#ازمشهدتاکاخصدام
#اسارت🍂
#قسمتاول
راوی: #محمودرعیتنژاد
🍂🕊
🍂هشت روز از #اسارت مان میگذشت.
آماده شده بودیم تا ما را به بیرون از بازداشتگاه ببرند. مثل دفعات قبل نمیدانستیم قرار است کجا برویم! شهربازی و زیارت که رفته بودیم. در دلم خدا خدا میکردیم که به کربلا برویم، اما عکسهایی از هنگام زیارتمان گرفته شده بود و بعید بود ما را به کربلا ببرند. شاید قرار بود به اردوگاهی جدید منتقل شویم.
مکانی که قرار بود برویم خیلی با استخبارات #بغداد فاصله نداشت. این را میشد از تعداد خیابانهایی فهمید که از آنها عبور کردیم وارد محوطهای بزرگ و سرسبز شدیم و پس از عبور از آنجا که بیشتر از تعداد درختانش کثرت افسران جلب توجه نمیکرد یک خانم میانسال، سربرهنه و آرایش کرده جلوتر از بقیه به استقبالمان آمد و افسران عراقی را که همراهمان بودند راهنمایی کرد که از کدام قسمت و به کجا برویم.
وارد یک سالن شدیم و دقایقی را آنجا منتظر ماندیم. بعد از آن یک گیت بازرسی وجود داشت. با عبور از آن وارد یک سالن بزرگ نه چندان مجلل شدیم. یک میز بزرگ بیضی شکل در وسط گذاشته شده بود، چندین صندلی در اطراف آن و یک صندلی بزرگتر هم در ابتدای میز قرار داشت. اطراف میز نشستیم. حالا حدسش را میزدیم که قرار است چه اتفاقی بیفتد. میگفتیم حتما فرمانده ارتش عراق یا شخص مهمی از ارتش قرار است برایمان سخنرانی کند.
👇👇👇
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🍃♥️ #کتابعشقبازیباامواج زندگینامهی داستانیِ #غواصشهید « #امیرطلایی» باقلم زیبای #خانمزینبش
~
🍃♥️
#کتابعشقبازیباامواج
زندگینامهی داستانیِ #غواصشهید
« #امیرطلایی»🕊
#قسمتاول
♥️🕊
" مامان! مامان!"
جونم؟ چی میخوای امیر؟
" میشه بهم پول بدی؟"
واسه چی می خوای؟
« میخوام برمنقل بخرم. امشب بچهها میان خونمون. هیئت داریم.»
بچهها که دیشب اینجا بودند
" خوب امشبم میان. مثل بابا اینا هر شب میرن هیئت. "
باشه عزیزم، برو از تو تاقچه بردار.
" بهمون چایی هم میدی؟ "
آره عزیزم هیئت که بدون چایی نمیشه.
" قربونت برم مامان "
خدا نکنه، دورت بگردم.
درب قدیمی کوچک با رنگ سفید و آبی که باز میشد یک دالن باریک
و بلند بود که دو خانه بیشتر نداشت. خانه آخری پر بود از بچههای شش هفت ساله محل که جمع شده بودند تا با هم هیئت راه بیندازند. ایام
محرم بود. #امیر وسط ایستاده بود و حسین حسین میگفت و بقیه هم
تکرار میکردند. هر کدام تکهای از یک نوحه را که بلد بود و همان می
شد ذکر لبشان. آن قدر این کار را ادامه میدادند که همه خسته میشدند.
از نفس که میافتادند کناری مینشستند و مادر برایشان چایی میآورد. از
اینکه مادر تحویلشان گرفته بود کلی ذوق میکردند.
سادگی و صفا را میشد از حرفها و رفتارهای بچهگانشان فهمید.
امیر باز به
یکی از بچهها پیله کرده بود؛ "زود باش سینه بزن" کار همیشگیاش بود. اگر
یکی از بچهها نمیخواند یا سینه نمیزد تهدیدش می
کرد که به تو نقل نمی-
دهم آن طفلی هم شروع میکرد به سینه زنی...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پ.ن:
🌸#راوی: #عزرابختیاری(مادرشهید)
🌾🕊
#تنهــاکانالشهـدایکربلای٤👇
@Karbala_1365
هدایت شده از دِلْنِوِشْتِههآیِشُھـَدآوَمَنْ🌿
مصاحبه شهید مجید اکبری بعداز عملیات کربلای 5 (1).MP3
15.43M