانم میگردم که سیده باشه؛
که با #حضرت_زهرا فامیل بشیم.
از این جمله خوشم اومد من هم به دلم افتاد که سیده بگیرم.😉
آمدم منزل و به عزیز گفتم:اگر برای من میخوای خواستگاری بری، بدون که فقط و فقط من سیده میخام.😌
عزیز خندید و گفت:کریم خواب دیدی؟
گفتم:نه والا، فقط سیده می خوام.☺️
دو سه جا رفته بودند که قسمت نشده بود. تا اینکه یک روز خانه خواهرم جمع شده بودیم که عزیز گفت:خانواده ای مومن از #سادات، توی کوچه بغل #مسجدمهدیه پیدا کردم
و آدرس دقیق آن خانواده را توی کاغذ نوشته بود داد.
"خیابان مهدیه، کوچه سرباز، پلاک ۱۰ " این آدرس برایم خیلی آشنا آمد.
سوار موتور شدم و رد آدرس را گرفتم. درست بود خانه همرزمانم سیدرضا و سیدافشین موسوی بود
که برادرشان #سیدحمید دو سال پیش به #شهادت رسیده بود. سریع برگشتم و به عزیز گفتم: در این خونه رو نزن.😥
با تعجب پرسید:چرا؟!
گفتم:برادرهای این خانوم از دوستانم هستند. اگه شما برید خواستگاری فکر بد می کنند.خواهش می کنم اینجا نرید.
عزیز خندید و گفت:حالا اجازه بده یه مرتبه بریم. شاید اونا اصلا جواب منفی به ما بدند.
اتفاقا ظرف سال گذشته، هر خواستگاری را که آمده بود، جواب کرده بودند.
آن روز خواهرم گوشی را برداشت و به مادر سیده خانم زنگ زد و پرسید:حاج خانوم شما اگر خواستگار دخترتون #پاسدار باشه بهش دختر می دید؟ و جواب شنید که:
مگه پاسدارها حق ازدواج ندارند که این سوال رو می کنید؟ اونا رفتن برای دین و میهنشان جنگیدن چرانباید به پاسدار دختر بدم؟
این جواب را که شنیدیم شک نکردیم که این خانه و خانواده همانهایی هستند که ما میخواهیم.😊
و نمیدانستیم آنها هم برای فرزند پاسدارشان سیدرضا این روزها می روندخواستگاری. در این شرایط مادر و خواهرم چادرشان را پوشیدند و به خواستگاری رفتند....💐
🍂____________________
پ.ن:
خانم موسوی(همسر):
مادرم عاشقانه بچه هایش را دوست داشت. بعد از شهادت برادرم سیدحمید هر خواستگاری که برای من می آمد، فقط یک کلمه جواب میداد و میگفت ما عزاداریم و هنوز سال بچه ام نشده.
وقتی خواهر آقای مطهری تلفن زد، یک سال و هشت روز بود که از شهادت برادرم سیدحمید میگذشت.
مادرم دو روز قبل از تماس خواهر آقای مطهری برای برادرم سیدرضا که پاسدار بود، رفت خواستگاری.
وقتی خواهر آقای مطهری زنگ زد، فکر کرد که اینها برای تحقیق از طرف آن خانواده زنگ زده اند که ببینند ما چه نظری درباره پاسدارانی که دائم به جبهه میروند، داریم.
و چون خواهر آقای مطهری خودش را معرفی نکرده بود مادرم فکر کرد که این تماس از سوی کسانی است که دو روز پیش به منزلشان برای خواستگاری رفته بودیم.
…❀
@Karbala_1365🌹
●➼┅═❧═┅┅───┄
🌴🌾🌴🌾 🕊
🌾 🌴 🕊
🌴 🕊
هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣
💧 #راهکار_اشک
💧
#قسمت_بیست_ویکم
#صفحه۴۷
🕊
🍂🍃🌾
🕊
🍃همانجا تلفن اف ایکس بود. زنگ زدم همسرم. میهمان عزیز بود. مسئولان غواصی، مثل حاج حسین بختیاری و بقیه بچه ها هم برای تبریک ازدواج و بی خبر از ماجرای قولی که به سید خانم داده بودم، آنجا بودند. یک باره دلم ریخت و گفتم گوشی را به حاج حسین بدهید و به حاج حسین گفتم:حاجی میدونی که من اومدم منطقه؟
گفت:نه ، مگه کجایی؟
گفتم:یک جبهه کوهستانی که مثل کوه #الوند خودمونه. بچه های غواصی باید کوهنوردی و سنگنوردی کار کنند. در ضمن اینو بدون که خانواده من خبر ندارند که من اومدم جبهه، حرفی از آمدنم نگو.
بعد از تماس با سروشکل و کله عمامه پیچی شده، با بچههای طرح و عملیات، عازم خط مقدم شدیم.
زیر ارتفاعی به نام " #برده_هوش " که بقول بچه ها هوش از سر آدم می برد، چشمم به #علی_چیت_سازیان خورد.
تا مرا دید زد زیر خنده و گفت:کریم مبارکه توکی رفتی حوزه علمیه و آخوند شدی؟
به علی گفتم:آمدم فرمانده لشکر رو ببینم که ندیدم.
علی آقا که از وضعیت منطقه و شروع شناسایی ها خبرداشت، بااین جمله خاطرم را جمع کرد و گفت:تو این کوهستان سر به فلک کشیده رودخانه نیست که تو بخوای غواصی کنید برو یک ماه دیگه بیا.
به همدان برگشتم و #علی_شمسی_پور کمک کرد تا باند سفید دور سرم را باز کنم و بیندازم توی سطل آشغال اما سوراخی که ترکش وسط کله ام گذاشته بود داد میزد که ترکش خوردم.
اول سری به خانه خودمان زدم. کلاهی روی سرم گذاشته بودم. عزیز و بقیه برخوردشان عادی بود. خوشحال شدم و سری به خانه سیده خانم زدم. آنجا کلاه را برداشته بودم. تا چشمش به من افتاد پرسید:سرت چی شده؟
جرئت نکردم بگویم جبهه بودم. خیلی خونسرد گفتم:یه چیزی مثل سنگ آمد و خورد وسط سرم.
و به خیال خودم دروغ نگفتم. سید خانم باور کرد اما از خودم بدم آمد. برای خلاصی از عذاب درونی، حرف عقد پیش امام را پیش کشیدم و قرارشد که قبل از آن، جشن عقدی در خانه معلم بگیریم. بعداز مراسم دیدار باامام و خواندن خطبه عقدهم پیش امام دست نداد.از سوی باز هم پیغام آمده بود که سریع خودت را به منطقه برسان. این بار #عملیات در پیش بود. اما با تجربه تلخ رفتن دفعه پیش، عزمم را جزم کردم که بعداز عروسی، به جبهه بروم.
دوروز مانده به عروسی ، خبر رسید که #امیرچیت_سازیان، برادر بزرگتر #علی_آقا چیت سازیان در منطقه #ماووت به #شهادت رسیده است.
امیر هم مثل علی آقا دوستم بود. علی و تعدادی از بچههای #اطلاعات_عملیات از جلسه آمدند و با هم امیر را تا گلزار شهدا تشییع کردیم. بازهم تردید مثل خوره به جانم افتاد که به حرمت دوستی با علی آقا و شهادت برادرش مراسم عروسی را عقب بیندازم. موضوع را با علی آقا بعد از مراسم فاتحه امیر در میان گذاشتم.
علی گفت:کریم تو قول دادی.
فکر کردم پریده به گذشته های دور و ماجرای کهنه قول دادن من به دایی عباس را باز کرده. خواستم دو دستی بکوبم روی سرش و بگویم:مگر تو عزادار نیستی؟ آخراین چه وقت شوخی است؟! که نداشت عکس العملی نشان بدهم و ادامه داد که تو بخانمت قول ندادی که بعد از عروسی بیایی جبهه؟ پس به قولت عمل کن. فقط عذر منو بپذیر که نمیتونم توی عروسی شرکت کنم. خوشحال شدم که بهش پرخاش نکردم. بعد از این صحبت، علی آقا از آقام و عزیز هم اجازه گرفت و عذرخواهی کرد که نمیتواند در مراسم عروسی من شرکت کند.
شب عروسی پنج تا ماشین سواری شدیم سر بسیاری از کوچه های شهر حجله شهید گذاشته بودند و نمی خواستم سروصدای داشته باشیم. همین حرکت کردیم، از در و دیوار ماشین های پر از #بسیجی ریختن جلوی کوچه، و شد آنچه که نمی خواستیم.
زودتر از بقیه به خانه رسیدم. اما مراسم پرتاب کردن سیب سرخ پشتبام باقی مانده بود. جمعیت که رفتند، نفس راحتی کشیدم. که یکباره سر و کله یکی از بسیجی های غواصی پیدا شد. چیزی زیر پیراهنش قلمبه شده بود. پرسیدم: این چیه؟!
گفت: آمدم چندتا منور بزنم.
به زور سوار ماشینش کردم و گفتم: مردم سر پشتبامها خوابیدهاند. خدا پدرت رو بیامرزه، برو منورت رو تو جبهه بزن. رفت اما من ناخودآگاه به یاد شبهایی افتادم که #غواصها مثل منور در آسمان #اروند می درخشیدند.
از اینکه یکبار دیگر به جمع پرشور بچه های #گردان_غواصی برگشته بودم، در پوستم نمی گنجیدم. غواصی خانه اول من بود. با یک دنیا خاطره تلخ و شیرین از گذشته های نه چندان دور....
#ادامه_دارد…
…❀
@Karbala_1365🌹
●➼┅═❧═┅┅───┄
🌴🌾🌴🌾 🕊
🌾 🌴 🕊
🌴 🕊
هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣
💧 #راهکار_اشک
💧
#قسمت_بیست_سوم
#صفحه۵۱
🕊
🍂🍃🌾
🕊
🌾روز بعد حاج مهدی روحانی و جواد قزل از #شلمچه برگشتند.
راه افتادیم و بدون اینکه به سمت #همدان بیاییم، از مسیر #پل_دختر به #نهاوند و از آنجا به #کرمانشاه و #چهارزبر، یعنی مقر ستاد #فرماندهی لشکر رفتیم. حاج علی شادمانی از من خواست که #گردان_غواصی را به شلمچه ببرم و خط پدافندی کانال پرورش ماهی را تحویل بگیرم. رُک و صریح گفتم: بچه های ما کار تخصصی غواصی می کنند. آموزش غواصی دیده اند. نیروی پیاده هم می تواند توی شلمچه خط پدافندی را اداره کند. من و بچه های غواصی را مأمور کن به جایی کار عملیاتی توی آب هست برویم، حتی توی خلیج فارس.
منظور من از این حرف، فقط و فقط کار غواصی بود، اما فرمانده لشکر تصمیمش را گرفته بود وگفت:حاج مهدی روحانی به من پیشنهاد داد که شما را توی طرح و عملیات به کار بگیرم. شما بیا پیش خود ما در شمال غرب و گردان رو برای پدافند در شلمچه تحویل حاج حسین بختیاری بده. هوای عملیات در سرم بود و میدانستم که چون بچههای اطلاعات عملیات از یک ماه پیش به شمال غرب و جبهه ماووت آمدهاند، آنجا عملیات خواهد شد و در شلمچه وضعیت پدافندی حاکم است.
به همدان برگشتم. همه امکانات #گردان_غواصی، مثل موتورسیکلت و مقداری پول را تحویل حاج حسین دادم و با بچه های غواصی و خانواده ام خداحافظی کردم.
هرچقدر بچه های غواصی کنجکاوی کردند که چرا با همه عشقم از آنها جدا میشوم، حرفی نزدم. ساکم را برداشتم و خودم را به جبهه ماووت رساندم و در واحد طرح و عملیات ، کارم را شروع کردم.
ارتباط من در این واحد
بیشتر با بچههای #اطلاعات عملیات بود. آنچه را که آنها از خط دشمن #شناسایی می کردند من با همفکری #علی_آقا پردازش و جمع بندی می کردیم و برای تنظیم طراحی عملیات، بر اساس راهکارهای پیدا شده و سازمان رزم مورد نیاز، به معاونت طرح و عملیات می دادیم.
خیلی زود دلتنگ بچه های غواصی شدم،💔🍂 اما مشغله ام زیاد بود.
از بچه های غواصی مستقر در شلمچه هم گاهی اخباری میرسید. بیشتر خبر آتش سنگین توپخانه دشمن که حاصل آن شهادت #محمدحسن_عسکری ، #بهرام_الماسی و #محمدخلیلی بود.🕊🌹
خبر هر شهادت را که می شنیدم، دلم با خواندن #زیارت_عاشورا آرام می گرفت و گاهی هم سری به گود #زورخانه بچههای اطلاعات عملیات میزدم.
گودی که کنار رودخانه ای در مقر اطلاعات عملیات بود. علی آقا وسط گود، میانداری میکرد و من با دست سالم در کنار رفقای قدیمی میله می گرفتیم.
آبان ماه رسید و ما در محور ارتفاعات مشرف به شهر آزاد شده ماووت، به ویژه روی کوه بلند #قامیش کار می کردیم که دشمن به #ارتفاعات برده هوش حمله کرد و آن را گرفت. حالا هم باید در کنار فتح قله قامیش، برای بازپسگیری برده هوش چاره ای می اندیشیدیم.
همه مسئولان لشکر در مقر فرماندهی حاضر شدند.
علی آقا را که فرمانده محور عملیاتی شده بود، در جلسه ندیدم.
پرسیدم:علی آقا کجاست؟!
گفتند: #علی_شاه_حسینی مجروح شده و برگشته به مقر واحد.
جلسه به پایان نرسیده بود که اجازه گرفتم و با تویوتای جنگی از مقر اطلاعات با شتاب رفتم. #علی_شاه_حسینی دوست قدیمی و از هسته های اولیه #اطلاعات_عملیات بود که با او از گشت های #مهران از سال ۱۳۶۰ خاطره ها داشتم…
#ادامه_دارد…
…❀
@Karbala_1365🌹
●➼┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
. 🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 #را
.
🌴🌾🌴🌾 🕊
🌾 🌴 🕊
🌴 🕊
هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣
💧 #راهکار_اشک
💧
#قسمت_بیست_چهارم
#صفحه۵۲
🕊
🍂🍃🌾
🕊
❣توی مقر واحد #اطلاعات عملیات همه ساکت نشسته بودند. علی آقا هم کنار گودالی که محل اصابت توپ بود، به خون دَلَمه شده #علی_شاه_حسینی خیره مانده بود. پرسیدم:چی شده علی؟!
گفت:شاه حسینی مجروح شده. هادی فضلی را فرستادم. شما هم برو ستاد لشکر. اگر خبری گرفتی، به من بگو.
لحن #علی_آقا بوی غم داشت. انگار که شاهحسینی ماندنی نیست.🕊
❣شاه حسینی بعد از #شهادت معاون اول _آقای #مصیب_مجیدی در #فاو _ از تکیه گاه های اصلی علی آقا بود. شهادت مصیب که علی آقا را زیرورو کرد. اگر برای شاه حسینی هم این اتفاق میافتاد، حتماً علی آقا را #دلشکسته تر می کرد.
بنابه دستور علی آقا رفتم و در ستاد لشکر نشستم که با عقبه ها ارتباط تلفنی داشته باشم.
فردا صبح، هادی فضلی از بیمارستان زنگ زد و با بغض و گریه گفت:به علی آقا بگو علی شاه حسینی رفت پیش آقامصیب.🕊🌹
توی مسیر ستاد تا مقر واحد، پشت فرمان یک ریز گریه کردم.😭 رسیدم و دیدم که علی آقا برخلاف انتظار من، وسط گود زورخانه میل گرفته و بدون ضرب ورزش می کند. تا مرا دید و چشمش به صورت خیسم افتاد، بلند فریاد زد و گفت: برای شادی روح پهلوانِ روزهای سخت جنگ، #شهیدعلی_شاه_حسینی صلوات.🌷
همه صلوات فرستادند.
از گود خارج شد. پیش بچههای واحد بغضش را فرو خورد و رفت کنار تانکر آب نشست و صورتش را شست. نگاهش می کردم شانه هایش از شدت گریه تکان میخورد.😭💔
چند روز بعد زمان عملیات برای فتح #قله_قامیش نزدیک شد. عراقیها از بالای قامیش به تمام منطقه، از جمله شهر #ماووت دید داشتند و ما باید سه گردان پیاده را شبانه و از رودخانه ای که در زیر ارتفاع بود، عبور می دادیم و از هفت راهکاری که بچههای اطلاعات عملیات برای حرکت گردانها #شناسایی کرده بودند، رهایشان میکردیم. به غیر از سه گردان ما، یک گردان هم باید از لشکر #قدس_گیلان، از راهکار دیگری به سمت راست قامیش حمله میکرد.
سختی کار اینجا بود که هر چهار گردان باید از روی یک پل چوبی که یک متر عرض، و هفت متر طول داشت و روی رودخانه زیر ارتفاع قامیش زده شده بود، عبور می کردند.
طی کردن این مسافت نیروها را خسته می کرد. به ناچار در طراحی عملیات، چنین تدبیر شد که گردان ها را یکی یکی نزدیک رودخانهای ببریم که از دید دشمن پنهان بود و بعد از عبور از پل چوبی، به داخل غار بزرگی که در دل کوه قامیش بود جا دهیم. نیروها یک روز آنجا بمانند و فرداشب به قله حمله کنند.
🍂_____________________
پ.ن:
مسئولان تیم های هفت راهکار عبارت بودند از:
۱_ سید علی مساواتی ۲_ایرج شهر دوست ۳_محمد طهماسبی ۴_علیرضا میرزایی مطلوب ۵_رضا علیزاده ۶_محمد حاجبابایی ۷_نام مسئول تیم هفتم را فراموش کرده ام.
…❀
@Karbala_1365🌹
●➼┅═❧═┅┅───┄
🌴🌾🌴🌾 🕊
🌾 🌴 🕊
🌴 🕊
هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣
💧 #راهکار_اشک
💧
#قسمت_بیست_چهارم
#صفحه۵۳
🕊
🍂🍃🌾
🕊
🌴بعد از ظهر روز ۲۷ مهرماه دو گردان از نیروها را از عقب به منطقه با کامیون به سمت #ماووت حرکت دادیم و در مدرسهای در شهر خالی از سکنه ماووت مستقر کردیم. یک گردان هم مستقیم از پای ارتفاع برده هوش تا شیارهای نزدیک رودخانه آمد. آنها به غیر از سلاح و مهمات انفرادی، کیسه خواب هم داشتند. این گردان سوم، مسافت زیادی را آمده بود و خسته تر از دو گردان دیگر بود که ما آورده بودیم. یکی از بچههای گردان به نام مصطفی عبدالعلیزاده، جلو آمد و گفت:حاج کریمی ما آمادهایم برای عبور از رودخانه.
با تاریکی هوا نیروها را به سمت رودخانه بردیم. پل چوبی از دو طرف با طناب به دو قطعه تخته سنگ بزرگ بسته شده بود و به راحتی همه نیروها از این معبر باریک روی پل، عبور کردند. تا اینجا همه چیز بر اساس زمانبندی و طراحی عملیات جلو رفت تا نیروها را داخل غار جا دادیم. آنجا به غیر از سلاح و مهمات انفرادی و کیسه خواب، کوله پشتی هم داشتند. صحنه ای استثنایی در جنگ به چشم دیده میشد. قدیمی های جنگ، چنین چیزی را تا آن روز ندیده بودند.
سه گردان یعنی حدود هزار نفر #پاسدار و #بسیجی در دل کوهی جا خوش کرده بود. که روی آن دشمن خانه کرده بود. تا یک روز بمانند و با فرارسیدن شب، هجوم به قله را آغاز کنند. داخل غار به قدری جا تنگ و نفرات زیاد بود که چند نفر مثل من و #علی_آقا بیرون غار ماندیم. علی آقا گفت: کریم حواست را جمع کن و مبادا کسی از غار بیرون بیاد.
من هم چهارچشمی به غار نگاه میکردم به نیروهایی که هرچه زمان می گذشت کلافه تر می شدند. عده ای از آنها حتی نمی دانستند چرا شب آمدهاند و توی روز در فضای تاریک و خفه غار، شانه به شانه هم با تجهیزات نشسته اند.…
🍂_____________________
پ.ن:
مصطفی عبدالعلی زاده:
داخل غار روحیه ها پایین و بچه ها کلافه بودند. بوی فضولات گاو و گوسفند، داخل غار را پر کرده بود. نفس کشیدن را عذای آور کرده بود. نیروها با حمایل بسته و سلاح در دست، چمباتمه نشسته بودند.
چند نفر می خواستند به دستشویی بروند، اما نمی دانستند کجا و چگونه. کیسه خوابها هم باران خورده بودند و بوی پر مرغ، حال آدم را به هم میزد. مسئولان هم جلوی غار نشسته بودند که مبادا کسی بیرون برود. عده ای غر می زدند و تعدادی هم نگاه می کردند که یکباره یکی داد زد:بچهها ضامن نارنجک من در رفته الان منفجر می شود.😰
این صدا مثل توپ توی غار پیچید. جماعت به شعاع چند متر دور این نفری که فریاد زده بود، باز شدند. درست مثل سنگی که وسط آب راکت بیفتد، حلقه ای دور او با فاصله ایجاد شد. همه چشم ها دریده و منتظرانفجار بودند.😰 که همان بسیجی دستش را زیر سرش گذاشت و خمیازه ای کشید و گفت:آخیش خسته شده بودم، حالا راحت شدم.😊
تا بچه ها آمدند این بچه بسیجی زرنگ را گوشمالی دهند یکی دیگر که افسر نیروی هوایی بود و به عنوان بسیجی از پایگاه #نوژه به جمع ما ملحق شده بود با لهجه ترکی شروع کرد به خواندن:
بویی که تو داری، سنگک نداره، بربری
عشقی که تو داری، لواش نداره، بربری
همه با هم بگید:عزیز بربری ،جانم بربری…
بیشتر نیروهای داخل غار ترکزبان و از روستاهای اطراف همدان بودند. مثل گروه کُر شروع کردند به هم خوانی هماهنگ با تک خوان: عزیز بری ، عزیز بری...😄
صدای بچه ها آنقدر بالا رفت که از دور خنده علی آقا و حاج کریم را دیدیم.😂
…❀
@Karbala_1365🌹
●➼┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
. 🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 #را
.
🌴🌾🌴🌾 🕊
🌾 🌴 🕊
🌴 🕊
هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣
💧 #راهکار_اشک
💧
#قسمت_بیست_پنجم
#صفحه۵۵
🕊
🍂🍃🌾
🕊
💧آب هنوز در زیر چوب بود و نفرات اول با دردسر کمتر و البته به کندی عبور کردند.
علی آقا هم با چند نفر آن طرف پل دست بچه ها را میگرفتند. وضعیت هر دقیقه بدتر و طغیان آب بیشتر می شد. تا جایی که آب از سطح روی پل چوبی بالاتر آمد و دیگر پل دیده نمیشد و بیشتر نیروها هنوز زیر باران در این سوی پل معطل عبور بودند. آنجا آدم قدبلند و قوی هیکلی مثل قاسم بابانظر به کارمان آمد طنابی داخل دستش پیچاند و داخل آبی که حدفاصل پل چوبی و تخت سنگ بود ایستاد، که بچهها طناب را بگیرند و با آن به سمت پل چوبی بیایند قاسم تا سینه داخل آب بود.
با یک دست طناب را گرفته بود با دست دیگرش بچهها را عبور میدهد تا به کمک بچههای روی پل دست به دست شوند و به آن طرف بروند. مدتی گذشت قاسم بابانظر خسته شد. سعید صداقتی هم که مثل او قدبلند بود کار قاسم راتا دقایقی ادامه داد. او هم تعدادی را عبور داد و توانش تمام شد. دیگر فرد بلندی که به خواهد تا سینه توی آب برود، جز من نبود. طناب را دور دست سالمم پیچاندنم و با دستی که از شدت سرما تا استخوان می سوخت، بچهها را دست به دست کردم.
هنوز نصف نیروها باقی مانده بوده بودند. سر و صدا و اعتراضشان میان صدای امواجم شده بود. صدای امواجی که مرا یاد امواج خروشان #اروند در آن شب عاشورایی #کربلای۴ انداخت. عکس العملی از سمت دشمن نبود. رعد و برق سنگین و توده سیاه ابری که تا سینه کوه #قامیش قد کشیده بود، نمیگذاشت ما را ببینند و صدای بچهها را بشنوند. آب از سینه هم بالاتر زد. بچه ها با اضطراب روی پل چوبی که دیده نمیشد رسیدند و با کمک نفراتی که روی پل بود، عبور میکردند. گاهی از تلاطم آب به هم می خوردند که ناگهان یکی از آنها رها شد و به داخل آب رودخانه افتاد مثل پر کاه آب او را برد.
غرش توفنده آب کم کم نظم ما چند نفر را، که کارمان دست به دست کردن بچهها بود به هم ریخت. کار از قاعده درآمد. من دست روی لباسشان میانداختم تا مبادا به داخل آب بیفتند؛ اما با تمام تلاشها، شش نفر از دستانمان رها شدند و سیل خروشان آنها را با خود برد. وقتی آخرین نفرات عبور کردند، ما چند نفر که روی پل چوبی و آب بودیم، به سمتی که قرار بود، جمع شدیم. #علی_آقا و چند نفر هم آن طرف ایستادند که یکبار سیل پل چوبی را هم با خود برد.
مغزم قفل شد. حتی نمی شد تصور کرد که میتوانیم یک قدم داخل آب بگذاریم و شنا کنیم. باید این سوی آب منتظر میماندیم تا آب پایین برود. علی آقا از آن طرف فریاد میزد و نگرانی اش در این فریادها پیدا بود.
این طرف از میان آن چند نفر که آب برد، صحنه یک نفرشان عذابم می داد. او که محاسن بلند و زیبایی داشت، یک آن از خاطرم نمیرفت. وقتی می خواستم دستش را بگیرم، اول کوله پشتی اش را داد. باعصبانیت گفتم: خودت بیا ! کوله پشتی را برای چی آوردی؟ با صدای بلند گفت: #بیتالماله. سعید صداقتی دستش به او رسید، اما زیر آب بود. من در سمت مقابل او روی پل خم شدم. این تنها راه نجات آن بسیجی خوش سیما بود. از زیر پل آمد. دستم به او نرسید و نتوانستم به لباس او چنگ بزنم. جلو چشمم آب او را برد.
در فکر این بسیجی بودم که اکبر امیرپور رفت داخل یک کیسه خواب و با آرامش تمام گرفت خوابید. ما هم از سرما با همان لباس های خیس در خودمان مچاله شدیم. من با تمام خستگی، خواب به چشم نمی آمد. یکی دو بار تا لب رودخانه آمدم که حاج مهدی روحانی و #چیت_سازیان را آن طرف آب دیدم.حاج مهدی پرسید: چی میخوای؟ بدجوری گرسنه ام بود.گفتم: اگه نان خشک هم بیاریی، ما میخوریم. رفت و نیم ساعت دیگر آمد و از آن طرف، با آن زور بازوی پهلوانی اش، کیسه را به این سمت رودخانه پرتاب کرد. صدای آب افتاده بود. شنیدم که می گفت: تا صبح آب میاد پایین.
کیسه را باز کردم. تنها نانی بود که مثل مائده آسمانی رسیده بود. همان کنار رودخانه ماندیم. یکی_دو نفر با همان تن خیس، گوشهای دنج پیدا کرده بودند و نماز شب می خواندند. چهار_پنج نفر هم توی کیسه خواب رفته بودند و خرناسشان بلند بود. در هوای پیدا کردن یک کیسه خواب توی تاریکی بودم که اکبر امیرپور بلند شد. هنوز از کیسه خواب در نیامده بود، که شیرجه زدم داخل کیسه خواب و تا صبح خوابیدم.
🍂_____________________
پ.ن:
مصطفی عبدالعلی زاده:
من با علی آقای چیت سازیان و عده ای این طرف آب بودیم. علی آقا مثل مرغ پرکنده شده بود. آرام و قرار نداشت. هم نگران چند نفری بود که آن طرف آب مانده بودند و هم غصه آن شش نفری را می خورد که آب با خود برده بود.
…❀
@Karbala_1365🌹
●➼┅═❧═┅┅───┄
🌴🌾🌴🌾 🕊
🌾 🌴 🕊
🌴 🕊
هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣
💧 #راهکار_اشک
💧
#قسمت_بیست_پنجم
#صفحه۵۶
🕊
🍂🍃🌾
🕊
💧ساعت دور و بر ۸ صبح بود. هر هشت نفرمان جلوی رودخانه رفتیم. #علی_آقا با سعید اسلامیان، #حاج_حسن_تاجوک و حاج مهدی روحانی، چشم انتظار ما آن طرف رودخانه بودند. هنوز آب به حدی فروکش نکرده بود که بشود از آن عبور کرد. هوا همچنان مه آلود بود و تا روی قله قامیش را در خود فرو برده بود. از آن طرف آب داد زدند که از کنار رودخانه به سمت پایین حرکت کنید تا به عرض باریکتری برسید.
رفتیم و به همان جایی رسیدیم که کم عرض ترین بود.
اما همچنان عبور بدون وسیله ممکن نبود. گشتیم یک برانکارد پیدا کردیم. آن را با پارچهای سفت و سخت به یک تخته سنگ بستیم. از آن طرف هم علی آقا با آن چند نفر کار ما را کردند. برانکارد، محکم روی رودخانه ایستاد و با احتیاط رد شدیم.
به مقر تاکتیکی لشکر در شهر ماووت رسیدیم. علی آقا چند نفر را فرستاده بود تا شاید پیکر شهدای شب گذشته را پایین دست رودخانه پیدا کنند، اما دست خالی برگشتند. خیلی خسته و گرسنه بودیم.چند وقت بود که یک وعده غذایی درست حسابی نخورده بودیم. به حاج مهدی روحانی گفتم: چیه؟ باز میخوای ببری نون و پنیر بهمون بدی؟ ما به بچههای #غواص که از آب با تن خیس بیرون می آمدند، عسل میدادیم. خندید و هفت هزار تومان داد و ما برای استحمام و خرید عسل به شهر بانه رفتیم.
با همان هفت هزار تومان، یک دبه ۴ کیلویی عسل خریدیم. وقتی به مقر آمدیم، هنوز دبه عسل را باز نکرده بودیم که حاج مهدی روحانی گفت:حرکت کنید. امشب قراره بچه ها #برده_هوش را که عراق گرفته بود، پس بگیرند. عسل را یک گوشه گذاشتیم.
من مسئول بردن #گردان_علی_اکبر(۱۵۴) از عقب تا پای ارتفاع بودم. نیروها سوار کمپرسی شدند. روی کمپرسی ها را برزنت کشیده بودند که دیده بان های دشمن از آمدن نیرو بو نبرند و به ولی الله سیفی از دوستان قدیمی اطلاعات گفتم: برو از روی دیدگاه سروگوشی آب بده ببین چه خبره. رفت و زود از دیدگاه که ۴۰ متر بالاتر از سنگر ما بود، بیسیم زدند که خمپاره آمد ولی الله سیفی شهید شد. این خبر قبل از عملیات حالم را گرفت.
چند دقیقه بعد باز دوباره بیسیم زدند و گفتند که خبر اشتباه بوده و ولی الله مجروح شده و بردنش عقب. وقتی خبر شهادتش را شنیدم، برایش فاتحه خوانده بودم. تا ساعت ده شب توی سنگر فرماندهی، کنار فرمانده لشکر و مسئول محور ماندم. نیروهای گردان حضرت علی اکبر، از راهکارها رها شدند و دقایقی بعد، از صدای رگبار کلاش و تیربار و شلیک آرپیجی بلند شد و درگیری در کمتر از یک ساعت تمام شد و صداها خیلی زود خاموش شدند. بچه ها دامنه #برده_هوش را تا ارتفاع تپه سبز و و دوقلو، در یک حمله برق آسا پس گرفته بودند.
دم صبح هم تعدادی از #شهدا را از عقب آوردند. وقتی داشتند آنها را تخلیه میکردند، که پدر #علی_آقا _حاج ناصر چیتسازیان_ را دیدم و جا خوردم. هنوز یک ماه از شهادت پسرش #امیر میگذشت؛ اما علی آقا از او خواسته بود که به جبهه بیاید. حاج ناصر لباس خاکی پوشیده بود و یک کلاه سربازی روی سرش بود و عینک ته استکانی اش را با نخ بسته بود. تا مرا دید، گفت:کریم! مگه تو زنده ای؟!
این سوال حتماً مقدمه یک تیکه انداختن بود که با من و بسیاری از دوستان علی آقا شوخی داشت.
گفتم: این قدبلند هم شده برای ما دردسر. عراقی ها سر پسر تو رو نشانه میگیرند، میخوره گردن من.😏
دید که دستش را خواندم، گفت:عراقیها میدانستند که زبانت هم مثل قدت درازه که گوشه زبونتو بریدند.😌
شیرینی بازپسگیری برده هوش با شیرینی حضور گرم حاج ناصر چیتسازیان و ضیافت صبحانه با عسل کامل می شد. میهمانش کردم و از خط مقر ستاد لشکر در اردوها اردوگاه #شهیدشکری_پور برگشتیم. تازه وارد چادر طرح عملیات شده بودم که چشمم به دبه خالی عسل افتاد. به حمیدزاده گفتم: پس ۴ کیلو عسل چیشد؟! 😳
حاج ناصر با قهقهه خوش آهنگی که داشت گفت: رفقات زدن به بدن.☺️
#ادامه_دارد…
…❀
@Karbala_1365🌹
●➼┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
. 🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 #را
.
🌴🌾🌴🌾 🕊
🌾 🌴 🕊
🌴 🕊
هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣
💧 #راهکار_اشک
💧
#قسمت_آخر
#صفحه۵۷
🕊
🍂🍃🌾
🕊
همه مسئولان لشکر در همدان بودند و علی آقا مانده بود توی ماووت و مقدمات کار شناسایی را برای عملیات بعدی انجام می داد.
اواخر آبانماه شد و فکر کردم با این دست که توی پاییز در جبهه ماووت آن قدر است سرما اذیتم کرده بود، حتماً در زمستان پیش رو از عذاب بیشتری خواهد داد و چه بهتر که بنا به پیشنهاد پزشک ارتوپدی، در این فرصت باقی مانده تا عملیات، دستم را عمل کنم.
چند بار به بیمارستان رفتم و آمدم مقدمات عمل آماده شد و روزی را برای انجام عمل جراحی تعیین کردند. همان روز سری به سپاه زدم تا تلفنی با جبهه جنوب تماس بگیرم و از دوستان غواصی که همچنان در خط پدافندی شلمچه بودند، خبری دریافت کنم. اکبر امیرپور معاون اطلاعات عملیات را دیدم. دنیایی از آن در صورتش موج می زد.
پرسیدم:اکبر چیزی شده؟!
بغلم کرد و با گریه گفت:کریم! علی آقا به آرزوش رسید…
یک آن دنیا روی سرم خراب شد.
همیشه فکر میکردم اگر روزی خبر شهادت نزدیکترین رفیقم، #علی_چیت_سازیان را بشنوم، چه عکسالعملی خواهم داشت. و آن روز رسیده بود. روزی که خودش سال ها آرزوی رسیدنش را داشت.
بغضی گلوگیر روی گلویم پنجه انداخت و راه نفسم را بست و یک دفعه مثل ابر بهاری ترکیدم. باور زندگی بدون پدر و مادر، برادر برایم ممکن بود اما بدون علیآقا هرگز.
اولین نکته ای که از علی آقا به یادم آمد، سخنان سوزناک او قبل از تدفین برادرش امیر بود که در گلزار شهدا گفت:من هفت سال توی جبهه جنگیدم اما زنده ماندم. اما امیر تو فقط یک بار به جبهه آمدی و چه قدر زود رفتی. امیر تو از خدا چه خواستی که دعایت مستجاب شد؟
نکته دوم آن خوابی بود که بعد از شهادت معاونش، #مصیب_مجیدی ، برایم تعریف کرد:
" مصیب را خواب دیدم. گفتم ما همیشه با هم بودیم ، بگو تو از کدام راهکار رفتی که به این مقام رسیدی؟ مصیبت گفت: #راهکاراشک. "
#علی_آقا بعد از این خواب، آدم دیگری شده بود. فاش توی جمع با صدای بلند گریه می کرد و شهدا را یکی یکی صدا میزد. دائم تسبیح به دست میگرفت و ذکر میگفت و از هر فرصتی برای نماز مستحبی دعا و گریه استفاده میکرد. کمتر کسی خوابیدن، خوردن و شوخی او را می دید. با شنیدن خبر #شهادت علی آقا، فکر ادامه درمان از دهنم پرید.
هنوز خبر شهادت او به پدرش و مادرش و همسرش که باردار بود، نرسیده بود.
…❀
@Karbala_1365🌹
●➼┅═❧═┅┅───┄
🌴🌾🌴🌾 🕊
🌾 🌴 🕊
🌴 🕊
هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣
💧 #راهکار_اشک
💧
#قسمت_آخر
#صفحه۵۸
🕊
🍂🍃🌾
🕊
با سعید اسلامیان و دوستان قدیمی علی آقا، در مسجد جمع شدیم و قرار شد خبر را اول به پدرش حاج ناصر بدهند و بعد بقیه، اما چگونه و توسط کی؟! کسی حاضر نبود این کار را به عهده بگیرد. حاج ناصر ظرف سه ماه دو فرزندش را در راه خدا داده بود. چه کسی جرات داشت با آن مرد همیشه خوش رو و بزرگ، روبهرو شود و بگوید باز هم پیراهن سیاه بپوش. بسیاری از نگاه ها به من بود اما دل و جرات گفتن این خبر را نداشتم. قرار شد سعید اسلامیان با یک نفر بروند و به تک تک اعضای خانواده علی آقا خبر بدهند.
امروز از #علی_شمسی_پور با تن مجروح از جبهه ماووت برگشت و تعریف کرد:
" با علی آقا و علی میرزایی مطلوب برای گشت رفته بودیم. به جایی رسیدیم که علی آقا گفت از اینجا به جلوتر را خودم می روم شما عقب بمانید. اصرار کردیم که ما میرویم و تو بمان. گفت: نه من این دفعه رو خودم باید شناسایی کنم.
وقت رفتن علی آقا ایستاد و بو کشید و گفت:بچه ها شما هم این بو را حس میکنید؟! گفتیم:نه.
گفت: این بو، عطر کربلاست و رفت.
من و علی میرزایی طاقت نیاوردیم و پشت سرش به راه افتادیم کمی جلوتر پایش به تله مین والمری گرفت. مین منفجر شد ولی آقا افتاد...(۱)"
با علی شمسی پور و بقیه بچه ها جمع شدیم و برای دیدن پیکر علی آقا به سپاه رفتیم. سرتاپای علی آقا غرق خون و پر از ترکش بود، اما صورتش مثل ماه می درخشید. پیشانی بند سبزی به پیشانیاش بسته بودند و بچهها ریش بلند خرمایی اش را شانه می کردند و چند نفر سرشان را به تابوت میکوبیدند. پدر و برادر بزرگترش حاج صادق هم یک گوشه ایستاده بودند و بغض کرده بودند. پیدا بود که هنوز کسی خبر را به همسرش نرسانده است.(۲).
خوب شد همسرش نبود وگرنه ما نمیتوانستیم این گونه سر روی شانه های هم بگذاریم و زار بزنیم. مثل پروانه شده بودیم و کنار شمع خاموش جمعمان میسوختیم و آب می شدیم.
اذان صبح شد. هنوز باور نمیکردم که کنار پیکر بی جان علی آقا نماز می خوانم.
فردا روز تشییع، همه شهر آمده بودند و جای سوزن انداختن نبود. #علی_آقا روی امواج متلاطم دستان مردم میچرخید و بالا و پایین می شد. سعید صداقتی سرش را به تابوت میکوبید. اکبر امیرپور پشت سر تابوت میخواند و سینه میزد. و ما و بسیاری از مردم از میدان اصلی شهر تا گلزار شهدا ، پابرهنه پشت سر تابوت، گریه کنان سینه میزدیم. از روستاها و شهرهای اطراف بسیاری از رزمندگان و خانواده شهدا آمده بودند. حتی بسیاری از جانبازان قطع نخاع روی ویلچر ، برای او بر سر و سینه میزدند و شهر یکصدا فریاد شده بود:"وای علی کشته شد! شیر خداکشته شد." بچهها از بخش فارسی رادیو #عراق شنیدن که گفته بود:"عقرب زرد کشته شد."
به گلزار شهدا رسیدیم. هرکس میخواست در آخرین لحظه وداع با علی آقا داخل قبر برود. قبری که کنار قبر برادرش امیر کنده شده بود. بچههای #اطلاعات_عملیات پارچهای آوردند و روی آن نوشتیم که: "علی جان! با تو و پیکر تو هم قسم می شویم که راهت را تا آخر ادامه دهیم. از او خواستیم که در روز محشر شفاعتمان کند." پارچه را امضا کردیم و زیر سر علی آقا گذاشتیم و زیارت عاشورا خواندیم. چه زیارت عاشورایی…
#پایان
🍂______________________
پ.ن:
۱_یک سال بعد علی میرزایی مطلوب در آخرین روزهای جنگ در عملیات #مرصاد به شهادت رسید و علی شمسی پور با کوله باری از غم فراق دوستان شهیدش، راه #تفحص شهدا را بعد از جنگ پیش گرفت. او نیز در بهار سال ۱۳۹۶ در حین یافتن پیکر چند شهید در ارتفاع کانیمانگا در کردستان عراق، بر اثر انفجار یک مین والمری به شهادت رسید.
۲_چهل روز بعد از شهادت علی چیت سازیان ، تنها فرزندش محمد علی به دنیا آمد.
…❀
@Karbala_1365🌹
●➼┅═❧═┅┅───┄