#صفحه۲۱
🍃🌸
❣ماندم. ولی آرام و قرار نداشتم. خواب از سرم پریده بود. دم صبح نشستم کنتر گلخانه و سرم را تکیه دادم به دیوار. همین که چشم روی هم گذاشتم، در خانه را زدند. رفتم بیرون و دیدم کسی ساک #علی را آورده. خوب نگاهش کردم و دیدم یک سیّد نورانی پیش رویم ایستاده. گفت:این ساک را بگیر و بگذار آنجا. گفتم:باشد. بیایید ناشتا بخورید، زشت است دم در ایستادید. گفت:نه.
سید نورانی که رفت از خواب پریدم و به خودم گفتم:پس چرا می گویند خبری نیست؟ آن آقا ساک علی را هم آورده که. علی شهید شده.😭
در زدند. دیدیم ۷_۸ تا ماشین آدم آمده اند. حسین شریف آبادی بود. فرمانده هان بودند، دیگر شلوغ شد.
با آنها رفتیم معراج شهدا. جوانها را گذاشته بودند ردیف به ردیف. #علی را پیدا کردم. 💔 بوسیدمش و از او حلالیت طلبیدم. جمعیت سرازیر شد. قیامت کبری بود. تشییع جنازه شد و #علی را بردیم مزار شهدا، برابر مسجدصاحب الزمان. دلم زیاد برای خودم نمی سوخت ولی برای فاطمه داغ شدم. هم برادر از دست داده بود و هم شوهر. وقتی توی معراج رویش را باز کردم، دیدم بالای ابروی چپش زخم برداشته. گشتم دنبال زخمهای دیگر. دیدم راست راستی فقط همین یک زخم را برداشته.❣🍂
✨خواهر زاده اقای مختار آبادی تعریف کرد:شب قبلش علی روی پابند نبود. سربه سر بچه ها می گذاشت. سر سفره میگفت بچه ها یک شکم سیر غذا بخورید که دیگر چیزی نمی بینید. امشب شب الوداع است.
پرسیدم:چرا اینجوری میکنی؟
گفت:بیشتر از یک ساعت دیگر نیستیم.
قرار بود طرف #جزیره برویم، آن طرف #شلمچه. سوار قایق شدیم و رسیدیم به جزیره. هنوز به اول درگیری نرسیده بودیم. رسیدیم به جایی که راه چندشاخه میشد. آنجا تک و توک توپ می زدند. یکهو همه چیز بهم خورد و زمین کنده شد و ما افتادیم. وقتی بلند شدیم دیدیم علی تکان نمیخورد. رفتیم بالای سرش که دیدیم #علی خون سرش را به صورتش می مالد. خواستیم بلندش کنیم که گفت:سلام من را به مادرم برسانید....🕊❣🌹
🍂من که فکرنمی کنم علی از دار دنیا رفته. مدام پیش رویم است و با او حرف می زنم. اگر دردسری برایم پیش بیاید، علی متلاطم میشود. دم به ساعت به خوابم می آید. گاهی چیزی برایم می آورد. گاهی او را در خانه می بینم. گاهی در مسجد. گاهی باهم در مشهد هستیم.
رفته بودیم مشهد. قول داده بود که من را ببرد. یک بند فرماندهان را می بردند سوریه. علی رفت و آمد اهواز و گفت:حالا دیگر وقتش است برویم مشهد.
دور ضریح می گشتیم که گفتم:میخواهم حلقه از گوشت بگذاریم. به واسطه اینکه غلام حلقه بگوش ابوالفضل باشد. علی وقتی به دنیا آمد، یک گوشش سوراخ بود. پدرش غلام صدایش میکرد. گفت:حلقه توی گوشم کنم و بروم میان مردم؟😳
خندیدم و گفتم:فقط همین جا.
حلقه را از گوشش گذراندم و رویش را بوسیدم و سفارش کردم هرگز از اولاد علی دست برندارد. و علی ام همین کار را کرد....💖
بنویسید: #مردم علی و دوستانش را فراموش نکنید. اگر آنها جانفشانی نمیکردند معلوم نبود چه بر سرمان می آمد.🌷🍃
#پایان_این_قسمت
@Karbala_1365