eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
867 دنبال‌کننده
18هزار عکس
2.6هزار ویدیو
52 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @goomnaam_1366
مشاهده در ایتا
دانلود
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
آن سوی دلتنگی ام تویی که آرام خفته ای وآن سوی بی مَنَت منم که بی خواب وبی تاب توام... ✨❣ 🌹 #شهیدعلی_
🍂💔 ... قسمت چهارم این داستان: 🌺راوی: °•°•°•°•°•° 🌷 ایشان برادر ،از همافران بود که اول انقلاب به آمد و در با درگیری با ضد انقلاب شهید شد...🌹 🍃 آقا متخصص و هواپیماهای جنگی از و ساکن آنجا بود. خانواده اش هم در آنجا زندگی میکنند. 🍃زمانی که رفتم با ایشان آشنا شدم. یه بسیجی با سواد. کاردان، باهوش، با ایمان، نترس و شجاع و در نهایت کار بلد که یکی از معاونان بود. مثل یک دایرة المعارف سیار از همه چیز تا حدود زیادی آشنایی داشت و مشاور خوبی برای علی آقا (شهید) به حساب می آمد. به کاملا مسلط و تا حدودی زیادی فرانسه میدانست و در عین حال بسیار خوش رو و متواضع بود.🌸 🌾 تازه یکی دو هفته بود که مقر اول را زده بودیم. یک روز بعدازظهر اطراف همان مقر با (شهید) در حال قدم زدن بودیم ، مقر سمت چپ یک رودخانه بود که به رودخانه اصلی می ریخت. سرویس بهداشتی هم که ساخته بودیم کمی پایین تر و سمت راست مقرمان قرارداشت که بچه ها برای آوردن باید یک مسافت 70_80. متری را طی میکردند. همراه علی شعبانی حدود 300_400 متر از مقر دور شدیم و به سمت بالا میرفتیم. به بالا که رسیدیم متوجه شدیم به تنهایی مشغول کندن یک نهر آب است. جلو رفتیم وسلام کردیم. علت کارش را پرسیدیم ، گفت بچه ها برای آوردن آب به سرویس بهداشتی مشکل دارند، دارم این نهر را میکشم که از کنار مقر عبورکند و بچه ها استفاده کنند. تا مقر فاصله زیادی بود، هر چه خواهش کردیم که کمکش کنیم قبول نکرد و تا شب به تنهایی کارش را انجام داد. بدون هیچ ادعایی و با اخلاصی که فقط در مردان بی ادعا دیده میشود.✨ یک فردی با آن اوصافی که از ایشان عرض کردم وار هر کاری که از دستش می آمد برای بچه ها انجام میداد. حتی کندن نهر آب از آن فاصله و الی آخر... 🍃 یکی دو ماه بعد علی آقا چیت ساز شهید شد. علی_شاه_حسینی هم در مقر دوم که به نزدیک تر بود، با یک که به درختی برخورد میکند و به سر ایشان اصابت میکند و علی هم آنجا به وصال یارش میرسد.🌹 🌸 شادی روحش 🌸 🌸….. @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#لحظاتی_باشهدا... اطلاعات عملیات استان همدان به فرماندهی سردار شهید #علی_چیت_سازیان👇👇👇
🍂💔 ... قسمت پنجم این داستان: 🌺راوی: °•°•°•°•°•° 🌷 در آن حال و هوای قبل از عملیات که مقر دوم را زده بودیم باز هم کنار یک ولی با موقعیت بهتر و کمی امن تر ، قرار گرفتیم... 🍃چند روزی شروع به درس دادن کرد. یک روز ساعت8 که شروع کلاس بود نیامد و برای کاری از مقر خارج شده بود. بنده آن روز شهردار بودم و با خیال راحت داشتم ظرف می شستم. ساعت8 و دو دقیقه یکی از دوستان آمد و گفت:بدو علی آقا آمده... سراسیمه رفتم سر کلاس اما درس شروع شده بود. آقا کن را که دید گفت: تو آب. منظور برو داخل رودخانه؛ اطاعت کردم و رفتم. اما باکلاش آمد بالای سرم کنار رودخانه. گفت:بشین. نشستم . گفت:سر زیر آب. دست بردم جیبم که کارتم و... را در آورم که گفت:دست از جیبت دربیار وإلا اطرافت رو با گلوله میزنم. گفتم علی آقا مدارکم.... که نشانه گرفت....😳 💦 سرم رو بردم زیر آب و درآمدم رفتم داخل کلاس. مثل موش آب کشیده شده بودم. بچه ها هم پلاستیک بزرگی انداختند زیرم و نشستم. شروع کرد درس جلسه قبل را از بچه ها پرسیدن. اول از پرسید که مِنُ مِن کرد. علی آقا گفت تو آب ایشان هم رفت و آمد کنار من نشست. تا اینجا تکلیف هر دویمان دیگر روشن شده بود. تااینکه نفر سوم هم به همین ترتیب و شدیم سه نفر ،هر سه مثل موش آب کشیده و الباقی درس شروع شد...😂 همه چیز با خنده و شوخی پیش میرفت. 🌸بنده ایشان را از سال55 میشناسم. با اول راهنمایی هم کلاس شدیم و سوم بود.. 🍃با همان شوخی هایش دل همه را بدست آورده بود. به همه احترام میگذاشت و شخصیت بچه ها را خیلی خوب حفظ میکرد... مثلا زمانی که وارد شدم ، دوستانی داشتم و غریب نبودم . اما کسی تازه می آمد و آشنا یا دوستی در آنجا نداشت ، احساس غربت میکرد. اگر فرصت داشت خودش میرفت با او دوست میشد و اگر کمتر فرصت داشت ، کسی را مامور میکرد که آن تازه وارد غریب نماند و در نهایت خودش با او دوست میشد. باایشان شوخی میکرد..در دل میکرد و آموزش میداد ، طوری که بعداز یک مدت آن تازه وارد با همه دوست میشد و احساس میکرد بهترین دوست تمام زندگیش همان علی آقا است… اینها کمی از شخصیت زیبا و بااخلاص بود... 🌺شادی روحش 🌺 🌸….. @Karbala_1365
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 💧 ۴۰ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 🌸عید سال ۱۳۶۶ تا چشم کار می کرد پادگان از سبزه های نوروز که تا زانو بالا آمده بود، پوشیده شده بود. وسط سبزه ها های سرخ نسیم ملایم فروردین سر می جنباند.🌷 باز هم بوی می‌آمد. عملیات ۸.✨ عمده نیروهای لشکر در مستقر بودند و ما مشغول سازماندهی مجدد برای رفتن به خرمشهر شدیم که آمد و گفت:دیشب تا صبح خرمشهر را گلوله باران کردند. با توپخانه و . و هر کسی توی شهر بود، شهید یا مصدوم شد.🕊🌹 شنیدن این خبر در آستانه آماده شدن برای عملیات، تزلزلی در اراده بچه‌ها ایجاد نکرد. به طرف خرمشهر راه افتادیم. خرمشهر، شهر ارواح شده بود. هیچ جنبنده ای در شهر دیده نمی شد و از آن هیاهو و رفت و آمد دائمی رزمندگان به سمت خط، خبری نبود. هر موجود زنده‌ای که شب گذشته توی شهر بود، با گاز خفه یا مصدوم شده بود. حتی سگ ها و گربه ها هم گوشه و کنار خیابان افتاده بودند و بچه‌های واحد مقابله با بمباران شیمیایی، لاشه های آلوده به مواد شیمیایی را داخل گودال ها و چاله ها خاک می کردند صحنه رقت آوری بود. حاج حسین بختیاری که همچنان مسئولیت گردان غواصی را داشت، بچه‌ها را به سمت برد. من سری به عملیات زدم تا از جزئیات عملیات مطلع شوم. علی آقا( ) گفت: "قرارگاه نیروی زیادی برای این عملیات نخواسته قرار است گردان ۱۵۸ به فرمانده حسین علیمرادی و یک گروهان از بچه‌های شما، در پرورش ماهی، به کمک بروند." بچه های غواصی، اینجا هم لباس خاکی داشتند و مثل کار غواصی نمی کردند. درست مثل نیروی پیاده، کلاش و تیربار و آرپی‌جی گرفتند و حاج حسین بختیاری دو دسته را در خط برای عملیات برد و من صد متر عقب تر، کنار دسته سوم برای احتیاط عملیات ماندم. عملیات ۸ از نیمه شب پیش آغاز شده بود. دو لشکر مثل و از این سوی کانال پرورش ماهی، به آن سوی کانال رفته بودند و به جایی به نام رسیده بودند. حضور بچه های ما، نه برای ادامه عملیات که برای جلوگیری از دورخوردن نیروهای خودی در کانال پرورش ماهی بود، که اتفاقاً همین حادثه هم رخ داد. شبی که بچه ها در خط مستقر شدند، آتش سنگین دشمن، متر به متر زمین را شخم زد و در آن آتش، نیروهای پیاده برای دور زدن کانال پرورش ماهی و محاصره آن به حرکت درآمدند. من عقب تر از خط بودم، اما از آتش تیربار و شلیک بچه‌ها به سمت تانک‌های دشمن، فهمیدم که جنگ تمام عیاری آن جلو برپا شده است. بچه ها حتی فرصت تماس با عقب هم نداشتند و از طرفی آتش آنچنان دوروبر ما می ریخت که مجالی برای جلو رفتن و دیدن صحنه درگیری نبود. صبح که شد، نیروهای جایگزینی به جای بچه‌های ما در خط آمدند و نیروهای لشکرمحمدرسول الله و لشکرکربلا هم نتوانسته بودند در آن سوی کانال پرورش ماهی بمانند و مجبور به عقب‌نشینی به این سوی کانال شدند. دشمن هم با تمام تلاشی که کرد، توانسته بود عقب کانال را دور بزند. بچه‌ها در این سوی کانال، جانانه مقاومت کرده بودند و از گوش تعدادی از آنها به خاطر پی در پی آر پی جی خون جاری بود. تعدادی از نیروهای گردان ۱۵۸ و و غواصی هم به رسیدند...🕊🌹 … …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
. 🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 #را
. 🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 💧 ۵۵ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 💧آب هنوز در زیر چوب بود و نفرات اول با دردسر کمتر و البته به کندی عبور کردند. علی آقا هم با چند نفر آن طرف پل دست بچه ها را می‌گرفتند. وضعیت هر دقیقه بدتر و طغیان آب بیشتر می شد. تا جایی که آب از سطح روی پل چوبی بالاتر آمد و دیگر پل دیده نمی‌شد و بیشتر نیروها هنوز زیر باران در این سوی پل معطل عبور بودند. آنجا آدم قدبلند و قوی هیکلی مثل قاسم بابانظر به کارمان آمد طنابی داخل دستش پیچاند و داخل آبی که حدفاصل پل چوبی و تخت سنگ بود ایستاد، که بچه‌ها طناب را بگیرند و با آن به سمت پل چوبی بیایند قاسم تا سینه داخل آب بود. با یک دست طناب را گرفته بود با دست دیگرش بچه‌ها را عبور می‌دهد تا به کمک بچه‌های روی پل دست به دست شوند و به آن طرف بروند. مدتی گذشت قاسم بابانظر خسته شد. سعید صداقتی هم که مثل او قدبلند بود کار قاسم راتا دقایقی ادامه داد. او هم تعدادی را عبور داد و توانش تمام شد. دیگر فرد بلندی که به خواهد تا سینه توی آب برود، جز من نبود. طناب را دور دست سالمم پیچاندنم و با دستی که از شدت سرما تا استخوان می سوخت، بچه‌ها را دست به دست کردم. هنوز نصف نیروها باقی مانده بوده بودند. سر و صدا و اعتراضشان میان صدای امواجم شده بود. صدای امواجی که مرا یاد امواج خروشان در آن شب عاشورایی ۴ انداخت. عکس العملی از سمت دشمن نبود. رعد و برق سنگین و توده سیاه ابری که تا سینه کوه قد کشیده بود، نمی‌گذاشت ما را ببینند و صدای بچه‌ها را بشنوند. آب از سینه هم بالاتر زد. بچه ها با اضطراب روی پل چوبی که دیده نمی‌شد رسیدند و با کمک نفراتی که روی پل بود، عبور می‌کردند. گاهی از تلاطم آب به هم می خوردند که ناگهان یکی از آنها رها شد و به داخل آب رودخانه افتاد مثل پر کاه آب او را برد. غرش توفنده آب کم کم نظم ما چند نفر را، که کارمان دست به دست کردن بچه‌ها بود به هم ریخت. کار از قاعده درآمد. من دست روی لباسشان می‌انداختم تا مبادا به داخل آب بیفتند؛ اما با تمام تلاش‌ها، شش نفر از دستانمان رها شدند و سیل خروشان آنها را با خود برد. وقتی آخرین نفرات عبور کردند، ما چند نفر که روی پل چوبی و آب بودیم، به سمتی که قرار بود، جمع شدیم. و چند نفر هم آن طرف ایستادند که یکبار سیل پل چوبی را هم با خود برد. مغزم قفل شد. حتی نمی شد تصور کرد که می‌توانیم یک قدم داخل آب بگذاریم و شنا کنیم. باید این سوی آب منتظر می‌ماندیم تا آب پایین برود. علی آقا از آن طرف فریاد می‌زد و نگرانی اش در این فریاد‌ها پیدا بود. این طرف از میان آن چند نفر که آب برد، صحنه یک نفرشان عذابم می داد. او که محاسن بلند و زیبایی داشت، یک آن از خاطرم نمی‌رفت. وقتی می خواستم دستش را بگیرم، اول کوله پشتی اش را داد. باعصبانیت گفتم: خودت بیا ! کوله پشتی را برای چی آوردی؟ با صدای بلند گفت: . سعید صداقتی دستش به او رسید، اما زیر آب بود. من در سمت مقابل او روی پل خم شدم. این تنها راه نجات آن بسیجی خوش سیما بود. از زیر پل آمد. دستم به او نرسید و نتوانستم به لباس او چنگ بزنم. جلو چشمم آب او را برد. در فکر این بسیجی بودم که اکبر امیرپور رفت داخل یک کیسه خواب و با آرامش تمام گرفت خوابید. ما هم از سرما با همان لباس های خیس در خودمان مچاله شدیم. من با تمام خستگی، خواب به چشم نمی آمد. یکی دو بار تا لب رودخانه آمدم که حاج مهدی روحانی و را آن طرف آب دیدم.حاج مهدی پرسید: چی میخوای؟ بدجوری گرسنه ام بود.گفتم: اگه نان خشک هم بیاریی، ما میخوریم. رفت و نیم ساعت دیگر آمد و از آن طرف، با آن زور بازوی پهلوانی اش، کیسه را به این سمت رودخانه پرتاب کرد. صدای آب افتاده بود. شنیدم که می گفت: تا صبح آب میاد پایین. کیسه را باز کردم. تنها نانی بود که مثل مائده آسمانی رسیده بود. همان کنار رودخانه ماندیم. یکی_دو نفر با همان تن خیس، گوشه‌ای دنج پیدا کرده بودند و نماز شب می خواندند. چهار_پنج نفر هم توی کیسه خواب رفته بودند و خرناسشان بلند بود. در هوای پیدا کردن یک کیسه خواب توی تاریکی بودم که اکبر امیرپور بلند شد. هنوز از کیسه خواب در نیامده بود، که شیرجه زدم داخل کیسه خواب و تا صبح خوابیدم. 🍂_____________________ پ.ن: مصطفی عبدالعلی زاده: من با علی آقای چیت سازیان و عده ای این طرف آب بودیم. علی آقا مثل مرغ پرکنده شده بود. آرام و قرار نداشت. هم نگران چند نفری بود که آن طرف آب مانده بودند و هم غصه آن شش نفری را می خورد که آب با خود برده بود. …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄