eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
1.1هزار دنبال‌کننده
19.7هزار عکس
3هزار ویدیو
53 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @goomnaam_1366
مشاهده در ایتا
دانلود
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🍃♥️ #کتاب‌عشق‌بازی‌باامواج زندگی‌نامه‌ی داستانیِ #غواص‌شهید « #امیرطلایی» باقلم زیبای #خانم‌زینب‌ش
~ 🍃♥️ زندگی‌نامه‌ی داستانیِ « »🕊 ♥️🕊 " مامان! مامان!"  جونم؟ چی میخوای امیر؟ " میشه بهم پول بدی؟"  واسه چی می خوای؟ « میخوام برمنقل بخرم. امشب بچه‌ها میان خونمون. هیئت داریم.»  بچه‌ها که دیشب اینجا بودند " خوب امشبم میان. مثل بابا اینا هر شب میرن هیئت. "  باشه عزیزم، برو از تو تاقچه بردار. " بهمون چایی هم میدی؟ "  آره عزیزم هیئت که بدون چایی نمیشه. " قربونت برم مامان "  خدا نکنه، دورت بگردم. درب قدیمی کوچک با رنگ سفید و آبی که باز میشد یک دالن باریک و بلند بود که دو خانه بیشتر نداشت. خانه آخری پر بود از بچه‌های شش هفت ساله محل که جمع شده بودند تا با هم هیئت راه بیندازند. ایام محرم بود. وسط ایستاده بود و حسین حسین میگفت و بقیه هم تکرار میکردند. هر کدام تکهای از یک نوحه را که بلد بود و همان می شد ذکر لبشان. آن قدر این کار را ادامه میدادند که همه خسته میشدند. از نفس که می‌افتادند کناری می‌نشستند و مادر برایشان چایی میآورد. از اینکه مادر تحویلشان گرفته بود کلی ذوق میکردند. سادگی و صفا را میشد از حرفها و رفتارهای بچه‌گانشان فهمید. امیر باز به یکی از بچه‌ها پیله کرده بود؛ "زود باش سینه بزن" کار همیشگیاش بود. اگر یکی از بچه‌ها نمیخواند یا سینه نمیزد تهدیدش می کرد که به تو نقل نمی- دهم آن طفلی هم شروع میکرد به سینه زنی... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ پ.ن: 🌸: (مادرشهید) 🌾🕊 ٤👇 @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🍃♥️ #کتاب‌عشق‌بازی‌باامواج زندگی‌نامه‌ی داستانیِ #غواص‌شهید « #امیرطلایی» باقلم زیبای #خانم‌زینب‌ش
~ 🍃♥️ زندگی‌نامه‌ی داستانیِ « »🕊 : 🍃اوایل خرداد ماه سال ۳۹ بود، فصل چیدن گیالس. باغ گیالسی که درروستای (۲) داشتیم منتظر بود تا بارهایش را زمین بگذارد و من هم منتظر تولد سومین فرزندم بودم. بچه‌ای که هنوز نمیدانستم پسر است یا دختر. بچه آرامی بود در این مدت که همراه من بود هیچ اذیتی نداشت. با اینکه روزهای آخر بارداری بود اما خیلی راحت به کارهای خانه میرسیدم. وقتی شوهرم خواست برای چیدن گیالس برویم خیلی راحت قبول کردم. من و آقا تاروردی، شوهرم را میگویم، همراه مادرم و بچه‌هایم کریم و مهری راهی شدیم. خانه یکی از برادرشوهر هایم در همین روستا بود. آنها هم برای کمک آمدند. کنار کوچک باغ یک (۱) قدیمی بود که هر وقت می رفتیم باغ آنجا می ماندیم. جای دنج و کوچکی بود. یک اتاق، آشپزخانه و سرویس بهداشتی. البته آب لوله کشی و برق و گاز نداشتیم. نه ما، خیلی از خانه های روستا و حتی شهر هم از این چیزها نداشتند. آن روز هم مثل روزهای قبل صبح زود بیدار شدیم و رفتیم سراغ کارها. خانم‌ها مشغول پختن غذا و مردها باکمک چند کارگر که از اهالی روستا بودند، مشغول چیدن گیالس‌ها شدند. برای ظهر آبگوشت بار گذاشتیم. سبزی تازه و پیاز هم آماده شدکمی احساس سنگینی کردم. رفتم زیر یکی از درختها تکه موکتی پهن کردم و دراز کشیدم. یواش یواش دردم بیشتر شد. انگار کوچولو برای دنیا آمدن عجله داشت. حتی نتوانستم از جا بلند شوم. مادرم را صدازدم. مامان هول شده بود. با عجله مردها را از باغ بیرون فرستاد. خودش و آسیه، جاری‌ام را می گویم، بنده خدا خیلی کمک کرد، وسایل را آماده کردند. وسایل زیادی نداشتیم. چون انتظار آمدن بچه را نداشتم وسیله زیادی نه برای خودم و نه برای بچه نبرده بودم. چند دقیقه بعد وقتی داشتم به آسمان نگاه میکردم، در عرض کمتر از چند دقیقه بچه به دنیا آمد. با کمترین درد. باورم نمیشد. خیلی تمیز و سبک بود. او را در تشت آب شست. چادری دور نوزاد تازه پیچید و گذاشتش بغلم. کمکم کردند بلند شدم ورفتیم داخل خانه. دراز کشیدم و چند دقیقه‌ای خوابم برد. وقتی بیدار شدم کریم پسر بزرگترم که ۹ ساله بود را دیدم، نشسته بود کنار برادرش. بچه را سمت راستم گذاشته بودند و مادر ناهار را آماده میکرد. مردها کار چیدن گیالس‌های قرمز را ادامه میدادند. همه جا آرام بود. آرامش قشنگی تمام باغ را گرفته بود. کریم به برادرش نگاه می کرد، با همان زبان بچه‌گانه و شیرینش گفت: »مادر اسمش امیر باشه؟ «راستش هنوز برای اسمش فکری نکرده بودیم، نگاهش کردم و گفتم:»باشه مامانجان، قربونت برم هر چه توبگی. « حالا من با ۱۸ سال سن، مادر سه‌بچه بودم، مهری که وقتی ۱۴ ساله بودم برکت خانه ما شد، کریم یک سال بعدچراغ خانه را روشن کرد و حالا امیر. 🍃🌸 تقریبا ۲۰ روز همان جا ماندیم، وسایل زندگی در حد نیاز داشتیم ولی به خاطر گرما و دوری راه کمی احساس ناراحتی میکردم. کارهای باغ که تمام ً شد برگشتیم دو سال بعد از امیر دختر آخرم اشرف هم به دنیا آمد. راستش همه بچه‌هایم را دوست داشتم، جانم به آنها بسته بود ولی کمی با بقیه فرق داشت. نه اینکه چون شده این را بگویم. من هنوز هم به شهادت امیر عادت نکرده‌ام. هنوز هم وسایل امیر داخل اتاق خودش است. صندلی نمازم را روبروی وسایل امیر گذاشتم تا دائم جلوی چشمم باشد و از او دور نباشم. وقتی این خانه را خریدیم با همان زبان بچگانه گفت:»میشه این اتاق که پنجره دارد مال من باشه؟« قبول کردم. از آن روز تا حالا همه‌وسایلش را روی میزگوشه همین اتاق گذاشته‌ام و هر روز گرد گیری میکنم. ....✨ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ پ.ن: 🌸راوی: (مادر شهید) ۱. روستای دیوین یا دیویجین هم گفته می شود. ۲. کلبه روستایی کوچک کنار باغ 🌾🕊 ٤👇 @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
~ 🍃♥️ #کتاب‌عشق‌بازی‌باامواج زندگی‌نامه‌ی داستانیِ #غواص‌شهید « #امیرطلایی»🕊 #قسمت‌اول
~ 🍃♥️ زندگی‌نامه‌ی داستانیِ « »🕊 ♥️🕊 ‌ یک چشمم به در بود و یک چشمم به ساعت. ساعت از یک که می‌گذشت میرفتم طول و عرض حیاط را متر میکردم. راه میرفتم و صلوات میفرستادم و دعا میکردم. چند دقیقه یک بار در حیاط را باز میکردم و سرک میکشیدم به کوچه . بیشتر وقتها صدای راه رفتن من بابای امیر را بیدار میکرد، داد میزد: »باز بیداری؟ هنوز امیر نیومده؟ « می گفتم:»آره. منتظر امیرم. تو بخواب، دیگه الان میاد. «هر چه بیشتر میگذشت نگرانی من هم بیشتر میشد. فقط دعا میکردم برگردد. کمی که بیشتر میگذشت با خودم میگفتم:»اگر برگردد کاری میکنم دیگراز این کارها نکنه، نمی گه من چه حالی دارم؟« بین ساعت دو و نیم تا سه می‌آمد. وقتی میرفتم جلو خودش میفهمید حالم خوب نیست، سرش را می‌انداخت پایین.  آخه امیر جان الان چه وقت آمدن. نمیگی من نگران میشم؟ " مامان جان!ببخشید دیر شد،کارمون یه کم طول کشید. بعدشم راه بدی که نرفتم نمیدونی چقدر خوشحال میشن وقتی وسایل را میدیم بشهون. نگران من نباش هیچ طوری نمیشه. " بعد میآمد پیشانی منومی‌بوسید و میرفت داخل. وقتی میآمد میدیدمش و خیالم راحت میشد، آرام میشدم بعد هم وقتی میدیدم خودش راضی است من هم راضی میشدم. اما مثل اینکه نگرانی قسم خورده بود که از من دور نشود. .... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ پ.ن: 🌸 راوی: (مادر شهید) 🌾🕊 ٤👇 @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#گردان‌جعفرطیار(ع) سدگتوند قبل‌از #عملیات‌کربلای۴ 🌾🕊 #تنهــاکانال‌شهـدای‌کربلای٤👇 @Karbala_1365
~ 🍃♥️ زندگی‌نامه‌ی داستانیِ « »🕊 ♥️🕊 گفت:" مامان جان به جای شما زیارت کردم، از امام رضا(ع) خواستم شما را بطلبد که با پدرم بیای پا بوسش. " من گریه میکردم و امیر یواش یواش حرف میزد. حس کردم این حرفها مقدمه چینی است تا حرف دیگری بزند. گفت:مامان جان، من نمی تونم اینجا بمونم. دلم برای جبهه و بچه ها لک زده. می خوام بروم. شما حرفی نداری؟ گفتم: مامان جان،پس درس و دانشگات چی می شه؟ مگر نگفتی درس می خونم ؟«گفت:»الان کلاسها تعطیل شده، هر وقت شروع شد بر میگردم. نگران نباش. از آنجا بهت زنگ می زنم.«تصمیمش را گرفته بود من هم نمیخواستم مانعش بشم، حتی اگر می خواستم هم نمیتوانستم. گفتم: ً برو مادر ولی قول بده جلو نری". چه حرفی زدم، مگر میشود جلو نرود؟ اصلاً مگر به من قول داد، که راضی شدم و اجازه دادم که برود؟ اگر... اصلا چرا اینقدر فکر میکنی؟ توکل به خدا، انشالله طوری نمی شه. باز بر می گرده و می بینیش. « مدام فکر میکردم.»پس چرا کلاس ها باز نشد؟ چرا امیر بر نگشت؟ سال هفتاد و دو بود که از طرف دانشگاه با ما تماس گرفتند. از من و برادرش دعوت کردند که برای مراسم بزرگداشت شهدای دانشگاه بلال حبشی به تهران برویم. مراسم خوبی بود. بیشتر دوستان امیر بودند. چند روز بعد از برگشتن ما از تهران بسته‌ای از طرف دانشگاه رسید. بازش که کردم بغضم ترکید. دیگر نمیتوانستم روی پاهای خودم بایستم. لیسانسی که میشد امیردر سلامت و آرامش بگیرد، اگر این صدام لعنتی به ایران حمله نمیکرد، حالا برای من فرستاده بودند. این مدرک را هم قاب کردم و کنار قاب‌های دیگر گوشه اتاق گذاشتم. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ پ.ن: (مادر شهید) ..... 🌾🕊 ٤👇 @Karbala_1365