.
🌴🌾🌴🌾 🕊
🌾 🌴 🕊
🌴 🕊
هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣
💧 #راهکار_اشک
💧
#قسمت_بیست_دوم
#صفحه۴۸
🕊
🍂🍃🌾
🕊
💧از اینکه یک بار دیگر به جمع پرشور بچه های #گردان_غواصی برگشته بودم، در پوستم نمی گنجیدم. غواصی خانه اول من بود با یک دنیا خاطره های تلخ و شیرین از گذشته های نه چندان دور.
حاج حسین بختیاری که دید سرحال و قبراق شدهام گفت: فرماندهی گردان مثل گذشته با خودت، من هم کنارت خواهم بود.
این تواضع و بی اعتنایی به نام و عنوان میراث شهدای غواصی بود که در میان تک تک مسئولان غواصی از جمله حاج حسین بختیاری موج میزد. لشکر، خطی کوهستانی را در شمال غرب تحویل گرفته بود، اما فرمانده لشکر پیغام داد که: #مطهری بچه های غواصی را توی سد اکباتان #همدان برای یک مانور عملیاتی آماده کن.
لباس غواصی را که در سد می پوشیدم، لذت با شهدا بودن، مثل خون در رگهایم جاری میشد. زیارت عاشورا تحمیلی دیگر داشت و گریه مثل باران بهاری جان اتش زده ام را سیراب می کرد. زندگی نو با سیده خانوم هم با همه زیبایی ها و یکرنگی میان ما، حال خوش گذشته های غواصی ام را با شیرینی دنیای پشت جبهه معاوضه نکرده بود. سیده خانم مثل یک همرزم مرا می فهمید و با داشته و نداشته ام به راحتی کنار می آمد.
توی طبقه پایین خانه دوطبقه داداش حمید مستاجر شده بودیم. داملا از ما پولی به عنوان اجاره نمیگرفت و چتر بزرگیاش مثل همیشه همچنان بر سرم بود. گویی که همه کارها دست به دست دادند تا خودم را با یک دل قرص و یک گام محکم، وقف #جبهه جنگ کنم.
یک هفته از زندگی تازه ما نگذشته بود. گاهی از سد اکباتان سری به خانه می زدم که همدان ناگهان #بمباران شد.
خانه ما روی بلندی جنوب همدان بود. با سیده خانم روی پشت بام رفتیم. توده عظیم خاکستریِ انفجار، از سمت مرکز شهر بالا می رفت. جایی دور و اطراف منزل مادرخانمم در حوالی خیابان مهدیه بود.
خانم اصرار کرد که من هم میآیم. تاکسی و هیچ وسیله ای دور و بر ما نبود.
باید مسیر زیادی را پیاده می آمدیم تا به تاکسی های خطی می رسیدیم شروع به دویدن کردیم. عده ای جوان هم با موتور به سمت محل بمباران میرفتند. چشمانم به یکی از آنها افتاد که سپاهی بود.
تا تعجیل ما را دید، فهمید که ما هم به منطقه بمباران شده میرویم. ترمز کرد و پرسید:
کمکی از من برمیاد؟ گفتم فکر می کنم خیابان مهدیه بمباران شده. منزل مادرخانمم آنجاست. پرید پایین و گفت: بفرما من خودم یه جوری میام شما با موتور برید.
بی هیچ تعارفی سوار شدیم. هنوز از خورده استخوانهای شکسته شده میان آرنجم رنج می بردم.
ترکشی هم میان کشاله رانم بود که روی موتور مثل میخ داخل عضله فرو می رفت.
با این حال گاز موتور را گرفتم و به محل بمباران نزدیک شدیم. انفجار بمب، فاصله زیادی با منزل مادرخانمم داشت.
اما شدت انفجار تمام شیشه ها را ریزریز کرده بود.
سیده خانم را همان جا گذاشتم و به محل بمباران رفتم. چند خانه ۲_۳ طبقه از ضرب انفجار زیرورو شده بودند و لودرها داشتن آهن های کج و معوج و آجر پاره ها را کنار می زدند تا اجساد را از زیر خاک بیرون بیاورند....
…❀
@Karbala_1365🌹
●➼┅═❧═┅┅───┄
🌴🌾🌴🌾 🕊
🌾 🌴 🕊
🌴 🕊
هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣
💧 #راهکار_اشک
💧
#قسمت_بیست_دوم
#صفحه۴۹
🕊
🍂🍃🌾
🕊
🌹 دو_سه روز بعد مردم شهر، گروه گروه و سوار بر اتوبوس، برای دیدن مانور بچههایشان عازم سد اکباتان در حاشیه شهر شدند. من هم خانواده خودم و خانم را آوردم. مردم روی تپه های مشرف به سد بزرگ اکباتان نشستند.
بسیاری از خانواده های #شهدای_کربلای۴ که پیکر فرزندانشان برنگشته بود، قاب عکس به دست آمده بودند.
مانور در گام اول با اجرای یک آتش تهیه پرحجم، با شلیک مینی #کاتیوشا و #خمپاره شروع شد و زیر آتش، من با بیسیم به #محمداصغری دستور حرکت دادم و خودم کنار مجموعه فرماندهان لشکر، #غواصان را هدایت کردم. مردم هم مثل من، توی روز روشن سرهای بیرون از آب بچههای غواص شان را میدیدند. گاهی صدای #صلوات شان سرهای #غواصان را به سمت عقب می چرخاند. دشمن فرضی هم از آن سوی خشکی به طرف غواصان تیر مشقی زد. غواصان ظرف ۱۰ دقیقه عرض سد را فین زدند و به #خورشیدی ها و #سیم_خاردارهای آن سوی آب رسیدند. پس از معبر زدن، به سمت دشمن فرضی که توی کانال ها پنهان شده بود، یورش بردند و فریاد الله اکبر مردم برخاست و متعاقب شکسته شدن خط توسط غواصان قایق های پر از نیروی پیاده، دل آب را شکافتند و #عملیات را از سر پلی که غواصان گرفته بودند، با تسخیر مواضع دشمن فردی در عمق، ادامه دادند.
عملیات که تمام شد حاج مهدی روحانی مسئول واحد طرح و عملیات گفت: کریم حاضر شو بریم جنوب. خانواده برگشته بودند. فرصتی برای رفتن به خانه و خداحافظی نبود. روی کاغذی دو_سه خط برای سیده خانم نوشتم و عذرخواهی کردم. سپس کاغذ را به جواد پولکی مسئول پشتیبانی گردان غواصی دادم و گفتم آقا جواد این کاغذ را برسون به منزل ما.
از سد اکباتان با حاج مهدی روحانی و جواد قزل عازم جنوب شدیم. توی راه، حاج مهدی گفت: کریم به فرمانده لشکر پیشنهاد دادم که تو بیایی پیش ما توی واحد طرح و عملیات و معاون اطلاعات من بشی.
گفتم: من از بچه های غواصی نمیتونم جدا شم.
گفت: کار غواصی دیگه تموم شد. هر منطقهای که ما تحویل گرفتیم فقط رزم پیاده توش معنا داره نه غواصی.
پرسیدم: پس چرا داریم میریم #شلمچه؟!
گفت: اونجا هم #پدافند کانال پرورش ماهی را به ما دادند که مثل یک کویر تشنه، خشکه، از آب خبری نیست.
حرفی نزدم تا به خرمآباد رسیدیم...
#ادامه_دارد…
🍂_____________________
پ.ن:
محمداصغری،
از نیروهای کادر سپاه در لشکر انصارالحسین بود که اینجا حکم معاونم را داشت در منطقه شلمچه به شهادت رسید.🕊
…❀
@Karbala_1365🌹
●➼┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
. 🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 #را
.
🌴🌾🌴🌾 🕊
🌾 🌴 🕊
🌴 🕊
هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣
💧 #راهکار_اشک
💧
#قسمت_بیست_سوم
#صفحه۵۰
🕊
🍂🍃🌾
🕊
🌴به #خرم_آباد رسیدیم. یک ایستگاه صلواتی بین راهی بود که بچههای #همدان آنجا را خوب می شناختند. نماز خواندیم. شام، نان و پنیر و انگور می دادند. حاج مهدی روحانی و جواد قزل فکر میکردند که من از سکوتی که کردم، لب به غذا نمیزنم. گفتند:کریم! یه لقمه نان و پنیر بخور تا راه بیفتیم و بریم. با یک قیافه حق به جانب گفتم:این همه راه ما را آوردید حالا دارید بهمون نون و پنیر می دید؟😒
آقاجواد قزل که همیشه ساده و کم خوراک بود، با آن لحن عارفانه اش گفت:برادر جان! بیا به مرام علی(علیه السلام) اقتدا کنیم.
گفتم: اتفاقاً من امشب می خوام به مرام علی اقتدا کنم.😊 البته به مرام #علی_چیت_سازیان.☺️
مهدی روحانی پرسید: مگه علی چیت ساز چی میخوره؟! گفتم:چلوکباب.😋
خندید.😂
رفتیم یک چلوکبابی خوش غذا که از کف نان زیر کبابش، چکه چکه روغن می ریخت. هوس نوشابه کردیم. نداشت. گفتم: دوغ بیار .
پشت سر هم چند لیوان دوغ خوردیم. حداقل ۸ ساعت تا مقصد فاصله داشتیم و شب بود. غذا آنقدر سنگینمان کرد که پیک ها بالا نمی آمد. دوغ هم که خواب زده مان کرده بود. حاج مهدی چشمش ترکش خورده بود و نمی توانست پشت فرمان بنشیند. آقاجواد قزل هم یک پایش از قبل قطع بود و پای مصنوعی داشت و نمی توانست با پدال گاز و ترمز کار کند. من هم که داشتم از مستی دوغی که خورده بودم مثل معتادها چرت میزدم. آقا جواد مقداری نشست و کف پاهایش درگرفت. ناچار شدم من پشت فرمان بنشینم. توی تنگ فنی، آن طرف خرم آباد یک لحظه چشمانم بسته شد و نزدیک بود به کوه بخوریم که از خواب پریدم.
حاج مهدی هم که از خواب بلند شد، خندید و نیشگونم گرفت که مبادا خوابم ببرد.
گفت کریم: امشب تو مارو شهید راه دوغ می کنی حالا ببین!!
تا صبح ۷_۸ مرتبه جاهایمان را عوض کردیم تا خواب سراغمان نیاید. تا بلاخره به پادگان #شهیدمدنی #دزفول رسیدیم. با توصیفی که با نبود عملیات آبی، رغبتی برای رفتن به #شلمچه نداشتم، وقتی در مسیر به #سدگتوند رسیدیم گفتنم: من همینجا میمونم.
آن دو به شلمچه رفتند و من میان محوطه خالی از نیروی کنار سدگتوند که روزگاری
از غوغای #عشق و #عرفان آکنده بود، چرخیدم. فقط چند نفر از تدارکات لشکر آنجا بودند. خبری از چادرهای اجتماعی بچههای #غواصی نبود. هرجا که قدم میزدم جای خالی بچه ها را می دیدم.🥀💔
بغضی گلوگیر داشت خفه ام میکرد. تنهای تنها ساعتی چرخیدم.
توی چادر پیرمرد ترک زبانی نشستم که از نیروهای تدارکات لشکر بود، تا غم سنگینی را چه روی سینه ام آوار شده بود روی کاغذ بیاورم. دنبال یک تکه کاغذ بودم. دست توی جیب هایم چرخاندم یک ورق تا شده بود مثل یک نامه. بازش کردم. دستخط سیده خانوم بود. چشمانم سو گرفت و با شعری که برای #غواصان سروده بود خیس شد. شعر را با زنگ صدای سیده خانم خواندم:
❣ #غواص دریای دلیم، چابک به رزم ساحلیم
سالک به راه عادلیم، عباس دورانیم ما
پیروز میدانیم ما، از #عشق سوزانیم ما
موج خروشانیم ما، دین را نگهبانیم ما
.
.
.
غواص #فاو و بهمنیم، #اروند را خصم افکنیم
گر درخلیج میهنیم، نصرت نصیبانیم ما
توفنده ایم در هر مکان، آماده ایم در هر زمان
در انتظار امر آن، پیر جمارانیم ما....❣
گویی که همه #دلتنگی های من در این کلمات خلاصه شده بود. 💔🍂
سکوت و بهت زدگی ساعتی پیش، جای خود را به گرمی حضور #غواصها داد. انگار هوا از عطر نفس #شهدا پر شده بود و پنداری که همه با هم بودیم.😭🕊🌹
مثل آن چهل شبانه روز پر از دعا و گریه و سرخوشی و مزاح و خنده.💔
آنقدر گرم دیدار رویاگونه بچه های #کربلایی_چهار بودم که گذر زمان را تا اذان صبح نفهمیدم....🕊❣
🍂____________________
پ.ن:
خلاصه ای از شعر را در داستان قرارداده ایم.
…❀
@Karbala_1365🌹
●➼┅═❧═┅┅───┄
🌴🌾🌴🌾 🕊
🌾 🌴 🕊
🌴 🕊
هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣
💧 #راهکار_اشک
💧
#قسمت_بیست_سوم
#صفحه۵۱
🕊
🍂🍃🌾
🕊
🌾روز بعد حاج مهدی روحانی و جواد قزل از #شلمچه برگشتند.
راه افتادیم و بدون اینکه به سمت #همدان بیاییم، از مسیر #پل_دختر به #نهاوند و از آنجا به #کرمانشاه و #چهارزبر، یعنی مقر ستاد #فرماندهی لشکر رفتیم. حاج علی شادمانی از من خواست که #گردان_غواصی را به شلمچه ببرم و خط پدافندی کانال پرورش ماهی را تحویل بگیرم. رُک و صریح گفتم: بچه های ما کار تخصصی غواصی می کنند. آموزش غواصی دیده اند. نیروی پیاده هم می تواند توی شلمچه خط پدافندی را اداره کند. من و بچه های غواصی را مأمور کن به جایی کار عملیاتی توی آب هست برویم، حتی توی خلیج فارس.
منظور من از این حرف، فقط و فقط کار غواصی بود، اما فرمانده لشکر تصمیمش را گرفته بود وگفت:حاج مهدی روحانی به من پیشنهاد داد که شما را توی طرح و عملیات به کار بگیرم. شما بیا پیش خود ما در شمال غرب و گردان رو برای پدافند در شلمچه تحویل حاج حسین بختیاری بده. هوای عملیات در سرم بود و میدانستم که چون بچههای اطلاعات عملیات از یک ماه پیش به شمال غرب و جبهه ماووت آمدهاند، آنجا عملیات خواهد شد و در شلمچه وضعیت پدافندی حاکم است.
به همدان برگشتم. همه امکانات #گردان_غواصی، مثل موتورسیکلت و مقداری پول را تحویل حاج حسین دادم و با بچه های غواصی و خانواده ام خداحافظی کردم.
هرچقدر بچه های غواصی کنجکاوی کردند که چرا با همه عشقم از آنها جدا میشوم، حرفی نزدم. ساکم را برداشتم و خودم را به جبهه ماووت رساندم و در واحد طرح و عملیات ، کارم را شروع کردم.
ارتباط من در این واحد
بیشتر با بچههای #اطلاعات عملیات بود. آنچه را که آنها از خط دشمن #شناسایی می کردند من با همفکری #علی_آقا پردازش و جمع بندی می کردیم و برای تنظیم طراحی عملیات، بر اساس راهکارهای پیدا شده و سازمان رزم مورد نیاز، به معاونت طرح و عملیات می دادیم.
خیلی زود دلتنگ بچه های غواصی شدم،💔🍂 اما مشغله ام زیاد بود.
از بچه های غواصی مستقر در شلمچه هم گاهی اخباری میرسید. بیشتر خبر آتش سنگین توپخانه دشمن که حاصل آن شهادت #محمدحسن_عسکری ، #بهرام_الماسی و #محمدخلیلی بود.🕊🌹
خبر هر شهادت را که می شنیدم، دلم با خواندن #زیارت_عاشورا آرام می گرفت و گاهی هم سری به گود #زورخانه بچههای اطلاعات عملیات میزدم.
گودی که کنار رودخانه ای در مقر اطلاعات عملیات بود. علی آقا وسط گود، میانداری میکرد و من با دست سالم در کنار رفقای قدیمی میله می گرفتیم.
آبان ماه رسید و ما در محور ارتفاعات مشرف به شهر آزاد شده ماووت، به ویژه روی کوه بلند #قامیش کار می کردیم که دشمن به #ارتفاعات برده هوش حمله کرد و آن را گرفت. حالا هم باید در کنار فتح قله قامیش، برای بازپسگیری برده هوش چاره ای می اندیشیدیم.
همه مسئولان لشکر در مقر فرماندهی حاضر شدند.
علی آقا را که فرمانده محور عملیاتی شده بود، در جلسه ندیدم.
پرسیدم:علی آقا کجاست؟!
گفتند: #علی_شاه_حسینی مجروح شده و برگشته به مقر واحد.
جلسه به پایان نرسیده بود که اجازه گرفتم و با تویوتای جنگی از مقر اطلاعات با شتاب رفتم. #علی_شاه_حسینی دوست قدیمی و از هسته های اولیه #اطلاعات_عملیات بود که با او از گشت های #مهران از سال ۱۳۶۰ خاطره ها داشتم…
#ادامه_دارد…
…❀
@Karbala_1365🌹
●➼┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
. 🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 #را
.
🌴🌾🌴🌾 🕊
🌾 🌴 🕊
🌴 🕊
هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣
💧 #راهکار_اشک
💧
#قسمت_بیست_چهارم
#صفحه۵۲
🕊
🍂🍃🌾
🕊
❣توی مقر واحد #اطلاعات عملیات همه ساکت نشسته بودند. علی آقا هم کنار گودالی که محل اصابت توپ بود، به خون دَلَمه شده #علی_شاه_حسینی خیره مانده بود. پرسیدم:چی شده علی؟!
گفت:شاه حسینی مجروح شده. هادی فضلی را فرستادم. شما هم برو ستاد لشکر. اگر خبری گرفتی، به من بگو.
لحن #علی_آقا بوی غم داشت. انگار که شاهحسینی ماندنی نیست.🕊
❣شاه حسینی بعد از #شهادت معاون اول _آقای #مصیب_مجیدی در #فاو _ از تکیه گاه های اصلی علی آقا بود. شهادت مصیب که علی آقا را زیرورو کرد. اگر برای شاه حسینی هم این اتفاق میافتاد، حتماً علی آقا را #دلشکسته تر می کرد.
بنابه دستور علی آقا رفتم و در ستاد لشکر نشستم که با عقبه ها ارتباط تلفنی داشته باشم.
فردا صبح، هادی فضلی از بیمارستان زنگ زد و با بغض و گریه گفت:به علی آقا بگو علی شاه حسینی رفت پیش آقامصیب.🕊🌹
توی مسیر ستاد تا مقر واحد، پشت فرمان یک ریز گریه کردم.😭 رسیدم و دیدم که علی آقا برخلاف انتظار من، وسط گود زورخانه میل گرفته و بدون ضرب ورزش می کند. تا مرا دید و چشمش به صورت خیسم افتاد، بلند فریاد زد و گفت: برای شادی روح پهلوانِ روزهای سخت جنگ، #شهیدعلی_شاه_حسینی صلوات.🌷
همه صلوات فرستادند.
از گود خارج شد. پیش بچههای واحد بغضش را فرو خورد و رفت کنار تانکر آب نشست و صورتش را شست. نگاهش می کردم شانه هایش از شدت گریه تکان میخورد.😭💔
چند روز بعد زمان عملیات برای فتح #قله_قامیش نزدیک شد. عراقیها از بالای قامیش به تمام منطقه، از جمله شهر #ماووت دید داشتند و ما باید سه گردان پیاده را شبانه و از رودخانه ای که در زیر ارتفاع بود، عبور می دادیم و از هفت راهکاری که بچههای اطلاعات عملیات برای حرکت گردانها #شناسایی کرده بودند، رهایشان میکردیم. به غیر از سه گردان ما، یک گردان هم باید از لشکر #قدس_گیلان، از راهکار دیگری به سمت راست قامیش حمله میکرد.
سختی کار اینجا بود که هر چهار گردان باید از روی یک پل چوبی که یک متر عرض، و هفت متر طول داشت و روی رودخانه زیر ارتفاع قامیش زده شده بود، عبور می کردند.
طی کردن این مسافت نیروها را خسته می کرد. به ناچار در طراحی عملیات، چنین تدبیر شد که گردان ها را یکی یکی نزدیک رودخانهای ببریم که از دید دشمن پنهان بود و بعد از عبور از پل چوبی، به داخل غار بزرگی که در دل کوه قامیش بود جا دهیم. نیروها یک روز آنجا بمانند و فرداشب به قله حمله کنند.
🍂_____________________
پ.ن:
مسئولان تیم های هفت راهکار عبارت بودند از:
۱_ سید علی مساواتی ۲_ایرج شهر دوست ۳_محمد طهماسبی ۴_علیرضا میرزایی مطلوب ۵_رضا علیزاده ۶_محمد حاجبابایی ۷_نام مسئول تیم هفتم را فراموش کرده ام.
…❀
@Karbala_1365🌹
●➼┅═❧═┅┅───┄
🌴🌾🌴🌾 🕊
🌾 🌴 🕊
🌴 🕊
هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣
💧 #راهکار_اشک
💧
#قسمت_بیست_چهارم
#صفحه۵۳
🕊
🍂🍃🌾
🕊
🌴بعد از ظهر روز ۲۷ مهرماه دو گردان از نیروها را از عقب به منطقه با کامیون به سمت #ماووت حرکت دادیم و در مدرسهای در شهر خالی از سکنه ماووت مستقر کردیم. یک گردان هم مستقیم از پای ارتفاع برده هوش تا شیارهای نزدیک رودخانه آمد. آنها به غیر از سلاح و مهمات انفرادی، کیسه خواب هم داشتند. این گردان سوم، مسافت زیادی را آمده بود و خسته تر از دو گردان دیگر بود که ما آورده بودیم. یکی از بچههای گردان به نام مصطفی عبدالعلیزاده، جلو آمد و گفت:حاج کریمی ما آمادهایم برای عبور از رودخانه.
با تاریکی هوا نیروها را به سمت رودخانه بردیم. پل چوبی از دو طرف با طناب به دو قطعه تخته سنگ بزرگ بسته شده بود و به راحتی همه نیروها از این معبر باریک روی پل، عبور کردند. تا اینجا همه چیز بر اساس زمانبندی و طراحی عملیات جلو رفت تا نیروها را داخل غار جا دادیم. آنجا به غیر از سلاح و مهمات انفرادی و کیسه خواب، کوله پشتی هم داشتند. صحنه ای استثنایی در جنگ به چشم دیده میشد. قدیمی های جنگ، چنین چیزی را تا آن روز ندیده بودند.
سه گردان یعنی حدود هزار نفر #پاسدار و #بسیجی در دل کوهی جا خوش کرده بود. که روی آن دشمن خانه کرده بود. تا یک روز بمانند و با فرارسیدن شب، هجوم به قله را آغاز کنند. داخل غار به قدری جا تنگ و نفرات زیاد بود که چند نفر مثل من و #علی_آقا بیرون غار ماندیم. علی آقا گفت: کریم حواست را جمع کن و مبادا کسی از غار بیرون بیاد.
من هم چهارچشمی به غار نگاه میکردم به نیروهایی که هرچه زمان می گذشت کلافه تر می شدند. عده ای از آنها حتی نمی دانستند چرا شب آمدهاند و توی روز در فضای تاریک و خفه غار، شانه به شانه هم با تجهیزات نشسته اند.…
🍂_____________________
پ.ن:
مصطفی عبدالعلی زاده:
داخل غار روحیه ها پایین و بچه ها کلافه بودند. بوی فضولات گاو و گوسفند، داخل غار را پر کرده بود. نفس کشیدن را عذای آور کرده بود. نیروها با حمایل بسته و سلاح در دست، چمباتمه نشسته بودند.
چند نفر می خواستند به دستشویی بروند، اما نمی دانستند کجا و چگونه. کیسه خوابها هم باران خورده بودند و بوی پر مرغ، حال آدم را به هم میزد. مسئولان هم جلوی غار نشسته بودند که مبادا کسی بیرون برود. عده ای غر می زدند و تعدادی هم نگاه می کردند که یکباره یکی داد زد:بچهها ضامن نارنجک من در رفته الان منفجر می شود.😰
این صدا مثل توپ توی غار پیچید. جماعت به شعاع چند متر دور این نفری که فریاد زده بود، باز شدند. درست مثل سنگی که وسط آب راکت بیفتد، حلقه ای دور او با فاصله ایجاد شد. همه چشم ها دریده و منتظرانفجار بودند.😰 که همان بسیجی دستش را زیر سرش گذاشت و خمیازه ای کشید و گفت:آخیش خسته شده بودم، حالا راحت شدم.😊
تا بچه ها آمدند این بچه بسیجی زرنگ را گوشمالی دهند یکی دیگر که افسر نیروی هوایی بود و به عنوان بسیجی از پایگاه #نوژه به جمع ما ملحق شده بود با لهجه ترکی شروع کرد به خواندن:
بویی که تو داری، سنگک نداره، بربری
عشقی که تو داری، لواش نداره، بربری
همه با هم بگید:عزیز بربری ،جانم بربری…
بیشتر نیروهای داخل غار ترکزبان و از روستاهای اطراف همدان بودند. مثل گروه کُر شروع کردند به هم خوانی هماهنگ با تک خوان: عزیز بری ، عزیز بری...😄
صدای بچه ها آنقدر بالا رفت که از دور خنده علی آقا و حاج کریم را دیدیم.😂
…❀
@Karbala_1365🌹
●➼┅═❧═┅┅───┄
🌴🌾🌴🌾 🕊
🌾 🌴 🕊
🌴 🕊
هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣
💧 #راهکار_اشک
💧
#قسمت_بیست_چهارم
#صفحه۵۴
🕊
🍂🍃🌾
🕊
🌴درمانده بودیم که چطور این نیروها را تا شب سرحال نگه داریم که سر و صدایی بلند شد. سر و صدایی که گره از کار بسته ما گشود و شادی و نشاط را آنگونه که ما میخواستیم به فضای خندهآور داخل غار برگرداند. در همین حین، علیرضامیرزایی مطلوب، یکی از نیروهای اطلاعات عملیات آمد. یک عراقی درشت هیکل را با خودش آورد که بالاپوشی نداشت. دست عراقی را از پشت بسته بود.
علی آقا با تعجب به علی میرزایی گفت:این را از کجا آوردی؟!
میرزایی گفت: داخل رودخانه، از توی آب گرفتمش. اسیر عراقی هم از سرما و هم از ترس می لرزید. یکی از طلبههای نهاوندی که عربی بلد بود جلو آمد و از او سوالی کرد. #اسیر عراقی گفت: اهل #بصره است و با یک تیم شناسایی از بالای قامیش تا لب رودخانه آمده و چون نمی خواسته با بعثی ها همکاری کند، خودش را داخل آب انداخته تا اسیر شود. و جمله آخرش این بود که عراقیها از عملیات شما آگاه شدهاند و آماده آماده اند.
این اتفاق، علی آقا را به فکر فرو برد. از طرفی باران هم شدت گرفته بود و سطح آب رودخانه داشت بالا می آمد. علی آقا نگران بود که اگر آب از این بالاتر بیاید، پشتیبانی از عملیات یعنی رساندن مهمات و امکانات به جلو و تخلیه شهدا و مجروحان به عقب، از روی رودخانه تقریباً غیرممکن خواهد بود. با این حال با قرار گرفته قرارگاه تماس گرفت و وضعیت را به کد و رمز با آنها فهماند و کسب تکلیف کرد. آنها گفتند:تصمیم با خودت.
علی آقا با من هم مشورت کردکه: کریم تو چه صلاح میدونی؟
گفتم:من نظر خاصی ندارم هرچی تو بگی.
گفت: برو توی غار به بچه ها بگو که آماده برگشتن شوند.
مغرب شده بود و عده ای تیمم میکردند و نماز میخواندند. با صدای بلند گفتم:قراره برگردیم عقب. باران اومده، کارمان را سخت کرده. باید از روی پل چوبی برگردیم. وسیله اضافی مثل کیسه خواب و کوله پشتی رو بذارید همینجا و فقط اسلحه هاتون رو با خودتون بیارید.
همزمان با صحبت من، علی آقا به مصطفی عبدالعلی زاده گفت:این مسیر از جلوی غار تا پل چوبی رو با باند سفید معبر بزن و مشخص کن.
به گردان قدس هم خبر داده شد که برگردید. آنها زودتر از ما از پل آمدند و از روی رودخانه عبور کردند. من توی تاریکی سر شب، جلو افتادم و خط سفید باند معبر را گرفتم تا به رودخانه رسیدیم.
آب وحشتناک بالا آب وحشتناک بالا آمده بود و صدای برخورد آب به دیواره سنگی نمیگذاشت صدا به صدا برسد. قرار شد اکبرامیرپور، سعیدصداقتی، بابانظر و من، از این طرف رودخانه بچهها را دست به دست کنیم که مبادا پای کسی روی پل چوبی بلغزد یا آب _که تا زیر پل چوبی آمده بود_ او را با خود ببرد.…
#ادامه_دارد…
…❀
@Karbala_1365🌹
●➼┅═❧═┅┅───┄
هدایت شده از 『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
…❣🕊
#خاطرات_روزهای_عاشقی
🕊
#هفتادو_دومین_غواص👣
✍خاطرات جذاب و زیبای
جانباز #کریم_مطهری ،
فرمانده #گردان_غواصی_جعفرطیار
لشکرانصارالحسین #همدان
❣🕊❣
🌷این #کتاب زیبا در یازده موج به نگارش در آماده که ما در اینجا موج نُهم و دهم ، بنام #حقیقت_کربلای_چهار و #راهکار_اشک ، را بیان میکنیم...✨
باشد که شهدای عملیات #کربلای۴ شفاعتمان فرمایند.♥️
…❀
@Karbala_1365🌹
●➼┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
. 🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 #را
.
🌴🌾🌴🌾 🕊
🌾 🌴 🕊
🌴 🕊
هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣
💧 #راهکار_اشک
💧
#قسمت_بیست_پنجم
#صفحه۵۵
🕊
🍂🍃🌾
🕊
💧آب هنوز در زیر چوب بود و نفرات اول با دردسر کمتر و البته به کندی عبور کردند.
علی آقا هم با چند نفر آن طرف پل دست بچه ها را میگرفتند. وضعیت هر دقیقه بدتر و طغیان آب بیشتر می شد. تا جایی که آب از سطح روی پل چوبی بالاتر آمد و دیگر پل دیده نمیشد و بیشتر نیروها هنوز زیر باران در این سوی پل معطل عبور بودند. آنجا آدم قدبلند و قوی هیکلی مثل قاسم بابانظر به کارمان آمد طنابی داخل دستش پیچاند و داخل آبی که حدفاصل پل چوبی و تخت سنگ بود ایستاد، که بچهها طناب را بگیرند و با آن به سمت پل چوبی بیایند قاسم تا سینه داخل آب بود.
با یک دست طناب را گرفته بود با دست دیگرش بچهها را عبور میدهد تا به کمک بچههای روی پل دست به دست شوند و به آن طرف بروند. مدتی گذشت قاسم بابانظر خسته شد. سعید صداقتی هم که مثل او قدبلند بود کار قاسم راتا دقایقی ادامه داد. او هم تعدادی را عبور داد و توانش تمام شد. دیگر فرد بلندی که به خواهد تا سینه توی آب برود، جز من نبود. طناب را دور دست سالمم پیچاندنم و با دستی که از شدت سرما تا استخوان می سوخت، بچهها را دست به دست کردم.
هنوز نصف نیروها باقی مانده بوده بودند. سر و صدا و اعتراضشان میان صدای امواجم شده بود. صدای امواجی که مرا یاد امواج خروشان #اروند در آن شب عاشورایی #کربلای۴ انداخت. عکس العملی از سمت دشمن نبود. رعد و برق سنگین و توده سیاه ابری که تا سینه کوه #قامیش قد کشیده بود، نمیگذاشت ما را ببینند و صدای بچهها را بشنوند. آب از سینه هم بالاتر زد. بچه ها با اضطراب روی پل چوبی که دیده نمیشد رسیدند و با کمک نفراتی که روی پل بود، عبور میکردند. گاهی از تلاطم آب به هم می خوردند که ناگهان یکی از آنها رها شد و به داخل آب رودخانه افتاد مثل پر کاه آب او را برد.
غرش توفنده آب کم کم نظم ما چند نفر را، که کارمان دست به دست کردن بچهها بود به هم ریخت. کار از قاعده درآمد. من دست روی لباسشان میانداختم تا مبادا به داخل آب بیفتند؛ اما با تمام تلاشها، شش نفر از دستانمان رها شدند و سیل خروشان آنها را با خود برد. وقتی آخرین نفرات عبور کردند، ما چند نفر که روی پل چوبی و آب بودیم، به سمتی که قرار بود، جمع شدیم. #علی_آقا و چند نفر هم آن طرف ایستادند که یکبار سیل پل چوبی را هم با خود برد.
مغزم قفل شد. حتی نمی شد تصور کرد که میتوانیم یک قدم داخل آب بگذاریم و شنا کنیم. باید این سوی آب منتظر میماندیم تا آب پایین برود. علی آقا از آن طرف فریاد میزد و نگرانی اش در این فریادها پیدا بود.
این طرف از میان آن چند نفر که آب برد، صحنه یک نفرشان عذابم می داد. او که محاسن بلند و زیبایی داشت، یک آن از خاطرم نمیرفت. وقتی می خواستم دستش را بگیرم، اول کوله پشتی اش را داد. باعصبانیت گفتم: خودت بیا ! کوله پشتی را برای چی آوردی؟ با صدای بلند گفت: #بیتالماله. سعید صداقتی دستش به او رسید، اما زیر آب بود. من در سمت مقابل او روی پل خم شدم. این تنها راه نجات آن بسیجی خوش سیما بود. از زیر پل آمد. دستم به او نرسید و نتوانستم به لباس او چنگ بزنم. جلو چشمم آب او را برد.
در فکر این بسیجی بودم که اکبر امیرپور رفت داخل یک کیسه خواب و با آرامش تمام گرفت خوابید. ما هم از سرما با همان لباس های خیس در خودمان مچاله شدیم. من با تمام خستگی، خواب به چشم نمی آمد. یکی دو بار تا لب رودخانه آمدم که حاج مهدی روحانی و #چیت_سازیان را آن طرف آب دیدم.حاج مهدی پرسید: چی میخوای؟ بدجوری گرسنه ام بود.گفتم: اگه نان خشک هم بیاریی، ما میخوریم. رفت و نیم ساعت دیگر آمد و از آن طرف، با آن زور بازوی پهلوانی اش، کیسه را به این سمت رودخانه پرتاب کرد. صدای آب افتاده بود. شنیدم که می گفت: تا صبح آب میاد پایین.
کیسه را باز کردم. تنها نانی بود که مثل مائده آسمانی رسیده بود. همان کنار رودخانه ماندیم. یکی_دو نفر با همان تن خیس، گوشهای دنج پیدا کرده بودند و نماز شب می خواندند. چهار_پنج نفر هم توی کیسه خواب رفته بودند و خرناسشان بلند بود. در هوای پیدا کردن یک کیسه خواب توی تاریکی بودم که اکبر امیرپور بلند شد. هنوز از کیسه خواب در نیامده بود، که شیرجه زدم داخل کیسه خواب و تا صبح خوابیدم.
🍂_____________________
پ.ن:
مصطفی عبدالعلی زاده:
من با علی آقای چیت سازیان و عده ای این طرف آب بودیم. علی آقا مثل مرغ پرکنده شده بود. آرام و قرار نداشت. هم نگران چند نفری بود که آن طرف آب مانده بودند و هم غصه آن شش نفری را می خورد که آب با خود برده بود.
…❀
@Karbala_1365🌹
●➼┅═❧═┅┅───┄
🌴🌾🌴🌾 🕊
🌾 🌴 🕊
🌴 🕊
هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣
💧 #راهکار_اشک
💧
#قسمت_بیست_پنجم
#صفحه۵۶
🕊
🍂🍃🌾
🕊
💧ساعت دور و بر ۸ صبح بود. هر هشت نفرمان جلوی رودخانه رفتیم. #علی_آقا با سعید اسلامیان، #حاج_حسن_تاجوک و حاج مهدی روحانی، چشم انتظار ما آن طرف رودخانه بودند. هنوز آب به حدی فروکش نکرده بود که بشود از آن عبور کرد. هوا همچنان مه آلود بود و تا روی قله قامیش را در خود فرو برده بود. از آن طرف آب داد زدند که از کنار رودخانه به سمت پایین حرکت کنید تا به عرض باریکتری برسید.
رفتیم و به همان جایی رسیدیم که کم عرض ترین بود.
اما همچنان عبور بدون وسیله ممکن نبود. گشتیم یک برانکارد پیدا کردیم. آن را با پارچهای سفت و سخت به یک تخته سنگ بستیم. از آن طرف هم علی آقا با آن چند نفر کار ما را کردند. برانکارد، محکم روی رودخانه ایستاد و با احتیاط رد شدیم.
به مقر تاکتیکی لشکر در شهر ماووت رسیدیم. علی آقا چند نفر را فرستاده بود تا شاید پیکر شهدای شب گذشته را پایین دست رودخانه پیدا کنند، اما دست خالی برگشتند. خیلی خسته و گرسنه بودیم.چند وقت بود که یک وعده غذایی درست حسابی نخورده بودیم. به حاج مهدی روحانی گفتم: چیه؟ باز میخوای ببری نون و پنیر بهمون بدی؟ ما به بچههای #غواص که از آب با تن خیس بیرون می آمدند، عسل میدادیم. خندید و هفت هزار تومان داد و ما برای استحمام و خرید عسل به شهر بانه رفتیم.
با همان هفت هزار تومان، یک دبه ۴ کیلویی عسل خریدیم. وقتی به مقر آمدیم، هنوز دبه عسل را باز نکرده بودیم که حاج مهدی روحانی گفت:حرکت کنید. امشب قراره بچه ها #برده_هوش را که عراق گرفته بود، پس بگیرند. عسل را یک گوشه گذاشتیم.
من مسئول بردن #گردان_علی_اکبر(۱۵۴) از عقب تا پای ارتفاع بودم. نیروها سوار کمپرسی شدند. روی کمپرسی ها را برزنت کشیده بودند که دیده بان های دشمن از آمدن نیرو بو نبرند و به ولی الله سیفی از دوستان قدیمی اطلاعات گفتم: برو از روی دیدگاه سروگوشی آب بده ببین چه خبره. رفت و زود از دیدگاه که ۴۰ متر بالاتر از سنگر ما بود، بیسیم زدند که خمپاره آمد ولی الله سیفی شهید شد. این خبر قبل از عملیات حالم را گرفت.
چند دقیقه بعد باز دوباره بیسیم زدند و گفتند که خبر اشتباه بوده و ولی الله مجروح شده و بردنش عقب. وقتی خبر شهادتش را شنیدم، برایش فاتحه خوانده بودم. تا ساعت ده شب توی سنگر فرماندهی، کنار فرمانده لشکر و مسئول محور ماندم. نیروهای گردان حضرت علی اکبر، از راهکارها رها شدند و دقایقی بعد، از صدای رگبار کلاش و تیربار و شلیک آرپیجی بلند شد و درگیری در کمتر از یک ساعت تمام شد و صداها خیلی زود خاموش شدند. بچه ها دامنه #برده_هوش را تا ارتفاع تپه سبز و و دوقلو، در یک حمله برق آسا پس گرفته بودند.
دم صبح هم تعدادی از #شهدا را از عقب آوردند. وقتی داشتند آنها را تخلیه میکردند، که پدر #علی_آقا _حاج ناصر چیتسازیان_ را دیدم و جا خوردم. هنوز یک ماه از شهادت پسرش #امیر میگذشت؛ اما علی آقا از او خواسته بود که به جبهه بیاید. حاج ناصر لباس خاکی پوشیده بود و یک کلاه سربازی روی سرش بود و عینک ته استکانی اش را با نخ بسته بود. تا مرا دید، گفت:کریم! مگه تو زنده ای؟!
این سوال حتماً مقدمه یک تیکه انداختن بود که با من و بسیاری از دوستان علی آقا شوخی داشت.
گفتم: این قدبلند هم شده برای ما دردسر. عراقی ها سر پسر تو رو نشانه میگیرند، میخوره گردن من.😏
دید که دستش را خواندم، گفت:عراقیها میدانستند که زبانت هم مثل قدت درازه که گوشه زبونتو بریدند.😌
شیرینی بازپسگیری برده هوش با شیرینی حضور گرم حاج ناصر چیتسازیان و ضیافت صبحانه با عسل کامل می شد. میهمانش کردم و از خط مقر ستاد لشکر در اردوها اردوگاه #شهیدشکری_پور برگشتیم. تازه وارد چادر طرح عملیات شده بودم که چشمم به دبه خالی عسل افتاد. به حمیدزاده گفتم: پس ۴ کیلو عسل چیشد؟! 😳
حاج ناصر با قهقهه خوش آهنگی که داشت گفت: رفقات زدن به بدن.☺️
#ادامه_دارد…
…❀
@Karbala_1365🌹
●➼┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
. 🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 #را
.
🌴🌾🌴🌾 🕊
🌾 🌴 🕊
🌴 🕊
هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣
💧 #راهکار_اشک
💧
#قسمت_آخر
#صفحه۵۷
🕊
🍂🍃🌾
🕊
همه مسئولان لشکر در همدان بودند و علی آقا مانده بود توی ماووت و مقدمات کار شناسایی را برای عملیات بعدی انجام می داد.
اواخر آبانماه شد و فکر کردم با این دست که توی پاییز در جبهه ماووت آن قدر است سرما اذیتم کرده بود، حتماً در زمستان پیش رو از عذاب بیشتری خواهد داد و چه بهتر که بنا به پیشنهاد پزشک ارتوپدی، در این فرصت باقی مانده تا عملیات، دستم را عمل کنم.
چند بار به بیمارستان رفتم و آمدم مقدمات عمل آماده شد و روزی را برای انجام عمل جراحی تعیین کردند. همان روز سری به سپاه زدم تا تلفنی با جبهه جنوب تماس بگیرم و از دوستان غواصی که همچنان در خط پدافندی شلمچه بودند، خبری دریافت کنم. اکبر امیرپور معاون اطلاعات عملیات را دیدم. دنیایی از آن در صورتش موج می زد.
پرسیدم:اکبر چیزی شده؟!
بغلم کرد و با گریه گفت:کریم! علی آقا به آرزوش رسید…
یک آن دنیا روی سرم خراب شد.
همیشه فکر میکردم اگر روزی خبر شهادت نزدیکترین رفیقم، #علی_چیت_سازیان را بشنوم، چه عکسالعملی خواهم داشت. و آن روز رسیده بود. روزی که خودش سال ها آرزوی رسیدنش را داشت.
بغضی گلوگیر روی گلویم پنجه انداخت و راه نفسم را بست و یک دفعه مثل ابر بهاری ترکیدم. باور زندگی بدون پدر و مادر، برادر برایم ممکن بود اما بدون علیآقا هرگز.
اولین نکته ای که از علی آقا به یادم آمد، سخنان سوزناک او قبل از تدفین برادرش امیر بود که در گلزار شهدا گفت:من هفت سال توی جبهه جنگیدم اما زنده ماندم. اما امیر تو فقط یک بار به جبهه آمدی و چه قدر زود رفتی. امیر تو از خدا چه خواستی که دعایت مستجاب شد؟
نکته دوم آن خوابی بود که بعد از شهادت معاونش، #مصیب_مجیدی ، برایم تعریف کرد:
" مصیب را خواب دیدم. گفتم ما همیشه با هم بودیم ، بگو تو از کدام راهکار رفتی که به این مقام رسیدی؟ مصیبت گفت: #راهکاراشک. "
#علی_آقا بعد از این خواب، آدم دیگری شده بود. فاش توی جمع با صدای بلند گریه می کرد و شهدا را یکی یکی صدا میزد. دائم تسبیح به دست میگرفت و ذکر میگفت و از هر فرصتی برای نماز مستحبی دعا و گریه استفاده میکرد. کمتر کسی خوابیدن، خوردن و شوخی او را می دید. با شنیدن خبر #شهادت علی آقا، فکر ادامه درمان از دهنم پرید.
هنوز خبر شهادت او به پدرش و مادرش و همسرش که باردار بود، نرسیده بود.
…❀
@Karbala_1365🌹
●➼┅═❧═┅┅───┄
🌴🌾🌴🌾 🕊
🌾 🌴 🕊
🌴 🕊
هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣
💧 #راهکار_اشک
💧
#قسمت_آخر
#صفحه۵۸
🕊
🍂🍃🌾
🕊
با سعید اسلامیان و دوستان قدیمی علی آقا، در مسجد جمع شدیم و قرار شد خبر را اول به پدرش حاج ناصر بدهند و بعد بقیه، اما چگونه و توسط کی؟! کسی حاضر نبود این کار را به عهده بگیرد. حاج ناصر ظرف سه ماه دو فرزندش را در راه خدا داده بود. چه کسی جرات داشت با آن مرد همیشه خوش رو و بزرگ، روبهرو شود و بگوید باز هم پیراهن سیاه بپوش. بسیاری از نگاه ها به من بود اما دل و جرات گفتن این خبر را نداشتم. قرار شد سعید اسلامیان با یک نفر بروند و به تک تک اعضای خانواده علی آقا خبر بدهند.
امروز از #علی_شمسی_پور با تن مجروح از جبهه ماووت برگشت و تعریف کرد:
" با علی آقا و علی میرزایی مطلوب برای گشت رفته بودیم. به جایی رسیدیم که علی آقا گفت از اینجا به جلوتر را خودم می روم شما عقب بمانید. اصرار کردیم که ما میرویم و تو بمان. گفت: نه من این دفعه رو خودم باید شناسایی کنم.
وقت رفتن علی آقا ایستاد و بو کشید و گفت:بچه ها شما هم این بو را حس میکنید؟! گفتیم:نه.
گفت: این بو، عطر کربلاست و رفت.
من و علی میرزایی طاقت نیاوردیم و پشت سرش به راه افتادیم کمی جلوتر پایش به تله مین والمری گرفت. مین منفجر شد ولی آقا افتاد...(۱)"
با علی شمسی پور و بقیه بچه ها جمع شدیم و برای دیدن پیکر علی آقا به سپاه رفتیم. سرتاپای علی آقا غرق خون و پر از ترکش بود، اما صورتش مثل ماه می درخشید. پیشانی بند سبزی به پیشانیاش بسته بودند و بچهها ریش بلند خرمایی اش را شانه می کردند و چند نفر سرشان را به تابوت میکوبیدند. پدر و برادر بزرگترش حاج صادق هم یک گوشه ایستاده بودند و بغض کرده بودند. پیدا بود که هنوز کسی خبر را به همسرش نرسانده است.(۲).
خوب شد همسرش نبود وگرنه ما نمیتوانستیم این گونه سر روی شانه های هم بگذاریم و زار بزنیم. مثل پروانه شده بودیم و کنار شمع خاموش جمعمان میسوختیم و آب می شدیم.
اذان صبح شد. هنوز باور نمیکردم که کنار پیکر بی جان علی آقا نماز می خوانم.
فردا روز تشییع، همه شهر آمده بودند و جای سوزن انداختن نبود. #علی_آقا روی امواج متلاطم دستان مردم میچرخید و بالا و پایین می شد. سعید صداقتی سرش را به تابوت میکوبید. اکبر امیرپور پشت سر تابوت میخواند و سینه میزد. و ما و بسیاری از مردم از میدان اصلی شهر تا گلزار شهدا ، پابرهنه پشت سر تابوت، گریه کنان سینه میزدیم. از روستاها و شهرهای اطراف بسیاری از رزمندگان و خانواده شهدا آمده بودند. حتی بسیاری از جانبازان قطع نخاع روی ویلچر ، برای او بر سر و سینه میزدند و شهر یکصدا فریاد شده بود:"وای علی کشته شد! شیر خداکشته شد." بچهها از بخش فارسی رادیو #عراق شنیدن که گفته بود:"عقرب زرد کشته شد."
به گلزار شهدا رسیدیم. هرکس میخواست در آخرین لحظه وداع با علی آقا داخل قبر برود. قبری که کنار قبر برادرش امیر کنده شده بود. بچههای #اطلاعات_عملیات پارچهای آوردند و روی آن نوشتیم که: "علی جان! با تو و پیکر تو هم قسم می شویم که راهت را تا آخر ادامه دهیم. از او خواستیم که در روز محشر شفاعتمان کند." پارچه را امضا کردیم و زیر سر علی آقا گذاشتیم و زیارت عاشورا خواندیم. چه زیارت عاشورایی…
#پایان
🍂______________________
پ.ن:
۱_یک سال بعد علی میرزایی مطلوب در آخرین روزهای جنگ در عملیات #مرصاد به شهادت رسید و علی شمسی پور با کوله باری از غم فراق دوستان شهیدش، راه #تفحص شهدا را بعد از جنگ پیش گرفت. او نیز در بهار سال ۱۳۹۶ در حین یافتن پیکر چند شهید در ارتفاع کانیمانگا در کردستان عراق، بر اثر انفجار یک مین والمری به شهادت رسید.
۲_چهل روز بعد از شهادت علی چیت سازیان ، تنها فرزندش محمد علی به دنیا آمد.
…❀
@Karbala_1365🌹
●➼┅═❧═┅┅───┄