eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
1.1هزار دنبال‌کننده
19.6هزار عکس
3هزار ویدیو
53 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @goomnaam_1366
مشاهده در ایتا
دانلود
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#سردارشهیدحاج‌حسن‌تاجوک تویــی.. که در سفر عشق... خطِ پایانــی.... #قیصرامین‌پور .............
🌸 ..🌸 🌹سردارشهید 🌹 🌷 در به دنیاآمد. کودکی اش در محیطی آکنده ازمعنویت سپری شد.در سال 1346 جهت جهت تحصیل قدم به دبستان نهاد واین مرحله را از آغاز تا پایان باهوش و ذکاوتی که داشت به خوبی پشت سرگذاشت. حسن از همان ابتدا علاقه ای وافر نسبت به به سالارشهیدان حضرت حسین(ع) در دل داشت و در جلسات عزاداری مولایش با شور و شوق شرکت می کرد. در سال 54 وارد دبیرستان شد ودر این هنگام بود ذهن فعال او اوضاع سیاسی و اجتماعی جامعه را به خوبی درک می کرد. در جریانات فعالانه شرکت داشت به نحوی که چندین مورد به دست عوامل شاه مورد ضرب و شتم قرارگرفـت.وقتی که انقلاب اسلامی به پیروزی رسید ، با عشقی عجیب به دیدار محبوب خود در شتافت که درآنجا بخاطر شوق به این دیدار به زیر ماشین رفت اما با کمال تعجب صدمه ای به او نرسید. در آتشی که مزدوران ضد انقلاب در کردستان به پا کرده بودند جانانه حضوریافت وتا اوایل شروع جنگ تحمیلی در آنجا مشغول مبارزه با آنها شد. با زبانه کشیدن شعله جنگ به جبهه نبرد علیه کفار بعثی شتافت واینگونه صفحه ای دیگر از دفترمبارزات خود را ورق زد. در فروردین ماه سال 60 جهت به شهر آمد اماسریع پس ازاین امربه جبهه برگشت وماهها در آنجا ماند. در سال 61 به اتفاق تعدادی از فرماندهان جهت شناسایی منطقه جدید در رفته بودند که با برخورد به کمین دشمن و درگیری ، برادران : و به می رسند برادر حاج رضا مستجیری به درمی آید و به شدت می شود و عراقی ها به خیال اینکه او شهید شده رهایش می کنند وبعد از یکی دو روز توسط نیروهای خودی به عقب منتقل می شود. رشید حاج حسن تاجوک در حالی که جراحات بسیاری را در بدن داشت ، زخم ماندن در این تاب از کفش برده بود تا اینکه سرانجام پس از سالهای متمادی حضورش در جبهه ها و ایثار و فداکاریهای بی شمار در تاریخ اول ۶۷ نماز عشق را در محراب خون سلام گفت و به دیار معبود شتافت.❣ 🌸روحش شادو راهش پررهرو🌸 🌸.... @Karbala_1365
الگو برداری از شهداء❣ ✍به مهدی گفتم عزيز دلم اينجا بمون تو خاك خودمون بيشتر به شما نياز دارن ميدونيد جوابمو چی داد؟! 👇 خواهرگلم، من چطوری غيرتم قبول ميكنه اينجا كنار خانواده ام در آرامش باشم ولی زن و بچه هاي مردم رو با فجيع ترين شكل ممكن به ببرن؟ همين، دلتنگی‌های خواهرانه ي مرا تسكين ميداد غيرت...،كلمه ي تامل برانگيزی بود تا اينكه ديشب با ديدن سريال ۵ بعد از واكنش مردم به اين سريال كه با واقعيت فرسنگها فاصله داشت به عمق بصيرت و پيشتازيش پي بردم كه هميشه ميگفت بايد پيشرو بود نبايد ترديد كرد ،نباید جا ماند... بصيرت يعنی همين! با خاطراتت زندگی ميكنم💔 ❤️ .................................. @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
⬆️⬆️ ✍به #روایت‌حسین‌محمدی‌مفرد ( #غواص خط شکن لشکر ۵ نصر) #خاطرات_شـ‌هــدا #پارت_اول 🌾 #عملیات‌
🍃این فکر عجیب زیاد طول نکشید که با دیدن ماشینهای عراقی فهمیدم که هنوز در دنیا هستم چون در بهشت ماشین نیست لااقل ماشین عراقی نیست😁 تلاش کردم تا بلند شوم و به عقب بروم ولی توان حرکت نداشتم. بر روی زمین چهار دست و پا راه افتادم تا به برادری رسیدم آقای مهدی سبزبان. گفت: کجا می روی؟ گفتم: می روم داخل کانال تا به عقب بروم گفت کانال را بسته اند و راهی برای رفتن نیست. گلوله به پایش خورده بود و از هر دو پا محروم بود گفتم: پس چکار کنیم؟ گفت: بهتر است در جای مخفی شویم تا فردا نیروهای کمکی بیایند. 🌾داخل اولین سنگر رفتیم و مخفی شدیم طولی نکشید که عراقی‌ها از حضور ما مطلع شدند و به داخل سنگر آمدند. آقای سبزبان که در مدرسه رضوی استان قدس درس خوانده بود عربی بلد بود. گفت: عراقی ها دارن مشورت می کنند که بیایند داخل یا نیایند. اجازه بدهیم چون اگر شب اسیر کنند زنده نمی مانیم و خواهند كشت بهتر است تا صبح مقاومت کنیم. این شد که با تک تیر زدن و مقاومت تا صبح در سنگر ماندیم. صبح عراقی ها وارد سنگر شدند و با کتک زدن اسیرمان کردند. ولی عجب مهمان نوازی کردند خدا قسمت نکند. اینها را گفتم تا ذهنتان را آماده کنم تا بدانید ۴ چه شرایط و وضعیتی داشت بعد از وقتی از بیمارستان نظامی که نمیدانم در کدام شهر بود با اتوبوسی که بجای صندلی تخت داشت جهت حمل بیمار به سمت زندان می رفیتم. 🍂در همان اتوبوسی که بود و محسن میرزائی و... نزدیک یک پادگان نظامی دو اسیر با لباس غواصی سوار اتوبوس شدند. یک نفر جلوی اتوبوس نشست و یک نفر هم عقب آمد و کنار من نشست خیلی زود با هم ارتباط برقرار کردیم، هر چند که از نظر نظامی کاملا اشکال داشت. چون هر کسی که به جمع ما ناشناس می آمد احتمال داشت باشد که از طریق داشت به ما تحمیل می شد ولی چهره این عزیز آنقدر جذاب بود که نیازی به تفکر نداشت این کسی نبود جز شهید بزرگوار .🌸 🍃پرسیدم از کجا آمدی؟ گفت: من تازه اسیر شدم. گفتم: تازه سه روز است که عملیات تمام شده کجا بودی تا الان؟ گفت: در مخفی شده بودم ولی دیگر توانم تمام شد و از بی حالی روی آب آمدم و اسیر شدم.🍂 ❣یک گلوله به دست چپ قسمت نزدیک به مچ خورده بود و یک گلوله به بالای ابروی چپ ایشان که کمی داخل رفته بود و در بالای ابرو گیر کرده بود و داخل سر فرو نرفته بود که خود جای تعجب داشت.... …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
🍂 راوی: 🍂🕊 🍂هشت روز از مان می‌گذشت. آماده شده بودیم تا ما را به بیرون از بازداشتگاه ببرند. مثل دفعات قبل نمی‌دانستیم قرار است کجا برویم! شهربازی و زیارت که رفته بودیم. در دلم خدا خدا می‌کردیم که به کربلا برویم، اما عکس‌هایی از هنگام زیارت‌مان گرفته شده بود و بعید بود ما را به کربلا ببرند. شاید قرار بود به اردوگاهی جدید منتقل شویم. مکانی که قرار بود برویم خیلی با استخبارات فاصله نداشت. این را می‌شد از تعداد خیابان‌هایی فهمید که از آنها عبور کردیم وارد محوطه‌ای بزرگ و سرسبز شدیم و پس از عبور از آنجا که بیشتر از تعداد درختانش کثرت افسران جلب توجه نمی‌کرد یک خانم میان‌سال، سربرهنه و آرایش کرده جلوتر از بقیه به استقبال‌مان آمد و افسران عراقی را که همراهمان بودند راهنمایی کرد که از کدام قسمت و به کجا برویم. وارد یک سالن شدیم و دقایقی را آنجا منتظر ماندیم. بعد از آن یک گیت بازرسی وجود داشت. با عبور از آن وارد یک سالن بزرگ نه چندان مجلل شدیم. یک میز بزرگ بیضی شکل در وسط گذاشته شده بود، چندین صندلی در اطراف آن و یک صندلی بزرگ‌تر هم در ابتدای میز قرار داشت. اطراف میز نشستیم. حالا حدسش را می‌زدیم که قرار است چه اتفاقی بیفتد. می‌گفتیم حتما فرمانده ارتش عراق یا شخص مهمی از ارتش قرار است برایمان سخنرانی کند. 👇👇👇
🍂 راوی: 🍂🕊 وقتی ملاصالح قاری که مترجم‌مان بود وارد اتاق شد و گفت: «رئیس جمهور عراق، سید رئیس وارد می‌شود.» واقعا متعجب شدیم و فکر نمی‌کردیم آن شخص مهمی که در ذهنمان تصور نمی‌کردیم آن شخص مهمی که در ذهن‌مان تصور می‌کردیم صدام باشد و ما را به دیدار صدام آورده باشند. همراه با معرفی ملاصالح، صدای قدم هایی می‌آمد. بعد از چند ثانیه در اتاق باز شد و صدام که قبلاً یکی دوبار چهره‌اش را در تلویزیون دیده بودیم به همراه دخترش هلا وارد شد. شوکه شده بودم. قلبم تندتند می‌زد. دست‌هایم یخ شده بودند. صدام روی همان صندلی بزرگ نشست و هلا هم کنارش. قبل از اینکه حرفی بزند همه‌مان را لبخندزنان با چشم وارسی کرد. اولین جمله‌ای که به زبان آورد و ملاصالح قاری ترجمه کرد، ابراز تاسف از این بود که ما در شرایطی بد همدیگر را ملاقات می‌کنیم و گفت: «کل الاطفال العالم اطفالنا» لحظه‌ای که صدام این جمله را با صدای بلند و خیلی باابهت ادا کرد تا خبرنگاران هم به خوبی آن را منعکس کنند، بچه رفسنجان، که همیشه آرام و کم‌حرف بود، بلافاصله گفت: «کل اطفال اسهال یا سیدی!» صدام رو به ملاصالح کرد و پرسید: «چه گفت؟» ملاصالح ترجمه کرد و گفت: «سرورم همه بچه‌ها مریض هستند.» 👇👇👇
🍂 راوی: 🍂🕊 🍂 که چهره مهربانی از خود به نمایش گذاشته بود و به نظر می‌رسید جمله سید علی را فهمیده، اما خودش را به نفهمیدن زده گفت: «باشد دستور می‌دهم بعد از این که از اینجا رفتید، پزشک بیاید به دیدن‌تان. مشکلی نیست.» سپس صحبت‌هایش را اینگونه ادامه داد: «ما و ایران دو کشور همسایه هستیم. همسایگی دو کشور با همسایگی دو خانه فرق دارد. ما اگر در دو خانه با هم همسایه بودیم و با هم دشمنی داشتیم، می‌توانستیم خانه‌مان را اجاره بدهیم یا بفروشیم و از همسایگی یکدیگر دور شویم، اما نه ما می‌توانیم کشورمان را اجاره بدهیم و نه شما می‌توانید کشورتان را اجاره دهید و بروید. ناگزیر ما با هم همسایه‌ایم و نمی‌توانیم از همسایگی خود اجتناب کنیم. دو همسایه تا کی می‌توانند باهم بجنگند؟ یک روز باید این جنگ تمام شود. آن روز کی است؟ آیا بهتر نیست آن روز امروز باشد تا جوانی از جوان‌های ما و شما کمتر کشته شود و جلو این خونریزی‌ها و خسارات گرفته شود؟ کشور ما و ایران روابط دیرینه‌ای با یکدیگر دارند. خیلی از ایرانی‌ها در عراق و خیلی از عراقی‌ها در ایران هستند و دشمنان ما و شما که می‌ترسیدند ما با هم متحد شویم و تبدیل به قدرت شویم، ما و شما را به جان هم انداختند. به ما دروغ گفتند و ما را فریب دادند. گفتند این جنگ شش روز بیشتر طول نمی‌کشد. الان بیست ماه از جنگ می‌گذرد.» چنان این بیست ماه را با لحنی اندوهگین به زبان آورد که معلوم بود ادامه جنگ برایش طاقت فرسا شده است. شنیدن سخنان صدام خشم عجیبی در من ایجاد کرده بود مگر ما جنگ را شروع کرده‌ایم؟ مگر ما با عراق دشمنی داشتیم؟ برای تمام دنیا مشخص شده بود که شروع‌کننده جنگ صدام است و حالا، صدام صحبت از دشمنی دو همسایه و کمتر کشته شدن جوانان ما و خودش می‌کند. او علی‌رغم تمام خیانت‌هایی که مرتکب شده است حالا با چهره‌ای آرام لب به سخن گشوده و می‌گوید: «کل الاطفال العالم اطفالنا.» 👇👇👇
🍂 راوی: 🍂🕊 حالا می‌شد رمز و راز تمام این روزهایی را که از بقیه اسرا جدا شده بودیم، فهمید و اگر سوالی در ذهنم باقی مانده بود، با این صحبت‌های صدام پاسخش را یافتم معنای آن جداشدن‌ها، لباس‌ها، غذاها، شهربازی، زیارت و... را می‌شد کاملاً درک کرد. می‌شد این بازی تبلیغاتی را با این جمله کل الاطفال العالم اطفالنا فهمید. اما مگر می‌شود با صحبت، چهره واقعی را تغییر داد؟ با چند عکس و فیلم و یک نمایش به ظاهر زیبا، می‌توان زشتی را پوشاند؟ بعد از تمام شدن سخنرانی، شروع به احوال پرسی با بچه‌ها کرد و سعی می‌کرد که بگوید و بخندد و خودش را در دل بچه‌ها جا کند. بچه‌ها هم با بی اعتنایی هرچه تمام تر و خیلی مختصر اکثر اوقات با بله یا خیر پاسخش را می‌دادند. نوبت به من که رسید گفت؛ «اسمت چیست؟» گفتم: « !» گفت: «پدرت چه کاره است؟» گفتم: «راننده!» گفت: «از کجا اعزام شده‌ای؟» گفتم: «از » وقتی گفتم مشهد، با لحن و ادبیات خاصی گفت: «مشهدالرضا!» و دستش را روی سینه‌اش گذاشت و گفت: «السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا» بعد با افتخار گفت: «من قبل از انقلاب ایران، به مشهد آمده و امام رضا را زیارت کرده‌ام.» سپس گفت: «بلند شوید بیایید تا عکس بگیریم.» یاد داغ دل مادر بزرگ، مامان، خاله‌ها و همه ملت ایران افتادم. یاد حرف مادر بزرگ که در آخرین بار حضورم در ایران در هنگام تعزیه دایی عباس گفته بود: « !» چیزی که در باورم نمی‌گنجید. حالا دستم به صدام رسیده بود. در حین رفتن به پشت صندلی و هنگامی که می‌خواستیم مهیای عکس گرفتن شویم، ایده کشتن صدام به ذهنم رسید.😠 👇👇👇
🍂 راوی: 🍂🕊 🍂همان خواسته‌ای که مادربزرگ از من طلب کرده بود. با نگاه به میز جلوی صندلی به افسرانی که دورتر از صدام ایستاده بودند، در ذهنم نقشه می‌کشیدم که هم زمان که آماده عکس گرفتن می‌شویم و به پشت صدام می‌رویم، در عرض دو دقیقه گردنش را بگیرم و او را کنم. نیاز به کمک دوستان داشتم آرزو می‌کردم کاش از این ملاقات با خبر بودیم تا از قبل نقشه‌ای طراحی می‌کردیم. هنگام رفتن به پشت صندلی، به بقیه بچه‌ها این نقشه را گفتم. من دقیقا پشت سر صدام ایستاده و نزدیک‌تر از بقیه بچه‌ها به او بودم. دستانم کمی می‌لرزید. هر چند ثانیه نگاهی به بچه‌هایی که کنار و پشت سرم بودند،‌می‌انداختم و منتظر بودم که موافقت همه بچه‌ها اعلام شود و کار را شروع کنم. چندین بار نقشه را در ذهنم مرور کردم هر از چند گاهی هم دست چپم را به شانه صدام نزدیک می‌کردم. نیز که چهره انسان دوستانه‌ای از خود به نمایش گذاشته بود، با نزدیک شدن دست من یا اینکه حتی لحظاتی دست من شانه‌اش را لمس کند، مخالفتی نمی‌کرد. چشمانم را بسته و آماده خفه کردن صدام بودم. نه چیزی می‌دیدم و نه می‌شنیدم. بیشتر از همه چیز و همه کس به مادربزرگ فکر می‌کردم و خواسته‌اش. گاهی خوشحال می‌شدم و گاهی ناراحت. دو سه بار مشتم را باز و بسته کردم. انگشتانم می‌لرزید.😠 در ذهنم شمارش معکوس را شروع کرده بودم که یکی از محافظان صدام که نزدیک‌تر از بقیه به ما بود و ظاهراً متوجه حرکات غیر عادی و مشکوک من شده بود، نزدیک آمد و با دستش ضربه‌ای به دست چپ من زد و مرا کمی دورتر راند. حیف شد. نقشه‌ای که دقایقی از کشیدنش نمی‌گذشت، نقش بر آب شد. فقط یک قدم مانده بود تا انتقامی که مادر بزرگ از من خواسته بود.😔 صدام خیلی اصرار داشت که لبخند بزنیم و بخندیم تا عکسی از ما گرفته شود و خوشحالی ظاهری‌مان نمایان باشد، اما همه بی توجه به خواسته صدام، سر را پایین انداخته بودیم. 👇👇👇
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🍂🕊 🕊یاد حرف مادر بزرگ که در آخرین بارِ حضورم در ایران و هنگام تعزیه دایی عباس گفته بود: « #برو_تا_ص
🍂 راوی: 🍂🕊 🕊🍂 صدام به دخترش هلا که از ابتدای حضورش مشغول نقاشی کشیده بود گفت: «تو یک لطیفه بگو بخندیم.» هلا بلافاصله گفت: «لطیفه بلد نیستم.» صدام از حاضر جوابی دخترش شروع کرد به بلندبلند خندیدن و ما هم همچنان بی توجه بودیم.😏 محافظان و افسران صدام که پشت دوربین ایستاده بودند، حرکاتی با دست انجام می‌دادند تا مگر ما بخندیم، اما ما عکس‌العملی نشان نمی‌دادیم. تا اینکه یکی از افسران داخل اتاق با دستش محکم به پشت سر یکی از همکارانش زد و کلاه او وسط اتاق افتاد و برای لحظه‌ای خیلی کوتاه لبخند بر لبان من و یکی دو تا از بچه‌ها نشست. چند دقیقه‌ای که برای گرفتن عکس با لبخند ایستاده بودیم تا نشانی از لبخند بر لبان‌مان حک شود، فقط در همین لحظه و ناغافل شکل گرفت و در عکس‌های زیاد دیگری که گرفته شد، اثری از لبخند بر ماچندنفر نبود. بعد از گرفتن عکس، از سالن خارج شدیم و ما را به استخبارات برگرداندند. لحظات سختی را بین راه گذراندیم. خیلی ناراحت و اندوهگین بودیم از این که به ملاقات صدام رفتیم. بین راه خودمان را از این دیدار ناخواسته سرزنش می‌کردیم.😔 شدت ناراحتی بعضی از بچه‌ها زیادتر بود. این را می‌شد از چهره برافروخته و و بعضی دیگر از بچه‌ها فهمید.🥀 نمی‌توانستیم این دیدار را به خود بقبولانیم. حتی از توضیح دادن آن برای سایر بچه‌های ایرانی هم شرم داشتیم.😓 🌾🕊 ٤👇 @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
ته صف بودم. به من آب نرسید. بغل دستیم لیوان آب را داد دستم. گفت من زیاد تشنه ام نیست. نصفش را تو بخ
ما را به بردند. داخل اردوگاه، تعدادی از شهدای ایرانی را دیدم که بعد از به شهادت رسیده بودند.🕊❣ جمله ای که روی دست یکی از شهدای آنجا نوشته شده بود را خواندم. مو به تنم راست شد . . . روی دست آن شهید با خودکار نوشته شده بود: " مادر! من از تشنگی شهید شدم . . . " …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
قرار بود نیروها با #قایق بیایند و علاوه بر پشتیبانی از ما، خط‌های بعدی را بشکنند. بعد از گرفتن خط او
قب_برگشتید؟؟ 🕊🌾🕊🌾🕊 💢ما حدود ساعت 10 و نیم شب به خط زده بودیم؛ آن شب بعداز شدنم خودم را لابه لای ‌پنهان کردم تا روحیه بچه‌ها به هم نریزد و از هوش رفتم. بعد از یکی دو ساعت (حوالی ساعت سه نیمه شب) به هوش آمدم؛ آقای که مجروح شده بود، گوشه‌ای نشسته بود؛ وقتی من را دید گفت: «کی هستی؟» و وقتی من را شناخت، گفت «بیا ‌پیش من». من که از شدت درد و نمی‌توانستم راه بروم، خودم را به حالت سینه خیز به سمت وی کشاندم. به گفت به عقببرگردند و مجروحان را هم بهم ببندند و در آب بندازند؛ ما در دهانه فارس یک تور بسته بودیم و بچه‌ها را می‌توانستیم از آب بگیریم که متأسفانه نشد. آن شب هوا خیلی سرد بود؛ به غواصان دستور داد که سنگرهای را بگردند و اورکت‌ها و پتوهای موجود را روی بکشند. پتوها را روی همه کشیدند؛ به جز من، چرا که به دلیل زخم عمیق ناحیه گردنم و بی‌هوش شدن‌های پشت سر هم، فکر می‌کردند به رسیده‌ام. به هوش آمدم و به دستور حاج محسن () قرار شد من به کمک و همراهی شهید علی منطقی و سید به عقب برگردیم. آن‌ها زیر بغلم را گرفتند و لب دو فینپایم کردند تا خودم هم در بازگشت با فین زدن در شنا و عبور از کمک کنم.من که به دلیل اصابت تیر به گلویم نمی‌توانستم حرف بزنم با ایماء و اشاره به آن‌ها گفتم که حاج محسن را هم بیاورید؛ اما وقتی به سویش رفتند، او که پایش شکسته بود، صدای فریادش بلند شد. حاج محسن به ما گفت: «بروید، من میام.» ⭕️من در آب به سختی حرکت می‌کردم. آب به درون زخمم می‌رفت و خون به همراه آب بیرون می‌زد. وضع بدی بود، هر دو همراهم نیز که شده بودند مرتب به سمت غرب و شرق می‌رفتند. من می‌دیدم دارند به سمت مواضع عراقی‌ها شنا می‌کنند؛ صدا هم نداشتم، با ایماء و اشاره و دست زدن روی ، آن‌ها را صدا می‌زدم و می‌گفتم که سمت نروید؛ خط آن طرف است. آن‌ها هم برمی‌گشتند، زیر را می‌گرفتندو چند متری که در آب جلو می‌رفتیم، دوباره هر دو من را رها کرده و به سمت و شرق می‌رفتند و من باز روی آب می‌زدم که برگردند؛ تا اینکه منطقی باک یک قایق شکسته را در آب دید، آن را زیر گذاشتند و به عقب برگشتیم. اتفاقاً بعد از بازگشت به آنان گفتم: «چرا مرتب به سمت و غرب می‌رفتید؟» آن‌ها هم پاسخ دادند: «حقیقتش این است که ما و خسته بودیم و دیدیم تو هم داری شهید می‌شوی، ما هم رهایت می‌کردیم که خود را نجات دهیم؛ اما تا می‌رفتیم صدایت بلند می‌شد و ما هم در رودربایستی به دنبالت می‌آمدیم.» 🌷🌷🌷🌷 ،_دوباره_به_منطقه_جنگی_برگشتید؟ 💢حدود 20 تا 25 روز در بیمارستان شهید خلیلی شیراز و بیمارستان امام خمینی(ره) شهر بستری بودم و بعد از بهبود، دوباره به بازگشتم. 🍀🍀🍀🍀🍀 ،_درکدام_عملیات‌ها_حضور_داشتید؟ 💢بعد از بهبود و برگشت به منطقه، در عملیات ، در و کنار کانال ماهی حضور یافتم اما دیگر نبودم. بعد از آن هم به دلیل شهادت و نیروها (البته بعد از بازگشت آزاده‌ها متوجه شدیم که آنان اسیر شده بودند) باز در شروع به جذب و ساماندهی نیرو کردیم. در آن زمان من به عنوان معاون طرح و عملیات لشکر (ع) تعیین شدم و در عملیات‌های برده هوش، مائوت عراق، در حلبچه و مرصاد شرکت کردم. 🌹🌹🌹🌹 ؟ 💢در شب‌های خاطره چند باری خاطراتم را بیان کردم، اخیراً نیز شب دوم ماه رمضان و به مناسبت بازگشت شهدای ، به همراه آقای در یکی از برنامه‌های صدا و سیمای استان حضور یافتم. ◾️علاوه بر این آقای از سوی حوزه هنری استانهمدان در حال ضبط بنده است که اکنون حدود چهار تا پنج ماه از آغاز آن می‌گذرد. در حال حاضر شانزدهمین جلسه مصاحبه ما به اتمام رسیده و تازه به ماجرای و اعزام من به رسیده‌ایم. 🕊🕊🕊🕊🕊 ،_نگاه_شما به بازگشت شهدای غواص به میهن چیست؟ شهدا آمدند تا ما را در آن نشان دهند و دریابیم کهآلودۀ دنیا نشویم.‌پیدا شدن شهدا با این تعداد زیاد،حال و هوای جامعه را دگرگون کرد و فضای دوران جنگ را به آورد. باتشــکر از راوی عملیــات کربلای۴ 🕊🌾 ٤👇 @Karbala_1365
. 💢 ۱۳۳۸،پدرش اکبر فقیهان کشاورز بود ، و در دامان چنین پدر و مادر کشاورزی با نان حلال رشد کرد.بعد از پایان تحصیلات در نکا چوب مشغول شد.سال ۱۳۶۰ رفت جبهه.۲ سال در کردستان حضور داشت.قله های سر به فلک کشیده کردستان منصور را خوب بیاد دارد. . 💢 سال ۱۳۶۳ با خانم فاطمه اسماعیل پور ازدواج کرد.اما باز هم این امر خیر باعث نشد که او به جبهه ها نرود. هشت مجروح شد.سال ۱۳۶۵ عملیات کربلای ۴ غواص بود و از ناحیه کمر موج میگیرد ، و توان حرکت را از دست میدهد ؛و به درمی آید.او را به عراق می برند و در اثر شکنجه بعثیون کافر در اردوگاه عراق بشهادت می‌رسد و او را در دفن میکنند.تا سال ۱۳۸۱ که پیکرش را به زادگاهش انتقال دادند.۳ماه بعد از شهادت منصور دخترش منصوره ؛ تنها یادگار شهید بدنیا آمد.شادی روح این قهرمان لشکر ویژه ۱۵ کربلا صلوات... .   ⊰❀⊱ 👣 …❀ @Karbala_1365🌾 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄